باریکهٔچشمانش به سوی لامپ نیمسوز سقف اتاقش باز شد. هی روشن، خاموش، روشن، خاموش. حالا خوب میتوانست زندگی باطلش را به هر چیز بی ربطی وصله کند. در تخت، غلتی زد و بعد فکر کرد که زندگیاش چقدر به همین چراغ نیمسوز با هلدر پوسیده که نمای غریبی به سقف ترک خوردهٔ اتاقش میدهد شباهت دارد. گویی امید باز آمدن یک منجی، پاره ای از سرنوشت او را روشن مینمود ولی نومیدی در حجم یک پاکت نامهٔ نا چیز، بر گلوی تقدیر حلقه زده بود و به کورسوی روشنایی خیالش سنگ میزد.
آه! چقدر دلش برای سلنا تنگ بود، هنوز هم انتظار میکشید تا کسی دق الباب کند و صدای ظریف کوبیدن انگشتان زنی از پشت چوبیِ درِ اتاق، آرامش نکبت بار خانه را به چالش بکشد. آری سلنا بر میگردد تا دوباره با هم پای پنجرهٔ بزرگ اتاق میخ شوند و به جهان آنسوی شیشهاش قاه قاه بخندند، به زندگی آدمهای احمق که کلهٔ سحر با لباسهای اتو خورده و چشمان ناراضی به سر کار میروند. آن هم توی ماشینهایی که دود به حلق طبیعت میکنند و بعد او از پشت همان پنجره با انگشت سبابه، کلهٔ کچل آقای میسون را به سلنا نشان دهد که با دماغ پت و پهن و عینک ته استکانی، ساعتها درب منزلش با پستچی محل، بحثهای سیاسی میکند. یا وقتی سر و کله پستچی پیدا نباشد با پالتوی گشاد و یک قیچی باغبانی نسبتاً بزرگ به جان باغچهٔ خانهاش میافتد و حتماً سلنا مثل همیشه میگوید: ((عجب خری توی لباسهایش هست)) و بعد دست روی دلشان میگذارند و با هم ریسه میروند ...
انگشت شستش را به روی چروک گونههای استخوانیاش مالید و اشکها را پاک کرد. بعد با دلهره دستش را زیر بالشتش فرو کرد و پاکت نامه ای رنگ پریده را در آورد. آن را گشود وبا نومیدی به صفحهٔ کاغذ چشم دوخت.
{ جناب توماس ساندرمن ضمن عرض سلام و تسلیت به شما، هیئت امنای کلیسای والترز، آیین تدفین سلنا ساندرمن، همسر مرحومهٔ شما را به ساعت 11 صبح موکول کرد لذا تقاضا میشود که رأس ساعت 9 برای هماهنگ سازی روند مراسم و خرید گلهای رز برای تزیین تابوت آن مرحومه به دفتر اداری کلیسا مراجعه فرمایید
قربان شما، کشیش جان لنیس}
تمام هیبت توماس در تخت فرو رفت! و قطره ای از اشکش روی پاکت نامه سقوط کرد. حس میکرد که چیزی را حس نمیکند! این واژههای خوش خط روی کاغذ را نمیفهمد، و چه درد پدرسگی است این نفهمیدن و دلهره داشتن از تنهایی! ساعت دیواری خاک خورده روی هشت و چهل و پنج دقیقه مانده بود. عقربهٔ ثانیه شمار روی عدد دوازده سکتهٔ کامل کرده بود!
