قدمها را تند میکنم تا زودتر نامه را از آموزش تحویل بگیرم و برگردم به اتاقم. اما یک قیافه آشنا، پاهایم را کُند میکند. گردن میکشد و با چشمان مشتاقی که از پشت عینک شیشهدرشت، مستقیم به من زل زدهاند، راهش را به سوی من کج میکند و با صدای نازکی میگوید: سلام استاد!
سرم را تکان میدهم و با لبخند گرمی جوابش را میدهم و حتی احوالش را هم میپرسم: احوال شما؟ از این ورا؟!!
چیزی میگوید. دقیقا یادم نیست. شاید میگوید کلاس داشته یا چیز دیگری. به هر حال میرود و من میمانم و یک پرسش تکراری: خدایا این اسمش چی بود؟
خب این هم مشکلی است که برای امثال من زیاد اتفاق میافتد. دیگر به آن عادت کردهام. باید به من حق بدهید کسی که در هر ترم دستکم کلاسی دارد با نزدیک به صد دانشجو، به خاطر سپردن و یادآوری آن همه اسم، کار راحتی نیست! خب شاید هم هست؟! نمیدانم! اما اصلا مگر مهم است کسی که به تو سلام میکند و تو او را از چهرهاش میشناسی اسمش را بدانی؟ همان لبخند و احوالپرسی گرم کافی است. ولی شاید هم نباشد؟ گاهی خودم را میگذارم جای آن دانشجویی که دوان دوان طرفم میآید تا به استادش سلام کند یا حتی چند قدمی همراهیاش کند و گفتگویی داشته باشد. لابد او هم دوست دارد اسم و یادی در ذهن استادش باقی بگذارد. مثلا همین دختر ریزنقش و عینکدرشت؛ فکرش را بکنید در یک کنفرانس، که در دانشگاه دیگری برگزار میشود، درست وسط یک جلسه تخصصی که به مانند یک میز گرد برقرار است و تو مدیر جلسهاش هستی، میان حاضرانی که آن پایین روی ردیفهای صندلیهای چرمی سالن جا خوش کردهاند، همان جفت چشمهای آشنا را میبینی که با اشتیاق ذل زدهاند به تو! یعنی خودش است؟ شاید شبیه او است؟ اصلا کدام کلاس بود؟ این ترم یا ترم پیشین؟ حالا صدای غرش میکروفن یکی از سخنرانهاست که تو را از این سوالهای بیپایان جدا میکند. اما جواب سوال کمابیش در پایان برنامه، وقتی آدمها ریختهاند بیرون سالن برای وقت استراحت، پاسخ داده میشود و همان دانشجوی چهرهآشنای گمنام نام، خودش داوطلبانه سراغت میآید تا سلام کند! و تو هم دوباره وانمود میکنی او را میشناسی! چه بازی مسخرهای! اما نه. شاید هم مسخره نیست! یک اسلوب دارد؛ وانمود به دانستن! اما وانمود به دانستنِ چیزی که نمیدانی مگر یکجور دروغ و ریاکاری مزورانه نیست؟ نه که نیست! من که میدانم او دانشجوی من بوده! یا شاید هنوز هم هست! پس میشناسمش، اما ناقص. به کسی هم که ضرری نخورده و تازه او هم میرود و لابد به رفقایش میگوید دکتر فلانی را دیدم و از من تعریف کرد و ... یاد یک دیالوگ از مارلون براندو میافتم. حالا در کدام فیلم بود؟ اسمش یادم نیست! ولی میدانم به قهرمان زن که جویای نامش بود، گفت: اسمها مهم نیستند! اسمها فقط اسماند!
اما گاهی اوقات این ندانستن برای آدم، بد تمام میشود. همه دانشجوها که صرفا نمیآیند یک ترم روی صندلیهای سفت و بیریخت دانشکده، روبرویت بنشینند و خیره بشوند به اسلایدهای خوابآوری که قرار است آخر ترم امتحانشان را پس بدهند و بروند پی کارشان و در دل خدا را شکر کنند که از دست درس سختی مثل آمار خلاص شدهاند! در میان انبوه آدمهای اینجوری، گاهی هم آدمهایی پیدا میشوند که یکجور دیگراند! این تیپ دانشجوها معمولا در ردیف اول مینشینند، با علاقه و توجه عجیبی –که گاهی من را یاد خاطرات خودم میاندازد!- به اسلایدها خیره میشوند، نت برمیدارند، اظهار نظر میکنند، داوطلب حل تمرینها میشوند، آخر ترم نمره خوبی میگیرند و ... و حتی بعد از پاس کردن درس، باز هم سر و کلهشان پیدا میشود تا در تحقیقی با تو مشارکت کنند یا سوالهای جدیدشان را بپرسند. حالا وقتی یکی از همین جوانها –که اتفاقا همیشه عینکی هم هستند و آنقدر سر کلاس با تو بر سر تک تک مسالهها کلنجار رفتهاند که عمرا قیافهشان فراموشت شود- مستقیم میآید به اتاقت و تو هم میخواهی فضل بفروشی به همکار بغل دستت: بله ایشون دانشجوی من آقای...
اینجاست که باید حرفت را درسته قورت بدهی! و فقط اکتفا کنی به این جمله: بله ایشون از بهترین دانشجوهای من بودند!
هه هه! همین؟ مگر این ایشان یک اسم ندارد؟ بله که دارد. اسمی که به او شخصیت میدهد. نام خانوادگیاش، نام پدرانش، ریشه و اصل و نسبش را یدک میکشد و چه بسا آن را دوست هم داشته باشد و دوست داشته باشد بقیه هم آن اسم را بدانند و با احترام و نیکی ازش یاد کنند! البته راه حلهایی هم هست! یکیاش همین لیست حضور و غیاب! هرچند برای من که حوصله خواندن آن همه اسم را یکجا ندارم شکنجهای در حد سلول انفرادی است. با این حال هربار که مجبور به انجامش میشوم، یک چندتایی نام آشنا میرود و گوشهای از مغزم لم میدهد و گاهی در بزنگاهی به دادم میرسد: آهان آقای احمدزاده چطوری؟ به به حسنی خودت هستی؟ علیک سلام خانم بیات، فارغالتحصیل نشدی هنوز؟ ...
شکر خدا استاد آنقدرها هم خنگ و بیدستوپا نیست! یک چندتایی اسم هم بلد است و در دانشگاه آبروداری میکند. اما نکتهاش اینجاست که همه این چیزها ختم به دانشکده و دانشگاه و کلاس درس نیست! عصر از دانشکده بیرون آمدهای. برای شرکت در یک کارگاه آموزشی، باید جایی بروی. دیرت هم شده و درست وقتی توی ایستگاه مفتح، از متروی بیاعصاب تهران بزرگ، پایین میپری، وسط جمعیت بیقرار و بیگانه، ناگهان چه چیزی میبینی؟ یک دختر جوان موقر، در مانتو و مقنعه دانشگاهی، که از قضا او هم عینک دارد و از میان آدمهایی که بیتوقف راهشان را میروند، با لبخند ملیحی به تو نگاه میکند! یک لحظه وسوسه میشوم که برگردم و ببینم این دختر که حتی قیافهاش هم برایم آشنا نیست آیا دارد به چه کسی در پشت سر من لبخند میزند! اما وقتی یک قدم دیگر جلوتر میروم صدای سلام استاد، پاهایم را متوقف میکند! اینجا دیگر حتی چهره هم آشنا نیست! چه برسد که اسمی به یادم بیاید!
-استاد! چه تصادفی! اینجا چکار میکنید؟
و این استاد ناگهان دوباره گرم میشود و مثل یک آشنای قدیمی جواب میدهد: آه سلام. شما هستید؟ راستش اینجا کلاس دارم. البته خودم شاگرد این کلاس هستم؛ یک کارگاه آموزشی است.
و دخترک با همان لبخند ملیح و اظهار تعجب، میگوید که او هم وقتی در شیراز بوده یک کارگاه شبیه این را گذرانده! شیراز؟ دختر عینکی؟ خداوندا کدام کلاسم بود؟ همین ترم؟ یا شاید ترمهای قبلتر؟
-حالا خودت اینجا چیکار میکنی؟
-خوابگاهم اینجاست استاد...
و هنوز من دارم در پستوی پرمشغله و به هم ریخته ذهنم کاوش میکنم تا این دختر عینکی را کشف کنم که خنده ملیحی دارد و شیراز هم بوده است. لیست حضور و غیابها و قیافه ردیف اولیها و حتی آن دانشجوهای تحصیلات تکمیلی که دو ترم قبل توی دانشکده پرستاری با من بودند را یکی یکی بازجویی میکنم اما جواب همچنان منفی است.
اینجاست که بعد از یک خداحافظی گرم –که چیزی از سلام و احوالپرسی اول کم ندارد- استادی میماند با ترکیبی از احساس حماقت و آلزایمر زودرس! هرچند، یک هفته بعد، و در جلسه هفتگی سمینارهای دانشجویان آمار، تازه میفهمد آنقدرها هم دچار آلزایمر نیست! چون دخترک ملیح شیرازی اصلا دانشجویش نبوده و از ورودیهای جدید گروه است! تازه همانجا خودش را معرفی هم میکند. البته اسمش را اگر بپرسید الان یادم نمیآید چه بود!