داستان «پدر« فرهاد قبادی

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «پدر« فرهاد قبادی

بهمن داشت کتاب های پدر مرحومش را از داخل قفسه های کتاب در می آورد و داخل کارتن های مقوایی میگذاشت که داخل انبار بگذارند. می خواستند جای قفسه کتاب ها یک میز زیر تلفنی بگذارند. بجز پدرش کسی اهل مطالعه نبود. مادرش همیشه می گفت: پدرتان که مدام کتاب می خونه برامون بسه. پدر هم در جواب فقط لبخند می زد.

بهمن در حالیکه توی فکر بود و یکی یکی کتاب ها را توی جعبه می گذاشت یک دسته برگه دستنوشته از میان کتاب روی زمین افتاد. آن ها را برداشت و کنجکاوانه شروع به خواندن کرد. دستخط پدرش بود. روی مبل کنار قفسه کتاب نشست و شروع به خواندن کرد.

پدرش نوشته بود: الان که درست فکر می کنم پدر من فردی خشن، بیسواد، خودخواه و لاقید بود. گواه روشنِ خشن بودنش هم همین گوش چپم است که بر اثر سیلی محکمی که در کودکی تو گوشم زد بیشتر شنوایش را از دست داد. پدرم خیلی زود خشمگین می شد. یادم می آید هر زمان به خانه می آمد انگار شیری خشمگین نزدیک شده باشد ما بچه ها همان لحظه مثل مجسمه در جای خودمان بیحرکت و ساکت می ماندیم. خودش برای توجیه می گفت: دست خودم نیست وقتی بچه بودم پدر و مادرم مردند و بدون داشتن پدر و مادر با بدبختی و عذاب بزرگ شده ام. آنوقت ها توجیه می شدم تا اینکه پدر شدم. در مورد اینکه همیشه به ما خرج تو جیبی کم می داد اینطور توجیه می کرد که پول زیاد بچه را خراب می کنه. نهایت معتاد میشه. بچه که بودم میگفتم لابد راست میگه و من نمی فهمم، اما الان می فهمم که توجیه مسخره ایی بوده است.نه تنها پول زیاد نمی گرفتیم بلکه زیر حد معمول می گرفتیم. با اینکه بیسواد بود، اما بازی با کلمات را بلد بود.

هر وقت یادم می افتد که در مرگش چقدر گریه کردم و بیتاب و دل شکسته شدم چندشم می شود.

خیلی قلدرانه رفتار می کرد. بطور مثال هر وقت اراده می کرد که اخبار تماشا کند باید فورا کانال تلویزیون را عوض می کردیم حتی اگر وسط بازی فوتبال تیم ملی بود یا وسط یک فیلم سینمایی جالب بود، یعنی جرات نداشتیم عوض نکنیم.

یادم می آید یک روز مرا صدا کرد و گفت: یک لیوان آب به من بده ، در حالیکه خودش کنار پارچ آب و لیوان دراز کشیده بود. شاید این گفته ها به نظر اغراق آمیز و دروغ بیاید، اما اینها واقعا خاطرات من است.

بیشتر روزها مادرم با پدرم سر خرج روزانه خانه با پدرم بگومگو و کتک کاری داشتند. پدرم اکثر وقتها می گفت: ندارم. یک بار با مشت دو دندان مادرم را شکست. ما جرات دخالت نداشتیم. یک بار که دانش آموز بودم و برای میانجیگری جلو رفتم یک کتک حسابی خوردم . وقتی کتک میزد با تمام قدرت ما را زیرمشت و لگد می گرفت. نمی دانم چرا مادرم با این همه کتک خوردن باز هم تحمل می کرد. خودش می گفت: بخاطر شما بچه ها باید بسوزم و بسازم، ولی احتمالا بی پناهی عامل دیگر بود. دایی هایم آدم های آرامی بودند و از شر دوری میکردند. بجز دید و بازدید عید نوروز با ما رفت و آمد نمی کردند. پدرم به بچه هایشان عیدی نمی داد ناچار مادرم از پس انداز خودش پول دست بچه هایشان می گذاشت. گاهی که مادرم دلش تنگ می شد تنها می رفت یک سری به خانه شان میزد. پدرم هیچوقت ما را به میهمانی نمی برد و این مادرمان بود که ما را به میهمانی یا جشن عروسی می برد، حتی زمان دید و بازدید عید. میگفت: من اعصاب ندارم. البته ما هم از خدا می خواستیم که نیاید چون توی راه به بهانه های مختلف با ما دعوا می کرد یا کتکمان میزد. اما اگر خانواده دوستش یا اقوامی از خودش که مورد علاقه اش بودند به میهمانی می آمدند فوق العاده خوش اخلاق و بذله گو می شد.

سر سفره با او غذا نمی خوردیم. آنقدر موقع غذا خوردن دعوایمان می کرد و نان را با عصبانیت توی سفره می کوبیدکه غذا زهرمارمان می شد. مدام سر سفره می گفت: این همه مفت خور و شکم دریده ریخته سرم. بعدها غذایش را توی سینی به اتاق دیگر برایش می بردیم. البته نگفتم که هفت تا بچه بودیم ؛ سه پسر و چهار دختر و همگی با فاصله سنی بسیار کم.

پدرم بندرت کار می کرد. هر کاری می رفت دو روز طول نمی کشید که با دعوا آن را ترک می کرد. برای کسب پول ناچار به هر خلافی دست می زد. ابتدا هروئین را خرده فروشی می کرد ولی بعدها مخفیانه فقط تریاک یا مشروبات الکلی می فروخت. می گفت: هروئین آخرو عاقبت نداره، معتادها همش می آن درخواست مواد قرضی می کنن، اگر بهشون ندی ، جلو خونه داد و بیداد و گریه و زاری می کنند آبرو ریزی میشه و خطر هم داره.

