... این نکته اخیراً برای ما روشن شده است، بهویژه توسط آقای بیژن جلالی که خانواده هدایت ریشه ایلخانی و آسیای میانهئی دارد. ولی لازم است در مورد ریشه بوگامداسی و ترکیب واژگانی آن به نکتههای زیر که از منبعها، لغتنامهها و دائرةالمعارفهای مختلف جمعآوری کردهئیم- از سه زبان فارسی، ترکی و انگلیسی- توجه دقیق داشته باشیم.
بیگ در ترکی بهمعنای آقا، ارباب، امیر قبیله و فرمانده سپاه، نجیبزاده و اصیل بوده است و بهطور کلی لقب اشراف خارج از خاندانهای سلطنتی است. "پک" و "بک" چینی بهمعنای خدا و پادشاه است که در "بغپور" بهمعنای خاقان چین و تغئیریافته آن بهصورت فغفور دیده میشود. تا چه حد این کلمه با "بغی" عربی بهمعنای ظلم و تعدی مربوط است، روشن نیست. آنچه روشن است "باگا"ی عصر ساسانی بهمعنای خدا است که با مفهوم آن در چینی مناسبت دارد. "پی" (Pi) در میان شمنیستهای آلتائی در خطاب به شمن بهمعنای "بزرگ" و در مناجاتها و وردهای و ذکرهای شمنی بهکار برده میشده است. میدانیم که "بک"، "بی"، "بیک" و "بیگ" در طول قرنها از چین تا اروپای شرقی لقبهای دیوانیان و قومهای مختلف قرار گرفته است.
"بیگم" هم بهمعنای "بیگ من" و هم در معنای مؤنث بیگ، همسطح جنسی بیگ از دیدگاه اجتماعی و خانوادگی است. "بیگم" لقب مادر در زبان ترکی است. در هند، که به شکلهای مختلف در میان خاندانهای ترک بهکار گرفته شده، بهمعنای ملکه و شاهزادهخانم مسلمان است. اگر با قرینههای مربوط به معناهای "بیگ ، به "بیگم" نگاه کنیم، حتما شمنهای زن، بیگم خطاب میشدهاند.
"داس" از ریشه "داسا" در سانسکریت بهمعنای شیطان، دشمن، کافر و خدمتکار است و نسبت دارد با "داه" فارسی که به معنای کنیزک، خدمتکار و دایه است. "داس" بهمعنای برده و خدمتکار هندو هم هست. مؤنث آن "داسی" است که بهمعنای زن برده و کنیزک هندو است و معمولا در مورد زنهائی از موقعیتهای پائین اجتماعی بهکار گرفته میشود.
ریشههای اصلی این کلمهها برای درک ماهیت بوگامداسی اهمیت دارد. گاهی دیگران نیز به یکی- دو ریشه از این ریشهها توجه کردهاند. بهعنوان مثال منتقد آمریکائی گفته است امکان دارد هدایت در مورد بوگام به Begum فرانسه نظر داشته باشد و نه به Beggoom و Begaum انگلیسی که در لغت آکسفورد آمده است. ولی بهراستی کسی که اینهمه وسواس در کار خود نشان داده است، ممکن است در انتخاب اسم یکی از شخصیتهای رمانش به فرهنگ لغت فرانسه مراجعه کرده باشد، آنهم نویسندهئی مثل هدایت که ریشه خانوادگییش شاید به همین بیگها و بیگمها میرسیده است؟
از نظر فنی تردید نداشته باشیم هدایت میدانسته است چه میکند. نوع انتخاب اسمها و ابلاغ آنها به خواننده از تصور تئوریک او از ادبیات سرچشمه میگیرد. بوگامداسی از دو کلمه بوگام و داسی ترکیب شده است. ولی هر دو کلمه را باید هرمافرودیتی خواند. بوگام شکل لهجهئی بیگم است و بیگم، در واقع بهمعنای زنمرد است. یعنی کلمه دوجنسی است. داسی نیز که مؤنث داس است، مثل بوگام دوجنسی است. ریشه بیگم اورالی- آلتائی و ریشه داسی هندواروپائی- یعنی سانسکریت، فارسی و هندو است. در ترکیب دو ریشه زبانی نیز، آن حالت هرمافرودیتی صورت گرفته است. یعنی هدایت از ترکیب دو کلمه هرمافرودیتی نام مادر را میسازد. در واقع واژه بوگامداسی حافظه پیشتولد مادری بهنام بوگامداسی است. فقط از طریق معکوسسازی معکوسسازی هدایت میتوانیم بفهمیم که در ذهن هدایت نسبت بهموقعیت جنسیتهای مختلف چه میگذشته است. هدایت، بیگ را بهطرف بیگم یا بوگام حرکت داده، کنار آن داس را بهسوی داسی حرکت داده و از ترکیب دو واژه هرمافرودیت که در واقع دوگانههای جنسی را مخفی کرده است، یک موجود بهنام بوگامداسی ساخته است. در واقع او مرد معکوس را زن نامیده است و با معکوسسازی آن میرسیم به مغز خود آن بیگ. ما معکوسسازی او را معکوس میکنیم. او نشان نمیدهد آن حافظه پیشتولد این کلمه چه بوده است. در واقع هدایت در بعدهای مختلف تحتتأثیر اتو رنک قرار گرفته است. بهدلیل اینکه اتو رنک واضع قضیه حافظه پیشتولد است. از وجود هر کسی که متولد میشود، بهدلیل درد و رنج خود زائیده شدن، حافظه پیشتولد حذف شده است. از وجود بوگامداسی که رقاصه هندی است، حافظه تشکل و ترکیب و تکوین واژهئی آن فراموش شده است.
در عینحال در سکهزدن این واژه، هدایت همان کار را کرده است که متافیزیک نیچهئی در مورد روند حرکت انسان کرده است. میمون مرحله فیزیکی حیوانی موجودی بوده که بعد انسان شده است. در قاموس نیچهئی- هایدگری، متافیزیک یعنی عبور از فیزیک قبلی بهسوی فیزیک بعدی که در واقع متافیزیک آن فیزیک قبلی خواهد بود. همانگونه که انسان امروز آخرین انسان است و پروسه تکوین او بهسوی آن موجود آینده، او را بهفراموشی خواهد سپرد و آن موجود آینده- ابرانسان- در واقع در ارتباط با انسانی که امروز وجود دارد، دچار فراموشی خواهد شد. بوگامداسی متافیزیک در متافیزیک بیگ و داس است. بیگ رفته به طرف بیگم؛ داس رفته به طرف داسی؛ بیگ و داسی با هم ترکیب شدهاند. نتیجه پیدایش موجودی است در حال تبرا جستن از روند شکلگیری خود. زیرا او فقط مادر است؛ فقط رقاصه هندی است در معبد لینگم. فقط از طریق معکوسسازی ِ آن معکوسسازی میتوانیم آن اصل اولیه را پیدا کنیم و این پروسهئی است که هایدگر در کتاب متافیزیک، هستی و زمان و چه چیز اندیشیدن نامیده میشود؟ در پیش گرفته است. هدایت با بهکار بردن کلمه به اینصورت، درک مفهوم آن را عقب انداخته است. بهتعبیری که ما هم در فرمالیسم روس و بررسی رمان آن را میبینیم: لذت هنری در رمان را کش دادن، عقبانداختن را اصل آگاهی یافتن از ماهیت اثر قرار میدهد. ولی یکنکته را در کار هدایت نمیتوان نادیده گرفت. نشانهئی بهنام بوگامداسی چند نشانه را در خود مخفی کرده است. هدایت که اینهمه در مورد اسمها و لقبها دقت کرده است، پیرمرد خنزرپنزری و لکاته و اثیری و غیره نمیتوانسته است بوگامداسی را بهتصادف انتخاب کرده باشد، بهویژه از این نظر که بوگامداسی تنها اسم خاص کتاب است. هدایت مینویسد:
آیا روزی به اسرار این اتفاقهای ماوراءطبیعی، این انعکاس سایه روح که در حالت اغما و برزخ بین خواب و بیداری جلوه میکند، کسی پی خواهد برد؟
ماوراءطبیعی همان متافیزیک است. حالا ما از طریق معکوسسازی چندباره به اصل برمیگردیم. بوگامداسی در خدمت معبد لینگم است. لینگم بهمعنی احلیل یا آلت رجولیت است. داسی= دایه در خدمت راوی مرد است. راوی را او بزرگ کرده است. بوگامداسی در خدمت معبد آلت مذکر است. داسی و بوگام در خدمت بیگ هستند. هدایت در یک اسم خود را مخفی کرده است. کنیه خود را مخفی کرده است. از طریق مکانیسم راوی بوف کور، ما از رمان میآئیم بیرون و به آثار و زندگی هدایت، بهویژه زندگی او نگاه میکنیم و بعد دوباره برمیگردیم آن تو، غرق میشویم در آن کمال تا ببینیم چه چیز در آن پیدا میکنیم. پدر و عمو از هر لحاظ شبیه همند؛ یکی عاشق شود، دیگری هم عاشق خواهد شد. پدر عاشق رقاصه معبد لینگم شده و زن را بهعلت آبستنشدن بیرون کردهاند. حقیقت این است که میتوان گفت دقیق روشن نیست بچه از پدر است یا عمو. با وجود این، بوگامداسی یعنی هرمافرودیت پیشنهاد میکند پدر و عمو بروند توی اتاقی که مار ناگ در آن قرار دارد. هر کدام زنده بیرون آمد، بوگامداسی از آن او خواهد شد. یکی میمیرد، دیگری بیرون میآید و آنقدر مسخ شده است که معلوم نیست پدر یا عمو است. بوگامداسی به او تعلق پیدا میکند. در پشتسر این قضیه ما زندگی تیرزیاس؛ موبد معبد آپولو را میبینیم. این موبد زندگی هرمافرودیتی دارد. یکبار در بیابان که میرفته، دو مار را دیده با هم عشقبازی میکردند، عصایش را چنان محکم بر سر مار زده که آنها جدا شدهاند، ولی او خود از شدت ضربت عصا زن شده است.
...
اولا یک مار نیست، بلکه دو تا مار است. ناگ در هندی بهمعنای مار است. پس مار ناگ میشود دو تا مار. هدایت به فرزانه میگوید من از صنعت ترانسپوزیسیون استفاده کردهام. ترانس بهمعنای فرا، ترا و آنور است. پوزه بهمعنای قرار دادن است. ترانسپوزیسیون بهمعنای "فرا قرار دادن" است. کلمه مار فارسی با کلمه ناگ هندی با هم عشقبازی میکنند، بههم چسبیدهاند: دو کلمه برادر. دوقلو، زائیده از یک شکم و عاشق یک زن. راوی جوان و پیرمرد خنزرپنزری یک موجود- دو مرد- عاشق یک زن: مار ناگ یک کلمه در شکم یک معنا، تولد دو کلمه از شکم یک معنا. شکم، شکم آن اتاق که هرمافرودیت تعئین کرده است باید بروند آن تو، یعنی توی شکم بوگامداسی برای آنکه فقط یکی بماند. و یکی میماند. مار ناگ یکی از آنها را حذف میکند و یکی را بیرون پرت میکند و آنکه بیرون میآید، معلوم نیست، اولی است یا دومی. هدایت اینها را معکوس کرده است. ما فقط از طریق معکوسسازی آن معکوسها میفهمیم راوی چه قصدی داشته است. رفتن توی شکم مادر، برای یافتن آن حافظه پیشتولد. هدایت فقط از کتابی که فرزانه به آن اشاره میکند، یعنی همزاد اثر اتو رنک متأثر نشده است؛ از دو کتاب دیگر او که یکی اسطوره تولد قهرمان است و دیگری مربوط به درد زائیده شدن و حافظه پیشتولد نیز متأثر شده است. جاذبه مار جاذبه بهشتی است و زنانه و بند نافی است که ما را به درون شکم مربوط میکند، شکم مادر. وقتی در شکم مادریم، آرامش داریم. بعد تولد پیش میآید که دردناک است، هم برای کسی که متولد میکند و هم برای کسی که متولد میشود. درد چنان زیاد است که تقریبا همهچیز آن پیشتولد فراموشمان میشود، ولی حس بازگشت به آن مرکز حیات با ما باقی میماند. بازگشت به شکم مادر وسوسه سراسر عمر نیچه هم بوده است. اگر به شکم مادر برگردیم، باید با شکنجه برگردیم؛ باید در هنر برگردیم؛ باید برای آن جانشین درست کنیم؛ اتاق مار ناگ آن گودال است و در آن مرگ هست. هدایت دو برادر را میاندازد آن تو. هابیل و قابیل را می کند آن تو. مار یکی را تحویل میدهد، آن یکی را از بین میبرد. دین هم کسی را تحویل میدهد، آن یکی را از بین میبرد، دین میگوید آنکه مانده، قابیل است. در بوف کور معلوم نیست کدامیک باقی مانده است. دین ناچار باید دقیق باشد. رمان امکان سهو را باقی میگذارد. و با این امکان سهو، امکانهای سهو دیگری را هم باقی میگذارد. شاید لکاته آبستن است. از کی؟ معلوم نیست. حتا معلوم نیست آبستن است. بوگامداسی قبل از بازگشت عمو آبستن بوده. شاید بعد پدر را یا عمو را مار ناگ میکشد. چون بوگامداسی این آزمایش مار ناگ را پیشنهاد کرده، پس مار که نماد شیطان است، نماد بوگامداسی هم میشود. میمانند سه نفر، یک مرد که معلوم نیست پدر راوی است یا عمویش؛ راوی در شکم بوگامداسی؛ و بوگامداسی. ولی در سراسر رمان عمو است که به دیدن راوی میآید، پس راوی در واقع حرامزاده است. رمان روایت حرامزادگی است بر اساس همان مکانیسمی که خود هدایت ان را فرا قرار دادن خوانده است. ولی مار اهمیت دارد. تیرزیاس پیشگوی آینده است. موبد معبد دلفی است ک معبد آپولو است. ولی آپولو کیست؟ اول این را بگوئیم که به دلیل عوض شدن هویت دختر اثیری، عمه، لکاته، بوگامداسی و دایه با یکدیگر، ما حق داریم مشخصههای یکی از آنها را به همه و همه آنها را به یکی نسبت دهیم. لکاته روسپی است. بوگامداسی هم روسپی است. از اینجا میرویم بر سر آپولو. آپولو بهمعنای دلال مرگ و قاتل زن است. در معبدهای آپولو، چه بسیار زنهای زیبا که مردهاند. معبد او دلفی است. دلفنی (Delphene) بهمعنای رحم زن است. بر سر در معبد آپولو نوشته شده زن را تحت سلطه نگه دار! راوی بوف کور بهصورت خاصی آنها را تحت سیطره نگه میدارد. هر دو آنها را قطعهقطعه میکند. کافی است قطعهها را بگیریم و برگردیم. پیدا کنید جاهای مخفی را. وقتی که آرامش پیدا نمیکنیم، وقتی که نمیتوانیم برگردیم به آن آرامشگاه، گزلیک را بهدست میگیریم و قطعهقطعه میکنیم. ریشه آپولو از آپولونئی (Appollunai) بهمعنای ویران کردن است.
...
اگر راوی هم پدر، هم پسر باشد، در واقع با یک ساختار دیونیزوسی سر و کار داریم. دیونیزوس بهمعنای "زئوس- مرد جوان" است؛ زئوس در شکل جوانییش. دیونیزوس هم دو بار بهدنیا آمده است. دیونیزوس پسر زئوس؛ پادشاه خدایان است، منتها بهصورت خاصی. زئوس عاشق سمیل میشود که زن جوان بسیار زیبائی است. زن از زئوس حامله میشود. زئوس مادر را با صاعقهاش خاکستر میکند و بچه را که در شکم مادر ششماهه بوده از طریق هرمس نجات میدهد که پیک خدایان است. هرمس بچه را به ران زئوس میدوزد و سه ماه بعد بچه از ران زئوس بهدنیا میآید. در واقع قدرت زائیدن زن بهنام زئوس مصادره میشود. در روایت دیگری، زئوس معجونی را که از قلب و شاید آلت خود دیونیزوس گرفته شده، به سمیل میخوراند و سمیل دیونیزوس را حامله میشود که قبلا وجود داشت. در واقع دیونیزوس دو بار بهدنیا آمده است و در هر نوبت پس از شیءشدگی زن، اضمحلال او. دیونیزوس خودش دیده است پدرش او را چگونه از رانش بهدنیا میآورد. میدانید که در فروید بحث رشک بردن زن به آلتتناسلی مرد وجود دارد. ولی این نمونهها چیز دیگری را نشان میدهد؛ حسادت مرد نسبت به رحم مادر. کشتن مادر پیش از آنکه بتواند بچهاش را بهدنیا بیاورد و تصاحب عمل باروری توسط زئوس که خدای مرد است. این مسأله در پالاسآتنا ؛ دختر زئوس هم اتفاق میافتد. پالاسآتنا بدون وساطت زن از پیشانی زئوس بیرون پرید. بههمین دلیل زنی است ضد زن. یعنی مرد، حذف زن را، قطعهقطعهکردن و خاکستر کردن زن را، مدفون کردن او را بهصورت خاصی که حتا خودش هم نتواند محل دفن را بعد تشخیص بدهد، اساس آفرینش هنری قرار میدهد. پالاسآتنا را نماد آفرینش ناگهانی در عمل خلاقیت هنری دانستهاند. در تولد عیسا مسیح از دیدگاه غربیان نیز همین مسأله وجود دارد؛ زن حذف شده یا باکره مانده است.
...
و بعد چشمها را میکشد، چون همهچیز وسیله است تا هنر جاودانی بهوجود بیاید. و هنر جاودانی، هنری است که پیش از هنرمند، در یک زمان دور، در ازل آفریده شده و زندگی امروز ما و هنر امروز ما فقط بهصورت تقلیدی از آن اثری میتواند باشد که در ازل کشیده شده. از این نظر مطلق هدایتی با مطلق حافظ مو نمیزند. و بعد میماند جسم زن. روح هنر از آن رخت بربسته و رخت دیگری را بر ای خود برگزیده است. پس موضوع اخلاق پیش میآید. سر را از روی عفونت بلند میکند. با کارد دسته استخوانی او را تکهتکه میکند و تکهها را در چمدان میگذارد و میبرد بیرون و به راهنمائی پیرمرد خنزرپنزری دفنش میکند و بعد گلدان راغه را از پیرمرد میگیرد و در خانهاش وقتی که به تصویر روی گلدان نگاه میکند، میبیند نگاه همان است که قبلا کشیده شده. انگار بیزمانی جهان در زمان او تکرار میشود. تصویر در واقع همان است که شب قبل از صورت زن اثیری کشیده بوده. دیگر احساس تنهائی نمیکند، زیرا مردی، نقاش دیگری در گذشته همان تصویر را از روی همان زن کشیده بوده است. حتما او هم از روی مرده زن. و بعد مینشیند و تریاک میکشد و در پایان آن عوالم در دنیای جدیدی که بیدار شده، معلوم میشود پیرمرد خنزرپنزری شده است. انگار هزاران سال، این مردها این زنها را میکشتهاند و آثار هنری خلق میکردند. در عبور از دوران مادرسالاری به دوران پدرسالاری، انگار هنرمند در ارتباط با زن درون مردسالار را بیان میکرده است.
...
موضوع این است که قدرت یک زبانه است. آرزو چندزبانه است و آزادی در همان آرزو کردن است. زنانگی و مردانگی در رمان موقعی اهمیت پیدا میکنند که هر دو بهعنوان نشاندهنده- بهعنوان signifier- دربیایند. زن اثیری اولیس میگوید ما جاودانهها، از آنجاهائی که شما دارید، نداریم. توهم نداریم؛ مثل سنگ سرد و پاکیم و نور برق میخوریم.
باید به این نکته توجه کنیم که از اول بوف کور تا آخر آن فقط یکنفر حرف میزند. زن اثیری اصلا حرف نمیزند. پیرمرد خنزرپنزری چند جمله تکراری بیش نمیگوید، لکاته حتا ده جمله هم حرف نمیزند. خود راوی یکبار وارد یک دیالوگ کوچک میشود که در آن فقط یکجمله میگوید. مستها میخوانند سهبار. و همین. در حالیکه یک معنی لکاته، سلیطه است و سلیطه تصویری است که مرد از زن ساخته و در جامعه رواج داده است. خود مرد موقعیکه میگوید: «نمیدونی چه سلیطهئی است!» منظورش این است که کسی جلودار زبان او نمیشود. و هدایت او را ساکت نگه داشته است. زنکشی از این بالاتر نمیتوان پیدا کرد.
خاستگاه این تفکر کجا است؟ طبیعی است که بخشی از آن شرقی است، ولی هدایت بهجای خود با خیلی چیزها مخالفت کرده است. نمونهاش توپ مروارید که در آن زبان، قدرت آن اعتراض را هم پیدا کرده است. ولی در این اثر هدایت نیز، تحقیر زن، جنسیدیدن زن، تبدیل کردن او به شیء جنسی نشانه بحران عمیقی است که بر سراسر جهانبینی هدایت حاکم است. گرچه در این اثر زبان غنای خاصی پیدا میکند که با زبان سایر آثار او فرق دارد و گرچه بهسبب کندن اشیا و آدمهای واقعی از سر جاهایشان و سیر دادن آنها در منطقهها و حال و هوای دیگر، هدایت در عوالم مدرنیسم بهکار جدیدی دست میزند، ولی اثر خلاف گفته آقای مصطفا فرزانه، ربطی به فرا رفتن از کارهای جویس ندارد. بهطور کلی قدرت آفرینشی این اثر و ذهنیت خاص حاکم بر آن، آن را از حوزه تخیل و روایت خارج میکند و بهصورت اثر پولمیک درمیآورد.
مشکل اصلی در خود مدرنیسم است. تسلط بر طبیعت در بعد از رنسانس، بهویژه تسلط بر همه منطقههای جهان برای اروپائی، اساس پیشرفت قرار گرفت. زبان و ذهنیت غربی بر این تسلط آلوده شد. عصر روشنگری، عصر شیءبینی سراسر جهان، در نهایت ثنویتی را رواج داد که هم رنسانس هم دکارت دنبال آن بودند. انگار جهان باید ویران میشد تا سوژه به اوج سوژه بودن خود دست مییافت. خود استعمار زائیده تفکر ثنویت خاصی است که در آن سوژه میاندیشد که ابژه، اعم از زمین، زن، مستعمره، سیاه و کارگر، چه حاصلی باید بهدست دهد. در پشت سر استعمار تفکر شیءسازی دکارتی قرار دارد. تفکر دکارت بزرگترین روایت فلسفی غرب بعد از رنسانس، تفکر شیءسازی در جهان بوده است.
دکارتیسم در عمل تکنولوژی را از چهار مرحله گذراند؛ مرحله توجیه و آمادهسازی، مرحله تسخیر و ضمیمهسازی، مرحله ابزارسازی و مصادره و بعد مرحله قطعهقطعه کردن و بلعیدن. وال پلامودو این مسأله را در کتاب زنگرائی و تسلط بر طبیعت بهروشنی و دقت تمام شکافته است. ما اکنون فرصت آن را نداریم که تکتک این مرحلهها را بررسی کنیم. ولی رابطه خاصی که در ذهن بسیاری اندیشمندان بعد دکارت بین زن و زمین ایجاد شده، این نتیجهگیری را نیز به ذهنها راه داده است که آنچه سوژه در مورد زمین میکند، مرد درباره زن میکند. بین محیط زیست و آزادی زن رابطه خاصی برقرار شده است. زن زمین نیست، ولی سوژه مرد با او نیز همان معامله را کرده است که سوژه دکارتی با سراسر جهان کرده است. یعنی میتوان زن را هم از آن چهار مرحله گذراند و مرحله بعدی؟ همان است که به سوژه مرد دست میدهد. در کرم شیءسازی جنایتکارانه خود لولیدن. مرحله بعدی انهدام خویشتن است. چیزی که هدایت به آن دست زد.
در عمل زمین شناختن زن حالتهای فاعلی- سوژهئی به مرد نسبت داده شد به همان صورت که انسان برای تسلط بر طبیعت، از آلوده کردن و انهدام زمین سر درآورد، مرد هم از انهدام، از قطعهقطعه کردن و آلوده کردن زن به تفکر خود سامان داد. بسیاری فمینیستهای جهان به این نکته بهتفصیل پرداختهاند که هم فلسفه تجربی انگلیس، هم دکارت، هم عصر روشنگری، هم هگل، فراروایتهای گوناگون از تسلط هستند و در این تسلط به همان اندازه که زمین آسیب دیده، زن آسیب دیده است. و به همان اندازه که سوژه تکگو فعالمایشای سرنوشت زمین بوده، زبان او نیز به این ساختار آلوده شده است. و اکنون زمان آن رسیده است که اولا دست از اضمحلال جهان بهنام ساختن آن دست بردارند و هم از انهدام زن بهنام تربیت، مصادره تربیتی و انهدام اخلاقی، جسمانی و جنسی او. اکنون باید جهان را از زبانی شست که در آن زن به انواع شناعتها آلوده شده است.
تسلط بر طبیعت، تسلط بر زن نیز شناخته میشد و طبیعت حرف نمیزد، پس زن هم که زمین حاصلخیز مرد است، نباید حرف بزند. زنهای بوف کور حرف نمیزنند. بازنویسی بوف کور بهمعنای باز کردن زبان زنهای بوف کور و زنهای بینابین دو قطب متعارض اثیری و فاحشه در ذهن راوی بوف کور است. هدایتی که میگوید ادبیات جهان را باید به پیش و پس از جیمز جویس قسمت کرد، باید پیش از نوشته شدن بوف کور توجه میکرد به این نکته که مالی، شخصیت زن اولیس جویس، فرشته نیست. گرچه هزاران سال از طریق تکگوئی درونی او بیان میشود. ولی واقعیت زن با درخشش خاصی از آن برق میزند. این تلألو و در کنار آن آثار ویرجینیا وولف- که آنها هم مورد ستایش هدایت بودند- جهان را برای بیان زن در ادبیات هموار کردند. هدایت گرفتارتر از آن بود و محیط عینی او، عقبماندهتر و گرفتارکنندهتر از آن، که به او مجال دیدن واقعیت زن را بدهند.
پایان دوران نگارش از نوع بوف کور را نه بهعنوان اینکه با شاهکار بودن بوف کور مخالفت بکنیم، بلکه بهعنوان اعتراض به اینکه زبان مرد در رمان و نگاه مرد بهعنوان راوی کافی نیست، تمجید از زیبائی آسمانی زن، کافی نیست، نکوهش اخلاقی او توسط مرد بههیچوجه اخلاقی نیست، از طریق زننویسی بهصورت جدی شروع کنیم، یعنی زنها از دیدگاه خود جهان را ببینند و مردان در رمانها و سایر آثار ادبیشان تصویرهای پلیدی را که از زن ساخته شده، بعد از این بیرون بریزند. پایان زنکشی را در ادبیات با زننویسی اعلام کنیم.