در نخستين سال دانشجويي روانشناسيام براي هنرآموزي بگروه آوازي در «فرهنگسراي شفق» درآمدم و با پرويز ايرانپور، كه آن گروه را ميگرداند، آشنا شدم؛
پس از يك سال دريافتم:
او بزبان ارزشي ويژه ميگزارد و بپارسي نگرشي ويژه ميدارد؛
روزي از فرهنگسرا پياده بخانه ميرفتيم، باوگفتم:
ميخواهم دفتر شعري نويسم و بزير چاپ فرستم؛ او گفت:
هزار دفتر هم اگر نويسي و بزير چاپ فرستي، سودي ندارد؛
چون اين پارسي،
از چه ميخواهي تو دفتر شعري نويسي، سخني نو ندارد؛…
روزي ديگر پس از هفتهاي،
كي باز هم از فرهنگسرا پياده بخانه ميرفتيم، باوگفتم:
امروز استاد روانشناسيام از زبان پروفسور محمود حسابي گفت:
« عربي بیست و پنج هزار(25000) ريشه ميدارد،
از آن دو ميليون واژهساخته ميشود؛
پارسي يك هزار و پانصد (1500) ريشه ميدارد،
از آن دويست و بيست و شش ميليون واژه ساخته ميشود»؛
او بي درنگ گفت:
هر مصدر پارسي ميدارد پيشوندها و پسوندهايي،
چهايي درميآورد زبان را بزايش و آفرينش و ارزشي نو در واژگان،...
براي نمان:
با افزايش پيشوند و پسوند در مصدر «آمدن» واژگاني نو پيدا ميشوند؛
از پيشوندهاي بر، در، هم، باز، پيش، خوش ـــ واژگان زير:
برآيي = خروج درآيي = ورود همآيي = توافق،
بازآيي= مراجعت پيشآيي= اتفاق خوشآيي= خير مقدم.
ازپسوندهاي نگر، جو، نامه، مند، سرا، كده، گاه - واژگان زير:
آيشنگر= آينده نگر آيشجو= طالب ظهور، منتظر
آيشنامه= دعاي ظهور آيشمند = صاحب ظهور
آيشسرا وآيشكده وآيشگاه= محل ظهور.
من از اين سخنان بشگفتي درآمده، دريافتم:
او ارزش پارسي را از يك سو در پاكي و نابيي آن دانسته،
از ديگرسو در راستي و درستيي آن؛
پاكي و نابي ميآيد از زدايش بيگانه واژگان،
راستي ودرستي - از آرايش پاك واژگان؛
پس، در بهار آن سال همدل و همراه با او بآموزش شيوهي پارسينويسي پرداخته، در درازاي سه سال آن را آموختم؛
پرويز ايرانپور روزي بمن پيش نهاد: «چكامه اي براي ويژگان» را خوانم، اگرخواهم؛
پسسخني براي آن نويسم؛
پس، آن چكامه را خوانده، برآن شدم،
توانشام را براي نويسش پيشنهاده شده آزمايم؛
تا چي برآيد از آن؟!
«چكامه اي براي ويژگان» مياستد چكامه اي ويژه،
چه اي ميخواهد و ميجويد ارزشيابي اي ويژه؛
اين ويژگي اگر دريابيده نشود؛
ارزشيابي هم بيگمان نتواند بجايي دلخواه رسد.
من پس از بارها خوانش «چكامه اي براي ويژگان» دريافتم:
سراينده ميخواهد سرايد چكامه اي، چهاي باشد
«واژگانش از ستارگان»،
نه از پزيرفته شده واژگان،
چيان پارسي چكامه را از گزشتاري دور و دراز آراستهاند و ميآرايند
همواره بآيين و خوي و منش گزشتگان،
چون هرگز نخواهسته ونميخواهند آرايند بگونهي امروزيان؛
ازاين جا روشن ميشود:
سراينده ميرود از پي زباني نو با واژگاني نو و چكامهسرايي را ميبرد براهي،
«كو اي رساند زبان را بآماج،
واژگاناش شوند دانشگاهي،
برسر پارسي گزارند تاج،
نشانند اش برتخت شاهي.»،
از اين سخن برميآيد: پارسي اكنون مياستد بي تخت و تاج،
تا نشوند واژگاناش دانشگاهي، نرسد بآماج؛
پس، براي رسش بآن نميدارد ديگر راهي جز اين،
چه ميبايد زدايد بيگانه واژگان را از پارسي،
« چه سان زدوده اند درنوشتاراشان خسروي وفردوسي.»
گواه بر اين مياستند «زبان پاك خسروي» و « شاهنامهي فردوسي»؛
و دريافتم امروزين زبان،
اگرچه آورده فرهنگها و آيينهاو جشنهايي دلنواز،
«اكنون شده خسته وفرسوده،
درجهان سخن ديگر نمياستد سرافراز.»
در برابر امروزين پارسي،
كو اين در درازايگزشتار شده از بيگانه واژگان سست و بيمار،
سراينده ميگزارد پاك پارسي را،
چه را مينامد:
«فردايين پارسي»
و فرا ميخواند خواننده را بردانش و آگاهش از آن،
چه ميرود شود جوان،
گشايد چهره در ايران،
«شتابد بسوي آيندگان،
فراگيرد جهان.»
سنجش واژگان با ستارگان و دركنار هم گزارياشان خواننده را واميدارد،
ژرفتر انديشد در پاكي و آرماني ارزش زبان، تا دريابد:
«واژگان چه سان میهستند دريك زبان،
ستارگان آن سان میهستند درآسمان؛
بدان:
پرفروغ ستارگان چون نميايستند دركنار تيره ستارگان،
پارسي واژگان هم هرگزنايستند دركنار بيگانه واژگان.»
سراينده ناتوانيي ايران را ميداند از امروزين زبان،
كو اين چو آيينهاي بيكينه وامينمايد چهرهي امروزين زندگاني و كوشندگاني را،
امروزين انديشندگاني و دانندگاني، گويندگاني و نويسندگاني را؛
امروزين زبان از بس شده آلوده با بيگانه واژگان،
جز بيساماني و بيآرماني نميدارد برنامهاي براي فردا،
براي آيندگان؛
شده سست و بيمار آن سان، چه سان
«ديگر نميتواند زايد فرزندي،
كه اي در جهان سخن آورد سربلندي،
شادي و خرسندي.»؛
روشن انديشان!!، كيان در چنبرهي كهنه انديشي وامانده،
امروزين پارسي را« علمي» مينامند،
هرگز نميتوانند داناك را دريافته،
آن را گزارند بجاي «علم»،
چه در پارسي هرگز نداشته و نميدارد ريشهاي؛
سراينده امروزين پارسي را مينامد زباني بيهنجار؛
در برابرش ميگزارد فردايين پارسي را،
چه را مينامد زباني با هنجار،
«كو اي ميانديشد تنها در پارسي واژگان،
ميآورد ژرف دگرگونگيها در انديشاك زبان،
آنها را ميگسترد در ايران؛
تا گويد و سرايد و نويسد آن،
چه هرگز گفته و سروده و نوشته نشده در جهان.»؛
سراينده ميباورد بآن: چه «يكي از بزرگ سرودگان» ايران ــ
نظامي گنجوي از جان و دل سروده اين سخن:
« همه عالم تن است و ايران دل،
نيست گوينده زين قياس خجل،
چون كه ايران دل زمين باشد،
دل زتن به بود، يقين باشد.»؛
و در راستاي آن ميگويد:
« راستين روشنانديشان زاييده ميشوند امروز،
تا درآیند بميدان اندیشندگانیي فردا،
باز آرايند ايران را بجهاني خورشيد افروز،
چون ميخواهسته و ميخواهد اين را اهورا مزدا!»؛
آنگاه میافزاید برآن:
ايران «... ديگر هرگز نشود ناتوان،
چون پارسی ميرود شود جوان ـــ
نخستین زبان آرمان؛
من میاندیشم این سان.»
آري!اين سان میاندیشد سراینده:
پارسي شود نخستين زبان آرمان در جهان!!
و بيگمان تنها اين پارسي
«...مياستد پر از ياد و هوش و خرد و جان،
ميدارد در دل گنجاني پر از آگاهش،
تا رهاند هومن را از چنگ اهريمن وديوان،
آورد آيين و فرهنگي نو در زييش،
گشايد ساماني نو در جهان.»
از واژگاني چو خوراك و پوشاك سراينده میآفریند واژگاني همسو
چو داناك و انديشاك،
تا براندازد از پارسی دو بيريشه و بيگانه واژه را چو علم و فلسفه،
و پر کند جاي آنرا، و رسد بواژگانی چو تواناك و شنازاکبجاي قدرت و عرفان؛
«اگربراي شنازش زبان نميشوي شنازاك؛
براي خورش اهريمن و ديوان مشو خوراك!
چون مياستد فردايين پارسي پر از تواناك!»
سراینده خدا را،
«كه ناميده ميشود اهورامزدا،»
سریسندهي واژگان از فروغ ستارگان در يك شب،
آفرينندهي هومن در فردا،
نويسندهي آن واژگان در ياد اش ميشناسد و میرسد باين هوده:
« هومن براي آن اهورامزدا را ميپرستد،
چون ياد اش پر از پاك واژگان مياستد ـ
پاك واژگانی پر از هستش و پرستش،
زييش و كوشش،
بینش و نگرش،
دانش و انديشش.»
من از اين هوده دانستم:
هومن تواند تنها با پاك واژگان اهورامزدا را پرستد،
اگر نه؛ پيرامون اش همواره پر از سستي و کژی و تيرگي و تباهي،
زندگانیاش نيز همواره پر از هرج و مرج و بيهنجاري و بيساماني استد!
از هر، چي سراينده سروده تا اين گاه، خواننده میشنفد آهنگي زميني،
اكنون ــ میشنفد آهنگي آسماني:
«پارسي مياستد زباني آرماني، جهانی، آسمانی؛
دريغا! ــ سدها سال در دام بيگانه واژگان زنداني»
سراينده آنگاه رو بآسمان نموده، با زبان شيدايي اين گونه سخن ميگويد:
«اي آسمان!
ترا جادوي ستارگان شيفته،
مرا جادوي واژگان فريفته؛
چون در شيفته و فريفته شدگي مياستيم همسان،
باري مرا مهمان فراخوان؛
تا بزمردين كاخ ات درآيم،
لختي نشينيم دركنار هم،
با هم خوريم ماست و نان،...»
بي سخن مياستد روشن:
همسانيي سراينده در شيدايي با آسمان،
درآيي بزمردين كاخ اش،
ماست و نان خوري در كنار اش بهانهاي بوده براي آن:
«انديشيم دربارهي گشايش دانشگاه زبان،
پالايش پارسي از بيگانه واژگان،
گسترش آرمان اش در جهان»
چكامه با نمايش برنامهاي براي همگان بفرجام ميرسد.
چکامه ای درهمشنازی
در دو بخش
بخش نخست
- اگرتو او را شنازی،
من ترا شنازم،
او مرا شنازد؛
هومن را فراگیرد همشنازی،
همه همدیگر را شنازند،
برای همدیگر دل و جان گدازند.
- این را درست در مییابم من:
هومن را اگر فراگیرد همشنازی؛
دیگر نماند در جهان ناشنازی،
با این، نمیدانم:
چی سان او را شنازم؟
- تو او را شنازی آن سان،
چه سان شناختم من از نزدیکان.
- تو میاستی از نزدیکان،
یا نزدیک بآنان؟
- من نگفتم بتوآن،
چه شنفته بودم از او،
که میآموخته زبان،
تا شنازد جهان؛
میداشته نیز آرزو:
ترا بیند در میان.
- برای چی نگفتی بمن آن؟
- برای آن نگفتم،
چون نرسیده بود اش هنگام؛
پس، میبایستم از تو مینهفتم،
تا رسد آن هنگام گام بگام.
- او مرا در جایی دیده؟
- او ترا در هیچ جا ندیده،
از من شنیده.
- انگار! من او را نادیده میشنازم،
با این، نمیدانم:
تا چی اند برای شنازشاش میبرازم؟..
- شنازش میاستد یک شیوه،
درخت اش میاستد پرمیوه،
از آن درخت گر چینی یک میوه؛
خوری و دریابی راز آن شیوه.
- سخنان ات میاستند پر از واژگانی ویژه!
این واژگان را از کو جا یافته ای؟
اینان را چی سان بهم بافته ای؟
آیا! تو گنجی پنهان را کافته ای؟!..
از کو راه رسیده ای در سخن باین ویژگی؟
با چی دلی کنار گزاشته ای پزیرفته شده همگی؟
من میخواهم دریابم گویش ات را!
میخواهم شنازم سرایش ات را!
بر ویژگان رسانم اندیشش ات را!
- این واژگان میهستند در امروزین پارسی فراوان،
دریغا! رنگ رو باخته اند از در همآمیخته شدگی با بیگانه واژگان،
من تنها جدا کردهام اینان را از آنان،
نکافتهام هرگز گنجی پنهان؛
اگر میخواهی دریابی گویشام را،
شنازی سرایشام را؛
میبایی دریابی اندیششام را درباره ی زبان!
دریابی خوانشام را از این جهان!
- اندیشش درباره ی زبان و خوانش از این جهان را از کی آموخته ای؟
- از او.
- میاستد او زبانشناز وجهانشناز؟
- او برای زبان دل و جان گداخته،
تا اندکی جهان را شناخته؛
او نمیاستد چو ویژگان زبانباز و جهانباز.
- ویژگان مگر میاستند زبانباز و جهانباز؟
- چون سخن بمیان درآوردی تو از ویژگان،
خواهستم جدا نمایم او را از آنان.
- پس، میاستی تو یکی از راستین پیروان!؟
- او در خواهستار خواهستاند بمن آن،
چه نمیخواهستم نخست؛
در اندیشتار توانستاند آن،
چه نمیتوانستم درست؛
در كردار دانستاند آن،
چه میدانستم سست!؟
- پس، این پیروان اکنون میاستند تا آنجا پردان و پرتوان،
کیان میروند بازآفرینند و بازآرایند زبان،
تا ژرفتر شنازند جهان!؟
میاستد درست این گمان؟
- این گمان نمیاستد سست،
اگر دانی نخست:
سدها سال چیره بوده سست بر درست!
امروز هم اگر سخن گویی درست؛
ویژگان شمارند آن را سست!
- آن سان،
چه سان سخن میگویی تو با من،
برای ویژگان براستی میاستد سست،
چون آنان تنها تیرگی و بغرنجی و بیسامانی و بیهنجاری را میدانند
درست!
روشنی و سادگی و سامان و هنجار را میشمارند سست.
- اگر درست ندانیم و در نيابيم:
برای چی و چی سان سدها سال چیره بوده سست بر درست؟
انگار! آب در هاون كوبيم.
- اين درستدانی و دريابي را از كوجا توانيم آغازيم؟
اگر برای اين دل و جان نگدازيم؟!
- تو میبایی پرسی از او:
برای چی میآموخته زبان؟
چی سان میشناخته جهان؟!
من با او سخن گفتهام دربارهي همشنازي و همانديشيامان،
همياري و همکوشيامان در راه زبان.
- کي رسد آن روز،
کی درآيم بزییشگاهاش؟
بینماش؟
شوم آشنا با بینشگاهاش؟
- پس از دو سه روز در این باره دانم،
ترا آگاهانم.
بخش دوم
- من مياستم آن،
كه مياستد تو،
تو مياستي آن،
كه مياستد او؛
او مياستد آن،
كه مياستد من؛
من و تو و او مياستيم با هم در يك جان!
با اين، شدهايم سه تن،
نه از آن، چون گشتهايم در کوه و دشت و دمن؟
وارونه!
چون فروخفتهايم در افسانهی دوزخ اهریمن.
- تو سخن میگویی از دل وجان زبان،
نه چو برخی- از سروتن آن؛
دل و جان برمیآیند ازدرون،
سروتن میهستند دربیرون؛
چی سان توانیم اين برآمده از دل وجان زبانرا بهومنان رسانيم؟
دلها و جانها را تکانيم؟!
- تو بمن میبخشی انگیزشی و کوششی،
تا من از تو ستانم دانشی و اندیششی؛
بآگاه و بآگاهان!
همه چیز رسد بهنگام،
خدا را هرگزجز اهورا مزدا منام؛..
من میاستم یک هومن،
چون ازگزشتاری دور ودراز ایستادهام رودرروی اهریمن،
جز از من از کی توانم گویم سخن؟...
نخست میبایم گویم:
من میهستم در جهان،
چون میجهم، میجنبم، میزییم،
میبینم زمین و آسمان؛...
پس، آن، چه میجهاند، میجنباند، میزییاند مرا،
میاستد هستش،
چه دل را میآکند از خواهش:
پس، میخواهم دانم، میخواهم توانم، میخواهم کنم!...
با اینهمه، در پیش از هستش چیزی از خواهش و چو آن در یاد نمیدارم،
نمیدانم:
آیا! من خواهستهام از کس،
که درآوردام بهستش،
گماردام بجهش، جنبش، زییش؟!
من میاستم تنها یک هومن،
در پیرامون میهستند هزاران هزار چو من؛
من نمیتوانم نگزرم از کنار اشان،
نبینماشان،
درنآمیزماشان با سخن!
من ميخواهم درنگرم، دريابم نه تنها آن،
چه ميبينم و ميشنازم؛...
نيز ميخواهم درنگرم، دريابم آن،
چه نميبينم و نميشنازم؛
این میاستد باری کمرشکن بردوش نه تنها من،
میاستد نیز- بردوش هر هومن؛...
من اکنون میکوشم نخست درنگرم و دریابم تنها آن،
چه ميبينم ميشنازم:
پس، میآغازم از یک هومن،
نخست میشوم با اوآشنا،
برای همگویی مییابم اش دانا،
در یک چمن رو در رو با او میگویم سخن.
- این جهان را میبینی چی سان؟
- آن سان، چه سان میبینند همگان.
- مگر میدانی تو آن،
چه سان میبینند همگان؟
- آری! میبینند دیوسان.
- پس، همگان میبینند جهان را دیوسان؟
در راستی نمیاستد جهان این سان،
چه سان میبینند همگان!
- نه! چون در راستی میاستد جهان دیوسان،
همگان میبینند آن را این سان!
- تومگر نمیخواهی بینی دگرسان؟
- مگرتوانم بینم دگرسان؟
- اگرخواهی؛ توانی بیگمان!
- من بسیار چیزها میخواهم، برای چی نمیتوانم؟
- برای آن نمیتوانی، چون درست نمیخواهی.
- چی سان توانم درست خواهم؟
- آن سان توانی درست خواهی؛
گرتوانی سست را از درست بازکاهی.
ياد = حافظه
- چی سان توانم سست را از درست بازکاهم؟
- نخست مییبایی دریابی درستی یا سستیی بینش همگان را ازجهان؛
- مگر من درست درنیافتهام بینش همگان را ازجهان؟
- تو در نیافتهای؛
پزیرفتهای،
دریابی میاستد یک چیز،
پزیرش دیگر چیز،
این با آن نمیاستد همآن!
- اگر نمیپزیرفتم؛ چی میکردم؟
- نخست میشدی دودل دردرستی یا سستی ی بینش همگان،
آنگاه میاندیشتی درباره ی آن:
میاستد این جهان درراستی دیوسان؟!
- اگر نمیاستد دیوسان؛
پس، میاستد کی سان؟
- پاسخ باین پرپهلو پرسش میاستد بسیار بغرنج،
تو اگر با اندیششات این پرسش را شکافی،
باشد، یابی گنج.