شب « یوزف روت» عنوان صد و شتصمین شب از شبهای مجله بخارا بود که با همکاری بنیاد فرهنگی اجتماعی ملت و انجمن فرهنگی اتریش دوشنبه 5 خرداد 1393 در محل این انجمن برگزار شد.
این نشست را گابریله یوئن، مدیر انجمن فرهنگی اتریش، به همراه ارفع علوی آغاز کرد و چنین گفت:
« خانمها و آقایان حضورتان را در انجمن فرهنگی اتریش در برنامه ادبی که با همکاری مجله بخارا برگزار میکنیم خیرمقدم عرض میکنم.
امسال صد و بیستمین سال تولد یوزف روت است و گذشته از این خیلی هم بیارتباط نخواهد بود که چرا ما امشب به آثاری از یوزف روت میپردازیم. یکی از دلایل اصلی این نشست آن است که آقای دکتر فیروزآبادی در یک بازار دست دوم کتاب بر حسب اتفاق کتابی از یوزف روت را میبیند و تصمیم میگیرد که این کتاب را ترجمه کند. و این مسئله از نظر تاریخی هم این نشست بسیار جالب است ، چون امسال در اروپا هم صد سال از آغاز جنگ جهانی اول میگذرد و درخور توجه هست که در اثنای این داستان به حساسیتی پرداخته میشود که مردم اتریش در آن زمان داشتند، حساسیت آنها نسبت به جنگ و مسائلی که به بروز این جنگ و ادامه آن انجامید و نشان داد که این هیجان و شور و اشتیاقی که در آن زمان مردم به جنگ داشتند، چه زود پایان تلخی را رقم زد.
و در اینجا سخن را به آقای دهباشی میسپارم و در همین جا از ایشان و مجله بخارا برای این همکاریها تشکر میکنم. »
سپس علی دهباشی در ابتدا به شبهای دیگری اشاره کرد که با همکاری این انجمن برگزار شده است، از فرانتسوبل تا ریلکه، باخمن، اشتفان تسوایگ، پورگشتال، شب ادبیات ایران و اتریش و .. و پس از آن به معرفی کوتاهی از این نویسنده اتریشی پرداخت :
« اهل گالیسی بود و در روزگار جوانی به وین آمد تا تحصیل کند. مدتی در وین تحصیل کرد و بعد ناگزیر در جنگ جهانی اول شرکت کرد. حاصل تجربههای خود را در رمانهای مختلفی از جمله مارش رادینسکی، سیپر و پدرش، ایوب و سایر داستانهایش نوشت.
مدتهای زیادی در روزنامههای مختلف مقاله نوشته است و در این میان از شهرت زیادی برخوردار بود.
در دورۀ هیتلر از اتریش خارج شد و به فرانسه رفت. در فرانسه با نشریههای مختلف همکاری داشت و درنهایت در سال 1939 درگذشت.»
سپس نوبت به دکتر سعید فیروزآبادی رسید که درباره یوزف روت سخن بگوید:
" یوزف روت در سال 1894 در گالیسی به دنیا آمد. در حال حاضر گالیسی بخشی از اوکراین و جنوب لهستان است، ولی از قرن هجدهم این سرزمین بخشی از امپراتوری بزرگ اتریش بود و با عنوان کرونلند شهرت داشت. همان گونه که نویسنده در رمان نسل بر باد رفته اشاره میکند، او پدر نداشته است. ظاهرا پدرش مادر او را ترک میکند و هرگز به دیدار دوبارۀ آنان نمیآید.
در هر حال روت تحصیل ابتدایی و دبیرستان خود را از 1901 تا 1913 در شهر برودی گالیسی میگذراند و 1913 به وین میآید و در دانشگاه زبان و ادبیات آلمانی تحصیل میکند. او دو سال بعد نخستین مجموعه شعر خود را با عنوان «معمای جهان» منتشر کرد. در آن سالها که اروپا دستخوش هرج و مرج بود، ترور ولیعهد اتریش در سارایوو باعث شد که آتش جنگ جهانی اول در سراسر جهان شعلهور شود. روت جوان هم ناگزیر به سربازی فرا خوانده و 1917 به گالیسی اعزام شد. شرکت او در جنگ جهانی اول باعث شد که در همۀ عمر از مخالفان سرسخت جنگ باقی بماند. این موضوع را در رمان حاضر هم میتوان مشاهده کرد.
