• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • بررسی داستان كوتاه «وقتی از عشق حرف می¬زنیم، از چه دم¬ می¬زنیم؟» نویسنده«ریموند کارور»؛ «ریتا محمدی»

بررسی داستان كوتاه «وقتی از عشق حرف می¬زنیم، از چه دم¬ می¬زنیم؟» نویسنده«ریموند کارور»؛ «ریتا محمدی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

دوستم مل مک گینیز داشت حرف می‌زد. مل مک گینیز متخصص قلب است و گاهی حرفه‌اش این حق را به او می‌دهد.

ما چهار نفر دور میز آشپزخانه‌ی او نشسته، داشتیم جین می‌نوشیدیم. آفتاب از پنجره‌ی بزرگ پشت ظرفشویی، همه‌ی آشپزخانه را گرفته بود. من بودم و مل و زن دومش ترزا که تری صدایش می‌کردیم و خانم من لورا. آن وقت‌ها در آلبوکرک زندگی می‌کردیم، اما هیچ کدام اهل آن جا نبودیم.

ظرف یخ روی میز بود. مشروب و سودا هم دست به دست می‌گشت و یک جورهایی رسیدیم به موضوع عشق. به عقیده‌ی مل عشق واقعی چیزی بود که در مایه‌های عشق معنوی. می‌گفت قبل از رفتن به دانشکده‌ی پزشکی، پنج سال در یک مدرسه‌ی دینی بوده. می‌گفت هنوز هم آن سال‌ها را مهم‌ترین سال‌های زندگی‌اش می‌داند.

تری گفت مردی که قبل از مل با او زندگی می‌کرده از بس عاشقش بوده می‌خواسته او را بکشد. بعد گفت «یک شب افتاد به جانم. مچ پایم را گرفته بود و دور اتاق نشیمن روی زمین می‌کشید. هی می‌گفت دوستتت دارم، پتیاره، دوستت دارم. همین طور مرا دور اتاق می‌کشید. سرم هی می‌خورد به اثاثیه.» دور تا دور میز را نگاهی کرد و گفت «آدم با یک هم چنین عشقی چه کار کند.»

تری زنی بود ریز نقش و خوشگل، با چشم‌های سیاه و موهای قهوه‌ای بلند که پشتش ریخته بود. او به گردنبند فیروزه و گوشواره‌های بلند علاقه داشت.

مل گفت «چرند نگو تو رو خدا، این که نشد عشق. خودت هم می‌دانی، نمی‌دانم اسمش را چی می‌گذارند. اما هرچه باشد، عسق نیست.»

تری گفت «هر چی می‌خواهی بگو. اما من مطمئنم که عشق بود. شاید به نظر تو دیوانگی باشد، اما همین بود که گفتم. آدم‌ها جورواجورند، مل، بله خل بازی در می‌آورد. این درست. اما عاشق من بود. لابد روشش این بوده، اما به هر حال دوستم داشت. هر چی که بود پای عشق وسط بود دیگه، مل. نگو که نبود.»

مل نفسش را بیرون داد. لیوانش را به دست گرفت و رو به من و لورا گفت «یارو من را تهدید به مرگ می‌کرد.» مشروبش را تا ته سر کشید و دست دراز کرد بطری را بردارد. «تری خیلی رومانتیک است. تری مرید مکتب "کتکم بزن تا بدونم دوستم داری" است. تری جون چرا آنطوری نگاهم می‌کنی؟» از روی میز دستش را دراز کرد و به گونه‌ی تری کشید. نیشحندی هم تحویلش داد.

تری گفت «مثلاً می‌خواهد از دلم در بیاورد.»

مل گفت «چی را؟ مگر من چه کار کرده‌ام؟ خودم می‌دانم دارم چی می‌گویم، همین.» تری گفت «اصلاً چطوری سر این حرف‌ها باز شد؟ لیوانش را بلند کرد و سرکشید.» گفت «مل از فکر عشق و عاشقی بیرون نمی‌آید. مگر نه، جونم؟» لبخندی زد و من خیال کردم این بحث دیگر تمام شده.

ما چهار نفر دور میز آشپزخانه‌ی او نشسته، داشتیم جین می‌نوشیدیم. آفتاب از پنجره‌ی بزرگ پشت ظرفشویی، همه‌ی آشپزخانه را گرفته بود.

مل گفت «من یکی که نمی‌توانم اسم کارهای اِد را عشق بگذارم عزیزم، فقط همین.» بعد به من و لورا گفت «نظر شماها چیه؟ شما به این می‌گویید عشق؟»

گفتم «از من چرا می‌پرسی؟ من که اصلاً طرف را نمی‌شناسم. فقط اسمش به گوشم خورده. من چه می‌دانم. شماها جیک و پیک اش را می‌دانید. اما به نظرم تو می‌خواهی بگویی که عشق یک چیز مطلق است.»

مل گفت «آن عشقی که من حرفش را می‌زنم بله. با وجود یک چنین عشقی آدم نمی‌خواهد طرفش را بکشد.»

لورا گفت «من در مورد اِد یا چگونگی ماجرا چیزی نمی‌دانم، ولی آخر کی می‌تواند درباره‌ی وضعیت دیگری قضاوت درستی بکند؟» روی دست لورا دست کشیدم. او هم لبخند کوتاهی به من زد. دست او را گرفتم. گرم بود و ناخن‌هایش لاک و مانیکور قشنگی داشت. انگشت‌هایم را دور مچ پهنش حلقه کرده، بغلش کردم.

***

تری گفت «وقتی ترکش کردم، مرگ موش خورد.» با دودستش بازوهایش را گرفت. گفت «او را رساندند به بیمارستانی در سانتافه. آن موقع آن‌جا زندگی می‌کردیم، حدود ده مایلی آن‌جا، جانش را نجات دادند. اما سر همین موضوع لثه‌هایش سست شد. یعنی روی دندان‌هایش لثه ای باقی نماند. از آن به بعد دندان‌هایش مثل دندان‌های دراکولا بیرون زده بود. خدایا.» لحظه‌ای مکث کرد و بازوهایش را رها کرد و لیوانش را برداشت.

لورا گفت «آدم‌ها چه کارها که نمی‌کنند.»

مل گفت «حالا دیگر دستش از دنیا کوتاه است. دیگر مرده.»

نعلبکی لیموترش را به دستم داد یک پر برداشتم و توی مشروبم چلاندم و تکه‌های یخ را با انگشتم به هم زدم.

تری گفت «اوضاع خراب‌تر از آن هم شد.» گفت «توی دهان خودش گلوله‌ای شلیک کرد. اما این کارش هم ناشیانه بود. بیچاره اِد.»

سرش را تکان داد.

مل گفت «چی چی را بیچاره اِد. یارو خطرناک بود.»

مل چهل و پنج سال داشت. قد بلند و ترکه‌ای با موهای نرم و فرفری. صورت و دست‌هایش سر بازی تنیس آفتاب‌سوخته بود. هنگام هوشیاری، حالات و حرکاتش دقیق و سنجیده بودند.

تری گفت «به هر حال او دوستم داشت، مل قبول کن دیگه. فقط همین را از تو می‌خواهم. او من را آن طوری که تو دوست داری، دوست نداشت، در این هیچ بحثی نیست. اما او هم عاشق من بود. این را که قبول داری، نداری؟»

گفتم «منظورت چیه که این کارش هم ناشیانه بود؟»

لورا لیوان به دست به جلو خم شد. آرنج‌هایش را روی میز گذاشت و لیوان را در دو دست گرفت. نگاهش را از مل به تری دوخت و با نگاهی حیران بر قیافه‌ی متعجبش منتظر ماند. انگار از این که برای دوستان صمیمی‌آدم چنین اتفاق‌هایی می‌افتد، تعجب کرده بود.

گفتم «وقتی خودش را کشته، دیگر کدام ناشیگری؟»

مل گفت «من بهت می‌گویم چی شد. هفت تیر کالیبر بیست‌و‌دویش را که برای ترساندن من و تری خریده بود برداشته. باور کن یارو مدام ما را می‌ترساند. باید زندگی ما را در آن روزها می‌دیدید. عین فراری‌ها. حتی من هم یک اسلحه خریدم. باورت می‌شود؟ آن هم آدمی‌مثل من. چاره نداشتم. برای دفاع از خودم یکی خریدم و گذاشتم توی داشبورد. بعضی وقت‌ها مجبور می‌شدم نصفه شب‌ها از خانه بیرون بروم. می‌دانی که می‌رفتم بیمارستان. آن موقع من و تری هنوز با هم ازدواج نکرده بودیم و همه چیز، از خانه و بچه‌ها و سگ و این‌ها دست زن اولم بود، من و تری توی همین آپارتمان زندگی می‌کردیم. گفتم که بعضی وقت‌ها نصفه شب تلفن می‌کردند و من مجبور می‌شدم ساعت دو یا سه صبح به بیمارستان بروم. توی پارکینگ تاریک بود و من چهارستون بدنم خیس عرق می‌شد تا به ماشینم می‌رسیدم. هر لحظه انتظار داشتم که از پشت بوته‌ای، ماشینی، چیزی سر و کله‌اش پیدا بشود و مرا با تیر بزند. تصورش را بکن، طرف دیوانه بود. حتی ازش بر می‌آمد بمبی چیزی کار بگذارد. همیشه وقت و بی‌وقت سر کشیکم زنگ می‌زد و می‌گفت باید با دکتر صحبت کند. وقتی تلفن را جواب می‌دادم، می‌گفت مادر سگ، همین روزها می‌کشمت، یک هم چنین شر و ورهایی. باور کن خیلی ترسناک بود.» تری گفت «هنوز هم دلم برایش می‌سوزد.»

لورا گفت «مثل کابوس می‌ماند. بالآخره بعد از این که به خودش شلیک کرد، چی شد؟»

مل چهل و پنج سال داشت. قد بلند و ترکه‌ای با موهای نرم و فرفری. صورت و دست‌هایش سر بازی تنیس آفتاب‌سوخته بود. هنگام هوشیاری، حالات و حرکاتش دقیق و سنجیده بودند.

لورا منشی دادگستری ست. ما در یک موقعیت شغلی با هم آشنا شدیم. تا آمدیم به خودمان بیاییم، دل به هم باخته بودیم. او سی و پنج سال دارد، یعنی سه سال کوچک‌تر از من. گذشته از عشق و عاشقی، از هم دیگر خوشمان می‌آید و از بودن با هم لذت می‌بریم. لورا آدم راحتی است.

***

لورا گفت «بالاخره چی شد؟»

مل گفت «اِد توی اتاق خودش شلیک می‌کند توی دهانش. یک نفر با شنیدن صدای گلوله مدیر ساختمان را خبر می‌کند در را با شاه کلید باز کرده، صحنه را می‌بینند و آمبولانس را خبر می‌کنند. وقتی او را آوردند بیمارستان، اتفاقاً من هم آن‌جا بودم. هنوز جان داشت اما امیدی به زنده ماندنش نبود. یارو سه روز دوام آورد. سرش در اثر تورم دو برابر اندازه‌ی معمولی شده بود. هیچ‌وقت هم چنین چیزی ندیده بودم، خدا نکند از این به بعد هم ببینم. تری وقتی موضوع را فهمید، خواست برود پیشش بماند. به خاطر همین دعوای‌مان شد. به نظر من نباید او را در آن وضعیت می‌دید. هنوز هم روی حرف خودم هستم.»

لورا گفت «آخرش حرف کی به کرسی نشست؟»

تری گفت «وقتی تمام کرد کنارش بودم. اصلاً به هوش نیامد. آخه کسی را نداشت.»

مل گفت «طرف خطرناک بود بابا. اگر تو به این می‌گویی عشق، ارزانی خودت.»

تری گفت «بله که عشق بود. درسته که به نظر خیلی‌ها غیر عادی می‌آید، اما اِد حاضر بود جانش را بر سر آن بگذارد، که گذاشت.»

مل گفت «صد سال سیاه هم من به این نمی‌گویم عشق. اصلاً از کجا معلوم که واسه‌ی چی خودش را کشته؟ من تا دلت بخواهد آدم‌هایی دیده‌ام که خودکشی کرده‌اند. هیچ وقت هم نمی‌شود فهمید آن‌ها واقعاً برای چی این کار را کرده‌اند.»

مل دست‌هایش را پشت گردنش گذاشت و صندلی‌اش را به عقب کج کرد. گفت «من که از این جور عشق‌ها اصلاً خوشم نمی‌آید. اگر عشق این است، ارزانی صاحبش.»

تری گفت «ما خیلی می‌ترسیدیم. حتی مل وصیت نامه‌اش را نوشت و برای برادرش که در کالیفرنیا جزو کلاه سبزها بود، فرستاد. به برادرش گفت که اگر بلایی سرش آمد یقه‌ی کی را باید بگیرد.»

تری لیوانش را سر کشید. گفت «ولی مل راست می‌گوید. ما عین فراری‌ها زندگی می‌کردیم. خب می‌ترسیدیم. مل می‌ترسید. مگر نه عزیزم؟ حتی یک بار کار به جایی رسید که پلیس خبر کردم. اما آن‌ها هیچ کمکی نکردند. گفتند تا اِد اقدامی ‌نکند، کاری ازشان ساخته نیست. تو رو خدا مسخره نیست؟» تری این را گفت.

باقی مانده‌ی مشروب را توی لیوانش خالی کرد. و بطری را تکان تکان داد. مل از پشت میز بلند شد و سراغ کابینت رفت و یک بطری دیگر پایین آورد.

***

لورا گفت «خب، من و نیک می‌دانیم عشق یعنی چه.» گفت «البته برای ما دونفر.» زانویش را به زانویم زد. «حالا تو یک چیزی بگو.» این را گفت و با لبخندی رو به من کرد.

در جواب این حرف دست لورا را گرفتم و به طرف لب‌هایم بردم. با آب و تاب هر چه تمام‌تر دستش را بوسیدم. همه خندیدند.

گفتم «ما شانس آوردیم.»

تری گفت «دست بردارید بابا. حالم را به هم می‌زنید و آخه هنوز که ماه عسل‌تان تمام نشده. فعلاً لیلی و مجنونید. یک مدت که گذشت احوال‌تان را می‌پرسم. مگر چند وقت است که با هم هستید؟ چه قدر گذشته؟ یک سال؟ یا بیشتر؟»

لورا لبخند زنان با چهره‌ای گل انداخته گفت «بیشتر از یک سال و نیم.»

تری گفت «خب پس بگذارید یک خرده بگذرد، بعد.»

مشروبش را به دست گرفت و به لورا زل زد.

تری گفت «شوخی کردم‌ها.»

مل در بطری را باز کرد و بطری به دست دور میز راه افتاد.

گفت «بچه‌ها به سلامتی بزنیم. من می‌خواهم به سلامتی یک چیزی بزنیم. به سلامتی عشق. عشق حقیقی.»

لیوان‌ها را به هم زدیم.

همگی گفتیم «به سلامتی عشق.»

***

«صد سال سیاه هم من به این نمی‌گویم عشق. اصلاً از کجا معلوم که واسه‌ی چی خودش را کشته؟ من تا دلت بخواهد آدم‌هایی دیده‌ام که خودکشی کرده‌اند. هیچ وقت هم نمی‌شود فهمید آن‌ها واقعاً برای چی این کار را کرده‌اند»

بیرون توی حیاط یکی از سگ‌ها بنای پارس کردن گذاشت. برگ‌های سپیدار پنجره به شیشه می‌خوردند و خش‌خش می‌کردند. آفتاب بعد از ظهر مثل یک موجود ناپیدا در اتاق حس می‌شد. پرتو گسترده‌ی آرامش و سخاوت. انگار جای دیگری بودیم، در یک قلمرو سحرآمیز. دوباره لیوان‌ها را بلند کردیم و مثل بچه‌هایی که برای انجام یک کار ممنوع دست به یکی می‌شوند، به هم دیگر نیشخند زدیم.

مل گفت «بگذارید بگویم عشق واقعی یعنی چه. یعنی من مثالی می‌زنم و شما خودتان نتیجه‌گیری کنید.» باز هم توی لیوانش مشروب ریخت. تکه‌ای یخ و یک پر لیمو تویش انداخت. ما هم منتظر بودیم و مشروب‌مان را جرعه جرعه می‌خوردیم. من و لورا دوباره زانوهایمان را به هم زدیم.

مل گفت «هر کدام از ما واقعاً از عشق چی می‌دانیم؟ به نظر من در مورد عشق ماها تازه اول راهیم. می‌گوییم عاشق هم هستیم و هستیم، در این شکی نیست. من تری را دوست دارم و تری هم من را دوست دارد. شما دو تا هم همدیگر را دوست دارید. حالا فهمیدید که منظور من کدام نوع عشق است. بله، عشق جسمانی، یعنی آن میلی که آدم را به طرف یک شخص خاص سوق می‌دهد و همین طور عشق به وجود یک انسان دیگر، می‌شود گفت به ذات آن شخص. عشق شهوانی و خب بگیریم عشق احساسی، یعنی محبت کردن هر روزه به یک آدم دیگر. اما گاهی اصلاً سر در نمی‌آورم که چه طور زن اولم را هم دوست داشتم. اما دوستش داشتم. می‌دانم که داشتم. پس لابد از این نظر مثل تری هستم. مثل تری و اِد.» کمی ‌توی فکر فرو رفت و ادامه داد. «یک وقتی فکر می‌کردم زن اولم را بیشتر از جانم دوست دارم. اما حالا دیگر حالم ازش به هم می‌خورد. واقعاً به هم می‌خورد. این را چه طور می‌شود توجیه کرد؟ چی بر سر آن عشق آمده؟ سؤال من این است که چی بر سرش آمده؟ کاش یکی حالیم می‌کرد. حالا اِد را در نظر بگیریم، خب، باز رفتیم سر اِد. او آن قدر تری را دوست داشت که می‌خواست بکشدش و آخرش هم خودش را سر به نیست کرد.» مل مکثی کرد و یک جرعه از لیوانش را خورد. «شماها هیجده ماه با هم بوده‌اید و هم دیگر را دوست دارید. سر تا پایتان پیداست، از عشق در تب و تاب هستید. اما هر دوی شما قبل از آشنایی‌تان کسان دیگری را دوست داشتید. هر دوی شما، مثل من و تری، قبلاً هم ازدواج کرده بودید. حتی شاید قبل از آن هم کسان دیگری را دوست داشتید. من و تری پنج سال است که با هم زندگی می‌کنیم و چهار سال آن را زن و شوهر بوده‌ایم. و حالا جنبه‌ی وحشتناک قضیه، جنبه‌ی وحشتناک و در عین حال خوب قضیه که می‌شود گفت حسنش هم هست، آن است که اگر بلایی به سر یکی از ماها بیاید -ببخشید که این‌ها را می‌گویم- اما اگر همین فردا بلایی سر یکی از ماها بیاید فکر می‌کنم آن دیگری، آن طرف مقابل، مدتی غصه‌دار می‌شود اما بعدش همان آدم می‌رود و دل به کس دیگری می‌بندد و در مدت کوتاهی یکی دیگر را پیدا می‌کند، تمام این‌ها، تمام این عشقی که ما الآن دم می‌زنیم، تبدیل به یک خاطره می‌شود. چه بسا که خاطره‌ای هم نشود. این‌طور نیست؟ نکند دارم پرت و پلا می‌گویم؟ آخه می‌خواهم اگر اشتباه می‌کنم، حالیم کنید. می‌خواهم بدانم. یعنی، من هیچ چیز نمی‌دانم و اولین کسی هستم که اعتراف می‌کنم.»

تری گفت «تو رو خدا مل.» دستش را دراز کرد و مچ دست مل را گرفت «داری مست می‌کنی؟ آره عزیزم؟ مست کردی؟»

مل گفت «من فقط دارم حرف‌هایم را می‌زنم جونم، خب؟ مگر حتماً باید مست کرده باشم تا بتوانم حرف دلم را بزنم؟» گفت «فقط داریم صحبت می‌کنیم، همین. خب؟» چشم‌هایش را به تری دوخت.

تری گفت «من که از تو ایراد نگرفتم عزیز من.»

لیوانش را برداشت.

مل گفت «امروز آنکال نیستم.» گفت «بهت گفته باشم، آنکال نیستم.»

لورا گفت «ما دوستت داریم مل.»

مل به لورا نگاه کرد. طوری نگاهش کرد که انگار او را به جا نمی‌آورد انگار او یک زن دیگری بود.

مل گفت «من هم دوستت دارم لورا.» گفت «تو را هم همین طور نیک، تو را هم دوست دارم. می‌دانید چیه؟» گفت «شما رفقای ما هستید.»

لیوانش را برداشت.

***

مل گفت «می‌خواستم چیزی به‌تان بگویم. یعنی می‌خواستم نکته‌ای را ثابت کنم. ببینم، این اتفاق چند ماه پیش افتاده. اما هنوز هم ادامه دارد. با دانستن این قضیه، وقتی طوری از عشق حرف می‌زنیم که انگار می‌دانیم داریم از چه صحبت می‌کنیم، باید از خودمان خجالت بکشیم. »

تری گفت «بس کن دیگه. اگر مست نیستی، چرا مثل مست‌ها حرف می‌زنی.»

تری گفت «تو رو خدا مل.» دستش را دراز کرد و مچ دست مل را گرفت «داری مست می‌کنی؟ آره عزیزم؟ مست کردی؟»

مل خیلی آهسته گفت «برای یک بار در عمرت هم که شده دهنت را ببند. می‌شود یک لطفی به من بکنی و زبان به دهان بگیری؟ خب. داشتم از این زن و شوهر پیر می‌گفتم که ماشین‌شان توی اتوبان خرد و خاکشیر شده بود. زده بودند به جوانکی و همگی آش و لاش شده بودند. کسی فکر نمی‌کرد بتوانند جان سالم به در ببرند.»

تری به ما و دوباره به مل نگاه کرد. پریشان به نظر می‌آمد. شاید هم دارم اغراق می‌کنم. نمی‌دانم.

مل بطری را دور میز دست به دست می‌داد.

مل گفت «آن شب کشیک بودم. ماه مه بود، شاید هم ژوئن بود. من و تری تازه نشسته بودیم سر میز شام که از بیمارستان زنگ زدند. توی بزرگراه تصادفی شده بود. پسر نوجوان، مست هم بوده، وانت پدرش را کوبیده بود به کاروانی که این زن و شوهر تویش بودند. هفتاد و پنج سالی داشتند. پسره هم -که هیجده نوزده سالی داشته- تا بیمارستان تمام کرده بود. فرمان ماشین فرو رفته بود توی جناغ سینه‌اش. آن زوج پیر هنوز جان داشتند و به زور نفس می‌کشیدند. اما جای سالمی ‌نداشتند. انواع شکستگی، جراحت‌های داخلی، خونریزی، پارگی، همه چی، تازه جفت‌شان ضربه مغزی شده بودند. خلاصه وضعیت وخیمی ‌داشتند. این‌ها به کنار، سن بالایشان هم مزید بر علت شده بود. می‌شد گفت حال پیرزنه از شوهرش هم خراب‌تر بود. سوای تمام چیزهایی که گفتم، پارگی طحال هم داشت، کاسه‌ی جفت زانوهایش هم شکسته بود. اما کمربند ایمنی را بسته بودند و خدا شاهد است چیزی که تا آن لحظه جان‌شان را نجات داده بود، همان کمربند بود.»

تری گفت «شنوندگان عزیز، به اطلاعیه‌ی شورای ملی ایمنی توجه کنید.» و خندید.

«دکتر ماوین مک گینیز، سخنگوی شما، نطقی ایراد می‌کنند.» گفت «مل، گاهی وقت‌ها یک کمی‌زیاده روی می‌کنی، اما من دوستت دارم، جونم.»

مل گفت «من هم دوستت دارم عزیزم.»

مل روی میز خم شد. تری هم از آن طرف خم شد. هم دیگر را بوسیدند.

مل که داشت دوباره سر جایش می‌نشست، گفت «تری راست می‌گوید. حمتاً کمربندها را ببندید. اما نه، از شوخی گذشته، آن دو تا پیرها وضع فجیعی داشتند. گفتم که، وقتی رسیدم آن‌جا پسره تمام کرده بود. روی یک برانکارد درازش کرده بودند یک گوشه. به زن و شوهر نگاهی کردم و به پرستار اورژانس گفتم که زود یک متخصص مغز و اعصاب، یک شکسته بند و دوتا جراح خبر کند.»

از لیوانش نوشید. گفت «سعی می‌کنم خلاصه‌اش کنم. خلاصه، هر دوشان را به اتاق عمل بردیم و تا صبح مثل خر کار کردیم. عجب تاب و تحمل حیرت انگیزی داشتند این دوتا. آدم از همان اول متوجه می‌شد. هر کاری که ازمان ساخته بود برایشان کردیم و طرف‌های صبح فکر کردیم شانس زنده ماندن شان پنجاه‌پنجاه است، برای زنه شاید هم کم‌تر. خب، صبح روز بعد هنوز زنده بودند. پس منتقل‌شان کردیم به آی‌سی‌یو، که دو هفته تمام هر جفت شان آن‌جا به دم و دستگاه وصل بودند و از هر نظر بهتر و بهتر می‌شدند. بعد منتقل‌شان کردیم به اتاق‌شان توی بخش»

دست از حرف زدن کشید. گفت «بیایید ترتیب این مشروب آشغال را بدهیم، بعد می‌رویم شام می‌خوریم. باشد؟ من و تری یک جای جدید سراغ داریم، همان‌جا می‌رویم، همان‌جایی که تازه پیدایش کرده‌ایم. اما تا وقتی که ته این آشغال زهرماری را در نیاوریم، هیچ جا نمی‌رویم.»

مل گفت «من عاشق غذا هستم.» گفت «می‌دانید؟ اگر دوباره به دنیا می‌آمدم، سرآشپز می‌شدم. مگر نه تری؟»

مل خندید. با انگشت به یخ توی لیوانش زد.

گفت «تری می‌داند. ازش بپرسید. این را هم بگویم که اگر روزی در زمان و مکان دیگری به دنیا می‌آمدم، می‌دانید چه کار می‌کردم؟ دلم می‌خواست شوالیه می‌شدم. آدم توی آن زره حسابی در امن و امان است. تا وقتی باروت و تفنگ سر پر و تپانچه در نیامده بود، شوالیه‌گری هم عالمی‌ داشته.»

تری گفت «مل دوست دارد اسب سوار بشود و نیزه‌ای دستش بگیرد.»

لورا گفت. «هر جا رفتی چارقد زنی همراهت باشد ها.»

مل گفت. «شاید هم خود زنه.»

لورا گفت. «خجالت هم خوب چیزیه.»

تری گفت «آمدیم و رعیت به دنیا آمدی. رعیت‌ها که آن زمان‌ها روزگار خوشی نداشتند.» تری این را گفت.

مل گفت «روزگار رعیت‌ها کی خوش بوده؟ اما به نظر من حتی شوالیه‌ها هم بنده‌ی کس دیگری بودند. مگر نه؟ ولی آن زمان‌ها معمولاً همه بنده‌ی کس دیگری بوده اند. نه؟ تری؟ اما می‌دانید از چه چیز شوالیه‌ها خوشم می‌آید؟ -به جز موضوع زن‌هایشان- از زره‌ای که می‌پوشند و به آسانی‌ها صدمه نمی‌دیدند. می‌دانید که آن وقت‌ها نه از ماشین خبری بوده، نه از جوانک‌های مست که بزنند آدم را لت و پار کنند.»

***

مل گفت «من عاشق غذا هستم.» گفت «می‌دانید؟ اگر دوباره به دنیا می‌آمدم، سرآشپز می‌شدم. مگر نه تری ؟»

تری گفت «برده.»

مل گفت «چی؟»

تری گفت «می‌گویند برده نه بنده.»

مل گفت «بنده، برده.» مل گفت «گندشان بزنند، مگر چه فرقی دارند؟ به هر حال منظورم را که گرفتید. خب دیگر.» مل گفت «من فرهیخته نیستم. فقط به کار خودم واردم. درست است که جراح قلب هستم، بله اما فقط یک تعمیرکارم. فقط بلدم بروم و وقت هدر بدهم و یک چیزهایی را روی هم سوار کنم. اَه.»

تری گفت «چه متواضع!»

گفتم «مل حکیم‌باشی جا افتاده‌ای ست. ولی گاهی شوالیه‌ها توی زره‌هایشان خفه می‌شدند، جناب مل، حتی از بس توی زره داغ می‌شد و آن‌ها خسته و بی‌حال می‌شدند که گاهی سکته هم می‌کردند. یک جایی خوانده‌ام که شوالیه‌ها گاهی از اسب‌شان می‌افتند پایین و از زور خستگی زیر آن همه زره نا نداشتند پا شوند و بایستند. بعضی وقت‌ها زیر دست و پای اسب خودشان له و لورده می‌شدند.»

مل گفت «چه وحشتناک. خیلی وحشتناک است نیکی. لابد همان‌جا دراز به دراز می‌افتادند تا یکی بیاید و قیمه قیمه‌شان کند.»

تری گفت «یعنی بنده‌های دیگر.»

مل گفت «درست است برده‌ی دیگری از راه می‌رسید و با نیزه کلک آن حرامزاده را می‌کند. آن هم به نام عشق یا هر کوفت و زهر مار دیگری که آن زمان‌ها به خاطرش می‌جنگیدند.»

تری گفت «همان چیزهایی که امروزه ما هم به خاطرشان توی سرو کله هم می‌زنیم.»

لورا گفت «هیچ چیز عوض نشده.»

گونه‌های لورا برافروخته بود. چشمانش می‌درخشیدند. لیوان را به طرف لب‌هایش برد.

مل دوباره برای خودش مشروب ریخت. به دقت به بر چسب آن زل زد، انگار طولانی ارقام را می‌خواند. بعد آهسته بطری را روی میز گذاشت و آهسته دستش را به طرف سودا دراز کرد.

***

لورا گفت «راستی آن زوج پیر چی شدند؟ نگفتی آخر قصه‌ات چی شد؟»

لورا سر روشن کردن سیگار با مشکل روبرو شده بود. کبریت‌هایش مدام خاموش می‌شدند.

حالا دیگر آفتاب اتاق جور دیگری بود، داشت عوض می‌شد، کم رنگ می‌شد. ولی برگ‌های آن طرف پنجره هنوز می‌درخشید و من به اشکالی که روی چهارچوب و هره‌ی فورمیکایی آن ایجاد کرده بودند چشم دوختم، البته شکل‌ها عین هم نبودند.

گفتم «آن زوج پیر چه طور شدند؟»

تری گفت «پیرتر و عاقل تر.»

مل به او زل زد.

تری گفت «بقیه‌ی قصه‌ات را تعریف کن عزیزم. شوخی کردم. بعد چی شد؟»

مل گفت «تری، بعضی وقت‌ها.»

تری گفت «تو رو خدا، مل این قدر جدی نباش. جونم، مگر شوخی سرت نمی‌شود؟»

مل گفت «کدام شوخی؟»

لیوانش را به دست گرفت و چشم از زنش بر نداشت.

لورا گفت «چی شد؟»

مل نگاهش را به لورا دوخت. گفت «لورا، اگر تری زنم نبود و اگر این همه دوستش نداشتم، و اگر نیک بهترین دوستم نبود، من عاشق تو می‌شدم. تو را بر می‌داشتم و با خودم می‌بردم عزیزم.» مل این را گفت.

تری گفت «حالا قصه‌ات را بگو. بعد می‌رویم آن رستوران جدیده، خب؟»

مل گفت «باشد.» گفت «کجا؟ بودم» به میز خیره شد و دوباره شروع کرد.

هر جفت‌شان توی گچ و پانسمان بودند، از فرق سر تا نوک پا. آدم فقط توی فیلم‌ها چنین چیزهایی می‌بیند. درست همان جوری بودند.

- من هر روز به آن‌ها سر می‌زدم. گاهی اگر به خاطر تماس‌های دیگر گذرم به آن طرف می‌افتاد، روزی دوبار می‌دیدمشان. هر جفت‌شان توی گچ و پانسمان بودند، از فرق سر تا نوک پا. آدم فقط توی فیلم‌ها چنین چیزهایی می‌بیند. درست همان جوری بودند. فقط چند تا حفره‌ی کوچولو برای چشم و دماغ و دهان دیده می‌شد. تازه پاهای زنه باید به وزنه آویزان می‌شد. خب شوهره یک مدت طولانی شدیداً افسرده بود. حتی وقتی فهمید زنه زنده می‌ماند، باز هم به شدت افسرده بود. البته تصادف تنها دلیل افسردگی‌اش نبود. یعنی تصادف یکی از دلایل بود نه همه‌ی آن‌ها. یک بار سرم را بردم نزدیک حفره‌ی دهانش، خب، و او گفت که افسردگی‌اش از تصادف نیست. بلکه به این خاطر است که از این حفره‌ی چشم‌ها نمی‌تواند صورت زنش را ببیند. گفت همین موضوع عذابش می‌دهد. تصورش را بکنید، باور کنید دل یارو شکسته بود واسه‌ی این که نمی‌توانست کله‌ی وامانده‌اش را بچرخاند و زن وامانده‌اش را ببیند.

مل به دور و بر میز نگاهی انداخت و به خاطر چیزی که می‌خواست بگوید سر تکان داد.

- منظورم این است که پیر خرفت داشت از دست می‌رفت، فقط واسه‌ی این که نمی‌توانست پیرزن نکبتی را نگاه کند.

همگی به مل نگاه کردیم.

او گفت «حالیتان هست چی دارم می‌گویم؟»

***

شاید آن موقع یک کمی‌مست بودیم. می‌دانم که با آن حال تمرکز کردن روی یک چیز خیلی سخت بود. آفتاب داشت بی‌رمق می‌شد. از پنجره، از همان جایی که آمده بود داشت می‌رفت. هیچ‌کدام از ما از پشت میز تکان نخورد تا بلند شود و چراغ بالای سرمان را روشن کند.

مل گفت «ببینید، بیایید ته این مشروب کوفتی را بالا بیاوریم. هنوز این قدر هست که نفری یک پیک بزنیم. بعد می‌رویم شام. می‌رویم آن جای جدید.»

تری گفت «افسرده است. مل، چرا یک قرص نمی‌خوری؟»

مل سر تکان داد «هر چی بوده قبلاً همه را امتحان کرده‌ام.»

گفتم «همه‌ی ما یک وقتی‌هایی قرص لازم داریم.»

تری گفت «بعضی‌ها مادرزادی قرص لازم دارند.»

تری انگشتش را به چیزی روی میز مالید. بعد دست از مالیدن کشید.

مل گفت «دلم می‌خواهد با بچه‌هایم صحبت کنم.» گفت «از نظر شماها اشکالی ندارد؟ زنگی به بچه‌هایم می‌زنم.»

تری گفت «اگر مارجوری گوشی را برداشت چی؟ شماها جریان مارجوری را از ما شنیده‌اید؟ عزیزم، نمی‌خواهی با مارجوری صحبت کنی؟ حالت بدتر از این می‌شود ها.»

مل گفت «کی خواست با مارجوری صحبت کند؟ من می‌خواهم با بچه‌هایم صحبت کنم.»

تری گفت «هر روز خدا مل دعا می‌کند که مارجوری یا دوباره شوهر کند یا این که بمیرد.» تری گفت «یک دلیلش این است که او دیگر دارد ما را ورشکست می‌کند. مل گوید مارجوری از لج او شوهر نمی‌کند. یک دوست پسر دارد که پیش او و بچه زندگی می‌کند که خرج دوست پسره هم افتاده گردن مل.»

مل گفت «مارجوری به نیش زنبور حساسیت دارد. از خدا می‌خواهم یا شوهر کند یا اگر نمی‌کند، یک مشت زنبور سمج بریزند سرش و آن قدر نیش‌اش بزنند تا جانش در بیاید.»

لورا گفت «خجالت هم خوب چیزییه.»

مل گفت «وزوزوزوز» و انگشت‌هایش را به شکل دسته‌ای زنبور در آورده، زیر گلوی تری جنباند. بعد دست‌هایش را به دو طرف بدنش رها کرد.

مل گفت «خیلی بدجنس است. گاهی می‌زند به سرم که لباس زنبوردارها را بپوشم و بروم سراغش. از همان کلاه‌های کاسکت مانند که لبه‌اش صورت آدم را می‌گیرد. از آن دستکش‌های گنده و کت‌های دو لایه، دیده‌اید که؟ در می‌زنم و یک دسته زنبور را توی خانه ول می‌کنم. البته اول مطمئن می‌شوم بچه‌ها خانه نباشند، بعد.»

یک پایش را روی آن یکی انداخت. انگار خیلی طول کشید این کار را بکند. بعد هر دو پایش را روی زمین گذاشت و به جلو خم شد. آرنج‌هایش را روی میز و دست‌هایش را زیر چانه گذاشت. «شاید هم دیگر به بچه‌ها زنگ نزدم. شاید اصلاً فکر جالبی نبوده. شاید فقط رفتیم چیزی خوردیم. نظرتان چیه؟»

گفتم «به نظر من فکر خوبی است. بخوریم یا نخوریم. یا این که مشروب خوری را ادامه بدهیم. من که می‌توانم تا غروب به همین منوال ادامه بدهم.»

لورا گفت «عزیزم، این حرف چه معنی می‌دهد؟»

گفتم «معنی‌اش همانی بود که گفتم. یعنی من می‌توانم همین طور ادامه بدهم. معنی دیگری ندارد.» لورا گفت «من می‌خواهم چیزی بخورم. فکر نکنم به عمرم این قدر گرسنه شده باشم. این جا چیزی پیدا می‌شود ته بندی کنیم؟»

تری گفت «الآن یک کمی‌پنیر و بیسکویت می‌آورم.»

اما همان جا نشست بلند نشد چیزی بیاورد.

مل لیوانش را وارونه کرد. هر چه در آن بود روی میز ریخت.

مل گفت «مشروب تمام شد.»

تری گفت «حالا چی؟»

من صدای قلبم را می‌شنیدم. صدای قلب همه را می‌شنیدم. سر و صدایی را که ما آدم‌ها دور هم سر میز راه انداخته بودیم، می‌شنیدم. هیچ کدام تکان نخوردیم، حتی وقتی اتاق در تاریکی فرو رفت.

-----------------------------------

نقد داستان:

دو نوع نقد وارد است، تأویلی، بوطیقایی.

1- نقد تأویلی:

راوی سوم شخص:

دوستم مل مک گینیز داشت حرف می‌زد. مل مک گینیز متخصص قلب است و گاهی حرفه‌اش این حق را به او می‌دهد...

ژانر داستان:

واقع‌گرای اجتماعی

تعریف عشق از دید تک تک شخصیت‌ها متناسب با جنس، شغل، جامعه.... به آن پرداخته شده است.

تعریف عشق از دید تک تک شخصیت‌ها متناسب با جنس، شغل، جامعه.... به آن پرداخته شده است.

عناصر داستان (زمان، مکان، توصیف، صحنه، تصویر، تشبیه...)

زمان:

** آفتاب از پنجره‌ی بزرگ پشت ظرف‌شویی، همه‌ی آشپزخانه را گرفته بود.

** آفتاب داشت بی‌رمق می‌شد. از پنجره، از همان جایی که آمده بود داشت می‌رفت.

عالی‌ترین تغییر زمان از طریق توصیف:

** حالا دیگر آفتاب توی اتاق جور دیگری بود، داشت عوض می‌شد، کم رنگ می‌شد. ولی برگ‌های آن طرف پنجره هنوز می‌درخشید و من به اشکالی که روی چهار چوب و هره‌ی فورمیکایی آن ایجاد کرده بودند چشم دوختم. البته شکل‌ها عین هم نبودند.

تغییر زمان بدون اشاره مستقیم:

** هیچ‌کدام ما از پشت میز تکان نخورد تا بلند شود و چراغ بالای سرمان را روشن کند.

مکان:

** ما چهار نفر دور میز آشپزخانه‌ی او نشسته، داشتیم جین می‌نوشیدیم...

** هر دوشان را به اتاق عمل بردیم و تا صبح مثل خر کار کردیم. عجب تاب و تحمل حیرت انگیزی داشتند... منتقل‌شان کردیم به آی‌سی‌یو، که دو هفته تمام هر جفت‌شان آن ‌جا به دم و دستگاه وصل بودند... بعد منتقل‌شان کردیم به اتاق‌شان توی بخش.

توصیف:

** مل چهل و پنج سال داشت. قد بلند و ترکه‌ای با موهای نرم و فرفری. صورت و دست‌هایش سر بازی تنیس آفتاب سوخته شده بود. هنگام هوشیاری، حالات و حرکاتش دقیق و سنجیده بود.

صحنه:

** یک شب افتاد به جانم. مچ پایم را گرفته بود و دور اتاق نشیمن روی زمین می‌کشید... همین‌طور مرا دور اتاق می‌کشید. سرم هی می‌خورد به اثاثیه.

** توی پارکینگ تاریک بود و من چهارستون بدنم خیس عرق می‌شد تا به ماشینم می‌رسیدم. هر لحظه انتظار داشتم که از پشت بوته‌ای، ماشینی، چیزی سر و کله‌اش پیدا بشود و مرا با تیر بزند. تصورش را بکن، طرف دیوانه بود. حتی ازش بر می‌آمد بمبی چیزی کار بگذارد.

تصویر:

** توی بزرگراه تصادفی شده بود. پسر نوجوان، مست هم بوده... فرمان ماشین فرو رفته بود توی جناغ سینه‌اش. آن زوج پیر هنوز جان داشتند و به زور نفس می‌کشیدند... انواع شکستگی‌ها، جراحت‌های داخلی، خونریزی، کوفتگی، پارگی، همه چی، تازه جفت‌شان ضربه مغزی هم شده بودند... پارگی طحال هم داشت، کاسه‌ی زانوهایش هم شکسته بود.

** هر جفت‌شان توی گچ و پانسمان بودند، از فرق سر تا نوک پا... فقط چند تا حفره‌ی کوچولو برای چشم و دماغ و دهان دیده می‌شد. تازه پاهای زنه باید به وزنه آویزان می‌شد...

تشبیه:

** آفتاب بعد از ظهر مثل یک موجود ناپیدا در اتاق حس می‌شد. پرتو گسترده‌ی آرامش و سخاوت. انگار جای دیگری بودیم، در یک قلمرو سحرآمیز. دوباره لیوان‌ها را بلند کردیم و مثل بچه‌هایی که برای انجام یک کار ممنوعه دست به یکی می‌شوند، به هم دیگر نیشخند زدیم.

**...لثه‌هایش سست شد. یعنی روی دندان‌هایش هیچ لثه‌ای باقی نماند. از آن به بعد دندان‌هایش مثل دندان‌های درآکولا بیرون زده بود.

مسئله‌ی داستان چیست؟!

چهار نفر دور میز نشسته‌اند در مورد عشق حرف می‌زنند، هر یک دیدگاهی متفاوت دارد. طوری از عشق حرف می‌زنند که انگار می‌دانند از چه صحبت می‌کنند.

عدم قضاوت کردن راوی:

** لورا گفت «من در مورد اِد یا چگونگی ماجرا چیزی نمی‌دانم. ولی آخر کی می‌تواند درباره‌ی وضعیت دیگری قضاوت درستی بکند؟» روی دست لورا دست کشیدم او هم لبخند کوتاهی به من زد...

** تری به ما و دوباره به مل نگاه کرد. پریشان به نظر می‌آمد. شاید هم دارم اغراق می‌کنم. نمی‌دانم.

داستان سه سطحی است:

سطح اول:

زبان آن قدر ساده است که به نظر می‌رسد شخصیت‌ها بی‌روح و خون‌اند در حالی که بر لحن و گفتار شخصیت‌ها تأکید بسیاری شده.

واضح و آشکار عدم ابهام و پیچیدگی زبانی است. زبان در نهایت ایجاز رسیده، زبان آن قدر ساده است که به نظر می‌رسد شخصیت‌ها بی‌روح و خون‌اند در حالی که بر لحن و گفتار شخصیت‌ها تأکید بسیاری شده. ریموند کارور حتی محدوده‌ی اجتماعی شخصیت‌ها را با پرداختی قوی آن هم از طریق جزئی‌نگاری دقیق بازگو کرده است.

مثال‌ها:

1- نیک (راوی).

داستان را روایت می‌کند قضاوت نمی‌کند نظری هم نمی‌دهد.

2- لورا همسر راوی.

لورا گفت «خب، من و نیک می‌دانیم عشق یعنی چه.» گفت «البته برای ما دونفر.» زنوایش را به زانویم زد. «حالا تو یک چیزی بگو.» این را گفت و با لبخندی رو به من کرد.

در جواب این حرف دست لورا را گرفتم و به طرف لب‌هایم بردم. با آب و تاب هر چه تمامتر دستش را بوسیدم. همه خندیدند.

3- مل متخصص قلب.

مل گفت «هر کدام از ما واقعاً از عشق چی می‌دانیم؟ به نظر من در مورد عشق ماها تازه اول راهیم. می‌گوییم عاشق هم هستیم و هستیم، در این شکی نیست. من تری را دوست دارم و تری هم من را دوست دارد. شما دوتا هم همدیگر را دوست دارید. حالا فهمیدید که منظور من کدام نوع عشق است. بله، عشق جسمانی، یعنی آن میلی که آدم را به طرف یک شخص خاص سوق می‌دهد و همین‌طور عشق به وجود یک انسان دیگر، می‌شود گفت به ذات آن شخص. عشق شهوانی و خب بگیریم عشق احساسی، یعنی محبت کردن هر روزه به یک آدم دیگر. اما گاهی اصلاً سر در نمی‌آورم که چه طور زن اولم را هم دوست داشتم. اما دوستش داشتم. می‌دانم که داشتم. پس لابد از این نظر مثل تری هستم. مثل تری و اِد.» کمی ‌توی فکر فرو رفت و ادامه داد. «یک وقتی فکر می‌کردم زن اولم را بیشتر از جانم دوست دارم. اما حالا دیگر حالم ازش به هم می‌خورد. واقعاً به هم می‌خورد. این را چه طور می‌شود توجیه کرد؟ چی بر سر آن عشق آمده؟ سؤال من این است که چی بر سرش آمده؟ کاش یکی حالیم می‌کرد.

4- تری زن دوم مل.

تری گفت «هر چی می‌خواهی بگو. اما من مطمئنم که عشق بود. شاید به نظر تو دیوانگی باشد، اما همین بود که گفتم. آدم‌ها جورواجورند، مل، بله خل بازی در می‌آورد. این درست. اما عاشق من بود. لابد روشش این بوده، اما به هر حال دوستم داشت. هر چی که بود پای عشق وسط بود دیگه، مل. نگو که نبود.»

سطح دوم. (پرداختن به عشق)

انسان برای پرداختن به موضوع "عشق" که مسئله‌ی مهم بشریت است هیچ تعریف درست و منطقی ندارد. روبط انسانی شکست خورده و سرد، به نهایت خود رسیده است و از درون تهی شده‌اند، انسان‌ها قادر به بیان احساسات خود نیستند. شخصیت‌ها گاه حرف چندانی برای زدن ندارند، نام خانوادگی ندارند، تنها با یک اسم از یکدیگر متمایز می‌شوند. آن‌ها فاقد هرگونه هویتی هستند.

مثال اول:

** مل گفت «اِد توی اتاق خودش شلیک می‌کند توی دهانش. یک نفر با شنیدن صدای گلوله مدیر ساختمان را خبر می‌کند در را با شاه‌کلید باز کرده، صحنه را می‌بینند و آمبولانس را خبر می‌کنند. وقتی او را آوردند بیمارستان، اتفاقاً من هم آن‌جا بودم. هنوز جان داشت اما امیدی به زنده ماندنش نبود. یارو سه روز دوام آورد. سرش در اثر تورم دو برابر اندازه‌ی معمولی شده بود. هیچ وقت هم چنین چیزی ندیده بودم، خدا نکند از این به بعد هم ببینم.

مثال دوم:

** تری وقتی موضوع را فهمید، خواست برود پیشش بماند. به خاطر همین دعوای‌مان شد. به نظر من نباید او را در آن وضعیت می‌دید. هنوز هم روی حرف خودم هستم.»

لورا گفت «آخرش حرف کی به کرسی نشست؟»

تری گفت «وقتی تمام کرد کنارش بودم. اصلاً به هوش نیامد. آخه کسی را نداشت.»

مل گفت «طرف خطرناک بود بابا. اگر تو به این می‌گویی عشق، ارزانی خودت.»

تری گفت «بله که عشق بود. درسته که به نظر خیلی‌ها غیر عادی می‌آید، اما اِد حاضر بود جانش را بر سر آن بگذارد، که گذاشت.»

سطح سوم:

روان شناسی (عینی و رفتاری)

1- شخصیت‌ها می‌کوشند با روی آوردن به الکل خلاء درونی خود را پر کنند.

مورد اول:

** مل نفسش را بیرون داد. لیوانش را به دست گرفت و رو به من و لورا گفت «یارو من را هم تهدید به مرگ می‌کرد.» مشروبش را تا ته سر کشید و دست دراز کرد بطری را بردارد.

مورد دوم:

انسان برای پرداختن به موضوع "عشق" که مسئله‌ی مهم بشریت است هیچ تعریف درست و منطقی ندارد.

** باز مل توی لیوانش مشروب ریخت. تکه‌ای یخ و یک لیمو تویش انداخت. ما هم منتظر بودیم و مشروب‌مان را جرعه جرعه می‌خوردیم.

مورد سوم:

** مل دوباره برای خودش مشروب ریخت. به دقت به بر چسب آن زل زد، انگار که ردیف طولانی ارقام را می‌خواند. بعد آهسته بطری را روی میز گذاشت و آهسته دستش را به طرف سودا دراز کرد.

مورد چهارم:

** مل گفت «ببینید، بیایید ته این مشروب کوفتی را بالا بیاوریم، هنوز این قدر هست که نفری یک پیک بزنیم. بعد می‌رویم شام. می‌رویم آن جای جدید.»  

2- بی انگیزه به حیات خود ادامه می‌دهند. ( افسردگی محض) حقیقت جامعه را آشکار می‌کند.

مثال:

** خب، باز رفتیم سر اِد. او آن قدر تری را دوست داشت که می‌خواست بکشدش و آخرش هم خودش را سر به نیست کرد.» مل مکثی کرد و یک جرعه از لیوانش را خورد. «شماها هجده ماه با هم بوده‌اید و هم دیگر را دوست دارید. سرتا پایتان پیداست، از عشق در تب و تاب هستید. اما هر دوی شما قبل از آشنایی‌تان کسان دیگری را دوست داشتید. هر دوی شما، مثل من و تری، قبلاً هم ازدواج کرده بودید. حتی شاید قبل از آن هم کسان دیگری را دوست داشتید. من و تری پنج سال است که با هم زندگی می‌کنیم و چهار سال آن را زن و شوهر بوده‌ایم. و حالا جنبه‌ی وحشتناک قضیه، جنبه‌ی وحشتناک و در عین حال خوب قضیه که می‌شود گفت حسنش هم هست، آن است که اگر بلایی به سر یکی از ماها بیاید -ببخشید که این را‌ها را می‌گویم- اما اگر همین فردا بلایی سر یکی از ماها بیاید فکر می‌کنم آن دیگری آن طرف مقابل، مدتی غصه‌دار می‌شود اما بعدش همان آدم می‌رود و دل به کس دیگری می‌بندد و در مدت کوتاهی یکی دیگر را پیدا می‌کند، تمام این‌ها، تمام این عشقی که ما الآن دم می‌زنیم، تبدیل به یک خاطره می‌شود. چه بسا که خاطره‌ای هم نشود. این طور نیست؟

3- شخصیت‌ها متزلزل و اصلاح ناپذیراند.

مثال:

** تری گفت «هر روز خدا مل دعا می‌کند که مارجوری یا دوباره شوهر کند یا این که بمیرد.» تری گفت «یک دلیلش این است که او دیگر دارد ما را ورشکست می‌کند. مل می‌گوید مارجوری از لج او شوهر نمی‌کند. یک دوست پسر دارد که پیش او و بچه زندگی می‌کند که خرج دوست پسره هم افتاده گردن مل.»

4- نا کامی ‌و سرخوردگی.

مثال:

** دست لورا را گرفتم و به طرف لب‌هایم بردم. با آب و تاب هر چه تمام‌تر دستش را بوسیدم. همه خندیدند.

گفتم «ما شانس آوردیم.»

تری گفت «دست بردارید بابا. حالم را به هم می‌زنید و آخه هنوز که ماه عسل‌تان تمام نشده. فعلاً لیلی و مجنونید. یک مدت که گذشت احوال‌تان را می‌پرسم. مگر چند وقت است که با هم هستید؟ چه قدر گذشته؟ یک سال؟ یا بیشتر؟

لورا لبخند زنان با چهره‌ای گل انداخته گفت «بیشتر از یک سال و نیم.»

تری گفت «خب پس بگذارید یک خرده بگذرد، بعد.»

مشروبش را به دست گرفت و به لورا زل زد.

5- شخصیت‌ها در عشق و هویت، تعادل روحی ندارند.

مثال:

** تری گفت مردی که قبل از مل با او زندگی می‌کرده از بس عاشقش بوده می‌خواسته او را بکشد. بعد گفت «یک شب افتاد به جانم. مچ پایم را گرفته بود و دور اتاق نشیمن روی زمین می‌کشید. هی می‌گفت دوستتت دارم، پتیاره، دوستت دارم. همین طور مرا دور اتاق می‌کشید. سرم هی می‌خورد به اثاثیه.» دور تا دور میز را نگاهی کرد و گفت «آدم با یک هم چنین عشقی چه کار کند.»

** مل نگاهش را به لورا دوخت. گفت «لورا، اگر تری زنم نبود و اگر این همه دوستش نداشتم، و اگر نیک بهترین دوستم نبود، من عاشق تو می‌شدم. تو را بر می‌داشتم و با خودم می‌بردم عزیزم.» مل این را گفت.

6- شخصیت‌ها دچار بحران‌اند.

مثال:

آن چیزی که زمانی دارای ارزش بوده حالا دیگر مفت نمی‌ارزد.

** مل گفت «هر کدام از ما واقعاً از عشق چی می‌دانیم؟ به نظر من در مورد عشق ماها تازه اول راهیم. می‌گوییم عاشق هم هستیم و هستیم، در این شکی نیست. من تری را دوست دارم و تری هم من را دوست دارد. شما دو تا هم همدیگر را دوست دارید. حالا فهمیدید که منظور من کدام نوع عشق است. بله، عشق جسمانی، یعنی آن میلی که آدم را به طرف یک شخص خاص سوق می‌دهد و همین طور عشق به وجود یک انسان دیگر، می‌شود گفت به ذات آن شخص. عشق شهوانی و خب بگیریم عشق احساسی، یعنی محبت کردن هر روزه به یک آدم دیگر. اما گاهی اصلاً سر در نمی‌آورم که چه طور زن اولم را هم دوست داشتم. اما دوستش داشتم. می‌دانم که داشتم. پس لابد از این نظر مثل تری هستم. مثل تری و اِد.» کمی‌توی فکر فرو رفت و ادامه داد. «یک وقتی فکر می‌کردم زن اولم را بیشتر از جانم دوست دارم. اما حالا دیگر حالم ازش به هم می‌خورد. واقعاً به هم می‌خورد. این را چه طور می‌شود توجیه کرد؟ چی بر سر آن عشق آمده؟ سؤال من این است که چی بر سرش آمده؟ کاش یکی حالیم می‌کرد.

7- آن چیزی که زمانی دارای ارزش بوده حالا دیگر مفت نمی‌ارزد.

مثال:  

**... از این حفره‌ی چشم‌ها نمی‌تواند صورت زنش را ببیند. گفت همین موضوع عذابش می‌دهد. تصورش را بکنید، باور کنید دل یارو شکسته بود واسه‌ی این که نمی‌توانست کله‌ی وامانده‌اش را بچرخاند و زن وامانده‌اش را ببیند.

مل به دور و بر میز نگاهی انداخت و به خاطر چیزی که می‌خواست بگوید سر تکان داد.

- منظورم این است که پیر خرفت داشت از دست می‌رفت، فقط واسه‌ی این که نمی‌توانست پیرزن نکبتی را نگاه کند.

عدم آزادی با استفاده از آیرونی.

(انسان مدرن در تنهایی، عدم آزادی، هویت و عشقی پایدار سکته می‌کند و می‌میرد.)

مثال:

** مل خندید. با انگشت به یخ توی لیوانش زد. گفت «تری می‌داند. ازش بپرسید. این را هم بگویم که اگر روزی در زمان و مکان دیگری به دنیا می‌آمدم، می‌دانید چه کار می‌کردم؟ دلم می‌خواست شوالیه می‌شدم. آدم توی آن زره حسابی درامن و امان است. تا وقتی باروت و تفنگ سر پر و تپانچه درنیامده بود، شوالیه‌گری هم عالمی ‌داشته.»

...گفتم «مل حکیم‌باشی جا افتاده‌ای ست. ولی گاهی شوالیه‌ها توی زره‌هایشان خفه می‌شدند، جناب مل، حتی از بس توی زره داغ می‌شد و آن‌ها خسته و بی حال می‌شدند که گاهی سکته هم می‌کردند. یک جایی خوانده‌ام که شوالیه‌ها گاهی از اسب‌شان می‌افتند پایین و از زور خستگی زیر آن همه زره نا نداشتند پا شوند و بایستند. بعضی وقت‌ها زیر دست و پای اسب خودشان له و لورده می‌شدند.»

مل گفت «چه وحشتناک. خیلی وحشتناک است نیکی. لابد همان جا دراز به دراز می‌افتادند تا یکی بیاید و قیمه قیمه‌شان کند.»

تری گفت « یعنی بنده‌های دیگر.»

مل گفت «درست است برده‌ی دیگری از راه می‌رسید و با نیزه کلک آن حرامزاده را می‌کند. آن هم به نام عشق یا هر کوفت و زهرمار دیگری که آن زمان‌ها به خاطرش می‌جنگیدند.»

تری گفت «همان چیزهایی که امروزه ما هم به خاطرشان توی سر و کله هم می‌زنیم.»

لورا گفت «هیچ چیز عوض نشده.»

نقد بوطیقائی:

اگر از بیرون به کلیت داستان نگاهی عمیق بیندازیم متوجه می‌شویم که نویسنده مثلث عشقی را ترسیم کرده که همه‌ی شخصیت‌ها در آن اسیرند و هیچ راه گریزی نیست چون درک درستی از عشق، و هویت ندارند. روابط انسان مدرنیته به سردی سوق داده شده، دیگر نمی‌توان مانند انسان کلاسیک تعریف واحدی از او داشت.

ضلع اول مثلث:

** عشق دیوانه وار، جنونِ مرضی، افسردگی. ( اِد - تری )

ضلع دوم:

** عشقی که تنها هجده ماه اتفاق افتاد. ( لورا - نیک )

ضلع سوم:

عشقی که پایدار و عمیق بود، نشان دادن انسان کلاسیک. ( پیره زن - پیرمرد تصادفی )  

پایان داستان:

در پایان نویسنده به وضوح عدم اصلاح انسان و افول جامعه را از طریق آیرونی نشان می‌دهد.

در پایان نویسنده به وضوح عدم اصلاح انسان و افول جامعه را از طریق آیرونی نشان می‌دهد. در تمام مراحل داستان نویسنده مخاطب را با جهان بینی خود که نگاهی فلسفی، یأس و نا امیدی و بد بینانه به جهان اطراف را دارد؛ نه تنها آشنا بلکه از طریق "آیرونی و نشانه‌ها" که کاربردی و در خدمت داستان است آگاه می‌سازد. چیزی که اغلب نویسندگان فکر می‌کنند هر چه جهان داستان‌شان ابهام و از پیچیدگی زبانی برخوردار باشد و مخاطب عدم آگاهی نسبت به جهان بینی نویسنده داشته باشد کار آن‌ها هنری‌تر جلوه می‌کند و یا سبک خاصی را ابداع کرده‌اند.  

مثال:

گفتم «به نظر من فکر خوبی است. بخوریم یا نخوریم. یا این که مشروب‌خوری را ادامه بدهیم. من که می‌توانم تا غروب به همین منوال ادامه بدهم.»

لورا گفت «عزیزم، این حرف چه معنی می‌دهد؟»

گفتم «معنی‌اش همانی بود که گفتم. یعنی من می‌توانم همین طور ادامه بدهم. معنی دیگری ندارد.» لورا گفت «من می‌خواهم چیزی بخورم. فکر نکنم به عمرم این قدر گرسنه شده باشم. این‌جا چیزی پیدا می‌شود ته‌بندی کنیم؟»

تری گفت «الآن یک کمی‌پنیر و بیسکویت می‌آورم.»

اما همان جا نشست بلند نشد چیزی بیاورد.

مل لیوانش را وارونه کرد. هر چه در آن بود روی میز ریخت.

مل گفت «مشروب تمام شد.»

تری گفت «حالا چی ؟»

من صدای قلبم را می‌شنیدم. صدای قلب همه را می‌شنیدم. سر و صدایی را که ما آدم‌ها دور هم سر میز راه انداخته بودیم، می‌شنیدم. هیچ کدام تکان نخوردیم، حتی وقتی اتاق در تاریکی فرو رفت.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692