• خانه
  • داستان
  • داستان «اکبرو خاکشیر می خواس» نویسنده«امین کمساری»

داستان «اکبرو خاکشیر می خواس» نویسنده«امین کمساری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

(این داستان با لهجه کرمانی است)

هچ ظهری قسمت نشده نماز بریم حرم. ولی آغ اسمال اَ دیشب می گف که صِبا[1] دگه روز آخریه که تو مشدیم و ور همین خاطر، هر طور شده صِبا ظهر دگه میبا بریم حرم.

دم اذان بود. من و شورم، آغ اسمال و بچمون، اکبرو اَ پلا مسافرخونه اومدیم پایین. آغ اسمال گف: منیژه زود باش، اگر بخه یواش راه بیه و فِس فِس[2] کنی به نماز نمی‌رسیم. خودش جلو شد و مایم خود اکبرو اَ دمبالش اَ قد کوچه عیدگا راه افتیدیم. نمیدونم شورم چه مرگش بود که تا یه نرمه آفتابی اَ ته کلهش می‌خورد سر درد می‌شد. ور همین خاطر میخواس زودتر به رسه تا بتونه تو رواقا یا تو مسجد گوهرشاد نماز بخونه.

اذان شده بود. هطو که سر کوچه عیدگا رسیدیم یه دفه اکبرو واسید[3]!

_ ننو چر واسیدی؟

_ ننو من خاکشیر می خوام.

_ الان که نمازه، بل بعد اَ نماز اَشِت[4] می‌خرم.

_ نه، من همین الان میخوام.

_ قربون پسرم به شم. بیا بریم، وختی ورگشتیم میگم پدرت اَشت بخره.

_ نه ننو، من نمیوم.

دیدم ای بچه ول کن نیسته. میخواسم یه لیوان خاکشیری بخرم و بدم به شش تا دَنِش به بنده که فمیدم پول هَرام[5] نیسته. گفتم: اکبرو، ننو پول هَرام نیسته. چکا کنم؟ هطو که این گفتم دیدم جونا مرگ شده هموجه نشس. دگه پاک اوقاتم اَ دسش تلخ شده بود و اکبرو ور مالیده یم وخ[6] گیر اورده بود.

_ وخی بچه، وخی بریم. الان اگر پدرت ورگرده پش سرش نگا کنه به بینه ما نیسیم دگه پاک اوقاتش تلخ میشه ها. دیدم ور پریده هچی نمیگه، انگار نه انگار.

یه نگایی به آغ اسمال کردم دیدم جلو ورودی حرم داره تو شلوغی ور دمبال ما میگرده. هطو که من دید با دس اشاره کرد که یعنی بیاین. منم خود دسم اکبرو رو نشون دادم که نشسه. آغ اسمال حساب کار دسش اومد و اخماش کشید اَ تو هم و ورگشت طرف ما. من گفتم: ننو اکبرو، هه پدرت داره ورمیگرده الانه که کتک بخوری. اکبرو ما یه چیز چش سفیدی هس، با ایکه میدونس کتک میخوره ولی تکون نخورد. آغ اسمال اومد گف: منیژه چر نمیاین؟

_ تقصیر اکبرویه. نشسه ایجو وِرد وردوشته[7] که من خاکشیر میخوام، منم پول ندوشتم اَشِش بخرم.

آغ اسمالم اوقاتش تلخ شد و تو رو مردم یه کشیده خود پش دسش زد تو گوش اکبرو و اَ سرلج بازی گف: نخواسم اصن. اَ کمرم بزنه نماز جماعت. میرم تو مسافر خونه نماز میخونم. من و آغ اسمال راه افتیدیم ور طرف مسافرخونه. اکبرویم اَ سر رِنگ رِنگ[8] افتید و اَ دمبال ما اومد.

 


[1]فردا

[2]دست دست کردن

[3]ایستاد

[4]برایت

[5]همراهم

[6]وقت

[7]پافشاری کردن

[8]گریه کردن

دیدگاه‌ها   

#3 ملک 1395-01-28 19:55
سلام امینم .عجب قلم روونی داری پسر.خوب سوار بر کار شدی.ایشالا که کارای بعدی روبه ما هم بدی بخونیم
#2 امین 1394-07-09 22:19
سلام دوست عزیز
از لطف شما ممنونم . ممنونم که وقت گذاششتید و این داستان رو خوندید. امیدوارم تونسته باشید داستان رو به صورت کاملا کرمونی بخونید. خوش حال میشم داستان های شما رو هم بخونم.
#1 سین 1394-07-07 14:55
با سلام دوست عزیز
داستان زیبایت را خواندم
لهجه ی زیبای کرمانی به متنت زندگی و پویایی بخشیده و آن را از جمود خارج کرده است.چه لهجه ی شیرین و زیبایی است این لهجه ی کرمانی،با خواندن داستانت علاقه ام به لهجه ی کرمانی بیشتر شد،آن را چند بار با صدای بلند خواندم ،واقعا زیبا بود!
با وجود این که قلم صبور و مهربانت هیچ‌توصیف ظاهری از «آغ اسماعیل»و «اکبرو»به ما نمی دهد اما با این حال احساس کردم که آن ها جلوی چشمانم هستند ،یک زن ،یک مرد و یک بچه ،یک ظهر گرم و وقت اذان...یادم باشد این بار اگر رفتم حرم به اطرافم خوب نگاه کنم شاید اکبرو و مادرش و آغ اسماعیل را دیدم ،البته امیدوارم که برای اکبرو خاکشیر گرفته باشند و خودشان هم بتوانند به نماز جماعت برسند.
با تشکر،موفق باشی .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692