• خانه
  • داستان
  • داستان «مسابقه پیامکی» نویسنده «پرنیان شفائی»

داستان «مسابقه پیامکی» نویسنده «پرنیان شفائی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

نزدیک 1 هفته هست که بس جلوی تلویزیون به قول بابا" اد سی تی" نشستم. از این تلویزیون‌ها توی محلمون فقط ما و عباس اقا املاکی داریم. انگار با این تلویزیون دنیا یک رنگی دیگر هست. این را هم از صدقه سر مامان داریم. بالاخره پیامک زدن به این مسابقه‌های تلویزیونی جواب داد و ما یک تلویزیون ال سی دی برنده شدیم. هیچ وقت روزی را که بهمون اعلام کردن برنده شدیم را یادم نمی‌ره. ان روزبابا و مامان دعوا شون شده بود، سر خریدن یک قابلمه. مامان هم طبق معمول شروع می‌کرد به اه وناله و این که تمام جوانی‌اش را گذاشته برای این زندگی، ان وقت نمی‌تواند یک قابلمه به قول خودش پیزوری بگیرد. در این جور مواقع تنها چیزی که ظاهراً بابا را اروم می‌کند هندوانه است، البته ان هم نه هر هندوانه ای، فقط هندوانه‌هایی که خودش می‌فروشد. فکر می‌کنم سر هریک از دعواها نصف یا یک هندوانه کامل را یک تنه، خود بابای بنده زحمتش را می‌کشد.

هیچ وقت نفهمیدم که چه طوری یک عصبانیت می‌تواند، گنجایش معده یک فرد را انقدر بالا ببرد! در این موقع ها بهترین پناه گاه برای من، دفتر درس و مشقم هست، که یک وقت پدر و مادر گرامی عصبانیتشون را سر من خالی نکنند، البته که این طور زمان‌ها اصلاً حسی برای درس خواندن نیست وفقط استعداد نقاشیم گل می‌کند. از کجا معلوم، شاید این دعواها بالاخره از من یک نقاش معروف بسازد! در همان حال که مامان و بابای بنده داشتند دعوا می‌کردند. تلفن زنگ زد، نمی‌دانستم باید گوشی را بردارم یا بهترهست در پناهگاهم بمونم. دو به شک بودم که یکهو بابا داد زد و گفت: گوش هات نمی‌شنود!؟ نکنه خرج دکتر گوش تو هم اضافه شده خبر ندارم!؟ گوش‌های من باید از صدای ننه‌ات کر شده باشه برای تو هم کر شده؟ نفهمیدم چه طوری خودم را به گوشی تلفن برسونم. وقتی رسیدم سریع گوشی را برداشتم و عین برق گرفته‌ها گفتم: بله. ان قدر سرو صدا زیاد بود که صدا پشت تلفن را نمی‌شنیدم، جرئت هم نداشتم که بگویم ساکت باشید. ترجیح دادم هر جور شده صدا را بشنوم. صدای یک اقایی بود که باخوش حالی گفت: منزل خانم شاهرودی؟ اول تعجب کردم چون هرکسی که زنگ می‌زد به خونمون یا می‌گفت اقا مصطفی یا اقا شاهرودی بعضی وقت‌ها هم خانم‌های همسایه می‌گفتند پروین خانم. برای همین توی شک بودم، که به قول مامانم به سلول‌های خاکستریم کمی فشار اوردم فهمیدم هرکی که هست ظاهراً با مامان کار دارد. با صدایی که انگار از ته چاه در می اید گفتم: بله. ان اقا که انگار از خوش حالی داشت ذوق مرگ می‌شد، گفت: سلام من از برنامه بهترین روزها زنگ می‌زنم به شما تبریک میگم شما برنده‌ی یک تلویزیون ال سی دی شدید. یک لحظه فکر کردم نکنه سرکاری هست. اخر بابام همیشه به مامانم می‌گفت: زن به این مسابقه‌های چرت و پرت اس مس نزن. انقدر پول‌ها رو هدر نده، اینا همش الکی!. نمیدونم چه قدر تو فکر رفته بودم ولی هرچی که بود انقدر طول داده بودم که با گفتن ببخشید شما صدای ما رو دارید اون اقا به خودم اومدم. کاملاً وضعیت خونمون را فراموش کرده بودم. دوییدم به سمت بابا که ظاهراً داشت مراحل نهایی خوردن هندوانه را به اتمام می رسوند گفتم: بالاخره ما برنده شدیم، بابام من را هل داد و با عصبانیت گفت: من نمیدونم تو چرا همیشه ول می‌چرخی مگه درس و مشق نداری؟ سمت مامان که داشت یک سره اه وناله می‌کرد رفتم و گفتم: مامان، مامان بالاخره تونستی تو مسابقه برنده شی! وقتی کلمه مسابقه را شنید، انگار یک سطل اب یخ ریخته بودند رویش. یک نگاهی عجیب غریب به من انداخت. کم مونده بود چشم‌هایش از حدقه بیرون بزند. با یک صدایی که کاملاً تعجب را می‌شد ازش فهمید گفت: چی گفتی برنده شدم ماشین یا خونه یا .... بابا با حالت تمسخر گفت: یک ماشین کوکیان هم از نوع دنده اوتومات بعد شروع کرد خندیدن. مامانم که از عصبانیت سرخ شده بودگفت: اگر تو عرضه خریدن اون راهم داشتی باز دلم خوش بود. دوباره نزدیک بود دعوا شون شروع بشود که گفتم: مامان با شما کار دارن می خوان بهتون تبریک بگن. مامانم با صدای اروم گفت: خاک برسرم یعنی صدای ما را از ان موقع داشتن می‌شنیدن؟! گوشی تلفن را از دستم کشید و صدایش را صاف کرد. امد که حرف بزند، دید تلفن قطع شده. یک نگاهی به من انداخت. ان لحظه کاملاً احساس کردم که قلبم تپش‌های اخرش را دارد میزند و الان است که بایستد. مامان گفت: این که قطع شده! من که نمی دونستم باید چی بگم با ترس و لرز گفتم: خب... لابد... قطع کردن.. دیگه! نکه یک ذره طول دادید تا جواب بدید، برای همین. مامانم نشست روی زمین شروع کرد به اه و ناله و گریه که من از دست شماها چی کار کنم معلوم نیست چی برنده شده بودیم، لابد میدن به کسی دیگه. در حین این اه و ناله‌ها من را هم نفرین می‌کرد البته که این نفرین‌ها اگر تا حالا کار ساز بود من تاحالا باید روی ویلچر می‌شستم، برای همین یک جورهایی هم خیالم از این بابات راحت بود ولی بعد یک فکری به کلم زد و گفتم: شاید به موبایلتون زنگ زده باشند دیدند که بر نمی‌دارید به خونه زنگ زدند. اول یک نگاهی به من انداخت و با سرعت باددرفت سراغ موبایلش. خدا رو شکر همون طور که گفته بودم شده بود. مامان به اخرین شماره زنگ زد. بابا روی مبل لم داده بود و تخمه می‌شکست و با تعجب به کارهای مامان نگاه می‌کرد. انگاری دلش می‌خواست بداند که اخر ماجرا چی می‌شود. بعد از این که مامان زنگ زد یک اقا گوشی را برداشت و کلی تبریک گفت و قرارشد که جایزه را دم خونمون تحویل بدن، گفتش که دوربینشان را هم با خودشون میارند تا به قول خودشان از این خانواده خوشبخت فیلم بگیرند و توی تلویزیون پخش کنند. فردایان روز قرار بود که تلویزیون را تحویل بگریم. بابام هنوز باورش نمی‌شد شاید هم ته دلش می‌خواست که قضیه واقعی نباشد چون احتمالاً از اون موقع منت گذاشتن مامانم شروع می‌شد! قرار بود ساعت 10 صبح تلویزیون را بیارن ولی خبری نبود. ساعت 10:30 شده بود که زنگ خونه را زدند. مامانم بهترین چادرش رو سر کرده بود که مثلاً می‌خواهند مصاحبه کنند، سر و وضعش خوب باشد. هممون رفتیم دم در. همین که در را باز کردم باقر رو دیدم که توپ به دست جلوی در واستاده بود. مامان که ان لحظه سر از پا نمی شتاخت، با دیدن باقر خنده از روی صورتش محو شد. بابام که انگار دلش می‌خواست باقر را خفه کند. بنده‌ی خدا باقر از تعجب شاخ درا ورده بود که چرا اول صبح همه شیک و پیک به استقبالش دم در امدند. با تعجب گفت: جایی می‌خواستید برید؟ مامانم که زیر لب غر می‌زد چادرش را از سرش برداشت و رفت تو خونه. بابام هم که انگارمی خواست حرصش را سر این بنده‌ی خدا خالی کند گفت: پسر تو کارو زندگی نداری وقت و بی وقت میای با توپت دم در؟ بابام هم راهش را گرفت و رفت. باقر همین طور که بغضش گرفته بود توپ از دستش افتاد و با ناراحتی گفت: من که همیشه همین ساعت میام خونتون برای فوتبال! اصلاً مگه خودت دیروز قرار نذاشتی؟! من هم توپش را برداشتم و قضیه را برایش توضیح دادم و راهیش کردم سمت خونشون. فکر کنم 2 دقیقه بیش تر نگذشته بود که کل محل فهمیدند ما تلویزیون برنده شدیم. ساعت که 11 شد، بابا ظاهراً خیالش راحت شده بود، یک نفس راحت کشید و از روی مبل بلند شد و با خوش حالی گفت: دیدی زن، من که گفتم یکی سر کارت گذاشته! بعد دستش را بالا برد و زیر لب خدا را شکر کرد. رفت سمت وانتش، حداقل بتونه چندتا هندوانه بفروشد. مامانم از اشپز خانه داد زد و گفت: همین دورو برها باش ها این بچه نمی تونه اون تلویزیون به این گندگی رو بلند کنه‌ها! بابا هم با تاسف سرش را تکان داد و رفت. فکر کنم نزدیک ساعت 1:30 بود که زنگ در خورد مامانم که داشت دوباره همون برنامه تلویزیونی را نگاه می‌کرد و در حال نفرین کردن عوامل برنامه بود داد زد و گفت: جعفر برو اون در را باز کن، باباته حتماً. دمپایی را پوشیدم و رفتم سمت در. همین که در را باز کردم یک وانت رو دیدم که تلویزیون را با خودشون اورده بودن. بدتر از این نمی‌شد با زیر شلواری و دمپایی داغون. همین طور خشکم زده بود که یک اقا امد جلو و گفت: پسر جون برو بزرگ ترت را صدا بزن بیان. نمی‌دانم مشکل دمپایی‌ها بود یا پاهای من بود که جون راه رفتن نداشت، به نظرم اون موقع خیلی اروم راه می‌رفتم که صدای اقایی که اعصاب نداشت در امد و گفت: پسر جون ما کار داریما. مگه صبحونه نخردی؟! بعد زیر لب گفت: گرفتاری شدیم به ابالفضل. من از فکر این که یک ادم چه قدر می‌تواند بدشانس باشد بیرون امدم و سریع رفتم توی خونه و گفتم: مامان اوردن. مامانم داشت غذا را داغ می‌کرد، این را که شنید دستش را سوزاند و با سرعت از اشپزخانه بیرون امد و یک نگاهی به ساعت انداخت. دقیقاً ساعت 1:43 دقیقه بود مامانم سریع اون چادر گل گلی‌اش راسرش کرد و دم در رفت. یک مرد دم وانت ایستاده بود. یکی دیگرشون هم روی زمین نشسته بود و هی دستش را روی سرش می‌کشید، نمی دونم چرا این قدر کلافه بود. مامان را که دیدند بلند شدند. ان مردی که اعصاب نداشت با حالت طلبکارانه گفت: حاج خانم بالاخره اومدین. بابا به خدا ما هم کارو زندگی داریم. مامانم که انگار دنبال چیزی می‌گشت گفت: پس دوربینتون کو اقا؟ اون یکی اقا گفت: حاج خانم راستیتش امروز فیلم بردارمون، زنش 7 ماهه زایمان کرد، دیگه نتونست بیاد. انشالله یک جایزه دیگه که بردین فیلم هم ازتون می‌گیریم. مامان حسابی حالش گرفته شده بود، دلش را صابون زده بود که توی تلویزیون نشونش می‌دهند. به همه‌ی همسایه‌ها و فک وفامیل گفته بود. برحال با صدایان مرد غرغرو مامانم به خودش امد و گفت: شوهرم نیست، خودتون میارید تو خونه؟ مرد غرغرو رو کرد به همکارش و گفت: تو رو قران می‌بینی گرفتار چه ادم هایی شدیم؟. خانم پس ما این جا چی کاره‌ایم 3 ساعت واستادیم!؟ مامانم یک دفعه عصبی شد و گفت: چه خبرت؟ خوب حالا 2 دقیقه واستادی ها! شانس اوردم بابام امد وگرنه دعوایی راه می‌افتاد که نگو و نپرس. بر هر حال تلویزیون را با هر تفاسیری که بود اوردند تو و رفتند. بابام ظاهراً خیلی خوش حال نبود ولی مامانم سر از پا نمی‌شناخت، در همان حال که داشت ناهار را می‌کشید گفت: حالا که یک همچین تلویزیونی داریم باید وضعیت خونمون هم بهش بخوره دیگه! چیه ادم یک تلویزیون این طوری داشته باشه اون وقت یک مبل درست حسابی نداشته باشه؟! مردم چی میگن؟! این مریم، زن عباس املاکی رو میگم یک مبل گرفته به چه بزرگی!. بابام که داشت دوغ می‌ریخت یک دونه محکم زد روی پیشونیش و اروم گفت: بدبخت شدم، تازه این مبل از کلش بیرون رفته بودا. مامان همچنان داشت به شست و شوی مغزی خود بی وقفه ادامه می‌داد. اخرش هم گفت: اصلاً حواست به من هست چی میگم؟ بابام که داشت ماست می‌خورد با تاسف سرش و تکان دادو گفت: زن انقدر چشم و هم چشم نباش، بچسب به زندگی خودت! مامان ظرف برنج را اورد روی سفره گذاشت و گفت: اگر به تو که بود این تلویزیون رو هم نداشتیم، این را هم از صدقه سری من دارید. بابا از عصبانیت نمی‌دانست چی کار کند، من هم از تند تند خوردن غذایش فهمیدم که دوباره معده‌اش فعالیت تحسین بر انگیزش را شروع کرده است. از فردایش بچه‌ها به بهانه‌های مختلف می امدند خانه ما تا تلویزیون نگاه کنند. یک روز مامان به مناسبت برنده شدنمان مهمونی مفصلی گرفت و همه همسایه‌ها و فک و فامیل را دعوت کرد. مامانم پسر خاله‌اش را هم دعوت کرده بود، تقریباً توی فامیل اوضاع او از همه بهتر بود. شیرین، زن پسر خاله مامان انگشتری را که جدید گرفته بود، یک سره تو دستش بالا و پایین می‌کرد ومی گفت: پروین جون خودمونیم، به خاطر این تلویزیون سور دادی؟ بابام که اومده بود ظرف میوه را از مامان بگیرد این را شنید و گفت: بله شیرین خانم، اتفاقاً از این تلویزیون اد سی تی ها هم برنده شدیم. بعد شیرین خانم بلند خندید و گفت: منظورتون ال سی دی دیگه! از دست شما اقا حشمت. مامانم که کارد می‌زدی خونش در نمی امد. از عصبانیت چشم‌هایش خون افتاده بود، گفت: نه بابا، حشمت شوخی میکنه. من اصلاً ادمی هستم بیام به خاطر یک تلویزیون سوربدم! سفره را پهن کردیم و غذاها را چیدیم. سهیل، پسر یکی از همسایه هامون می‌خواست از روی سفره بپره و کنار دوستش بشیند. نمی دونم چی شد که تعادلش به هم خورد و به تلویزیون خورد و یک راست افتاد تو سفره. من اون لحظه چشم هام رو بستم که اون فاجعه را نبینم. وقتی که اروم چشم‌هایم را باز کردم، دیدم واویلا، ظرف‌های خورشت قورمه سبزی و ماست ریخته است. نمی‌شد سفره را نگاه کرد. با ترس و لرز به تلویزون نگاه کردم ولی ... خدارو شکر برای تلویزیون به قول بابا اد سی تی اتفاقی نیافتاده بود. هممون یک نفس راحت کشیدیم. قیافه‌ی سهیل که دیدنی بود سر تا پا قورمه سبزی شده بود و صورتش ماستی. مامانش هرچه بیش تر عصبانی می‌شد، بیش تر گوش اون بنده‌ی خدا رو میپیچوند. قرار شد بروند خونه لباسش را عوض کند و برگردند ولی نمی‌دانم چی شد که دیگر بر نگشتند. مریم خانم که داشت به مامان کمک می‌کرد خورشت‌ها را بکشند گفت: راستی پروین جون کی توی تلویزیون نشونتون می‌دهند؟ مامانم که انگار برق گرفته باشدش یکدفعه سیخ شد و به من نگاه کرد، یک لبخند ملیحی زد و به باخونسردی به مریم خانم گفت: والا مریم جون از شما چه پنهون خودم گفتم که فیلم نگیرن اتفاقاً خیلی هم اصرار کردن ولی خب درست نیست، با خودم گفتم حالا که چی، می خوان یک خانواده‌ی خوش شانس رو توی تلویزیون نشون بدن، مردم هی حسرت بخورن. مردمم گناه دارن نون ندارن بخورن حالا ما نشون بدیم یک تلویزیون، اون هم از نوع ال سی دی برنده شدیم. ما هم که ندید بدید نیستیم. خودت من رو می‌شناسی. با شنیدن این حرف من شاخ و دم رو با هم در اورده بودم. ان جا بود به حرف بابا رسیدم که فقط خدا این زن‌ها رو می‌شناسد و بس. برحال هرچی که بود ان شب، بخیر گذشت.

2 روز بعدش نزدیک‌های ساعت 11 بود که زنگ در را زدند. با صدای مامان از خواب بیدار شدم. رفتم در را باز کردم. درهمان حال که چشم هام نیمه باز بود با حالت خواب الودگی گفتم: باقر نیم ساعت دیگه سر کوچه باش. بعد یک اقا گفت: سلام اقا پسر میشه بزرگ ترت رو بگی بیان. همین که فهمیدم باقر نیست چشم هام را باز کردم و مالیدم. 2 اقا به همراه یک خانم دم در ایستاده بودند، یکی هم دوربین فیلم برداری دستش بود. من که حسابی گیج شده بودم در را پیش کردم و رفتم توی خونه. مامان که داشت خیاطی می‌کرد، گفتم:3 نفر اومدن با شما کار دارن یکی هم دوربین فیلم برداری دستش. مامانم یک نگاهی با تعجب به من انداخت و گفت: خاک برسرم نکنه فیلم برداری مسابقه هست؟ اون روز نیومدن، خواستن امروز جبران کنن. سریع چادرش را سرش کشید و رفت دم در. ان اقا اومد جلو و گفت: سلام من مودب هستم از طرف برنامه بهترین روزها اومدم. مامانم گفت: اومدین فیلم بگیرین!؟ اون روز همکارتون اومده بود گفت نتونسته فیلم بردارتون بیاد. بعد رو به طرف فیلم بردار کرد و گفت: مبارک باشه ایشالله. بچه چه پسر چه دختر هر 2 خوب هست 7 ماهه، 9 ماهه هم نداره مهم این که سالم باشه. فیلم بردار دهنش باز مونده بود. اقای مودب با تعجب گفت: ببخشید شما از کجا میدونید همکار ما بچه دار شدند؟ مامانم قضیه تلویزیون را برایان‌ها تعریف کرد. خانمی که همراهان 2 اقا بود با تعجب به مامان نگاه کرد و گفت: تلویزیون! مگه تلویزیون را به شما دادند؟ مامانم یک لبخندی از روی نگرانی زدو نگاهی انداخت و گفت: وا مگه نباید می‌دادند؟! خانم دستش را گاز گرفت و نگاهی به ان اقا کرد و اروم گفت: وای فکر کنم اشتباه شده. بعد رویش را کرد به مامان و گفت: خانم تلویزیون را کی به شما تحویل دادن؟ من سریع گفتم:5 روز پیش. مامانم برای تایید حرف من سرش را تکان داد. اقای مودب به خانم نگاه کرد و گفت: یک بار دیگه لیست و نگاه کن شاید ما اشتباه کردیم. خانم سریع لیست را از کیفش بیرون در اورد و به اقا ی مودب نشون داد و اروم گفت: نه دیگه، این خانم پروین شاهرودی پراید برنده شده و خانم پروین شاه عباسی تلویزیون ال سی دی. فک کنم بهشون لیست را اشتباهی دادن یا... مامانم گوش‌هایش را تیز کرده بود که متوجه بشود قضیه از چه قرار هست؟! اقا ی مودب به مامانم گفت: خانم شما الان تلویزیون را ازوکیوم در اوردید.؟ من گفتم: بله تازه به عباس اقا املاکی هم گفتیم که... یک دفعه با نیشگون مامان ساکت شدم. اقا مودب سرش را با ناراحتی تکانی داد و بعدش گفت: خانم ظاهراً یک اشتباهی شده، این چند روزه مسوول اهدای جوایز در حال عوض شدن بود همه چیز ریخته به هم، احتمالاً جوایز را برای افراد اون روز جابه جا نوشتن و بهتون اشتباهی تحویل دادن. باید به شما پراید می‌دادند، به فرد دیگه تلویزیون. مامانم از خوش حالی نمی دونست چی کار کند. از در خونه اومد بیرون این طرف و اون طرف کوچه را نگاه کرد. یک پراید سفید رمان زده دید. مامان که از خوش حالی داشت تو اسمون پرواز می‌کرد. من همون لحظه تو فکر این بودم که اخر هفته با این ماشین بریم مسافرت. در همون حال و هوا بودیم که اقا مودب گفت: خانم الان چون شما تلویزیون را گرفتید مانمی تونیم یک جایزه دیگه بهتون بدیم. شاید وکیوم را باز نمی‌کردید کاری می‌شد کرد. مامانم با ناراحتی گفت: خب شما به ما اشتباهی دادید؟ تازه تکلیف این پراید چی میشه؟ خانم گفت: اون دیگه به ما ارتباطی نداره مسوول اهدای جوایز باید جواب گو باشن! دست مامان را گرفت و گفت: ایشالله مبارکتون باشه تلویزیون. بعد سریع وسایل را جمع کردند و رفتند سمت ماشین. یک نفر هم که پراید را اورده بود، سوارش شد و رفت. همین طور که ماشین دور تر می‌شد، برنامه‌های که ان لحظه برای این ماشین ریخته بودم هم پرمی کشید. دقیقاً همون موقع ها که فکر می‌کردیم خوش شانس‌ترین افراد روی زمین هستیم، بد شانس‌ترین خانواده بودیم. هیچ وقت هم، مامان نه برای بابا و نه برای هیچ کس دیگه این ماجرا را تعریف نکرد.

دیدگاه‌ها   

#3 عماد سکاکی 1396-01-08 06:49
به نظر من می شود ای رو به عنوان یک فیلم نامه سینمایی استفاده کرد و با اضافه کردن چند موضوع دیکر میتوان ان را به یک فیلم نامه طنز تبدیل کرد
#2 اجتماعی 1395-03-28 06:41
سلام خانم پرنیان شفایی خیلی عالی بود انشالله همواره موفق وپیروز باشید و شما را در مقام عالی ببینیم که بهترین ها لیاقت شماست با احترام - اجتماعی
#1 فیروزه بشیری 1395-01-04 16:35
خیلی عالی بود!!! من ک از خوندنش خیلی لذت بردم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692