پس از پایان جنگ جهانی اول و شکست اتریش، حکومت سلطنتی این کشور برچیده شد. امپراتوری بزرگ اتریش رو به زوال نهاد و شرایط سختی بر این کشور حکمفرما شد. فقر، بیکاری و بربادرفتن غرور ملی از جمله موضوعهای مطرح در آثار روت است که در آثار بعدی روت همچون رژۀ رادیتسکی میتوان مشاهده کرد. بر اساس همین رمان بعدها فیلمساز مطرح آلمانی راینر ورنر فاسبیندر فیلمی برای تلویزیون آلمان ساخت.
پس از جنگ روت فرصت یافت که در همان گالیسی با نشریهای همکاری و حدود صد مقالۀ اجتماعی و سیاسی در آنجا منتشر کند. بعدها روت در آلمان مدتهای مدیدی با نشریههای معتبری همچون فرانکفورتر تسایتونگ و مونشنر ناخریشتن همکاری میکرد. 1920 روت به برلین مهاجرت کرد. در آن زمان برلین یکی از مراکز بزرگ فرهنگی و فیلمسازی جهان بود. ظهور صنعت فیلمسازی و شرایط آن دوره هم از موضوعهای مهمی است که روت در رمان سیپر و پدرش به آن میپردازد.
یوزف روت در 1922 یا فردریکه رایشلر ازدواج کرد تا همان گونه که در رمانهایش اشاره میکند، تلخی زندگی بعد از جنگ را فراموش کند و «هدفی بیابد». اما مرگ همسرش در 1929 تنهایی او را صدچندان کرد. در این فاصله رمان «تار عنکبوت» را منتشر کرد و سفرهایی هم به آلبانی و روسیه داشت.
1927 رمان سیپر و پدرش منتشر شد. این رمان توصیفی دقیق و موشکافانه از دو نسل درگیر در جنگ یعنی پدران و پسران در زمان جنگ جهانی اول است. شرایط فرستادن پسران به جنگی که حاصلی جز سرخوردگی و شکست نداشته است، از موضوعهای مهم این اثر است. در واقع این رمان حکایت نسلی است که قرار بوده است به بالاترین مرتبهها برسد، ولی به دلیل جنگ حاصل کار آن است که نسل پسران اسیر پوچی زندگی میشوند و درنهایت بدل به دلقکی همچون سیپر میشوند. شخصیت دلقک را در همان زمان در رمانهای مختلف آلمانی همچون فرشته آبی هاینرش مان، عقاید یک دلقک هاینریش بل و حتی در شخصیت اسکار ماتسرات گونتر گراس در طبل حلبی هم بهوضوح میتوان مشاهده کرد.
در همین سالها روت رمانی با عنوان شب هزار و دوم منتشر میکند که در آن تصویری از سفر ناصرالدین شاه به اتریش ارائه میشود که بیشتر قابی برای داستان است. درواقع هدف از نگارش این رمان توصیف امپراتوری اتریش و شرایط حاکم بر آن با توجه به مفهوم دکادنس در آن زمان بوده است.
روت با رمان ایوب در سال 1930 تصویری مشابه کافکا از مهاجران به قارۀ امریکا ارائه میکند و زندگی در محلههای یهودنشین امریکا را به تصویر میکشد. شخصیت رمان ایوب معلمی لهستانی است که در آن سوی دریاها به پوچی زندگی امریکایی پی میبرد.
همزمان با به قدرت رسیدن هیتلر کتابهای یوزف روت هم ممنوع میشود و به همین دلیل روت نیز به تبعیدی ناخواسته میرود. در همین سالها با نویسندگان دیگری همچون اشتفان تسوایگ مقالههایی را منتشر میکند که از آن جمله میتوان به نوشتههای او با عنوان «یکصد روز زندگی ناپلئون»، «یادداشتهای سیاه و زرد» و «غول» اشاره کرد.
روت همانند بسیاری از دیگر نویسندگان در تبعید در فقر و تنگدستی در بیمارستانی در پاریس درگذشت، ولی آثارش بهروشنی نشان میدهد که او نویسندهای بسیار متعهد و ضد جنگ بود و در نوشتههایش آغاز جنگ جهانی دوم و پیامدهای ناگوار آن را پیش بینی کرده بود."
