داستان «تصادف» نویسنده «فاطمه فعال»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «تصادف» نویسنده «فاطمه فعال»پاهایم را جمع کرده بودم توی شکمم و پتوی پلنگی را تا زیر چانه ام بالا کشیده بودم، چشم هایم از بی خوابی میسوخت و درد ملایمی ارام ارام از شقیقه هایم بالا می امد و میرفت که تمام جمجمه ام را محصور کند، مادر پرده ی اویزان شده به در اتاق را بالا زد و صدایم کرد : مسعود, مسعود, نمیخای بیدار بشی؟ پاشو پسر باید بری مدرسه، پاشو .

گفتم: مادر من امروز مدرسه نمیرم، اوستا علی گفته زودتر برم در مغازه.

گفت: وا، یعنی چی، اگه قراره به بهانه کار مدرسه نری، من اصلا راضی نیستم کار کنی. گفته باشم .

پیراهن چرک مرده ام را از روی جالباسی اتاق برداشت و شنیدم که زیر لب غرولند کنان میگوید: اینطوری که نمیشه، همین امروز به علی اقا تلفن میکنم.

شتاب زده پتو را کناری زدم و خودم را به او رساندم، هر جور که بود باید راضی اش کردم که به اوستا زنگ نزد، اگر تلفن میکرد خیلی بد میشد، انوقت دستم برای جفتشان باز میشد. دنبالش دویدم تا اشپزخانه، کلی برایش اسمان ریسمان بافتم و زبان ریختم تا قبول کرد که تلفن نکند، نفس راحتی کشیدم و رفتم توی هال.

مهشید نشسته بود کنار سفره صبحانه و همزمان تند و تند مشق های نوشته نشده اش را کامل میکرد، مرا که دید توی هوا برایم بوسی فرستاد، برایش شکلکی در اوردم و نشستم پای سفره، مادر برای خودش و ما دونفر چای ریخت و من محو دست هایش شدم، دست هایش مرا یاد دست های بی بی زهرا همسایه ی عمو کاظم انداخت، توی ذهنم بی بی زهرا و مادر را با هم مقایسه کردم، بی بی زهرا زیادی پیر بود ولی مادر هنوز جوان بود و بجز دست هایش فقط با چند تار سفید روی شقیقه اش میتوانستی حدس بزنی که بچه سال نیست، صدای مادر مرا از فکر و خیال بیرون اورد؛

-مسعود، امروز میرم پیش بابات، تو نمیای؟ خیلی دلش برای شما دوتا تنگ شده ها.

+نه مادر، هر وقت میام اونجا دلم میگیره.      

فکرم میرود سمت اخرین باری که برای ملاقات بابا رفتیم زندان، بابا حسابی لاغر شده بود، روی صورتش جای یک زخم عمیق خود نمایی میکرد و در جواب سوال های ما میخندیدو میگفت : تو زندان پلنگ زیاده، با پلنگا دعوام شده. مهشید تا دو شب تب میکرد و در خواب جیغ میکشید و اسم بابا را می اورد، طفلک باورش شده بود بابا با پلنگ دعوا کرده است.

صبحانه ام را خورده نخورده از خانه زدم بیرون، با سجاد قرار داشتم، قرار بود نتیجه تصمیمم را به او بگویم، ته دلم هنوز دودلی موج میزد، اما همزمان حرف های مسعود توی سرم می پیچید؛

-تا کی بابات باید برا ده تومن ناقابل تو زندون بمونه ها؟ تا کی مادرت جوونه و میتونه بره خونه این و اون کار کنه و با سبزی خورد کردن، شکم شمارو سیر کنه؟ بابا یک حرکتی کن پسر، چیزی که نیس...

چند بار محکم پلک هایم را به هم میزنم، سجاد پر بیراه هم نمیگوید، اگر بابا از زندان بیرون بیاید دوباره بقالی اش را باز میکند، اینبار به کسی نسیه نمیدهد تا مجبور نشود نسیه خرید کند و مقروض شود، اینبار از بابا قول میگیرم که دیگر از اقای ثانی پول قرض نکند که بیافتد زندان، انوقت اگر بابا ازاد شود دیگر لازم نیست مادر کار کند، برایش کرم دست میخرم از همان جنسی که پروانه دختر عمه اعظم به دست هایش میزند، میدانم اگر مادر هم از همان کرم بزند مثل پروانه دست هایش قشنگ میشود.

از دور هیکل اقای متین ناظم دبیرستان را دیدم، تو پا داشتم و دو پای دیگر قرض کردم و با نهایت سرعت دویدم، خودم را پرت کردم توی کوچه امام زاده و تکیه کردم به درخت نیمه خشک شده ی کنار امام زاده و چندبار نفس عمیق کشیدم تا حالم جا بیاید، سلامی به امام زاده دادم و لنگ لنگان رفتم به سمت مغازه ی الوند، محل قرارم با سجاد، هنوز چند قدمی مانده بود برسم که سجاد را دیدم، تیشرت قرمز رنگ نویی پوشیده بود و انداخته بود روی شلوار مشکی خوش دوختش، با اینهمه سوراخ ریز جلوی کفشش حسابی تو ذوق میزد تا مرا دید سوت بلندی کشید و جلو امد.

-به به، مسعود خان گل و گلاب، کجایی پسر بدو بدو که حسابی کار داریما.

قرار بود در صورت موافقت من همان روز برویم پیش دکتر الیاس، البته الیاس دکتر نبود، پرستار اخراجی بود، چند سال قبل به جرم دزدیدن دارو و به خصوص مرفین الیاس را اول اخراج و بعد زندانی میکنند، بعد از زندان زد توی کار خلاف از سقط جنین گرفته تا جعل گواهی فوت و تولد و این اخری ها هم تولید مصدوم تصادفی!

رسیدیم جلوی یک ساختمان نقلی نوساز، سجاد زنگ کنار در را به صدا دراورد و چند دقیقه بعد صدای لخ لخ کردن دمپایی هایی امدن کسی را مژده میداد، در باز شد و زن نسبتا پیری کل چارچوب در را اشغال کرد، روسری اش را سفت بسته بود دور سرش و چشمانش مثل دو تا تیله ی بزرگ از زیر روسری بیرون افتاده بود و پیراهن گل دار خوش رنگش از زیر روپوش سفیدی که پوشیده بود دیده میشد، روی روپوش چند لکه ی بزرگ خون نظرم را جلب کرد.

سجاد با زن سلام و تعارفی کرد و دست مرا کشید و پشت سرش مرا به داخل خانه برد، توی راهرو یک زن نشسته بود و از طرز نشستنش فهمیدم که باید حامله باشد، تا مارا دید صورتش را با چادر پوشاند، چشم هایش برایم اشنا بود. جلوتر یک اتاق کوچک بود که روی دیوارش به سمت راهرو پنجره ای تمام شیشه ای نصب شده بود،خیره شدم به پنجره...

دکتر الیاس، سرنگ را محکم فرو کرد پشت پایم و تکه ای گاز را گرفت سمتم و گفت:اگه دیدی دردت زیاده عربده کشی نکنیا، قشنگ اینو بذار تو دهنت، شیر فهم؟

سرم را تکانی دادم و چشم هایم را بستم، الیاس نیمخیز شده بود روی تخت و اول اهسته و بعد چندبار محکم میله ای را کوباند روی استخوان پایم، درد تمام بدنم را درنوردید و با قطره اشکی از گوشه ی چشمم بیرون جهید.

دست زمخت الیاس با خشونت پایم را لمس میکرد و توی دهانم اب تلخ و بد مزه ای جمع شده بود، انطرف خودم را جلوی ماشین برادر سجاد دیدم، یکهو انگار که حواس برادر سجاد پرت شده باشد، محکم تر کوبید به من، قرار بود همه چیز یک نمایش درست حسابی باشد ولی انگار همه چیز جدی تر شده بود، مادر جیغ میزد، مهشید گریه میکرد و پدر دستش با دست بندی به دست سرباز جوانی گره خورده و انگار صد سال پیرتر شده بود، همه دورم جمع شده بودند و دستی اشنا حجم خاک نااشنایی را روی سرم اوار کرد و چشم های خسته ام برای همیشه میرفتند که ارام بگیرند؛ انطرف تر مامور بیمه چک دیه ام را جلوی پدر گرفت و اقای ثانی بلند بلند خندید و سرباز دست بند پدر را باز کرد، دست های مادر تر و تازه و جوان شده بود و مهشید پیراهن صورتی عیدش را پوشیده بود...

سجاد محکم کوبید روی شانه ام و با خنده گفت: والا اینجور که تو زل زدی به این اتاق، گوسفند زل نمیزنه به کشتارگاه.

صدای خنده اش تمام افکارم را مثل برگی خشک خرد کرد، صدای جیغ زنی از توی اتاق بلند شد و تا سجاد به خودش بیاید، با نهایت قدرتم شروع به دویدن کردم و سریع خودم را توی کوچه پرت کردم، سجاد پشت سرم شروع کرده بود به دویدن و بلند بلند فحش نثارم میکرد، نفس نفس میزد و بریده بریده میگفت:

مسعوو.. د.. هی... داداشم کلی این در و اون در زده تا تونست این مامور بیمه رو گیر بیاره... هی... با توام... عوضی..لگد به بختت نزن بیچا.. ره.. مسعووود... به قران چیزیت نمیشه... الیا..س ...خودش پاتو جا میندازه، فقط کافیه ی شکایت سوری از اقا داداشم بکنی.... و پول بیمه... رو بزاری جیبت... مسعود... ....عوضی

بالاخره صدای سجاد قطع شد، حسابی از او دور شدم، رمقی در پاهایم و نفسی در سینه ام نمانده بود، با زحمت خودم را رساندم دم منزلمان، بوی اسپند از توی خانه میزد توی کوچه و صدای صلوات بلند بود، در حیاط نیمه باز بود، مادر و ننه گلچین، خاله پدر، نشسته بودند تو حیاط و داشتند خروسی را پر میکندند، رد خون خروس از جلوی در تا لب حوض کشیده شده بود، عمو کاظم ایستاده بود توی چهارچوب در هال و بلند بلند میخندید.

مادر تا مرا دید صورتش با لبخندی باز شد و گفت: بیا مسعود، ببین چه خدای بزرگی داریم، یک خیر پیدا شده و قبول کرده که قرض...

دیگر صدای مادر را نمیشنیدم، چشمانم خیره مانده بود به مردی توی قاب پنجره با زخمی اشنا روی صورتش...

دیدگاه‌ها   

#1 محمد موسی زاده 1396-06-28 08:36
بسیار زیبا و خوب نوشته بودید

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692