• خانه
  • داستان
  • داستان «عکسِ یادگاری» نویسنده «شیما جوادی»

داستان «عکسِ یادگاری» نویسنده «شیما جوادی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «عکسِ یادگاری» نویسنده «شیما جوادی»

قراربود برای مهمانی تولدِ مادر، شام ماهی شکم پر درست کند. نشسته بود پشت میزآشپزخانه. سیرهای تازه را ریزریز خرد می کرد. اما حواسش جای دیگری بود. دیشب جشن نامزدی هانیه دختر عمه اش بود. اما گل مجلس حسام برادر هانیه بود.که بعد از ده ،دوازده سال در جمع خانوادگی حاضر می شد. تا وقتی نبود کل فامیل پشت سرش حرف می زدند. اما دیشب همه قربان صدقه اش می رفتند و دوست داشتند با او عکس یادگاری بی اندازند. غزل بیچاره عکاس باشی مجلس شده بود. از هر طرف صدایش می کردند. آخر سر شوهر عمه اش گفت:

-بابا بچه ام رو کشتید بیایید همگی یک عکس دسته جمعی بندازیم خلاص شیم .

آن همه آدم مگر توی یک کادر جمع می شدند. همه هم دختر های جوان و مجرد. غزل تا حالا فکر نکرده بود این همه دختر مجرد توی فامیل دارند. تمام حواسش به حسام بود. درمقابل تمام عشوه ها و اداهای دخترها حسام بدبخت یا زمین را نگاه می کرد یا به نقطه ای در دوردست خیره می شد. پیشانی عرق کرده اش را مرتب با دستمال پاک می کرد و سعی می کردبه همه لبخند بزند. آخر سر هم بعد از عکس دسته جمعی معلوم نشد کجا غیبش زد. فکر دیشب دست از سر غزل بر نمی داشت. انگار با دیدن حسام تمام خاطرات کودکی اش زنده شده بود. خانه قدیمی پدربزرگ ،اتاق نشیمن، کرسی. او ده ساله بود و حسام دوازده ساله. نشسته بودند تو پایۀ کرسی. سرغزل روی شانه های حسام. غزل با انگشتهای کشیده و بلند او بازی می کرد و حسام می خندید دست می کشید به موهای بلند او. می گفتند و می خندیدند. اما غزل یادش نمی آمد چه می گفتند. دستها را خوب یادش بود. دستهای گرم، داغ، مثل دستهای پدر. عاشق این گرمی بود و گم شدن دستهای کوچکش توی دستهای بزرگ حسام. دلش گرفته بود وقتی موهای سفید شده کنار شقیقه هایش را دیده بود و نگاه حیران و ماتش را. لبخند هایش سرد بود و بی رمق. مادرش صدایش زد:

-غزل مامان هیچ وقت سیرها رو اینقدر ریز خورد نمی کردی ها !

-آخ

خون سیرهای سفید را سرخ کرد. دستش را بریده بود آهو ایستاده بود توی پذیرائی کنار اُپن نگاهش می کرد و ریز می خندید. با ناراحتی گفت :

-بجای خندیدن و نگاه کردن یک چسب بیار

چسب را آورد و محکم بست دور زخمش. زیر گوشش گفت:

-بخاطر حسام غذای سوخته ندی بخوردمون !

غزل محلش نگذاشت. خواستگاری مال خیلی وقت پیش بود. مال وقتی هیجده سال بیشتر نداشت. قبل از عقد کنان حسام و لیلی باهم. عمه خواستگاری کرده بود و مادر گفته بود. دختر به فامیل نمی دهد که نمی دهد. بعد حسام با لیلی عقد کرده بود بی رضایت عمه. بعد هم آن جدایی...گوشی اش زنگ خورد هانیه بود:

-سلام خوبی عکاس باشی؟

-خوبم

-ببینم اون عکس دسته جمعی آماده ست؟

-آره ریختم تو سی دی

-حسام امشب داره می ره تهران می خواست قبل رفتن ببینتتت لب ساحل کنار خونتون. بخاطر زن دایی... می دونی که نمی یاد خونه تون...

-باشه می یارم

خواستگاری مال خیلی سال پیش بود. مادر به عمه گفت نه. حسام که هیچ وقت نیامد جلو. چرا هنوز از مادر دلخور بود؟. مادر داد زد :

-غزل غذا سوخت!

هول شد. زود زیر ماهتابه را خاموش کرد. دستش سوخت. آهواز ازتوی هال داد زد :

-امروز یا خودت ناقص می کنی یا مارو با این غذا می فرستی بیمارستان!

توی شکم ماهی را پر کرد. سوزن را برداشت هی نخ کرد هی در رفت. کلافه بود. می دوخت اما شکم ماهی دوخته نمی شد. آهو آمد و باز سرک کشید. سوزن و نخ را ازاو گرفت و گفت :

-ماهی بدبخت و تیکه تیکه کردی. برو کنار خودم می دوزم فرو روشن کردی؟

-آره ، یک ربعه ، الان دیگه گرم شده.

زیر چشمی نگاهش کرد و آهسته گفت :

-برو حاضر شو من حواسم به غذا و خونه هست. مگه کجا می ری همین سرخیابون دیگه.

سی دی راتوی پاکت گذاشت و دوید سمت ساحل. حسام نشسته بود روی یکی از نیمکت های رو به دریا. غزل را که دید بلند شد. لبخند زد. اشاره کرد به دریا و گفت :

-چرا هر وقت من از انزلی می رم دریا طوفانیه؟!

کلافه بود. سعی می کرد خودش را آرام نشان دهد. به عادت بچگی هایش انگشتهایش را برد لای موهایش چنگ زد و رهایش کرد. غزل لبخندزد. پاکت سی دی را گرفت مقابلش. حسام پاکت را نگرفت. اخم کرد. پاکت زرد رنگ روی نیمکت را برداشت. گرفت سمت غزل و گفت :

-برای اون نخواستم ببینمت می خواستم این و بهت بدم یک امانتی قدیمیه

بعد دستش را آورد جلو برای خداحافظی. غرل دست داد. دستهای حسام گرم بود. چنددقیقه ای همانطور دستهای اورا محکم گرفته بود و رها نمی کرد. حسام خندید و گفت :

-نمی ذاری برم؟

غزل به خودش آمد. دستش را رها کرد. تا خانه انگار هزار سال نوری راه بود. .بی حال به اتاقش رفت. نشست روی لبه تخت. پاکت زرد را باز کرد. یک عکس قدیمی بود. بزرگش کرده بودند. بی رنگ و بی کیفیت. دوتا بچه ، یک دختر با بلوز سفید، دامن قرمز چهارخانه و موهای بلند. یک پسر، بلند و لاغر با بلوز و شلوار قهوه ای تیره. زیر درخت نارنج. توی بغل هم می خندیدند. غزل بغض کرد. دستهایش سوخت. آهو صدا زد:

-غزل بدو بیا بابا طاقت نداره. می خواد قبل شام کادوی مامانُ بده. بدو دوربین یادت نره!

می شنوی غزل؟..  

دیدگاه‌ها   

#8 نیره آزاد 1395-07-26 00:55
خوب بود.همینکه بقیه داستان و نتیجه گیری رو شخص خواننده باید بسازه.خیلی.جالبه.حس تخیل رو بالا میبره
#7 شیوا 1395-07-24 22:26
سلام خسته نباشید
داستان قشنگ و دلنشینی بود.
#6 سپیده 1395-07-24 19:26
بسیار زیباااااا
#5 نرگس 1395-07-24 19:20
سلام و خسته نباشید خدمت دوست عزیز
متن سرشار از احساس بود و موقع خوندنش انسان رو می برد به گذشته های دور و پر بود از واژه های عمیق احساسی،بسیار عالی بود ..
فقط برخی از جملات یک دفعه تموم میشدن و جملات خیلی کوتاه پشت سر هم قرار می گرفتند .و متن یه جاهایی بریده بریده میشد .
در کل بسیار عالی و پر احسای بود
با آرزوی موفقیت برای شما دوست عزیز..
#4 S.h 1395-07-24 19:06
داستانی با نگارش کاملا زیبا و خلاقانه.خیلی خوشم اومد.تبریک میگم بهتون.
#3 علی 1395-07-24 16:12
نثر روانی داشت ، ساده و نوستالژیک
#2 المیرا اردلان 1395-07-24 15:48
داستان خیلی خوب به تصویر کشیده شده. خیلی راحت میشه اون صحنه ها رو تجسم کرد.و این که این داستان تا حد زیادی شباهت به ازدواج من داره و خیلی خیلی جالب بود برام. چون دقیقن می تونستم حسش کنم. بسیار عالی. تبریک می گم خانم جوادی عزیز. امیدوارم موفق باشین در تمامی مراحل زندگی
#1 سحر 1395-07-24 14:43
سلام عزیزم ، این داستان عالی بود، عالی
باورم نمی شه یه داستان کوتاه اینقدر زیبا بیان بشه، به شما خانم محترم با این نوشته زیبا تبریک می گم. وقتی تموم شد احساس نکردم داستان کوتاه خوندم، خیلی فکرم مشغول کرد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692