پاکت نامه را زیر بالشتش گذاشت و از جا برخاست. سریع لباسهای بیرونی چروکیدهاش را پوشید در حالی که مدام زیر لب با خودش حرف میزد: ((آدمی که قول میدهد، نباید بمیرد!!! سهم من از این تنهایی عادلانه نیست، اینکه کلهٔ کچل میسون دیگر خنده دار نباشد، ...اینکه دیگر دلیلی برای نفس کشیدن نباشد... اینکه کشیش لنیس حجم کثیری از خزعبلاتش را با خط خوش توی یک پاکت بچپاند و با گستاخی تمام بفرستد در خانهام!!!! نه هیچ کدام از اینها عادلانه نیست))
در خانه را گشود و به سوی خیابان آدامز شتافت. توی تاکسی سرش را به شیشه چسبانده بود و به آدمهایی که با لباس اتو خورده و چشمان ناراضی در خیابانها میلولیدند نگاه میکرد و اشک روی گونههایش سر میخورد. راننده از آینه صورت غمگین توماس را زیر چشمی ورنداز میکرد اما به زبانش اجازه نمیداد که در آن سکوت سنگین واژه ای بپراند. ناگهان توماس سرش را از شیشه برداشت و با لحنی بغض آلود گفت: ((گه میخورند!!! همشان یک مشت دروغگو هستند!!! کشیشها، آن پستچی لعنتی، میسون دماغ کلفت، تمام آدمهایی که کت و شلوار سیاه میپوشند و با دسته گلهای مسخره روی صندلیهای خشک و مزخرف کلیسا مینشینند دروغ می گویند. این نمیتواند پاره ای از حقیقت زندگی من باشد. سلنا زنی نبود که قول بدهد و بعد برود برای خودش بمیرد.)) و بعد لبخند تلخی زد و راننده احساس کرد که توماس دیوانه است و هر لحظه ممکن است که جنونش اوت کند و به او آسیبی برساند.
به خیابان آدامز که رسید از تاکسی پیاده شد، راننده از او کرایه نگرفت و او هم اصراری نکرد و بدون اینکه در ماشین را ببندد به سوی کلیسا رفت ... به قامت شکسته و دیوارهای فرو ریختهٔ کلیسای والترز خیره شد، حتی مگس در حوالیش پر نمیزد، شیشهها را کسی شکسته بود و خاک تا سه انگشت هیبت کلیسا را فتح کرده بود، تار عنکبوت از چارچوب در به طاقی وصل بود و تندیس مسیح سرش شکسته بود و کبوتری جای آن لانه کرده بود. چشمانش درخشید و با لبخند مسیر آمده را برگشت. پیاده میآمد و چشمانش برق میزد.
((میدانستم که این فقط یک شوخی ساده است! یادم باشد کشیش لنیس را که دیدم حسابی از خجالتش در بیایم)) و بعد دستانش را به هم میمالید و ذوقش را برای عابرانی که با لباسهای اتو خورده و چشمهای ناراضی از بغلش میگذشتند به نمایش میکشید.
به نزدیکی خانه که رسید با هیجان از بغل آقای میسون و پستچی رد شد و به سر کچل و عینک ته استکانی و دماغ پت و پهنش خندید و گفت: ((عجب خری توی لباسهایت هست!)) و بعد دوباره خندید و به خانه که رسید دراز به دراز روی تخت افتاد و به ساعت زنگ خوردهٔ دیواری که روی هشت و چهل و پنج سکته کرده بود نگاهی کرد و منتظر ماند تا سلنا زود به خانه برسد و برای صبحانهاش کرم کاکائو و نان تست بیاورد
آقای میسون با اخم جلوی خندهٔ پستچی را گرفت و گفت: ((زنش یک پتیاره احمق بود. استخوان بندی صورتش به شترها میماند ولی باز تا مرا میدید مثل شوهر احمقش شروع به زبان درازی میکرد. این مجنون هم سی و نه سال است که زنش در گور میپوسد و آن قدر احمق است که نمیخواهد مرگ او را باور کند!))
پستچی: ((می دانم! همان سال خودم نامهٔ کلیسا را برایش آوردم و به او تسلیت گفتم))
میسون: ((عجب! میدانست که زنش چگونه ریقِ رحمت را سر کشیده؟))
پستچی: ((هیچ کس نمیداند! آن سال مردم در گوش هم میگفتند که گلویش را با قیچی باغبانی دریدهاند!))
میسون: ((اهمیتی ندارد، به حرف مردم نمیشود اعتماد کرد...))
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا