• خانه
  • داستان
  • داستان کوتاه «اسمها فقط اسم¬اند؟» نویسنده «محمدامین پورحسینقلی»

داستان کوتاه «اسمها فقط اسم¬اند؟» نویسنده «محمدامین پورحسینقلی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان کوتاه «اسمها فقط اسم¬اند؟» نویسنده «محمدامین پورحسینقلی»

قدمها را تند می­کنم تا زودتر نامه را از آموزش تحویل بگیرم و برگردم به اتاقم. اما یک قیافه آشنا، پاهایم را کُند می­کند. گردن می­کشد و با چشمان مشتاقی که از پشت عینک شیشه­درشت، مستقیم به من زل زده­اند، راهش را به سوی من کج می­کند و با صدای نازکی می­گوید: سلام استاد!

سرم را تکان می­دهم و با لبخند گرمی جوابش را می­دهم و حتی احوالش را هم می­پرسم: احوال شما؟ از این ورا؟!!

چیزی می­گوید. دقیقا یادم نیست. شاید می­گوید کلاس داشته یا چیز دیگری. به هر حال می­رود و من می­مانم و یک پرسش تکراری: خدایا این اسمش چی بود؟

خب این هم مشکلی است که برای امثال من زیاد اتفاق می­افتد. دیگر به آن عادت کرده­ام. باید به من حق بدهید کسی که در هر ترم دست­کم کلاسی دارد با نزدیک به صد دانشجو، به خاطر سپردن و یادآوری آن همه اسم، کار راحتی نیست! خب شاید هم هست؟! نمی­دانم! اما اصلا مگر مهم است کسی که به تو سلام می­کند و تو او را از چهره­اش می­شناسی اسمش را بدانی؟ همان لبخند و احوالپرسی گرم کافی است. ولی شاید هم نباشد؟ گاهی خودم را می­گذارم جای آن دانشجویی که دوان دوان طرفم می­آید تا به استادش سلام کند یا حتی چند قدمی همراهی­اش کند و گفتگویی داشته باشد. لابد او هم دوست دارد اسم و یادی در ذهن استادش باقی بگذارد. مثلا همین دختر ریز­نقش و عینک­درشت؛ فکرش را بکنید در یک کنفرانس، که در دانشگاه دیگری برگزار می­شود، درست وسط یک جلسه تخصصی که به مانند یک میز گرد برقرار است و تو مدیر جلسه­اش هستی، میان حاضرانی که آن پایین روی ردیفهای صندلی­های چرمی سالن جا خوش کرده­اند، همان جفت چشمهای آشنا را می­بینی که با اشتیاق ذل زده­اند به تو! یعنی خودش است؟ شاید شبیه او است؟ اصلا کدام کلاس بود؟ این ترم یا ترم پیشین؟ حالا صدای غرش میکروفن یکی از سخنرانهاست که تو را از این سوالهای بی­پایان جدا می­کند. اما جواب سوال کمابیش در پایان برنامه، وقتی آدمها ریخته­اند بیرون سالن برای وقت استراحت، پاسخ داده می­شود و همان دانشجوی چهره­آشنای گمنام نام، خودش داوطلبانه سراغت می­آید تا سلام کند! و تو هم دوباره وانمود می­کنی او را می­شناسی! چه بازی مسخره­ای! اما نه. شاید هم مسخره نیست! یک اسلوب دارد؛ وانمود به دانستن! اما وانمود به دانستنِ چیزی که نمی­دانی مگر یکجور دروغ و ریاکاری مزورانه نیست؟ نه که نیست! من که می­دانم او دانشجوی من بوده! یا شاید هنوز هم هست! پس می­شناسمش، اما ناقص. به کسی هم که ضرری نخورده و تازه او هم می­رود و لابد به رفقایش می­گوید دکتر فلانی را دیدم و از من تعریف کرد و ... یاد یک دیالوگ از مارلون براندو می­افتم. حالا در کدام فیلم بود؟ اسمش یادم نیست! ولی می­دانم به قهرمان زن که جویای نامش بود، گفت: اسمها مهم نیستند! اسمها فقط اسم­اند!

اما گاهی اوقات این ندانستن برای آدم، بد تمام می­شود. همه دانشجوها که صرفا نمی­آیند یک ترم روی صندلی­های سفت و بی­ریخت دانشکده، روبرویت بنشینند و خیره بشوند به اسلایدهای خواب­آوری که قرار است آخر ترم امتحانشان را پس بدهند و بروند پی کارشان و در دل خدا را شکر کنند که از دست درس سختی مثل آمار خلاص شده­اند! در میان انبوه آدمهای اینجوری، گاهی هم آدمهایی پیدا می­شوند که یکجور دیگر­اند! این تیپ دانشجوها معمولا در ردیف اول می­نشینند، با علاقه و توجه عجیبی که گاهی من را یاد خاطرات خودم می­اندازد!- به اسلایدها خیره می­شوند، نت برمی­دارند، اظهار نظر می­کنند، داوطلب حل تمرینها می­شوند، آخر ترم نمره خوبی می­گیرند و ... و حتی بعد از پاس کردن درس، باز هم سر و کله­شان پیدا می­شود تا در تحقیقی با تو مشارکت کنند یا سوالهای جدیدشان را بپرسند. حالا وقتی یکی از همین جوانها که اتفاقا همیشه عینکی هم هستند و آنقدر سر کلاس با تو بر سر تک تک مساله­ها کلنجار رفته­اند که عمرا قیافه­شان فراموشت شود- مستقیم می­آید به اتاقت و تو هم می­خواهی فضل بفروشی به همکار بغل دستت: بله ایشون دانشجوی من آقای...

اینجاست که باید حرفت را درسته قورت بدهی! و فقط اکتفا کنی به این جمله: بله ایشون از بهترین دانشجوهای من بودند!

هه هه! همین؟ مگر این ایشان یک اسم ندارد؟ بله که دارد. اسمی که به او شخصیت می­دهد. نام خانوادگی­اش، نام پدرانش، ریشه و اصل و نسبش را یدک می­کشد و چه بسا آن را دوست هم داشته باشد و دوست داشته باشد بقیه هم آن اسم را بدانند و با احترام و نیکی ازش یاد کنند! البته راه حل­هایی هم هست! یکی­اش همین لیست حضور و غیاب! هرچند برای من که حوصله خواندن آن همه اسم را یکجا ندارم شکنجه­ای در حد سلول انفرادی است. با این حال هربار که مجبور به انجامش می­شوم، یک چندتایی نام آشنا می­رود و گوشه­ای از مغزم لم می­دهد و گاهی در بزنگاهی به دادم می­رسد: آهان آقای احمدزاده چطوری؟ به به حسنی خودت هستی؟ علیک سلام خانم بیات، فارغ­التحصیل نشدی هنوز؟ ...

شکر خدا استاد آنقدرها هم خنگ و بی­دست­و­پا نیست! یک چندتایی اسم هم بلد است و در دانشگاه آبروداری می­کند. اما نکته­اش اینجاست که همه این چیزها ختم به دانشکده و دانشگاه و کلاس درس نیست! عصر از دانشکده بیرون آمده­ای. برای شرکت در یک کارگاه آموزشی، باید جایی بروی. دیرت هم شده و درست وقتی توی ایستگاه مفتح، از متروی بی­اعصاب تهران بزرگ، پایین می­پری، وسط جمعیت بی­قرار و بیگانه، ناگهان چه چیزی می­بینی؟ یک دختر جوان موقر، در مانتو و مقنعه دانشگاهی، که از قضا او هم عینک دارد و از میان آدمهایی که بی­توقف راهشان را می­روند، با لبخند ملیحی به تو نگاه می­کند! یک لحظه وسوسه می­شوم که برگردم و ببینم این دختر که حتی قیافه­اش هم برایم آشنا نیست آیا دارد به چه کسی در پشت سر من لبخند می­زند! اما وقتی یک قدم دیگر جلوتر می­روم صدای سلام استاد، پاهایم را متوقف می­کند! اینجا دیگر حتی چهره هم آشنا نیست! چه برسد که اسمی به یادم بیاید!

-استاد! چه تصادفی! اینجا چکار می­کنید؟

و این استاد ناگهان دوباره گرم می­شود و مثل یک آشنای قدیمی جواب می­دهد: آه سلام. شما هستید؟ راستش اینجا کلاس دارم. البته خودم شاگرد این کلاس هستم؛ یک کارگاه آموزشی است.

و دخترک با همان لبخند ملیح و اظهار تعجب، می­گوید که او هم وقتی در شیراز بوده یک کارگاه شبیه این را گذرانده! شیراز؟ دختر عینکی؟ خداوندا کدام کلاسم بود؟ همین ترم؟ یا شاید ترمهای قبلتر؟

-حالا خودت اینجا چیکار می­کنی؟

-خوابگاهم اینجاست استاد...

و هنوز من دارم در پستوی پرمشغله و به هم ریخته ذهنم کاوش می­کنم تا این دختر عینکی را کشف کنم که خنده ملیحی دارد و شیراز هم بوده است. لیست حضور و غیابها و قیافه ردیف اولی­ها و حتی آن دانشجوهای تحصیلات تکمیلی که دو ترم قبل توی دانشکده پرستاری با من بودند را یکی یکی بازجویی می­کنم اما جواب همچنان منفی است.

اینجاست که بعد از یک خداحافظی گرم که چیزی از سلام و احوالپرسی اول کم ندارد- استادی می­ماند با ترکیبی از احساس حماقت و آلزایمر زودرس! هرچند، یک هفته بعد، و در جلسه هفتگی سمینارهای دانشجویان آمار، تازه می­فهمد آنقدرها هم دچار آلزایمر نیست! چون دخترک ملیح شیرازی اصلا دانشجویش نبوده و از ورودی­های جدید گروه است! تازه همانجا خودش را معرفی هم می­کند. البته اسمش را اگر بپرسید الان یادم نمی­آید چه بود!

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692