از پشت هم میشناسمش. با آن موهای پرپشت سیاه که هر کدام شبیه یک علامت سوال کوچک فرخورده؛ اصلا ً شاید برای همین است که علی انقدر کم حرف میزند. حتماً تمام مدتی که ساکت یک جا نشسته و یا قدم میزند و چشم از کفشهایش بر نمیدارد به جواب این همه علامت سوال که از سرش بیرون زده و تا روی پیشانیاش جلو آمده فکر میکند. آرام یک جوری که خودم هم به زحمت میشنوم صدایش میکنم و بعد میدوم که به قدمهای بلندش برسم. انگار حس کرده باشد کسی دنبالش میدود، برمی گردد و من را میبیند و حتما ً از شکل دویدنم است که میزند زیر خنده، همین خندهاش جسورم میکند که طلبکارانه میگویم: نمیشنوی انقدر صدات میکنم؟!
دیگر نمیخندد. انگار تازه یادش آمده باشد حالا وقت خندیدن نیست فقط میگوید: نه!
بندهای کولهام را توی مشتهایم میگیرم و چند قدمی ضربدری راه میروم و بعد برمی گردم طرف علی؛ عقب عقب راه میروم و میگویم: خب واسه اینکه من تو دلم صدات کردم...
بعد درست وقتی پاهایم به هم جفت شده و پاچههای گشاد شلوار لی مأیوسانه روی کفشهایم افتاده میایستم و میگویم: تو هم که از دل من خبر نداری...
علی چیزی نمیگوید و فقط راه میرود و این یعنی باید انقدر در سکوت کنار هم قدم بزنیم تا خودش به حرف بیاید. آن اوایل این جور وقتها شروع میکردم به خاطره تعریف کردن و مسخره بازی تا یک جوری حواسش را پرت کنم ولی حالا میدانم که در مورد علی هیچ کاری از دست کلمات برنمی آید و این زمان است که باید همه چیز را درست کند نه زبان!
نمیدانم من تصمیم گرفتم از حیاط شلوغ دانشکده بزنیم بیرون و علی مجبور شد همراهم بیاید یا برعکس! بهرحال بیتفاوت به صدای ماشین ها_ علی در پیاده رو و من در حاشیهٔ خیابان پشت به ماشینهایی که با سرعت از کنارم رد میشدند_ راه میرفتیم. همیشه این بازی را دوست داشتم. مثل وقتی بود که توی دریا پشت به موجها میایستادم و فقط صدای موجهای کوچک و بزرگ را میشنیدم که نزدیک میشد هر بار صدای موجی بلند میشد وسوسه میشدم برگردم نگاهش کنم اما صبر میکردم تا با تمام قدرت به من برسد و پرتم کند توی آب و بعد با اینکه همهٔ بدنم درد گرفته دوباره روی پاهایم بایستم و منتظر آمدن موج بعدی باشم!
حالا هم صدای ماشینها را میشنیدم و گاهی بوقهای کشدار و فحشهایی که دقیقا ً معنیاش را نمیدانستم اما حداقل خوب میفهمیدم انقدر آبدار هست که بتواند به اندازهٔ تمام موجها خیسم کند جوری که علی بازویم را محکم بگیرد و من را مثل یک موش آب کشیده از اتوبان بکشد توی پیاده رو!
دستم را میگذارم روی بازویم و جایی را که درد میکند فشار میدهم. دوست دارم چیزی بگویم مثلا اینکه: دستمو شکستی... یا خودم را لوس کنم و بگویم: اصلا تو چی کار داری؟ دوس دارم برم زیر ماشین....
اما میدانم که علی جواب نمیدهد و از نظر او همین که دستم را انقدر محکم فشار داده و من را کشیده سمت خودش برای اینکه دوست داشتنش را نشان داده باشد کافی ست و اگر این چیزها را نمیفهمم مشکل خودم است که توی جملههای بچه گانه دنبال عشق میگردم!
بازویم هنوز درد میکند. وقتی یک قسمت از بدنم درد میگیرد بیشتر حسش میکنم تا وقتی که یک جا در هر چه درد است فرو میروم و خودم جزئی از آن دردهای کشنده میشوم آن وقت است که دیگر هیچ چیز را حس نمیکنم!
چشمم میخورد به یک دستگاه بستنی که بستنی سفید با کش و قوس در قیف نونی فرو میرود. علی فقط به کفشهای خاکیاش نگاه میکند و آرام راه میرود چند متر مانده به بستنی فروشی داد میزنم: آقا یکی هم به من بدین.... بعد که نزدیک میشویم پیرمرد میپرسد: وانیلی یا شکلاتی؟
میگویم شکلاتی.... و علی کیف پول قهوه ایاش را در میآورد که حساب کند! میپرسم: علی تو نمیخوری؟
چیزی نمیگوید بستنی را میگیرم و لیس میزنم. مزهٔ آب میدهد. ولی وانمود میکنم خوب است. دیگر صبرم سر آمده. میپرسم: علی نمیخوای چیزی بگی؟!
دستهایش را میکند توی جیبهایش. نمیدانم تا کجا قرار است پیاده برویم اما به پل هوایی که میرسیم من زودتر میروم بالا و او هم مجبور میشود که بیاید. فکر میکنم شاید علی روی بلندی پل راحتتر کوتاه بیاید و بالاخره چیزی بگوید. حتی اگر این طور هم نشود برای ما که تا خرخره در سکوت فرو رفتهایم بالا رفتن و پایین آمدن از پلهها بهتر از دنبال کردن یک خط راست تمام نشدنی ست!
پلهها را دو تا یکی بالا میروم و نفس نفس میزنم همیشه این جور وقتها پیشنهاد میداد کوله پشتیام را بدهم او برایم بیاورد من هم همیشه قبول میکردم. اما این بار فقط دستش را آرام از زیر بند کولهام رد کرد و کوله را از پشتم در آورد و جلوتر از من پلهها را بالا رفت!
با این همه باز هم سبک نشدم. دلم میخواست گریه کنم. بستنیام آب شده بود و دستم چسبناک بود. همان جا گذاشتمش روی پلهٔ نمیدانم چندم و دویدم که به علی برسم وقتی میدویدم پل میلرزید و صدای کفشهایم روی آهن شنیدنی بود. فاصلهٔ بین بالا آمدن و پایین رفتن از پلهها طولانیتر از آن بود که فکرش را میکردم. بیفایده بود. علی نمیخواست چیزی بگوید!
فقط میخواست عصبانیتش را در این همه سکوت و آرامش و راه رفتن پنهان کند. درست مثل کسی که دل درد را پشت پیراهن چارخانهاش مخفی کند و بعد ببیند درد، خانه به خانه از پیراهن بیرون زده!
حالا یک خط راست دیگر پیدا کرده بود که پیاش را بگیرد برود گفتم: علی نمیخوای یه کم با من راه بیای؟
برگشت به چشمهایم نگاه کرد و گفت: یه نگاه به پشت سرت بنداز ببین چقدر با هم راه اومدیم. الانم دارم باهات راه میام. تویی که وایستادی!
کولهام را از دستش میکشم و میگویم: خودت میدونی منظور من این نبود...
دیگر چیزی نمیگوید! راه میافتد و من از ترس عقب ماندن چند قدمی میدوم و بعد آهستهتر کنارش راه میروم!
صدیقه حسینی/رشت
دیدگاهها
چیزی که برای من باعث می شد دلم بخواهد ادامه ی داستان را بخوانم شخصیت علی بود
چرا علی اینقدر ساکت است؟ از کسی دلخوره؟با شخصیت زن دچار مشکل شده؟ و...
نویسنده پاسخ سوالهای من خواننده را نداده است بنظرم داستان نیاز به پرداخت خیلی بیشتری داشته
نمیدانم شاید یک خواننده ی دیگر چیزی دیگر باعث تعلیق او شده است.
در هر حال خسته نباشند.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا