• خانه
  • داستان
  • داستان «ماجرای آقای عزتی» نویسنده «فاطمه صفت گل»

داستان «ماجرای آقای عزتی» نویسنده «فاطمه صفت گل»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzاقای عزتی  گمان کرد که  وارد اتاق مدیریت شده . اما ورود این بارش برای او در حکم یک تغییر اساسی  با دفعات قبل به حساب می آمد .  به نظرش می رسید  که یک احساس خوشایند و دلنشینی  در رگ هایش تزریق می شود گرمای لذت بخشي را احساس می کرد، برای او وارد شدن به اتاق مدیریت بی آن که انتظار خشم و سگرمه های درهم رفته مدیر را داشته باشد تقریبا یک امر غیر ممکن بود.

او خیال می کرد به یک باره به یک رویای غیر ممکن دست یافته است . آرزوی که همیشه در ورای ذهنش بی آن که خودش بداند رشد و نمو یافته بود و اکنون به حقیقت پیوسته است ، آرزویی که برای تمام کارمند های دون پایه شرکت هاي  دولتی به شكل يك حسرت و رويا در روال روزمره زندگيشان جريان دارد . رقابت های بی سرانجام  برای رسیدن به میز مدیریت که نه تنها هیچگاه به نتیجه نمی رسد بلکه در اغلب موارد  ناكامي هاي در پي دارد. کار روتین و مشخص شده ي هر روز  آقاي عزتي در كسالت و خستگي  او بيشترين تاثير را داشت دلزدگي  اش هر روز بيشتر مي شد  . سر و کله زدن با مراجعان بی حوصله و غمگینی که ساعت ها برای رسیدگی به امورشان پشت میز ها معطل می شدند هیچ هيجاني براي او نداشت . با خود مي گفت اگر مدير بودم مثل اقاي وثوقي (مدير شركت )‌ هيچ گاه در اتاقم بروي مراجعان بي حوصله و غمگين باز نبود با این همه در راس امورات شرکت قرار دارشتم .به همین دلیل  بود كه با تمام وجودش آرزو کرد که ای کاش مدیر باشد...

اکنون  گمان می کرد این اتفاق بزرگ برایش افتاده بود ، آرزوی که گه گاه  در مواقع خستگی و کسلی از سرش می گذشت  اینک برایش به  واقعیت تبدیل شده بود .آقای عزتی در خود فرورفته و ساکت چشم دوخته  بود به صندلی که به خیالش  به محض اراده می تواند بر آن بنشیند اما نمی توانست به خاطر بیاورد که چگونه و از کدام در به داخل اتاق وارد شده است ،سعی کرد بی اهمیت به اینکه چطور وارد اتاق شده است به سمت صندلی برود  اما قبل از كه حركتي بكند  صداهای قهقهه  اي را از بیرون می شنید ، صدا ها برايش اشنا بودند دلش میخواست به جمع دوستانش بپیوندد ،به خاطرش آمد زمانی را که در میان آن ها به بلبل زبانی و لودگی می پرداخت . به نيت خارج شدن از اتاق دستگیره در را فشرد اما در باز نشد ، صدای قهقهه ها بیشتر و بلند تر می شد  چند بار دیگر به دستگیره در فشار وارد کرد  اما تلاش هایش بی نتیجه ماند .  ترسی توام با تعجب بر آقای عزتی مستولی شد برای فرار از افکار پریشان  و احتياجي كه به هوای تازه داشت به سمت پنجر رفت . پنجره ای که به پهنای دیوار اتاق سرتاسر کشیده شده بود وهمیشه جلوه ی بسيار زیبایی به اتاق می بخشید .پنجره را باز کرد  و از پنجره به بیرون نگاه می کرد و احتیاج به هوای تازه داشت ناگهان ابر های سیاهی در فاصله ی یک چشم به هم زدن سر تا سر آسمان را پوشش داد  و در ادامه سرمای سوزناکی به داخل هجوم  آورد ، ابرهای تیره و غم انگیز یک دست در آسمان پهنا کشیده بودند ، آقای عزتی نگاهش را به زمین دوخت ، چشمش به مراجعان خسته و غمگینی که هر کدام پوشه های زرد رنگی که مختص آن شرکت بود را در زیر بغل به گوشه کناری نشسته بودند افتاد، از هجوم ناگهاني مراجعان لرزشي بر اندامش افتاد  سرش را رو به آسمان بلند کرد و با خود گفت :ابرهای لعنتی  و پنجره را بست

لحظه ای بعد بی آنکه متوجه باشد  چگونه ؟ خودش را تکیه زده بر صندلی مدیریت می دید. راحتی سرشاری بر او فائق شد  ، ناگهان دوباره صدای قهقهه ها بلند شد ، در نظرش صداها بسیار منزجر کننده می آمد  حتما داشتند او را دست می انداختند . زمانی که خودش در میان آن جمع بود و بزرگترين سرگرميشان دست انداختن مدیر بود  را به خاطر اورد چه لحظات خوشي.......

 با این حال هم هیچ گاه ارزوی مدیریت را از سر بیرون نکرده بود برایش اهمیتی نداشت . براستی چه اهمیتی دارد وقتی مدیر باشی كارمند هاي دون پايه تو را مسخره کنند ، این تنها کاریست که از انها براي فرونشاندن خشم پنهان درونشان  مي توانستند بكنند   اما این مدیر است که بالاترین قدرت يك  مجموعه را در دست دارد ، حضور یا عدم حضور یک کارمند همه اش بستگی به مدیر دارد  از فکر بیرون امد و خشمگین  شد و از روی صندلی بلند شده و به سمت در هجوم برد .و در همین مسیر و چند قدم کوتاه صداهای قهقهه ها در گوشش طنین اندازمی شد . در دلش نا امیدانه آرزو می کند که در میان جمع دوستانش باشد ، دستگیره در را چند باری می کشد اما در باز نمی شود ، به فکر فرو می رود ؛ مثل آن که در رویاهایش محکوم به زندان است ،مانند  اینکه سالها در آرزوی زندان و تنهایی خویش به سر برده بود هر روز فكري را در سرش مي پروراند كه نمي دانست آزاديش را نشانه رفته است . احتیاجش به آزادی از آن افکار و از این اتاق هر لحظه در او شعله ور تر می شد ، به یاد اتاق کوچک و محقر کارمندی اش  آفتاد که آن را با سه همکار دیگرش شریک شده بود، همان اتاقی که از هیچ نظم و انظباتی برخوردار نبود دیوار های چرک و رنگ پریده برای او  در آن لحظه در حکم یک سنبل آزادی بود یاد  کاغذ پاره های که معلوم نبود اصلا به چه دردی میخورند شور و هيجاني به او مي داد. اما در اتاق همیشه باز بود.هیچگاه بسته نبود و هیچ کس در آن زندانی نبود  ، اتاقشان پنجره ای به پهنای دیوار مشرف به خیابان نداشت اما قانوني وجود نداشت كه او را  ازتابش آفتاب نیمروزی محروم كند. اما اکنون در اتاقی بسیار زیبا و بزرگ در میان چهار دیوار محصور شده بود، حتی آفتاب هم به داخل آتاق نمی تابد از فکر کردن در میان اتاق خسته شده بود و در  کمرش دردي همچون تير دويد ،  بر روی صندلی نشست ، یک جور نفرت ناگهانی نسبت به قهقهه ها  دوباره بر وجودش شعله کشید ، هر چه بود از خاصیت همان صندلی بود  ، اما نمی توانست راحتی و نرمی آن را  نادیده بگیرد ، هم دوستش می داشت هم از او بیزار شده بود ، به گمانش هنگامی که به قصد این صندلی وارد اتاق شده بود ، در برویش بسته شده بود ، اصلا انگار این رویاي مديريت  از ابتدا در سرش وجود داشت تا آزادی او را ببلعد ، چقدر دلش برای مراجعان بی حوصله و اندوهگین که مدام  در حال غرولند بودند تنگ شده بود و متقابلا او هم این بیماری مسری بی حوصلگی را از مراجعان دریافت می کرد و باز به خودشان انتقال  میداد. این ارتباطات یک نوع رویارویی با اجتماع بود ، او هر روز می توانست با افراد مختلفی سر و کله بزند ، از زنها و دختران  تا مردان وپیرمردان در هر صنف و جایگاهی مراجع داشت ،  بارها شده بود که با بعضی از آنها به درد و دل می نشست و از حقوق کم و اورد های وقت و بی وقت رئیس می نالید ، چقدر خوب بود زمانی که میتوانست برای خود دوستانی از نوع خودش در اداره داشته باشد ، به وقت صبحانه در اتاق را ببندند  تا مراجعان مزاحمشان نشوند و سپس به کار آنها رسیدگی کنند ؛ اما اکنون او مدیر اداره شده بود ، نمی توانست با هیچ یک از افرادی که روزی همکار و هم ردیفش بودند هم صحبت  شود. هیچ كس برايش نمانده بود تا از مشكلاتش حرفي بزند ؛ حالا او تنها مانده بود در اتاقي بزرگ و منظم ، در اتاق مدت ها بود که به رویش بسته شده بود ، نه کسی می امد و نه کسی می رفت  گاهی عده ای از کارمند ها به قصد احوالپرسي به اتاقش وارد می شدند که از سر تملق و چاپلوسی فقط سلامی عرض کرده و می رفتند و بازهم او را تنها می گذاشتند.و فقط صداهاي قهقهه هايشان بلند و بلند تر مي شد اقای عزتی از این وضع خسته شده بود ، آرزو می کرد که ای کاش همان کار کسل کننده خودش را در همان اتاق تاریک و محقر می داشت اما در عوض دوستانش با او یکدست و یک رنگ می بودند ؛ همان دوستانی که با خود او تا دیروز هم نوا می شدند و پشت سر مدیر و ناکارآمدیش بد گویی می کردند اکنون جلوی او باید تعظیم کنند ؛ آقای عزتی در تنهایی و اتاق وحشتی سراپایش را فراگرفت  صداي قهقهه ها بسيار بلند بود , احساس ضعف و کلافگی او را از پای درآورده بود ترسيده بود  ، پنجره را باز کرد و سرش را میان هوای سرد زمستان به بیرون برد و با تمام وجودش ارزو کرد که از این حصار آزاد شود ناگهان متوجه هجوم مراجعان شده بود كه در ها ي شركت را بر هم مي كوبيدند  از ترس خودش را به روی صندلی آنداخت  و چشمانش را بست ؛صداها از پشت در اتاقش او را به وهم اورده بود  در همین موقع احساس می کرد نوری چشمان بسته اش را اذیت می کند ؛مثل اينكه ابر ها كنار رفته بودند  بله خورشید طلوع کرده بود ، ابر های نا امید از آسمان رخت بر بسته بودند و خورشید به میان آسمان رسیده بود ، چشم هایش که به سختی می توانست باز کند را گشود ناگهان زني را می دید  كه چهر اي اشنا داشت و مشغول کشیدن پرده های اتاق بود و نور خورشید درست به چشمان اقای عزتی می تابید ،  همسرش پتو را از روی او کشید و گفت : اداره ات دیر ميشه

با پلک های نیمه باز نگاهی به ساعت انداخت ، به سرعت از روی رخت خوابش بلند شد و درحالی که نفسی از سر آسودگی می کشید ؛ سریعا دست و روی شسته و کت طوسی چروکش را به تن کرد ؛

زنش گفت صبحانه نمیخوری؟

اقای عزتی در حالیکه از شوق و خوشحالی مانند انسانی که تازه از زندانی آزاد شده باشد  در پوست خود نمی گنجید کیف دستی اش را برداشت و گفت ؛ نه امروز کلی مراجع دارم ............

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692