آن وقتها پیش خودم میگفتم: چقدر حالیشه!

گاهی ما بچه ها را مجبور میکرد که بسته ی کوچکی را مخفیانه به کسی برسانیم، البته بیشتر وقتها پولی کف دستمان می گذاشت.

ما هیچوقت نمی دانستیم چقدر پول دارد. هیچوقت جاساز پول هایش را توی خانه پیدا نکردیم چون خانه قدیمی بود و پیدا کردن جاساز خیلی سخت بود. حتی اگر پولدار هم بود چندرغاز پول خرج روزانه ی خانه را بزور می داد. چندین بار همسایه ها و یا اقوام توی جگری و کبابی مشغول خوردن دیده بودنش، اما خودش همیشه انکار میکرد و فحش می داد به هر کسی که این حرف ها را گفته است.

پول هایش را توی قمار و الواطی نفله می کرد خودش انکار میکرد اما خبرهایش گاهگاهی می رسید.

بسیار رفیق باز بود. رفیق های چاپلوس و الواتی که سرکیسه اش میکردند. می گفتند یکی از دوستانش خرج عروسیش را او قرض گرفته که البته هیچوقت برنگردانده است. همچنین دوست دیگرش برای تکمیل خانه ی نیمه کاره اش پول زیادی از او قرض گرفته بودکه البته او نیز هیچوقت پس نداده بود. خانواده عمویم می گفتند: چون بدون محبتِ پدر و مادر بزرگ شده بنابراین هر کس به او اظهار محبت کند شیفته ی او می شود و همه ی پولش را به پایش می ریزد.

مادرم می گفت: پدرتان هنگام جوانیش هم تا وقتی دو تا بچه داشت پی عیاشی با زنها بود. هر چند پدرم انکار میکرد، اما در شهرهای قدیم که جمعیت مثل حالا زیاد نبوده ،چیزی پنهان نمی مانده.

معمولا بچه های چنین خانواده هایی زیاد ادامه تحصیل نمی دهند چون سرشار از عقده ها و حقارت ها هستند و علاوه بر آنها انگیزه و الگو های حقیر یا منفی محیطشان را دنبال می کنند، مثلا لات بودن و مهارت داشتن در چاقوکشی و کله خر بودن.

اینکه من بیشتر جذب مطالعه شدم و ذهنیتم تغییر کرد بسیار اتفاقی بود. یک روزتابستان با دو تا از دوستانِ الواتِ محله مان در خیابان های شهر قدم می زدیم که چشممان به تابلو و ساختمان کتابخانه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان خورد. من آن زمان کلاس چهارم دبستان بودم و دوستانم محمد و اصغر چند سال از من بزرگتر بودند. تصمیم گرفتیم داخل کتابخانه برویم تا کمی آب بخوریم و مدتی از خنکی محیط آن استفاده کنیم. بعد از آب خوردن همینطور داخل کتابخانه قدم میزدیم و کتاب های توی قفسه ها را تماشا می کردیم. ناگهان اصغر یک کتاب جیبی را از قفسه ای برداشت و نشان ما داد. روی جلدش عکس رنگی بسیار زیبایی از یک سگ گرگی بود که بالای آن نوشته بود؛ سپید دندان.

اصغر گفت: عجب سگ قشنگیه، کاش یه همچی سگی داشتم.

محمد گفت: یه لحظه بده ببینم. سپس کتاب را گرفت و به اطراف نگاه کرد بعد بسرعت پیراهنش را بالا زد و کتاب را پشت کمربند شلوارش گذاشت و بلوزش را روش انداخت و گفت : بریم

من از تعجب خشکم زده بود. بالاخره از کتابخانه بیرون آمدیم. هنوز زیاد از کتابخانه دور نشده بودیم که محمد کتاب را از زیر بلوزش درآورد. دوستانم سر اینکه کتاب مال کدامشان باشد دعوایشان شد و پس از بگو مگو و فحش دادن به همدیگر ،ناگهان محمد شروع کرد به پاره کردن کتاب و گفت: حالا که اینطور شد منم پاره اش می کنم. حادثه آن روز و کتاب سپید دندان، اثر زیادی روی من گذاشتند، بطوریکه چندی بعد کتاب سپید دندان را خریدم و خواندم و همچنین عضو همان کتابخانه شدم . هنوز شماره آن کارت کتابخانه ام را حفظ هستم و از آن بعنوان رمز در موارد گوناگون که لازم میشود استفاده میکنم. عطشِ سیری ناپذیر خواندن کتاب از آن زمان شروع شد بطوریکه هنوز هم عضو کتابخانه ی شهرمان هستم. خانواده و اقوام مرا به مسخره،"آقای مطالعه" و "معتاد کتاب" صدا می زدند.

پدرم....

ادامه ی کلمه "پدرم" ناتمام مانده بود.

درچشمان بهمن اشگ حلق بسته بود. یادش آمد که دوستانِ نویسنده و منتقدِ پدرش گفته بودندکه اگر نوشته یا مطلبی را از پدر پیدا کرد حتما خبرشان کند چون بسیار ارزشمند است، حتی اگر یک خط باشد ممکن است برای تفسیر آثارش کمک کند.

بهمن ناگهان برگه ها را از وسط پاره کرد و در ادامه همه برگه ها به تکه های کوچک، ریز ریز کرد .

دیدگاه‌ها   

#1 محمد موسی زاده 1396-06-28 08:28
زیبا و دلنشین بود

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692