روایت گابریل گارسیا مارکز از یک روز بارانی با ارنست همینگوی (بخش نخست)

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

ترجمه عبدالصمد گلین مقدم

روایت گابریل گارسیا مارکز از یک روز بارانی با ارنست همینگوی (بخش نخست)

آیا تابه حال برای شما پیش آمده، خیلی اتفاقی در خیابان یا هرجای دیگری، با نویسنده‎ای روبرو شوید که  سالهای سال او را ستوده‎اید؟ نویسنده‎ای که در داستان‎نویسی الگوی شما بوده و بارها و بارها آثارش را خوانده و با آنها زندگی کرده‎اید؟  خب در چنین موقعیتی چه واکنشی از شما سر زده، دست و پای‎تان را گم کرده و عکس‎العمل غیر منتظره‎ای از خود نشان داده‎اید، یا اینکه خیلی راحت پیش رفته و با او سخن گفته‎اید؟ چنین اتفاقی برای هریک از ما امکان دارد افتاده باشد.

برای مثال نگارنده اگر چه همیشه دوست داشتم با صادق هدایت یا بهرام صادقی –نویسنده‎هایی که بسیار دوستشان دارم و علاوه‎بر ستایش آنها، با آثارشان زندگی کرده‎ام- روبرو شوم، اما این فرصت هیچگاه جز در عالم خیال ممکن نشد! هدایت که سالها پیش از تولد من خودخواسته نقطه پایان زندگی اش را گذاشته بود و بهرام صادقی‎ هم در زمانی که کودکی بیش نبودم، با زندگی وداع کرده بود.  آن روزی که گلشیری در خطابه‎ای زیبا در مراسم یادبود بهرام صادقی گفت: بهرام صادقی زنده است و حی و حاضر درمیان ما و انگار با همه ما شوخی کرده (نقل به مضمون)، من سالهای دبستان را می‎گذراندم و هیچ نفهمیدم که ادبیات ما چه کسی را از دست داده! اما این شانس را داشتم که دوباری با هوشنگ گلشیری (نویسنده‎ای که بسیار دوستش می‎دارم، اما نه به اندازه هدایت و صادقی)، روبرو شوم. شاید روزی شرح این دیدارها را نوشتم، اما امروز قرار است خواننده  روایت دیدار گابریل گارسیا مارکز بیست و هشت ساله و گمنام  با ارنست همینگوی بزرگ در اوج دوران شهرت و محبوبتش باشیم، در قلب پارس و بلوار سن میشل.

روایت مارکز از این دیدار بسیار جالب و خواندنی‎ست، مخصوصا که او از این دیدار به عنوان نقبی برای طرح دیدگاه‎هایش درباره همینگوی و آثارش استفاده کرده است. همچنین او اشاراتی به ویلیام فاکنر دارد، نویسنده بزرگ  دیگری که مارکز او را نیز چون آموزگاری، بسیار می‎ستود و از آثارش فراوان آموخته بود، هرچند که مارکز هیچگاه او را از نزدیک ندید، اما در خیال خود چنان با او ارتباط برقرار کرده و با آثارش درگیر بود که تصویری شفاف از فاکنر در ذهن پرورانده بود. این نوشته در دو بخش تقدیم می‎شود، بخش اول آن را امروز بخوانید، اگر جذاب و خواندنی یافتید، منتظر بخش دوم آن در روزهای آینده باشید. (ح .ا)

***

ارنست همینگوی

شلوار جین آبی خیلی کهنه‎ای به پا، پیراهنی چین‎دار بر تن و کلاه بیس بال بر سر داشت، چنان جوان به نظر می‎رسید که امکان نداشت کسی باور کند که او با مرگ تنها چهار سال فاصله دارد

یک روز بارانی در بهار ۱۹۵۷، تصادفا او را دیدم که در طول بلوار سن میشل با زنش مری ولش قدم می‎زد. از آن سمت خیابان و در جهت مخالف، به سوی پارک لوکزامبورگ می‎رفت ، شلوار جین آبی خیلی کهنه‎ای به پا، پیراهنی چین‎دار بر تن و کلاه بیس بال بر سر داشت‎. تنها چیزی که با او تناسب نداشت عینک دسته فلزی کوچک و گردش بود، که پیش از موقع او را به شکل پدربزرگ‎ها در آورده بود، پنجاه و نه ساله ، عظیم و بسیار چشمگیر بود.اما آن احساس قدرت خشونت آمیزی را که مایل بود در شخص برانگیزد، القا نمی‎کرد زیرا باسنی باریک و پاهایی قلمی داشت. در حالی از کنار دکه‎های فروش کتاب دست دوم و انبوه دانشجویان سوربن می‎گذشت، چنان جوان به نظر می‎رسید که امکان نداشت کسی باور کند که او  با مرگ تنها چهار سال فاصله دارد.

برای کمتر از یک ثانیه، همانگونه که در شرایط مشابه همیشه برایم اتفاق می‎افتد، بین دو احساس متعارض گرفتار شدم. نمی‎دانستم باید با او مصاحبه کنم یا فقط از خیابان بگذرم و ستایش بی شائبه خود را نثارش کنم. اما هردو مورد دریک جنبه نا خوشایند مشترک بودند: با همان انگلیسی دست و پا شکسته‎ای صحبت می کردم که تا به امروز نیز به کار می‎برم، و نسبت به اسپانیولی او که مانند گاوبازان حرف می‎زد، اطمینانی نداشتم. بنابراین هیچکدام از این دو کاری را که می‎توانستم نکردم. لحظه‎ها را هدر دادم، در عوض دستهایم را، مثل تارزان در جنگل، کنار دهانم گرفتم و از این سوی خیابان فریاد زدم: ماسترو (یعنی استاد). همینگوی فهمید که در میان جمعیت دانشجویان نمی‎تواند استاد دیگری وجود داشته باشد، در حالی که دستش را بالا برده بود، برگشت و با صدایی تقریبا بچگانه به اسپانیولی فریاد زد: خداحافظ. این تنها باری بود که او را دیدم.

در آن زمان روزنامه نگاری بیست و هشت ساله‎ بودم و با اعتباری اندک از یک نوول منتشر شده و یک جایزه ادبی در کلمبیا، که بدون انگیزه‎ای مشخص درپاریس لنگر انداخته بودم.

عمده‎ترین تاثیر را تا آن زمان دو نفر داستان‎نویس آمریکایی بر من نهاده بودند که به نظر می‎رسید کمترین وجه مشترکی با هم ندارند. تمام آنچه را که  منتشر کرده بودند، خوانده بودم، نه به صورت مطالعه تکمیلی بلکه به عنوان دو شیوه ادبی متمایز و عملا متناقض برای نوشتن. یکی او آنان ویلیام فاکنر بود که هرگز او را از نزدیک ندیدم، اما از روی عکس مشهوری که کارتیه برسون از او گرفته می توانم او را به صورت مزرعه داری بدون کت، تجسم کنم که در کنار دو سگ کوچک سفید بازوی خود را می‎خاراند. دیگری همین مردی بود که لحظه‎ای پیش از آن طرف خیابان با من خداحافظی کرد و این احساس را در من ایجاد کرده بود که در زندگی من حادثه‎ای اتفاق افتاده؛ حادثه‎ای ماندنی وفراموش نشدنی.

ویلیام فاکنر

او را هرگز ندیدم، اما از روی عکس هایش می توانم او را به صورت مزرعه داری بدون کت، تجسم کنم که در کنار دو سگ کوچک سفید بازوی خود را می‎خاراند

نمی دانم چه کسی گفته که داستان‎نویسان داستانهای دیگران می‎خوانند تا ببینند چگونه نوشته شده‎اند.فکر می‎کنم همنطور باشد. ما به اسراری که روی صفحات آشکار می‎شوند قانع نیستیم، بلکه آن را از آخر می‎خوانیم تا بخیه‎هایش را کشف کنیم. امکان ندارد بتوانیم توضیح دهیم که چگونه عناصر کار را از هم جدا و سپس وقتی که رموز کار درونی اثر را در می‎یابیم، قطعات را مجددا سوار می‎کنیم. این فرایند در مورد کارهان فاکنر دلسرد کننده است، زیرا به نظر نمی‎رسد که او سازوکاری منظم برای نوشتن داشت، بلکه بیشتر دنیای انجیلی خود را چشم بسته و مانند گله‎ای گاو  نر در مغازه چینی‎‎فروشی پی می‎گرفت. هنگانی که شما اجزا یکی از صفحات او را جدا می کنید، این احساس به شما دست می‎دهد که تعداد قطعات چنان زیاد است که نمی‎توانید آنها را دوباره سوار کنید. برعکس همینگوی، با الهام کمتر، شور کمتر و بلاهت کمتر، اما با شیوایی‎ای نیرومندتر، اجزا کار خود را، مثل واگنهای قطار، کاملا در معرض دید قرار می‎داد. شاید به همین دلیل فاکنر نویسنده‎ای است که بیشتر با حرفه من سر و کار دارد. و نه فقط به خاطر دانش حیرت آوری که از جنبه‎های فنی علم نویسندگی دارد.

ادامه دارد…

انتشار در مد و مه : ۷ دی ۱۳۸۹

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692