نوشتن و زندگی در گفتگو با مصطفی مستور

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

هنوز اميدي هست! / حميد رضا اميدي سرور

 

مصطفی مستور از آنهاست که به ندرت راضی به مصاحبه می شود، دور ازتهران خلوتی برای خودش دارد و به سختی  مجال ورود به دیگران  می‎دهد. امکان این گفتگو هم به سادگی برای ما فراهم نشد، اما مهم آن بودکه سرانجام مستور پاسخ مثبت داد و  شد مفصل ترین گفتگوی او. از زندگی و دغدغه‎هایش گفت،. حرفهایی که در دیگر گفتگوهایش کمتر به آن پرداخته. و بدون شک علاقمندان مستور پاسخ بسیاری از پرسش‎هایشان را در این گفتگوی خواندنی خواهند یافت.

مستور در تهران نبود و مشخص نبود که چه زمانی گذرش به این طرفها خوهد افتاد، بنابراین ترجیح دادیم گفت‎وگو از همان راه دور باشد، مثلا از طریق ایمیل. اما مستور اعتقاد ویژه‎ای روی زنده بودن گفت‎وگو داشت. ترجیح دادم با تلفن این گفت‎وگو برگزار شود که برای من تجربه تازه‎ای بود؛ این‎که گفت‎وگویی مفصل و با کسی داشته باشم که نمی‎توانم او را ببینم.

وقتی طرف روبه‎روی تو نشسته، همین که نگاهت به چشمان او می‎افتد، احساس نزدیکی می‎کنی که کار را راحت‎ تر می‎کند. اما در این گفت‎وگو  این اتفاق با حزنی که صدای مستور داشت، حاصل شد، صدایی که گویی تمام رنجی را که صاحبش بر دوش احساس می‎کند در خود دارد؛ رنجی که شاید برای خودت هم آشنا باشد واتفاقا پرداختن به این رنج خصیصه  آثار مستور هم هست.

نکته دیگری که در این مصاحبه برای من تازگی داشت انسجام ذهن طرف مقابل بود، مستور چنان سخن می‎گفت که انگار همه‎چیز را از قبل دسته‎بندی شده در ذهن آماده وارد و همین باعث می‎شد برخلاف دیگر مصاحبه‌هایم، تمام دقایق این گفت‎وگو را سخنان مفیدی بسازد که نمی‎شد از چیزی در آن صرف نظر کرد.

این گفتگو نزدیک به دو ساعت طول کشید و از دو بخش برخوردار بود، یک بخش شامل پرسش‌هایی کلی‎تر درباره‎ی زندگی و دیگاه‎های او بود و بخش دیگر هم سؤال‌هایی جزیی‎نگرانه‎تر را درباره آثار مستور دربرمی‌گرفت اما طولانی شدن گفتگو باعث شد، فعلا به بخش نخست آن بسنده کنیم و بخش دوم را به فرصتی دیگر واگذاریم.

استقبال از آثار شما در طول سالهای گذشته چشمگیر بوده، این استقبال فقط شامل رمانهایی که گونه مخاطبپسندتری دارند نمیشود و حتی شامل مجموعه داستانهای کوتاهتان نیز شده است. تیراژ و تعداد چاپ این آثار، بهخوبی گواه این ادعاست. علاوه بر آنکه علاقهمندان آثار شما را در پیرامون خودمان زیاد دیدهایم، گشت و گذاری در فضای اینترنتی نیز به روشنی نشان از تعداد پرشمار آنها دارد. وقتی کار خودتان را شروع کردید، پیشبینی میکردید آثارتان با این اقبال روبهرو شود؟

- وقتی آدم شروع به نوشتن می‎کند، توجه زیادی به این موضوع ندارد، گرچه خیلی دوست دارد که کارش دیده و یا خوانده شود. فکر می‎کردم آن‎چیزهایی که روح و ذهنم آزار ‎داده و دغدغه‎های فکری و روحی‎ام را ساخته و من را وادار به نوشتن می‎کند از آن جنس چیزهایی نیست که مناسب یک جامعه سیاست‎زده باشد. تصور می کردم، و هنوز هم همین طور فکر می کنم، که این‎ها حرف‎هایی هستند برای جامعه‎ای که از این تلاطم‎های سیاسی گذر کرده و بخواهد زندگی کند. در متن زندگی است که این پرسش ها جدی می شوند و روح انسان را خراش می دهند. در جوامعی  مثل ایران که درگیر سیاست‎زدگی هستند، زندگی به مفهوم حقیقی‌اش شکل نمی گیرد؛ ما در نوعی « شبه زندگی» قرار داریم و به همین خاطر رویکردی که در این شرایط به نوع نوشته‌های من می شود هم شگفت انگیز است و هم نگران کننده. فکر می‎کردم کارهای من مناسب زمانی هستند  که مردم طوفان های سیاسی را سپری کرده باشند و برگشته باشند به زندگی. به متن طبیعی زندگی. به وضعیتی که فرصت داشته باشند فکرکنند که این زندگی چه موانع، پیچیدگی‎ها و یا شکست‎ها و ناکامی هایی دارد و بعد آن شکست ها و ناکامی ها و موانع را در پاره‎ای از کارهای من ببینند. اما وقتی دیدم این اتفاق نیفتاد و در دورانی که جامعه ما به شدت سیاست‎زده است، این آثار خوانده می‎شوند برای من هم بسیار غریب بود و هم به نوعی نگران کننده. معنای این اتفاق این است که تعداد کسانی که در زندگی رنج می‌کشند کم نیست و وقتی بدانیم این خوانندگان عموما جوان هستند و فرهیخته، نگرانی دوچندان می‌شود چون به این مفهوم است که رنج‌های بزرگ زندگی به لایه‌ای از جامعه رسیده‌ است که این لایه قاعدتا و به شکل غریزی و طبیعی باید شاد و سرشار از امید باشد.

در تقسیمبندیهای رایج در این روزها، شما را نویسندهای ارزشی محسوب میکنند که آثاری با مایههای مذهبی را ارایه میکند. اما مخاطبان آثار شما را طیفهای مختلفی تشکیل میدهند. از کسانی که گرایشهای مذهبی قوی دارند، تا آنها که اصلا آدمهای مذهبی نیستند. فکر میکنید مایههایی که در آثار شما وجود دارد، از شکلی فراگیر برخوردار است و میتواند دغدغه هر آدمی با هر گرایش فکری یا مذهبی باشد؟

- در آثار من وضعیت هایی مثل بی‎پناهی، ناامیدی، رنج، تردید، اضطراب، ترس، معناداری یا بی‎معنایی زندگی، عشق، خیانت، معصومیت و البته مفهوم مرگ مدام طرح می‌شود. این‌ها مفاهیم مشترک و بنیادین ما آدم‌ها هستند. صرف نظر از فرهنگ و جامعه و تاریخ و جغرافیایی که در آن زیست می‌کنیم این مفاهیم همواره با هستند. این‌ها با انسانیت ما همراه هستند.  این‎ها چیزهایی هستند که هم دین می‌کوشد پاسخی برای آن ها فراهم کند و هم در حوزه های  فلسفی و عرفانی پاسخی برای آن‌ها طرح می‌شود. از طرفی این ها از نوع مسائل وجودی (اگزیستانس) هستند که در زندگی فردی آدم‎ها حضور جدی دارند.  شاید به این دلیل باشد که مخاطب‎هایی از طیف‎های گوناگون به آن احساس نزدیکی کرده‎اند. به هرحال طبیعی است کسانی که در زندگی با این مفاهیم و تنگناها روبه‎رو می‌شوند به نوعی بازتاب وضعیت خودشان را در موقعیت‌های شخصیت‌های این داستان‌ها جست و جو کنند.

 

برخی فکر میکنند علت مقبولیت آثار شما در میان مخاطبان این است که در عین طرح پرسش، پاسخی را نیز به آنها ارایه میشود. در واقع آنها اگرچه با پرسشهای خودشان روبهرو میشوند، اما همینکه پاسخی نیز دریافت میکنند، باعث آرامش و احساس رضایت آنهاست، آیا خود شما با این مسئله موافقید؟

- فکر می‌کنم این تفسیر کامل و سرراستی برای این جریان نیست، به نظر من تفسیر بهترش این است که آدمی وجود دارد با دغدغه‎ها و دل‌مشغولی‌ها و نوعی نگاه به زندگی که آن را در قالب داستان می‎نویسد. این نگاه وقتی وارد داستان می‌شود اغلب به شکل یک موقعیت بروز می‌کند تا طرح یک پرسش یا پاسخ به سؤالی خاص. اما داستان جایی است که  هم می‌توان در آن ریشه‌های شکل گرفتن یک پرسش را طرح کرد و هم می توان زمینه‌هایی را در آن نشان داد که دورنمای پاسخی برای یک سؤال را فراهم کند. به هرحال داستان نه پرسشنامه است و نه حل المسائل؛ داستان طرح یک «موقعیت» است. فکرمی‌کنم همین «موقعیت» است که مخاطب را درگیر می‌کند.

چه ضرورت یا نیازی شما را به سمت نوشتن سوق میدهد؟

ادبیات برای من یعنی جایی که می‌توانم بخشی از روحم را در آن نشان دهم. نشان دادنی که به قصد تاثیرگذاری بر دیگران و در تحلیل نهایی به بهتر کردن زندگی مخاطب کمک کند. با این حال خوب می دانم که امکانات ادبیات در این سه زمینه بسیار محدود و ناچیز است؛ هم در نمایش روح انسان، هم در تاثیرگذاری و هم در بهترکردن زندگی دیگران. با این همه کوچک بودن و محدود بودن توانایی ادبیات دلیل کافی برای استفاده نکردن آن نیست. ادبیات با همه اعتبارش  نمی‌تواند تأثیری عمیق و گسترده در پیرامونش بگذارد و منشاء تغییر و تحولی اجتماعی یا سیاسی باشد. بارها گفته‌ام که ادبیات خیلی خیلی تأثیرگذاری‎اش محدود و کوچک است و این تأثیرگذاری هم خیلی زود تمام می‎شود. بنابراین از ادبیات انتظار بزرگی ندارم. اصولا از هنر چنین انتظاری ندارم. با این همه باید به همین تاثیرات کوچک و محدود قانع باشیم چون امکان دیگری در اختیار ندارم. کلمات تنها ابزار ما برای بیان چیزهایی هستند که در اعماق روح مان می‌گذرد. اگر نمایش وضعیت درونی بتواند حتی برای دقایقی بر مخاطب تأثیرمثبت بگذارد و یا حس همدردی او را برانگیزد به طوری که احساس کند رنج‎هایی را که او دارد از سر می‌گذراند دیگری هم ‎تجربه کرده است، شاید احساس کند که در دنیا تنها نیست. شاید از معدود لذت های نوشتن این باشد که بنویسی تا دیگران احساس کنند در زندگی تنها نیستند.

جسته و گریخته درباره شما و علاقه دیرینه شما به کتاب خواندن از همان دوران نوجوانی شنیدهایم، اما شاید جالب باشد درباره چگونگی ورود خودتان به دنیای نویسندگی حرفهای توضیح دهید.

- اولین داستان کوتاه من به شکل حرفه‎ای، در مجله «کیان» که در آن روزگار تنها مجله روشنفکری دینی بود و در اواخر دهه شصت و اوایل دهه هفتاد منتشر می‎شد چاپ شد. من اصرار زیادی داشتم که در این مجله که اتفاقا بخش کوچکی از آن به ادبیات و هنر اختصاص داشت و بیشتر به مطالب فلسفی و نظری می‎پرداخت، منتشر شود. اوایل تحریریه کیان برای چاپ داستان ها مقاومت می‌کرد اما بعد از چاپ یکی از داستان‌ها و احتمالا بازتاب آن در بین خوانندگان و اعضای تحریریه پذیرفتند تا سایر داستان‎های من را هم منتشر کنند. این داستان‎ها بعدها در اولین مجموعه داستانم  به نام «عشق روی پیاده رو» در سال ۱۳۷۷منتشر شد.

چرا اصرار داشتید. داستانهایتان در کیان منتشر شوند؟ در حالیکه در آن زمان ما مجلاتی داشتیم که به لحاظ ادبی معتبرتر بودند، مثل دنیای سخن یا آدینه و… آیا تعلق خاطر خاصی به این مجله داشتید؟

- من از همان سال‎های اوایل دهه شصت که مجله «کیهان فرهنگی» به‎عنوان جدی‎ترین مجله فرهنگی، فلسفی و ادبی آن زمان منتشر می‎شد دوست داشتم در آن مجله چیزی منتشر کنم. علتش گرایش همزمان گردانندگان مجله به دین و روشنفکری بود. یعنی همان چیزهایی که دغدغه من هم بود. بعدها که تحریریه «کیهان فرهنگی» از آن جا بیرون آمدند و مجله‌ای جدید به نام «کیان» را منتشر کردند نه تنها اشتیاق من فروکش نکرده بود بلکه بارها برای دیدن آقای رضا تهرانی که مدیرمسئل کیان بود به تهران  می‌آمدم و  داستان هایم را برای انتشار به ایشان می‌دادم. آن روز ها من به نوعی درحال پوست انداختن فکری بودم و کیان از این نظر به من کمک بیش تری می‌کرد. به علاوه، داستان‌های من اصولا داستان هایی بودند با مایه های فلسفی و از این نظر کیان جای بهتری برای انتشارشان بود.  مجلات دیگر شاید به لحاظ ادبی قوی تر بودند اما فاقد عنصر اندیشه بودند و دل مشغولی آن روزها و حتی این روزهای من هیچ وقت ادبیات به معنای ادبیات صرف نبوده است. اساسا از آن موقع تا به ‎حال بیشتر حوزه مطالعاتی من  فلسفه بوده تا ادبیات. من اغلب فلسفه و گاهی فیزیک می‎خوانم تا رمان و داستان کوتاه. رمان «روی ماه خداوند را ببوس» را زمانی نوشتم که شاید پنج رمان هم نخوانده بودم.  به هرحال من یکی از مخاطبان مجله کیان بودم و قبل از آن‎که مطالب ادبی‎اش را بخوانم، مطالب فلسفی‎اش را می‎خواندم.  طبیعی است که هرکس دوست دارد آثارش در مجله محبوبش منتشر شوند و من آن‎قدر این اصرار را داشتم تا این اتفاق افتاد.

نوع نگاه شما به زندگی از ویژگیهای شاخص آثار شماست، بهنظر قدری تلخ است و حتی گاهی به سیاهی هم پهلو میزند. آیا با این نظر موافق هستید؟

فکر می‎کنم درک ما از زندگی دو منبع بسیار مهم دارد که یک بخش آن مطالعات ما است. ما می‎خوانیم تا برای پرسش‎هایی که آزارمان می‎دهند، پاسخی پیدا کنیم. این بخش را می‎توان در آثار فلسفی یا علوم تجربی یا عرفان و یا منابع دینی دنبال کرد.

اما بخش دیگری از درک و فهم ما از زندگی برمی‎گردد به تجربه‎هایی که ما در زندگی از سر می‎گذرانیم. به‎نظر من این بخش دوم خیلی عمیق‎تر، تأثیرگذارتر و حتی ماندگارتر است. شما در زندگی با موقعیت‎ها، تجربه‎ها و و هم از منظر تجربه‎های شخصی و فردی خودم، هر دو من را به این نقطه می‎رسانند که این زندگی بیش از آن‎که لذت‎بخش باشد (آن‎چنان که برخی بدان معتقد هستند)، از نظر من با رنج‎های فوق‎العاده زیادی همراه است و موانعی در مسیر زندگی وجود دارد که اغلب نمی توانیم از روی آن ها جهش کنیم. موانعی که وقتی با آن‌ها برخورد می‎کنیم زخم‎هایی به‎جسم و روح ما وارد می‌کنند که  به سادگی التیام پیدا نمی‎کنند. به خصوص که این موانع به شکل پیش بینی نشده و غیرقابل درکی مدام در برابر ما پدیدار می‌شوند. البته روزنه‎ها و دریچه‎های نور هم وجود دارد اما این روزنه ها بسیار اندک هستند و تو هرچه در زندگی جلوتر بروی این موانع و رنج‌ها بیش‌تر می‌شوند و همزمان توانایی ها و تحرکت کم‎تر می‎شود. طبیعی است وقتی زندگی را هم به لحاظ تئوریک و هم به لحاظ تجربه های فردی این‎طور ببینی ممکن است به این نتیجه برسی که زندگی  چیز چندان جذابی هم نیست. درواقع نه تنها جذاب نیست، بلکه تلخ هم هست و بخش‎های مهمی از آن سیاه است و پاسخ قانع‎کننده‎ای نیز برای آن وجود ندارد. فکر می‎کنم بسیاری از آدم‎ها صرف‎نظر از رنگ پوست، نژاد، زبان و موقعیت تاریخی و جغرافیایی که در آن زندگی می کنند، حتی آدم‎های گذشته‎های دور تاکنون، رنج‎های واحدی را سپری کرده‌اند. پاره ای از رنج‌ها برای همه مشترک است؛ چه در کشورهای قدرتمند صنعتی و چه در کشورهای عقب افتاده. البته کشورهای پیشرفته تا حد امکان از شدت رنج هایی که می‌توان آن‌ها را با تدبیر و عقلانیت از بین برد، کاسته‌اند. اما پاره‌ای از رنج ها هستند که ربطی به تدبیر انسان ندارند. این رنج ها وجود دارند چون برآمده از انسان بودن ما هستند نه از بی‌کفایتی ما در تدبیر. مانند بیماری‌ها، شکست‌ها و ناکامی‌های در عشق، تنهایی و مرگ. اتفاقا همین‎هاست که نگاه من را می‎سازد؛ این که فرقی نمی‎کند کی هستی و کی و کجا زندگی می کنی.  اما من سعی کرده‌ام با امید زندگی کنم، حتی اگر این امید روز به روز کم‎سوتر شده باشد. فکر می‌کنم هنوز می‎توان امیدوارانه زندگی کرد.

اما با این وجود پایان داستانهای شما همواره با یک رستگاری امیدوارانه‎‎ای توأم است که امکان دارد نقطه مقابل آن نوع نگاه تلخ بهزندگی باشد؛ نگاهی که در طول داستان وجود دارد. فکر نمیکنید این نوع پایانبندیها از تاثیر بخشیهای قبلی میکاهد؟

- امیدورام که این‎طور باشد! اگر داستان‎هایم این‎گونه باشد که بتواند آن تلخی‎ها را و آن سیاهی را بپوشاند خیلی خوب است. اگر خواننده به این نتیجه برسد که «هنوز امیدی هست» این خیلی خوب است. همان طور که گفتم من همیشه یک روزنه امید را در زندگی نگه می‎دارم و شاید این خودش یک حد فاصل و تفاوتی باشد که در نوع نگاه من به زندگی با نویسنده‎ای مثل صادق هدایت وجود دارد. فکر می کنم برای او این روزنه‌های کوچک هم مسدود شده بود.

فکر میکنید سبک کار شما و یا جهانبینی حاکم بر آثارتان به کدامیک از نویسندگان ایرانی نزدیکی دارد.

-  فکر می‎کنم وقتی نویسنده‎ای شروع می‌کند به نوشتن در گام اول فرضش این است که صدای او صدای متفاوتی – و نه لزوما بهتری- است. می‎نویسد چون فکر می‎کند که نوشته او و یا نوع نگاه او با بقیه متفاوت است. از این نظر فکر می کنم برای شناخت بهتر یک نویسنده توجه به تفاوت ها بهتر از یافتن اشتراکات اهمیت دارد.

سؤالم این است که خود شما چه نوع داستانهایی را میپسندید، آن نوع داستانهایی که با رویکردی فرمگرایانه نوشته میشوند یا آن داستانهایی که وزن اصلی را به مضمون اثر میدهند؟

- به جای فرم و مضمون ترجیح می‌دهم دو عنصر جذابیت و اندیشه را به کار ببرم. منظورم از اندیشه نوع نگاه و تفکری است که نویسنده نسبت به زندگی دارد و لزوما نگاه فلسفی و پیچیده نیست. عنصر جذابیت (‌Fascination) ابعاد و وجوه گوناگونی دارد و رابطه آن با فرم و نحوه بیان بحثی طولانی است که نمی‎خواهم به آن بپردازم. جذابیت یعنی عناصری که مخاطب را پیوند بزند به داستان. به نوشته‎هایی که عمق داشته باشند و در آن‎ها تفکری به معنای عامش مطرح شده باشد و این اندیشه با جذابیت طرح شده باشد، علاقه بیشتری دارم. من این مسئله را بیشتر در نویسندگان آمریکای شمالی می‎بینم. در آثار نویسندگانی مثل کارور، آیزاک باشوتیس سینگر، جامپا لاهیری، و البته با یک حساب جداگانه‎، در آثار سلینجر. این نوع نویسندگان صاحب آن نوع ادبیاتی هستند که من می‎پسندم و اگر از قدیمی‎ترها بخواهم اسم ببرم. چخوف و فلانری اوکانر از نویسندگان محبوب من هستند.

این همان نوع ادبیاتی است که فارغ از بازی‌های زبانی و تردستی های ساختاری به شکلی شگفت انگیز، طبیعی و البته جذابی اندیشه را در داستان تزریق می کند. این همان سنت نوشتنی است که نوع نوشتن من ریشه در آن دارد.

در بحث فرم و مضمون درست است که نمیتوان گفت یک اثر فرم ندارد و یا خط فاصلی میان فرم و مضمون آن کشید، اما بعضی برای بیان مضامین موردنظر خودفرمهای سادهتری را میپسندند و برخی سعی میکنند فرمهای پیچیدهتر و توأم با ظرافتی را بهکار ببرند.

- برخلاف تصور عمومی، ساده نوشتن کار بسیار دشواری است. این که بخواهید حرف‌ها و موقعیت های پیچیده را در ساختاری ساده بریزید کارتان بسیار دشوارتر از زمانی است که بخواهید آن ها را در ساختار پیچیده خودشان طرح کنید. تردستی های فرمی بیش تر نوعی مهندسی داستان است تا شکل طبیعی آن. وقتی شما بخواهید داستانی بنویسید که هم ساده باشد و هم در عین حال عمیق، کار دشواری پیش رو خواهید داشت.

بسیاری از نویسندگانی که من از آن‎ها نام بردم به همین شیوه می‎نویسند. داستان‌های چخوف پس از گذشت دویست سال، با همه سادگی‌شان هنوز زنده هستند و هنوز خوانده می‎شود.

بهطور مشخص در میان نویسندگان ایران کار چه کسانی را میپسندید؟

- از نظر پاره‌ای جهات کارهای خانم گلی ترقی و خانم زویا پیرزاد را به بقیه ترجیح می‌دهم.

هر نویسندهای حین کار برای خودش عادتهایی دارد، عادتهای شما هنگام داستاننویسی از چه سنخی است؟ یک ایده از مرحلهای که به ذهن شما میرسد تا زمانی که به داستان بدل میشود و به چاپ میرسد، چه مراحلی را طی میکند؟

- معمولا مدتی با یک ایده یا جرقه زندگی می‎کنم تا امکانات ان را بسنجم. گاهی مدت این زندگی یک روز است و بعد این جرقه رو به خاموشی می‎رود و گاهی هم طولانی‎تر می‎شود و مثلا یک هفته یا یک ماه بعد این جرقه خاموش می شود. اما گاهی یک جرقه‎ به محض این که روشن می‌شود، به‎سرعت گسترش پیدا می‎کند، شعله‎ور می‎شود و همه‎چیز را به‎ آتش می‎کشد و شما با تمام وجود این‎طور احساس می‎کنید که باید این را بنویسید. به هرحال برای آن‎که اثری تبدیل به یک داستان بشود باید زمانی را سپری کند تا این اطمینان حاصل شود که می‎توان از آن داستانی کوتاه یا یک رمان ساخت. در این فاصله چیزهایی بدان افزوده می‎شود وچندین زنجیره شکل می گیرد و شما احساس می‎کنید مجموعه این زنجیره‎ها در کنار هم می‎توانند، طرح داستانی بسازند و به یک قصه تبدیل شوند، این پروسه طولانی می شود. ممکن است یک داستان کوتاه شش ماه یا بیشتر زمان ببرد تا به لحاظ ذهنی آماده نوشتن شود. آن وقت است که شروع به نوشتن می‎کنم. عادت به نوشتن با قلم ندارم. اصولا چیزی به اسم «دست نویس» ندارم. همه چیز پای کامپیوتر شروع می‌شود و همان جا هم تمام می شود. با کامپیوتر تایپ می‎کنم و خیلی هم کُند پیش می‎روم. نوشتن و تایپ یک داستان‌کوتاه چند صفحه‎ای گاه چند هفته طول می‌کشد. برای نوشتن یک صفحه داستان گاهی چند ساعت باید پای کامپیوتر باشم. بس که کند می نویسم. وقتی چیزی را نوشتم به ندرت آن را تغییر می‌دهم. کاری به نام ویرایش بر روی داستان انتجام نمی دهم. درواقع همزمان با نوشتن ویرایش هم می کنم. وقت نوشتن روی ساختار جملات و تشبیهات فکر می کنم کار می‎کنم و وقتی جمله ای را نوشتم دیگر برنمی‎گردم تا دوباره آن را ویرایش کنم یا چیزی را حذف یا اضافه کنم. وقتی یک صفحه از داستان را می‎نویسم دیگر آن صفحه برای من تمام شده است و تا مطمئن نشوم که چه می‎خواهم آن را تایپ نخواهم کرد، البته به‎جز اصلاحاتی بسیار جزیی که به هرحال اجتناب‎ناپذیر است و پس از پرینت اول  در داستان وارد می‌کنم. ولی برای من حدود نود، نودوپنج درصد از کار همان چیزی است که بار نخست نوشته‎ام.

 

چه شد که تصمیم به ترجمه آثار ریموند کارور گرفتید، تعلق خاطری که به آثار اوداشتید و نسبت به دیگران احساس نمی کردید؟

اوایل که نوشتن را شروع کردم داستان های کوتاه زیادی می خواندم تا نویسنده ای را پیدا کنم که همه کارهایش خوب باشند نه بعضی از آن‌ها. همیشه فکر می‌کردم نویسنده‌ای باید باشد که همه کارهایش، نه بعضی از آن‌ها، با تلقی من از داستان خوب همخوان باشد. برخی از نویسنده‎ها تک‎داستان‎هایشان برای من جذابیت داشت و  برخی را هم اصلا کارهایشان را نمی‎پسندیدم. بنابراین مجبور بودم آن قدر بخوانم تا نویسنده‎ای را پیدا کنم که همه داستان‎هایش برایم جذاب باشد. این اتفاق با خواندن داستان‎ «چندتا جعبه» از ریموند کارور برای من رخ داد. داستان را در کتابی که خانم دکتر مریم خوزان در اوایل دهه هفتاد ترجمه کرده بودند پیدا کردم. هنوز هم فکر می کنم « چندتا جعبه» یکی از بهترین کارهای کارور و بلکه یکی از بهترین داستان های کوتاه ادبیات معاصر است. بعد از آن علاقه‎مند شدم بقیه کارهای کارور را بخوانم اما چیز دیگری به فارسی در نیامده بود. بنابراین یکی از دوستانم که انگلیس بود آخرین مجموعه داستان‎ چاپ شده کارور را برایم آورد و من بلافاصله ترجمه داستان ها را شروع کردم. همان جا بود که فهمیدم کارور نویسنده گمشده من است. البته بعد از آن با سلینجر آشنا شدم که به نظر من در حقیقت بهترین داستان‎نویس معاصر است و من کارهای او را من از هر داستان‎ دیگر استثناء می‎کنم. بارها و بارها کارهایش را خوانده و لذت برده‎ام هم به لحاظ تفکری که پشت آثار او وجود دارد و هم به لحاظ جذابیت‎هایی که فرم کار او دارد.

در دوران نوجوانی تجربههایی در زمینه فیلم‌سازی داشته‌اید و درمیان آثارتان هم به کتاب «سرشت و سرنوشت» بر میخوریم که کتابی است درباره کیشلوفسکی، یکی از چهرههای شناخته شده سینما. چه چیزی در آثار این فیلمساز باعث تعلقخاطر شما نسبت به او شده است؟

پیوند روحی‎ای را که با نویسنده‌ای مثل سلینجر دارم می توان در حوزه‎های دیگر گسترش داد. سعی می‌کنم فیلم‎های خوب سینمای جهان را ببینم و در همین فیلم دیدن ها به کیشلوفسکی رسیدم. کیشلوفسکی پیش از ان که فیلمساز بزرگی باشد، متفکر بزرگی است. متفکر به معنای کسی که نگاهش به هستی و زندگی بسیار عمیق است. تقریبا همه کارهای او را بارها دیده‎ام و همین باعث شد اثر کوچکی را که درباره او نوشته شده بود، ترجمه کنم.

سینمای ایران را چهطور ارزیابی می‌کنید؟

به‎نظر من سینمای ایران سال‎هاست که فرسوده شده است. این سینما به یک پوست اندازی تمام عیار احتیاج دارد، یا بهتر است بگویم احتیاج داشت چون فکر می کنم به جایی رسیده که احیای آن اگر ناممکن نباشد اما بسیار دشوار است. فیلم‌سازان بزرگ قدیمی مدام در حال تولید آثار متوسط و زیر متوسط هستند. بدنه سینمای ایران در حال بازتولید آثار درجه سه است. چیزی به نام فیلم نامه در سینمای ایران تقریبا بی‌معنا شده است. منتقدان سینمایی گویی هرکدام با یکی از فیلمسازان عهد اخوت بسته‌اند و با ستایش آثار ضعیف و متوسط فیلمساز محبوب‌شان راه پیشرفت او را به کلی مسدود کرده اند. در چنین وضعیتی وقتی یک فیلم «خوب» ساخته می شود اهالی سینما چنان فریادی از شادی برمی‌آورند که فکرمی‌کنی شاهکاری ساخته شده اما وقتی فیلم را می‌بینی یا آن را با یکی از آثار برجسته سینمای معاصر مقایسه می‌کنی پاک ناامید می شوی. من با دیدن چنین فیلم‌هایی بارها ناامید شده‌ام. البته گاهی تک جرقه هایی هم هست که از سطح سینمای ایران بالاترند و حتی قابل مقایسه با سینمای خوب جهان هستند، مثل « نفس عمیق». اما با این تک جرقه ها سینمای ایران نجات پیدا نمی کند. تا وقتی در دنیا فیلم هایی مثل «رقصنده در تاریکی» ( لارس وون تریر) یا «پنهان» (میشائل هانکه) یا « پیش از غروب» و «پیش از طلوع» ( هر دو به کارگردانی ریچارد لینکلیتر) ساخته می شود دیگر نمی توانی سینمای ایران را ببینی و برای داوری‌اش آن فیلم های خوب را از ذهنت بیرون بریزی. در ایران تقریبا سالی هفتاد فیلم ساخته می‎شود که تنها پنج درصد از آن‎ها را خود منتقدان سینما، ستایش می‎کنند. وقتی آن پنج درصد را  که سه یا چهار فیلم می شود، می‎بینم، معمولا ناامید می‎شوم.

زندگی بهعنوان یک نویسنده چه شرایط و مختصاتی دارد؟

- به هرحال بخشی از آن شهرت و محبوبیت  است اما این محبوبیت با محبوبیت یک بازیگر یا ورزشکار یا خواننده تفاوت دارد. خوانندگان، نویسنده محبوب‌شان را به این خاطر دوست ندارند که چهره‌اش مثل بازیگر سینما جذاب است یا صدایش مثل خواننده زیبا است یا قدرت جسمانی خوبی دارد.  وقتی خواننده‌ای نویسنده‌ای را دوست دارد فکر می‌کنم درست یا نادرست، شیفته اندیشه و روح او شده است. درواقع نوعی ربط روحی میان نویسنده و خواننده شکل می گیرد. ربطی دو سویه. شاید به همین خاطر است که وقتی با خوانندگانم مواجه می‌شوم و با ان ها حرف می زنم احساس می کنم سال‌هاست آن ها را می‌شناسم و آن‌ها هم سال‌هاست که مرا می شناسند بدون آن که همدیگر دیده باشیم. همین احساس قرابت است که باعث می شود آن ها مرا در رنج هایشان، عشق‌هایشان و ناکامی‌هاشان سهیم کنند. این سهیم شدن باعث می‌شود تا مدام در اندوه دیگران سهیم شوی.

اما بخش خوشایند آن این است که تو فکر می‎کنی، دوستان خیلی‎خیلی زیادی داری، حس می‎کنی که در بسیاری از انسان‌ها تکثیر شده‌ای و این همه به کمک ادبیات بوده است. این که به هرشهر بروی کسانی باشند که برای اولین‎بار آن‎ها را می‎بینی اما به‎شکل غریبی آن‎ها تو را می‎شناسند و یا تو آن‎ها را می‎شناسی و آن چنان که خودشان می‌گویند، شخصیت‌های داستان‌هایت هستند، هیجان انگیز است.

رابطه شما با خوانندگانتان چطور است، آیا آنها را میبینید؟

- در اهواز زندگی من با آرامش بیشتری است. خیلی از خوانندگان من را نمی‎شناسند و اصولا نوع زندگی من به‎گونه‎ای است که خیلی در محافل ظاهر نمی‎شوم. اما در تهران به‎ویژه در مراکز فرهنگی، بلافاصله شناخته می‌شوم. با خوانندگان پیگیرتر آثارم سعی می‌کنم بلافاصله از ادبیات عبور کنم و به تنگناهای زندگی بپردازم.  چیزی که مورد علاقه دو طرف است. اصولا فکر می کنم خوانندگان من یا به ادبیات نرسیده‌اند و مسئله شان ادبیات نیست و یا از ادبیات عبور کرده‌اند. یعنی یا دغدغه‌شان موضوعاتی است که در داستان‌هایم طرح شده و یا ادبیات برای آن ها ابزاری است برای طرح مسائل مهم‌تر.

چرا در اهواز ماندهاید، آیا این به دلیل همان آرامشی است که اشاره کردید؟

- نه، مطلقا به خاطر ان آرامش نیست. این آرامش را در تهران هم می توانم برای خودم تامین کنم. شهر ایده‎آل من برای زندگی تهران است. تهران از هر نظر بهترین شهر ایران است و در جامعه توسعه نیافته‌ای مثل ایران که نود درصد امکانات در تهران متمرکز است زندگی در هر شهر دیگر بجز تهران یک خسران بزرگ است. اهواز، احتمالا مثل بسیاری از شهرهای ایران، تقریبا یک روستای بزرگ ناهنجار به خود رها شده است. امیدی به سامان یافتن آن در دو دهه آینده ندارم. از زندگی در آن متنفرم. آن قدر متنفرم که شخصیت‌های داستان‌هایم اجازه نمی‌دهم در آن قدم بزنند و وقتی داستان اقتضا کند که در جنوب بگذرد داستان را به چهل سال پیش می برم. چهل سال پیش اهواز شهر خوبی بود.

link

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692