مهشید میرمعزی سخنران بعدی این نشست بود که در ابتدا به شرح کوتاهی از رمان شب هزار و دوم نوشته روت پرداخت و سپس چند پاراگراف از آغاز این رمان را برای حاضران خواند و دکتر فیروزآبادی نیز آلمانی آن را قرائت کرد.
« داستان شب هزار و دوم، رمانی از یوزف روت، نویسندۀ اتریشی است که پس از مرگ وی و در سال 1939 منتشر شد.
پادشاه ایران از زنان حرم خود خسته شده است. مشتاق دیدن سرزمینهای ناشناخته، به وین سفر میکند. در ضیافتی که به افتخار او بر پا شده است، با کنتس هلنه و خواجه باشی آشنا میشود. کنتس زمانی عاشق فرد دیگری بوده است و حال اتفاقی همان بارون، حین بازدید پادشاه ایران، مسئول رسیدگی به درخواستهای وی میشود. هنگامیکه پادشاه ایران تقاضا میکند که شبی را با کنتس بگذراند، بارون مشکل میزبان اتریشی را حل میکند. میگوید آشنایی دارد که درست شبیه کنتس است. میتسی شینگال که در یک عشرتکده کار میکند و از بارون یک پسر دارد.
میتسی لباسهای عاریه گرفته شده از تئاتر را میپوشد و با پادشاه ملاقات میکند. روز بعد پادشاه به او گردنبندی گرانبها هدیه میدهد. حال دیگر میتسی زنی متمول شده است. کلاهبرداری، اعتماد میتسی را جلب میکند و با پول وی تجارتی مشکوک انجام میدهد. دستش رو میشود و میتسی هم به شانزده ماه زندان محکوم میشود. از آنجا نامههایی به بارون مینویسد.
سپس موضوع رسانهای میشود و ارتباط جنجالی بارون و میتسی تحتعنوان «مرواریدهایی از تهران» در روزنامهها مطرح میگردد. بارون را از ارتش اخراج میکنند و میتسی هم زودتر از موعد از زندان آزاد میشود. پادشاه ایران یک بار دیگر تصمیم میگیرد به وین سفر کند. در خاتمه، درخواست سفر پادشاه ایران به اتریش رد میشود و بارون هم خودکشی میکند.«
( بخشی از رمان داستان شب هزار و دوم)
" در یکی از بهارهای نیمه دوم قرن نوزدهم، شاهنشاه، سلطان قدیس و والامقام، حاکم قدرقدرت و قیصر تمامی سرزمین ایران، برای اولین بار، احساس ناخوشی کرد.
مشهورترین طبیبان سرزمیناش، قادر به تشخیص بیماری او نبودند. شاهنشاه، بهغایت مشوش بود.
در یک شب که بیخوابی به سراغش آمده بود، پاتومینوس، خواجهباشی، را صدا زد که فردی خردمند بود و با وجود اینکه هرگز محل دربار را ترک نکرده بود، با دنیا آشنایی داشت. به او چنین گفت:
«ای دوست، پاتومینوس، من بیمارم. گمان میبرم که بسیار ناخوش هستم. طبیب میگوید من سلامت هستم، ولی حرف او را باور ندارم. پاتومینوس، آیا تو سخن او را باور داری؟»
پاتومینوس گفت: «نه، من هم سخن او را باور ندارم!»
شاه پرسید: «بنابراین تو هم بر این گمان هستی که من سخت بیمارم؟»
پاتومینوس پاسخ داد: «سخت بیمار – نه – بر این باور نیستم! ولی بیمار هستید! سرورم، در هر صورت شما بیمار هستید! سرور من، بیماریهای زیادی وجود دارد. طبیبان آنها را نمیبینند، زیرا طوری آموزش دیدهاند که تنها به بیماریهای اعضای بدن توجه نمایند. ولی اینها چه فایدهای برای انسانی دارد که اعضای بدنش سالم هستند، ولی روحش سرشار از اشتیاق و آرزو است؟»
«تو از کجا میدانی که من اشتیاق و آرزو دارم؟»
«به خود اجازه دادم که حدس بزنم.»
«و من اشتیاق چه دارم؟»
پاتومینوس جواب داد: «این موضوعی است که میل دارم دربارهاش کمی بیندیشم.»
پاتومینوس خواجه طوری رفتار کرد، گویی در حال تفکر است و سپس گفت:
«سرورم، اشتیاق شما برای سرزمینهای ناشناخته است. برای مثال کشورهای اروپا.»
«یعنی سفری طولانی؟»
«سرورم، سفری کوتاه! سفرهای کوتاه، شادی بیشتری از سفرهای طولانی بهارمغان میآورند. سفرهای طولانی آدم را بیمار میکنند.»
«به کجا؟»
خواجه گفت: «سرورم، کشورهای زیادی در اروپا وجود دارد. در واقع همهچیز به این بستگی دارد که فرد در پی چه باشد.»
«و تو گمان میکنی که من باید در جستوجوی چه باشم، پاتومینوس؟»
خواجه گفت: «سرورم، فرد حقیری چون من، نمیداند که حاکم بزرگی چون شما در جستوجوی چه میتواند باشد.»
شاه گفت: «پاتومینوس، میدانی که هفتههاست ...»
پاتومینوس پاسخ داد: «سرورم، این را میدانم.»
«پاتومینوس، حال گمان میکنی که این کار نشان از سلامت دارد؟»
خواجه گفت: «سرورم» سپس پشت خود را که به حالت تعظیم خم کرده بود، تا حدی صاف کرد، «باید گفت که افرادی با شرایط خاص من، درک زیادی از چنین چیزهایی ندارند.»
«شما رشکبرانگیز هستید.»
خواجه گفت: «بله» حالا دیگر کاملاً ایستاده بود. «من از صمیم قلب، برای مردان دیگر احساس تأسف و دلسوزی دارم.»
پادشاه پرسید: «پاتومینوس، چرا برای ما تأسف میخوری؟»
خواجه پاسخ داد: «به دلایل متعدد. ولی بیشتر به این خاطر که مردان تسلیم قانون تنوع هستند. این یک قانون گمراهکننده است؛ زیرا هیچ تنوعی وجود ندارد.»
«آیا میخواهی بگویی که من بهدلیل این تنوع خاص باید به جایی سفر کنم؟»
پاتومینوس گفت: «بله، سرورم. برای اینکه متقاعد شوید که تنوعی وجود ندارد.»
«و تنها همین مرا سلامت خواهد کرد؟»
خواجه گفت: «سرورم، نه فقط مجاب شدن، ولی تجربیاتی که ضروری است تا فرد متقاعد شود!»
«پاتومینوس، تو چگونه به این شناختها دست مییابی؟»
خواجه جواب داد: «سرورم، برای اینکه من هیچ احساسی ندارم.» بعد مجدداً تعظیم کرد.
او سفری دور را به شاهنشاه توصیه کرد. پیشنهاد وی سفر به وین بود. پادشاه بهخاطر آورد: «مسلمانان، سالهای بسیار دور در آنجا بودهاند.»
«سرورم، متأسفانه آنزمان نتوانستند به شهر نفوذ کنند. در غیر اینصورت اکنون بر بالای برج اشتفان، نه یک صلیب که هلال ماه قرار داشت!»
«سالهای دور و داستانهای قدیمی. اکنون ما با قیصر اتریش در صلح بهسر میبریم.»
«البته، سرورم!»
پادشاه دستور داد: «به سفر میرویم! وزرا را مطلع سازید!»
و دستور او اجرا شد.
رئیس خواجگان، کالو پاتومینوس، ابتدا در واگن درجۀ یک و بعد در بخش پشتی کشتی، حاکم بر زنان نشسته بود. به آفتاب سرخ گداختۀ در حال غروب مینگریست. فرش را گسترد، پیشانی بر زمین نهاد و زیر لب شروع به خواندن نماز مغرب کرد. بهصورت ناشناس به قسطنطنیه رسیدند.
دریا بهسان یک کودک، لطیف بود. کشتی، ملایم و خوشایند، شبیه یک کودک، شناکنان وارد شب آبی شد.»
سپس ریحانه شریفی به همراه دکتر فیروزآبادی بخشهایی از رمان « نسل بربادرفته » ترجمه دکتر فیروزآبادی را قرائت کرد.