محمد محمدی در سال 70 در شهر مشهد متولد شد. او فرزند ششم خانوادهای نه نفره و اهل افغانستان است. خانواده محمد در سال 63 به دلیل جنگ در افغانستان مجبور به ترک کشور و مهاجرت به ایران شدند و بار دیگر در سال 72 به کشورشان بازگشتند. پس از شدت یافتن جنگ داخلی، افزایش قدرت طالبان، نسل کشی و... خانواده محمد برای نجات جان خود در سال 78 دوباره به ایران مهاجرت کردند. او که در بلخ تا کلاس دوم ابتدایی بیشتر درس نخوانده بود، به دلیل نداشتن مجوز در ایران نتوانست ادامه تحصیل ندهد و به خاطر شرایط اقتصادی نامناسب مجبور به کار شد.
اشتیاق شدید او به تحصیل و مطالعه، خصوصاً ادبیات داستانی باعث شد در ساعات استراحتش به مطالعة هرچند اندک بپردازد. نهایتاً اتفاق خوبی برای او افتاد و از طریق همکارانش با سازمان مردم نهاد "جمعیت دفاع از کودکان کار و خیابان" آشنا شد. محمد با کمک این سازمان و معلمان خوبش موفق شده تا کلاس نهم تحصیل کند. او قصد ادامه تحصیل دارد و با کمک و توجه معلم ادبیاتش به نوشتن داستان کوتاه نیز میپردازد. داستان کوتاه "ماهگل" یکی از قصههای اوست که فضایی روشن از شهر مزار شریف به تصویر میکشد.
ماهگل
پاهایم داشت زیر گرمای نور خورشید که از پنجره به داخل اتاق میتابید میسوخت. چشمهایم هنوز خواب آلود بودند. صدای مادرم را میشنیدم که از حیاط به گوش میرسید. داشت به خواهرم میگفت: زود باش لنگ ظهر شد. جای خوبی گیرمان نمیآید. من هم از اتاق بیرون آمدم. مادرم تا چشم اش به من افتاد گفت: «بیدار شدی، زود دست و صورت ات را بشور و آماده شو. بعد برو به ماهگل بگو بیاید ما آمادهایم.» خواهرم با عصبانیت گفت: «از برای خدا چی به قصة او هستید. زنک دیوانه آبروی آدم را میبرد.» مادرم گفت: «خیره این آخرین چهارشنبه است، خلاص شد.» سپس رو به من ادامه داد: «برو صدایش کن، گناه دارد.» چند روز بیشتر تا نوروز و سال نو باقی نبود. وزش نسیمی ملایم خبر از رسیدن بهار میداد. من هم آبی به سر و صورتم زدم و راهی خانهٔ ماهگل شدم. ماهگل زنی سالخورده از اقوام پدریام بود. زنی لاغر اندام که با وجود سن زیادش قد رسایی داشت. اما سپیدی موها، رنگ زرد چهره و چینهای دور چشمانش بیانگر سالها زندگی مشقت بار و تنهایی او بود. او همسایهٔ دیوار به دیوار ما بود. گاهی رفتارهای عجیبی از او سر میزد که باعث میشد دیگر همسایهها و اغلب جوانترها او را پشت سر مسخره کنند. خواهرم نیز به خاطر خویشاوندی ما با او از سوی دوستانش مورد تمسخر قرار میگرفت. از این رو از ماهگل خوشش نمیآمد. به در خانهٔ ماهگل رسیدم. در باز بود من طبق عادت همیشگیام بدون اجازه وارد خانهٔ او شدم. در وسط حیاط خانهٔ او یک باغچهٔ بزرگ سر سبز و پر از گل بود. او سحر خیز بود و هر صبح حیاط خانهاش را آب پاشی میکرد و جارو میزد. آن روز در باغچهاش، لابهلای بوتههای تازه جوانه زده، لالههای سرخ هم به چشم میخورد. رویش لالههای سرخ برای مردم شهر بلخ اتفاق تازه یا عجیبی نبود. ولایت بلخ و مناطقی از شهر مزارشریف، که مرکز این ولایت است، همیشه قبل از رسیدن بهار میزبان لالههای سرخ و خودرو بودند. با رویش این گلهای زیبا و ظریف مناطقی از شهر که خامه 1 و خاکی بودند، به نمادی از زیبایی شهر تبدیل میشدند. حتی روی پشت بامهای کاهگلی نیز لاله میرویید. حالا هم این گلها زیبایی خاصی به باغچهٔ ماهگل داده بودند. خواستم یکی از لالهها را بچینم، اما همین که ساقهٔ آن را گرفتم از هم پاشید. به یکباره صدای خندهٔ ماهگل بلند شد: «ای بچهٔ شوخ 2 نتوانستی گل باغچهٔ منو بکنی.» ماهگل داشت صبحانه میخورد، به من گفت: «بیا، بیا بنشین پیش من، گمانم صبحانه نخورده باشی.» پاسخ دادم: «نه نخوردم» و سریع ادامه دادم: «ماهگل، مادرم گفت زود حاضر شو و بیا. دارد دیر میشود. امروز آخرین چهارشنبه است، مردم زیادی میآیند و جای مناسبی برای ما نمیماند.» او گفت: «خودم شنیدم مادرت چه گفت، صدای خواهرت هم آمد که گفت با من نمیرود.»
سراسیمه گفتم: «نه ماهگل! مادرم سرش سروصدا کرد و او هم آدم شد.» ماهگل لبخندی زد. «بیا. عجله نکن. این روزها همه مانند شما تا نصف روز میخوابند. خوابشان که پر شد، یادشان میآید کار دارند، دیرشان شده و عجله میکنند. بیا، بیا بنشین پیش من.» نشستم لبة تختی که کمی دورتر از باغچه قرار داشت و ماهگل داشت روی آن صبحانه میخورد. پرسیدم: «ماهگل، چرا مردم برای میلهٔ گلسرخ به بلخ میآیند؟ چرا ما به شهرهای آنها نمیرویم؟» ماهگل آهی کشید. «بچه جان تو چه می دانی، از چه خبر داری! بلخ از قدیم به خاطر زیارت سَخی جان 3 شهر زیارتی بوده. هنوز هم یادم هست، آن زمان، شهر رقم حالی پخته کاری 4 نبود. از همین سَرَک 5 ما که راست به زیارت سخی جان ختم میشود، باغ بود و درخت. یک جوی آب کلان هم بود که از مابین درختها میگذشت. هر سال یک ماه مانده به نوروز، کل شهر مزار سرخ میزد از گل لاله. مردم از دور و نزدیک پیاده یا با تراکتور و گادی 6 در این چهار تا چهارشنبة آخر سال به میلة گلسرخ میآمدند. زنها رو میدیدی که یکی دایره میزد و دیگران چک چک میزدند، و همه با هم بیت "بیا که بریم به مزار" را میخواندند. یک مملکت بود و یک بلخ لاله زار. بچه جان همهاش از برکت سخی جان است. مردمان حاجتها گرفتند؛ ازبک نمی گه، اوغان نمی گه، حتی هندوها رو هم به مراد دلشان رسانده. آنها هم هر سال با دیگر مردم گَد 7 شده میآیند. این میلة گلسرخ برای خودش دورانی داشت.» من با اشتیاق پرسیدم: «ماهگل! تو هم آن وقتها به همراه مادر و خواهرت به میله میرفتی؟» ماهگل سکوت کرد. نگاهش غمبار شد و به باغچه خیره ماند. احساس کردم هوا برایش سنگین شده. به سختی داشت نفس میکشید. لحظهای بیقرار شد و دوباره آرام گرفت. آهی عمیق کشید و با صدایی محزون گفت: «بچهام! ماهگل سیاه بخت بود، سیاه بخت! آخرین میلهٔ گلسرخی رو که با مادر و خواهرم رفتیم رو خوب به یاد دارم؛ اون زمان من سیزده ساله دختر بودم. همان سال هم مرا برای بچة آمرکمال، کلانتر کوچهٔ کاکایم نشان کرده بودند. وقتی من به نام او شدم، خودم هیچی از زندگی نمیفهمیدم. یادم هست که دوتا زن آمدند یک شال و انگشتر آوردند و دیگه ماند تا روز شیرینی دادن رسمی که باید قوم خبر میشد. من روز مراسم داماد رو دیدم و فهمیدم کدام بچهٔ آمرکمال داماد است. خدا بیامرز پدرم کی میماند او بیاید خانهٔ ما و ما با هم گپی شویم، ابداً!» من دوباره پرسیدم: «ماهگل نامش چه بود؟» گفت: «حبیب، حبیب الله نام داشت. ده سال از من کلانتر بود. بعد نامزدی فقط یک دفعه دیگه او را دیدم، اون هم وقتی که عید دیدنی با پدرش به خانهٔ ما آمده بودند. من از پشت پنجره و پرده موقع رفتنشان دور از چشم پدرم سیل اش کردم. با اینکه از زندگی و زناشویی چیزی نمیفهمیدم، اما خوش بودم.» من بازهم پرسیدم: «ماهگل چرا دیگر ندیدیش؟ مگر کجا رفت؟» ماهگل پاهایش را جمع کرد، زانوهایش را بغل گرفت، سر بروی زانوها گذاشت و زیر لب با صدایی ضعیف گفت: «مرد.» چند بار هم تکرار کرد: «مرد مرد مرد» و خاموش ماند. لحظاتی در سکوت او گذشت. سپس بدون اینکه سر از زانو بردارد گفت: «برو، برو به مادرت بگو ماهگل خودش میآید. شما بروید.» آهسته از جا بلند شدم و رفتم. همین که وارد حیاط خانهمان شدم مادرم پرسید: «چرا دیر کردی؟ ماهگل چه گفت؟» پاسخ دادم: «گفت ما برویم او خودش میآید.» مادرم پرسید: «چرا؟» گفتم: «کمی خون جگر بود.» دوباره پرسید: «از خاطره چی؟ نکند تو هوش نگرفتی، گپی زدی یا کاری کردی؟» گفتم: «نه، من فقط دربارهٔ خانوادهاش پرسیدم، مادر و خواهرش که کجا هستند.» به یکباره مادرم آشفته شد. با عصبانیت فریاد زد و چند تا احمق بارم کرد. چادر برداشت و رفت پی ماهگل. در آن لحظه خواهرم داشت میخندید. آرام زد پس کلهام و گفت: «دیوانه تو وقتی از چیزی خبر نداشتی چرا بلبل زبانی کردی.» گفتم: «خوب میخواستم بدانم! راستی تو میدانستی نام شوی ماهگل حبیب بوده و مرده.» خواهرم خندهاش بیشتر شد ولی بعد خودش را کنترل کرد و گفت: «حبیب نامزد ماهگل، هشت ماه بعد از نامزدیشان همراه با جهادیها در جنگ علیه شوروی کشته شد. ماهگل از آن روز به بعد، به نام او ماند و تا امروز کسی او را نگرفت.» پرسیدم: «خوب، پدرش چه شد؟ برادر نداشت؟ خودش گفت که خواهر داشته.» خواهرم ادامه داد: «پدرش چند سال بعد مرگ حبیب بیمار شد و چون خوب تداوی نشد فوت کرد. یک برادر داشت که او را هم در جنگ با شوروی گرفتند و دیگر تا به امروز خبری از او نیامده. یک خواهر خردتر از خود هم داشت که بعد ازدواج، فرزندی معلول به دنیا آورد. به همین خاطر از چشم شویاش افتاد و همیشه رویاش سبز و کبود بود. تا اینکه یک دفعه زیر لت و کوب شویاش از کمر فلج شد. بعد هم کوچ کردن رفتن قشلاق و دیگر به شهر نیامدند. مادرش هم چند سال بعد، از غم بچه و دخترهایش دق کرد و به رحمت خدا رفت. ماهگل از آن زمان تا به حال سالهاست که تک و تنها و به نام زن حبیب الله که فقط دوبار همدیگر رو دیده بودند زندگی میکند.» در همین لحظه، مادرم داخل حیاط شد. چهرهٔ غمزده ای داشت. بی اختیار به همه چیز مینگریست و گویا هیچ نمیدید. چنان به گلو و سینهاش چنگ میزد که احساس میکردم اندوه جایی برای نفساش باقی نگذاشته. خواهرم پرسید: «چی شده؟ ماهگل کو؟» مادرم با صدایی محزون گفت: «ماهگل خودش دارد میرود. الان به لب سرک است. لباسهای نامزدیاش را هم پوشیده.» چادر مادرم از سرش لغزید. با چشمانی گریان در گوشهٔ حیاط روی زمین نشست. من نگران ماهگل شدم، سر آسیمه دویدم به کوچه. وقتی به سرک اصلی رسیدم، دیدم دکان دارها از دو طرف دارند به چیزی اشاره میکنند و میخندند. کمی که پیشتر رفتم، ماهگل را دیدم؛ لباسی سرخ و زرق و برقدار به تن داشت. موهایش را هم به دو طرف بافته بود. لبانش را هم با لب سیرین 8 سرخ کرده بود. به او نزدیک شدم. دستاش را گرفتم و گفتم: «ماهگل! چه میکنی؟ این چه رقم کالاست که پوشیدهای؟ چرا سرت را لوچ کردی؟ مردم سَیل دارند و ریشخندی میکنند. ماهگل! بیا برگردیم خانه، تورو خدا برگرد!» اما او گویا کر شده بود. بیتوجه به همه خیره به گنبد زیارت سخی جان مینگریست. از گوشهٔ دو چشماش قطرات اشک به زمین میغلتید، به سمت گنبد میرفت و زیر لب بیت «بیا که بریم به مزار» را میخواند. ■
1-کاهگلی، 2-شلوغ کار، 3- زیارتگاهی منسوب به حضرت علی (ع)، 4-آجر کاری، 5-خیابان، 6-گاری، کالسکه، 7- قاطی، 8- ماتیک
دیدگاهها
اما در شروع عالی بود.آرزوی موفقیت های فراتر ی رو دارم برای این جوان و منتظر داستان بعدی ایشون هستم.
منتظر داستان بعدى هستم
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا