مهندس رئوفی گفت: ((عجب موش بزرگی!)) عین قرقی از جا پریدم: ((موش! موش کجا بود؟!)) دنبالهٔ نگاهش را تعقیب کردم. با انگشت به زیر کمدی که از اِم دی اِف قهوه ایِ کمرنگ در آخرین نقطهٔ سه گوش مغازه ساخته شده بود اشاره کرد. همیشه از اِم دی اِفها بدم میآمد. پدرم آنها را بخاطر لوازم التحریر ساخته بود و من مغازه را کرده بودم بنگاه. اِم دی اِفها هم همیشه دست و پاگیرم بود. با خودم کلنجار میرفتم که همه را بریزم دور تا جای یک میز دیگر باز شود اما دِلَم نمیآمد. ساخت آنها چند میلیون درآمده بود و حالا هم شده بود لانهٔ موش. من وسواسی و موش. موش... موش... رضا تکانم داد. تازه متوجه اطرافم شدم. همهٔ جمع زُل زده بودند به من. نمیدانم صورتم چه شکلی شده بود که اینطور نگاهم میکردند. آقای جمشیدی وارد مغازه شد. گرد پیری کم کم داشت روی موهایش جا خشک میکرد. موهای جلوی سرش ریخته بود.
برعکس آستین کوتاههای دیگران کُت سورمهای رنگی روی پیراهن راه راه پوشیده بود. نگاهم را از او دزدیدم و چشم دوختم به مهندس رئوفی. پرسیدم: ((چجور موشی بود؟)) پاسخ داد: ((موش لُبی بود.)) آخرین مبل را کنار زدم. آقای جمشیدی آمد و مرا کنار زد. خیلی آرام یکی از دو لنگهٔ درِ پایین کمد را کَمی باز کرد. از لای در نگاهی به داخل انداخت و گفت: ((اینجاست. باید دورِشو بگیریم تا وقتی دَرو باز میکنیم نتونه دره.)) مهندس رئوفی از جا برخاست. خیلی سریع خداحافظی کرد و دَر رفت. پشت سرش سعید قلیپور وارد شد. مردی بود با قد متوسط و تازه سی سالگی را رد کرده. از یقهٔ پیراهن تا نوک دمپاییاش کُلَن کرم رنگ بود. شهرام ریاحی هم آمد و بچهٔ نه ماههاش را داد بغلم. میدانست که عاشق بچهام. پدر و پسر عین هم بور بودند. سعید از این بپرس و از آن بپرس، هم خودش فهمید چه خبر است، هم شهرام را خبر کرد. ایستاد پشت دَرِ کمد. آقای جمشیدی گفت: ((آماده این؟)) رو به شهرام کردم و گفتم: ((والو شهرامای بچتو بگیر.)) شهرام سریع پسرش را گرفت. حین اینکار گفت: ((بییو بابا یه وقت آقوی رفیعی از موش میترسه میندازَتِت زمین.)) شهرام بچهاش را گرفت و دور شد. رفتم کنار سعید. مرد دیگری هم وارد شد. گوشهایش عین موشهای کارتونها پَت و پهن بود. کابشِن ورزشی قرمز رنگ پوشیده بود. قیافهای میشناختمش اما اسمش را به خاطر نمیآوردم. او هم فهمید چه شده و ایستاد کنارمان. سرانجام آقای جمشیدی در را باز کرد. خبری از آقا موشه یا شایَدَم خانم موشه نبود! دود شده بود رفته بود هوا. چجوری گریخته بود، نمیدانم! تنها آخرین تختهٔ اِم دی اِف بود و رویش شِلَنگ ماشین شوریام. همه جا را گَند فضله موش گرفته بود. زن و مردی بچه به دست وارد شدند. در جای تنگ به ما تنه زدند و رفتند وسط مغازه. رضا جمع ما را رها کرد و نشست پشت میز به رفع و رجوع کردن آنها. طبق معمول موقع حرف زدن دستش را میگذاشت زیر چانهٔ کوچکش. رهن و اجاره میخواستند. آقای جمشیدی با نوک کفشش به زیر آخرین لایهٔ اِم دی اِف اشاره کرد و گفت: ((حَتمَن رفته اینجا.)) سعید سریع از جا جَست و رفت آن سوی مغازه. تِی لاستیکیِ قرمز رنگ را برداشت و دوباره برگشت این سمت. بیآماده باش تی را برعکس کرد و ته آن را کرد زیر کمد. دو تا موش پریدند بیرون. یکی بزرگ و دیگری کوچک. بزرگه باور کنید بچه گربه را درسته قورت میداد. کوچکه همان اول زیر پای مرد گوش موشی تلف شد اما بزرگه رفت این سو و رفت آن سو و این داد بزن و آن داد بزن، از کنار پای رضا رفت آن سمت مغازه و غیب شد. زن و مردِ مشتری زُل زده بودند به من. تازه فهمیدم که بیشتر دادها را خودم زدهام. رضا که اِنگار نه اِنگار، نه موش را دیده بود و نه من را. هنوز سرش تو دفتر بود و توضیح میداد تا رهن و اجاره و صد البته سهم خودش از کمسیون آن را جور کند. آقای جمشیدی گفت: ((رفت طبقهٔ بالو.)) گفتم: ((شوخی نکن.)) گفت: ((شوخی چیه!)) سریع دیگران را از نظر گذراند و ادامه داد: ((نرفت بالو؟!)) رو به من کرد: ((الانَمای زیره یه دو جین موشه. هر شکم اینا پنج تا شیش تا میزان و معمولَنَم دو بار.)) رفتم آن سمت مغازه. زیر جارو و تِی نخی را نگاه کردم. خم شدم و زیر کتابخانهٔ اِم دی اِف که به دیوار چسبیده بود را نگاه کردم. پشت سطلهای پلاستیکیِ پر از نقشه را نگاه کردم. پردههای کِرِم رنگ اطراف مغازه را کنار زدم. به درهای سکوریت پشت مغازه اشاره کردم و رو به آقای جمشیدی گفتم: ((احتمالَن از زیر سکوریتا رفته بیرون.)) آقای جمشیدی شانههایش را بالا انداخت و گفت: ((من که میگم رفته بالو. الان میره اونجام میزاد. بَعدَم میریزن همهٔ چیزاتو میخورن. اینا همینجورییَن. دندوناشون بزرگ میشه درد میگیره، مجبورَن هِی یه چیزی رو بِجَوَن.)) مرد گوش موشی در تأیید حرفهای آقای جمشیدی گفت: ((من یه جا دیدم که حتا گاوصندوقم سوراخ کردن. همهٔ پولا و مدارِکارو خورده بودن.)) جوابِشان را ندادم. آقای جمشیدی دوباره شانههایش را بالا انداخت: ((ما گفتیم، حالا خودت میدونی.)) چند بار نگاهم رفت سمت راه پله و دوباره برگشت سمت آقای جمشیدی. سرانجام تصمیمم را گرفتم و رفتم بالا. این وَر بگرد و آن وَر بگرد؛ اِنقَدر آت و آشغال داشتم که نمیدانستم کجا را اول باید به هم بریزم. صدای داد و قالها باز هم بلند شد. پلهها را دو تا یکی کردم و جَستم پایین. بچه موشی مستقیم آمد سمتم. پایم را بلند کردم اما به جای اینکه لِهَش کنم گذاشتم رد شود. ترسیدم کفشم کثیف شود. سعید با تِی داشت میکوبید تو سر بچه موشی دیگر. پسر بچهای دَمِ در از روی دوچرخه اشاره کرد: ((یکیشون اینجا قایم شده.)) به سمت پردهٔ عمودی جمع شده دَرِ مغازه رفتم و آن را کنار زدم. بچه موشه تکان نخورد. کِز کرد و پشت لنگه دَرِ سکوریت جمعتر شد. با نوک کفش زدم به سکوریت. پرید بیرون و رفت سوی سوپریِ سمت راست. فریاد زدم: ((نذارید بره تو.)) حمید، شاگرد سوپرمارکت همسایه، جست بیرون. اندام عضلانیاش را کِش و قوسی داد و لنگه دمپاییاش را درآورد. اسلحه به دست حمله برد سمت بچه موش و چند بار کوبید بر مَلاجَش. از مبارزهٔ اول که خلاص شد، آمد سمت من و کنارم زد و رفت داخل مغازه. این وَر بگرد و آن وَر بگرد، بچه موشها از ترسش ریختند بیرون اما راه فرار نبود. حمید سرعتش بیشتر بود و لنگه دمپاییاش قویتر. چند تایِشان را تلف کرد. نعره میزد و به علامت پیروزی دستهایش را بالا میبرد. هر راند که تمام میشد، حریفش را با پا شوت میکرد آن طرف. سعید هم مدام شکار بیشتری برایش جور میکرد. تی را میآورد بیرون و دوباره فرو میکرد در تجمعگاه دشمن. مشتریها هم که این وسط ول کن نبودند. میآمدند و میرفتند و اِنگار نه اِنگار که اینجا میدان جنگ است. برگشتم داخل مغازه. مرد گوش موشی ناگهان نزدیکم آمد و فریاد کشید: ((ایناهاش. بُکُشِش.)) جستم آن طرف و زیر پایم را نگاه کردم. خبری از موش نبود. مرد گوش موشی خندید و از مغازه بیرون رفت. امتداد نگاهم از روی کفشهای ورزشیاش اُفتاد روی بچه موشهای آش و لاشِ این وَر و آن وَر. بیرون رفتم و به آنها چشم دوختم. هر رهگذری که رد میشد، مسیرش را تغییر میداد تا خدای نکرده آرامش مردهها را به هم نزند. البته غیر از مشتریها. خصوصَن آنها که رهن و اجاره میخواستند. در هر حال ترس از صاحب خانه و حکم تخلیه بیشتر از مرده است. سعید تِی به دست آمد و رو به من گفت: ((اینجوری نِگاشون نکن. اینا خودِشونو زدن به مردن. همینکه اوضاع آروم شه، بلند میشَن دَر میرَن. ممکنه هم دوباره برگردن داخل.)) رفتم سمت نزدیکترین جسد. پایم را بلند کردم اما باز ترسیدم کفشم کثیف شود. برگشتم داخل و جارو به دست آمدم بیرون. اشارهٔ کوچکی کردم. یک پایش یک لحظه تکان خورد اما خودش را نِگَه داشت. قلقلکی بود اما جانش مهمتر. جارو را بلند کردم و کوفتم وسط شکمش. دست و پاهایش دراز شدند و دهانش باز. انگشتهایش عین شخصی که میخواهد آخرین طناب نجات را از مرداب طلب کند، رفت سمت آسمان. چند بار دیگر ضربه را تکرار کردم و هر بار به مانند طب سوزنی به یک نقطهٔ حساس از بدنش تا مطمئن شوم کارش تمام است. همین کار را با دیگر بچه موشها هم انجام دادم. تیر خلاص زنی که تمام شد، ماشین نعش کش حمید به حرکت درآمد و میدان رزم را پاک و طاهر کرد. اجساد شوت شدند وسط پیاده رو و خیابان. بعد هم سعید آمد و شروع کرد به شمردن. یکی، دو تا، سه تا، چهار تا.... دوباره از نو شمرد. یکی، دو تا، سه تا، چهار تا... سعید سرش را خاراند. رضا که سرش خلوت شده بود، برای اینکه از مهلکه عقب نماند، آمد به کمک سعید. یکی، دو تا، سه تا، چهار تا... آقای جمشیدی گفت: ((خیلی کَمَن.)) گفتم که، اینا تو هر شکم شیش هفت تا میزان و حداقلم دو بار. نگاه همه رفت سمت لانهٔ دشمن. سعید سلاحش را دوباره برعکس کرد و فرو بُرد زیر آخرین لایهٔ اِم دیاِف. تِی را از این سو به آن سو کشید اما خبری از آخرین نفرات ذخیرهٔ دشمن نشد. سعید دو دستش را گذاشت کف مغازه و باسنهایش را برد بالا. با دوربین آخرین وضعیت دشمن را رَصَد کرد. بلند شد و دستهایش را تکاند. گفت: ((یکی شون همینجاست. رفته آخره، چسبیده به دیوار.)) دوباره سلاح بر زمین افتادهاش را بلند کرد و شروع به حملات بیاثر. دشمن دستش را خوانده بود. احتیاج به ترفند جدیدی بود و باز هم سعید اولین کسی بود که نقشه را طرح کرد. دست برد وسط فضله موشها و شلنگِ صورتی رنگ را برداشت. باران فضله موش پاشید اطراف. پریدم آن طرف و لباسهایم را تکاندم. خوشبختانه آسیب جدی وارد نشده بود. خُب در بسیاری از جنگها این وضعیت پیش میآید و آتشبار خودی به اشتباه روی سَرِ نیروهای خودی خراب میشود. شلنگ پخش شد وسط مغازه. سعید سَرَش را برد آن سمت و وصل کرد به شیر آب. آقای جمشیدی خارج شد. پشت به جبهه کرد و کُلَن رفت. به این میگویند خیانت که مجازات سنگینی در پِی دارد. البته اگر فرمانده عرضهاش را داشته باشد و زورش برسد! سعید شیر آب را باز کرد و فشار آن را داد داخل لانه. کلی فضله موش ریخت بیرون. جمع سلاحهایشان را بالا بردند و آماده باش ایستادند. صبر... صبر... کَم کَم مغازه را داشت آب میبرد اما انگار لانهٔ دشمن را نمیبرد. شاید هم شناگران قهاری بودند. رضا رفت آن سمت و شیر آب را بست. فریاد اعتراض سعید بلند شد. رضا جوشهای روی صورتش را خاراند و گفت: ((فایدهای نداره.)) سعید مثل یک افسر وظیفهشناس دوباره زانو زد وسط آبها و مواضع دشمن را رَصَد کرد. بلند شد و دستهایش را تکاند. نوک زانوهایش خیسِ آب بود. گفت: ((اون زیره، یه تختهٔ اِم دی اِفه، رفته بالاش وایساده، چسبیده به دیوار.)) آخرین فرد مقاوم دشمن از همه یِشان زرنگتر بود. هر حیلهای که به کار میبردیم، بَدَل میکرد. احتیاج به شاه حیله بود و باز هم مغز متفکر ما آن را یافت. به قسمتهای پایین کمد اشاره کرد و گفت: ((باید اِم دی اِفا رو باز کنیم.)) رو به سعید گفتم: ((اِی بابا، اینجوری همهٔ کمده میریزه پایین.)) به طبقهٔ بالای کمد اشاره کردم و ادامه دادم: ((همهٔ چیزامَم خراب میشه.)) از بخاری برقی بگیر، تا روغن و پیف پاف آنجا بود. قوطی پیف پاف را برداشتم و خالی کردم آن زیر. سعید دستش را به کمرش زد و منتظر ایستاد. حق با او بود. حملهٔ شیمیایی هم اثری نداشت. تنها راه حملهٔ نیروهای پیاده و تسخیر آخرین سنگرهای زیرزمینیِ دشمن بود. به عنوان آخرین دفاع گفتم: ((لااقل صبر کن تا چیزامو از این بالا بردارم.)) گفت: ((نمیخواد.)) به پیچهای طبقهٔ بالای کمد اشاره کرد و ادامه داد: ((تختهها به دیوار پیچ شدن، نمیریزن.)) مثل خودَش دو دستم را به کمر زدم و گفتم: ((اگه یه وَقت ریخت چی؟)) سعید گفت: ((نترس، اون با من. فقط پیچایِ پایینو باز میکنیم. اگه ریخت من خودم پوله چیزاتو میدم. پیچ گوشتی داریم؟)) رفت سمت کشوی میزِ زیرِ تلوزیون. میزِ مخصوص تلوزیون که نبود، قبلن رویش دستگاه کپی میگذاشتم و زیرش کاغذ کپی. حالا رویش شده بود تلوزیون و زیرش شده بود انواع آچار. انواعی که هیچ کدامشان به درد کار نخورد. سعید که نتوانست. رضا هم سَعیَش را کرد اما نشد. همیشه کلی قُپی میآمد که من بچه بنا هستم و این بار زِه زد. سرانجام خودم دست به کار شدم و گفتم: ((بسه هَمَشو خراب کردین. بیاین بریم مغازهٔ کِرامت.)) چند بار با سعید و رضا رفتیم دَرِ لوازم ساختمانی و برگشتیم و هر بار حاج کرامت با فروتنی جنس فروخته را پس گرفت و عوض نمود تا پیچ گوشتیِ مورد نظر پیدا شد. سعید دست به کار شد و پیچها را باز کرد. ناگهان فریاد کشید: ((بگیرینش.)) من و رضا پریدیم و زیر کمد را گرفتیم تا قلعهٔ دشمن روی نیروهای خودی و صد البته استراتژیست بزرگ جنگ خراب نشود. سعید یکی از پیچها را دوباره بست. آن وقت خیلی آرام اِم دی اِفها را باز کردیم و گذاشتیم دَمِ در. پیاده رو دیگر واقعن شده بود راه بَندان. سَدِ معبر. جای شکرش باقی بود که شهرداری چندان اهمیتی به این چیزها نمیداد. حالا وقتش بود. سعید و رضا آخرین جان پناه دشمن را با هم کنار کشیدند. هر دویشان یک لحظه مثل مجسمه خُشک ایستادند. سعید فریاد زد: ((سهتان نه یکی! سه تا!)) هر دویِشان را کنار زدم و به آن صحنه چشم دوختم. کلی تخته اِم دی اِف بود. حتمن اضافات کار اِم دی اِف کار بود. مردیکهٔ عَوَضی به جای آنکه آنها را در پایان کار دور بریزد، مخفیشان کرده بود آنجا تا صاب کار ریخت و پاشهایش را نبیند. در آن شلوغی، در آخرین نقطهٔ سه گوش، دوبچه موش کِز کرده بودند گوشهٔ دیوار و آخری روی آن دو ایستاده بود. سرش را آورده بود بالا و نفس نفس میزد. انگار نه انگار که ما سقف بالای سرشان را خراب کرده بودیم و هر آن احتمال داشت طناب دار را آویزان کنیم به گردنِشان، عین بچههایی که از ترس زیر پتو قایم میشوند و نمیدانند که آن پتو نگهبانِشان نیست، تکان از تکان نمیخوردند. رضا ناگهان جَو گیر شد و سریع تِی را برداشت و کوبید وسطشان. جستند و پریدند و جهیدند و گریختند. هر کدامشان رفت یک سو و هر کدام به شکلی تلف شد. یکیشان وسط پیاده رو ایستاده بود. درست زیر چراغ خدا تا همه واضح او را ببینند و بدانند از مرگ هراسی ندارد. شاید هم دیگر توانی برای گریز در خود نمیدید و تقدیر خود را پذیرفته بود. اصطلاح موش آب کشیده که میگویند، فکر میکنم از همینجا نشأت گرفته باشد. بیچاره نمیدانست این همه آب را که خورده است چطور بالا بیاورد. تا آن لحظه استفراغ موش ندیده بودم. بچه آدمی آمد و نگذاشت بچه موش لااقل نفسی چاق کند و اشهدی بخواند. بیآنکه محکوم آماده شود و آخرین آب و غذایش را بخورد، سرش را گذاشت لای گیوتین و دو نیم کرد. دوتای دیگر هر کدام به دست یکی از سرداران تلف شدند. یکی سعید، یکی رضا. هر کدام سند افتخارشان را پرت کردند بیرون و حالا، حالا که کار تمام شده بود ونژاد فاتح مشخص، حالا که ما پیروز بودیم و دشمن پای قرارداد یک طرفه را امضاء کرده بود، حالا... حالا تازه اول بدبختی بود. اولش متوجه نبودم اما کَم کَم مغزم داشت عمق خسارات وارده را بَرآوُرد میکرد و از درک آن عاجز. سعید در عملیات بازسازی هیچ مشارکتی نکرد. دلش میخواست تنها به عنوان نماد دوران فداکاری و جانفشانی باقی بماند. هر چه از او خواهش کردیم که بیا و تو رو خدا اِم دی اِفهایی را که کندهای دوباره سر جایشان ببند و ما بلد نیستیم، به خرجش نرفت و با هزار حیلت الحیل از زیرش دَر رفت. من و رضا مجبور شدیم تمام کارها را به تنهایی انجام دهیم. شستیم و سابیدیم و روفیدیم. آقای جمشیدی از لایه در نگاهی انداخت و گفت: ((حتمن مرگ موش بخرین بذارین تا دیگه برنگردن. از این تلهٔ چسبی یا هم خوبه.)) زنی داشت میرفت سمت ماشینش. پاهای مزین به کفش پاشنه بلندش را با احتیاط بلند میکرد و دوباره میگذاشت زمین. رویش نمیشد وگرنه باور کنید تمام پِر و پاچهاش را میداد بالا. دَرِ ماشینش را که باز کرد، رو به من و رضا فریاد کشید: ((آقا لااقل بِندازینِشون تو سطل زباله نه وسط خیابون.)) با صدای پایین تری گفت: ((کثافتا.)) من و رضا هر دو به او چشم دوختیم اما صلاح ندیدیم جوابش را بدهیم. پژوی سفید رنگ زن که رفت، رضا با انگشت به وسط خیابان اشاره کرد و گفت: ((سهراب نِگا، یکی شون زنده شده. بَرا همینه که میگن اینا هفت تا جون دارن.)) با نگاه امتداد انگشت رضا را دنبال کردم. بچه موشی خیلی آرام، سلانه سلانه زیر چرخ پیکانی قایم شد. رو به رضا گفتم: ((برو بُکُشِش.)) رویش را برگرداند و گفت: ((من جرأت این کارا رو ندارم. خیلی دِل نازُکَم.)) چند لحظه متعجب نگاهش کردم. آیا این آدم همان آدم چند دقیقه پیش بود! رفتم بیرون مغازه. هنوز کلی کار مانده بود. با دست عرق پیشانیام را گرفتم. آقای نظری، صاحب سوپرمارکت همسایه آمد بیرون. پوزخند زنان گفت: ((چه میکنی سهراب؟)) جدی پاسخ دادم: ((مواظب باشین. اصل کاریه به نظرم اومد تو مغازهٔ شما. مغازَتونَم که پُرِ غذاست و جای قایم شدنم زیاد داره. یه وقت نره اونجام بِزاد.)) آقای نظری خندید. سعید آمد و کنارمان ایستاد. رو به نظری کرد. گفت: ((اگه بزرگه رو پیداش کردین، زود صدام کنین. من میدونم با این جونِوَرا چکار باید کرد.)) دست راستش را آورد کنار دهانش و وانمود کرد دارد با دندان سر موش فرضیای را میکند. دندانهای یک دست سفیدش را که به نمایش میگذاشت، به یاد کتاب برام استوکر افتادم. دندانهاینژاد آسمانیِ سعید به دندانهای دراکولا میگفتند بِکی.
دیدگاهها
جالب بود حتي منو ياد جنگ واتر لو ناپلئون انداخت :)
داستان جذابي بود
موفق باشيد
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا