در ارديبهشت 1951«م» بود كه خبر مرگ ناگهاني صادق هدايت در ميان ايرانيان مقيم پاريس پيچيد. روزنامه لوموند، خبر آن را در چند خط انتشار داد، نوشت كه صادق هدايت، شاعر معروف ايراني، با گاز به زندگي خود خاتمه داد. آيا اشتباه بود يا عمد از جانب لوموند كه هدايت را شاعر خوانده بود، در حالي كه او شعري به مفهوم رايج، در عمر خود نگفته بود، ولي در معنا پر بيراه هم نبود، بوف كور كه معروفترين كتاب او در فرانسه بود، بيشتر به شعر سر میزد تا به نثر.
خبر، ما را برقزده كرد، هر چند كه نمیبايست چندان متعجب میشديم. تفكر و نوشتههاي هدايت، زندگي را از مرگ نشأت میداد. نوشته بود كه تنها يك مسئله جدي در زندگي بشر وجود دارد و آن مرگ است. يكبار ديگر در دورة جواني و دانشجویي اقدام به خودكشي كرده بود. بعد از نگارش و انتشار بوف كور، نويسندهاش بيشتر ماية مرگ شناخته میشد تا واقعيت زنده. كسي كه آثار هدايت را خوانده بود، در وجود او بيش از هر فرد ديگر در ايران، به ياد نيستي میافتاد، با ديدن او كسي را میديد كه از دنيا ديگر آمده، و در خيابانهاي تهران، شبح وار در گذار است. همانگونه كه شب پاورچين پاورچين میرفت، او نيز در طيف زندگي خود را میلغزاند.
يك بار در خانهاش، در خيابان روزولت، از او پرسيدم: كافكا چند سال داشت كه مرد؟ گفت: 42 سال. گفتم: چه كم! گفت دو سالش هم زياد بود.
خود او هنگام مرگ چهل و هشت ساله بود. از قراري كه شنيديم با آرامش زندگي را ترك كرده بود. آنچه به ما گفته شد، داستان اين بود: آپارتمان كوچكي در مونپارناس اجاره میكند. توي آشپزخانه تمام منفذهاي پنجره را با پنبه میگيرد كه گاز به بيرون نشت نكند. آنگاه شيرهاي گاز را باز میكند، كف زمين به پشت میخوابد و ملافهاي به روي خود میكشد. يك دوست ارمني جسد او را روز بعد كشف كرده بود. گفتند كه گویی به خواب رفته بود.
اورا در گورستان معروف پرلاشز به خاك سپردند. من چون به موقع خبر نشدم، در مراسم شركت نجستم. در پاريس كه خاطرات جواني و شخصيتش در آن شكل گرفته بود، به خواب ابدي رفت. به قول فردوسي نه جنبيد هرگز، نه بيدار گشت. بعد از آن حرفهاي متعدد در بارهاش گفته شد، گفتند كه پيش از آن كه به اروپا بيايد گفته بود: چون به پاريس برسم بر سنگهاي آن بوسه میزنم. درست يا نادرستي آن را نمیدانم، اما آنچه مسلم است سرخوردگياي از اين سفر پيدا كرده بود. ديگر آنگونه كه پاریس را در گذشته يافته بود، نيافته بود.
نه امكان مالي و دل ماندن داشت، و نه ميل بازگشت به ايران، زيرا زندگي در ايران به حد اعلي بيزارش كرده بود. يكي از آشنايانش براي من حكايت كرد كه در همان سفر به او گفته بود: من مانند عنكبوتي هستم كه براي دفاع از خود، با بزاقش گرد خود تار میتند، اكنون اين بزاق ته كشيده و چيزي براي تنيدن به گرد خود ندارد. منظورش اين بود كه هيچ نقطة اتكا و دلخوشي برايش نمانده بود. نوشتن كه غشاء دفاعيش و تنها رشته ارتباطيش با زندگي بود، ديگر در او برانگيخته نمیشد. به قول شكسپير نه زن او را دلخوش میداشت، نه مرد، نه اين و نه آن . چون چشمهاش خشكيد، او نيز ديگر موجبي براي ماندن نيافت. ذوق نوشتن در او بتدريج فروكش كرده بود. از شهريور بيست تا اردبيهشت سي، نزديك ده سال چيز قابل توجهي كه انتشار داد، داستان فردا و حاجيآقا بود با دو سه مطلب پراكنده و ترجمه. پر حاصلترين دوران كار او در دورهء پهلوي اول بود، كه به رغم او يك دورة اختناقي بود، و همينطور هم بود. اما بعد از شهريور بيست كه آزادي در نوشتن پيش آمد و قلمها رها گشتند، او به كمحاصل ترين دورانش تنزل كرد.
دو باري كه برحسب اتفاق او را در پاريس ديدم، بيش از هميشه حالتش از مرگ خبر میداد، بر حالت بوف كوريش افزوده بود. شبيه شده بود به ناخداي سرگردان واگنر، كه تنها يك عشق بزرگ میتوانست او را نجات دهد، و آن هم نبود.
يك يا دو سال بعد از مرگش بود كه ترجمة فرانسوي بوف كور به قلم رژه لسكو، انتشار يافت و مورد بحث و حرف زياد قرار گرفت. اين حسب حال كوچك كه تا حدي شرق و غرب و قديم و جديد را به هم وصل میكرد، میشد گفت كه در ادبيات جهان، از لحاظ موضوع، نظيري نداشت. كتابي افسونكننده و بيزاري انگيز.
بوف كور، از زاوية خاصي، چكيده و فشردة گوشه اي از عمر قوم ايراني بود، كه به نظر نويسنده، رشحهاي از بوف كور را در خود جاي داشت. اين چنگزدگي به گذشته، اين چسبندگي به عشق، مانند نر و مادة مهر گياه ، اين حالت اشباحي، اين نوسان ميان زوال و زندگي، و آنگاه، لكاته، هم افسونگر و هم خانهبرانداز، گاه جانِ جانان و گاه پيام آور مرگ، پيچ و خمهاي تاريخ ايران را مینمود، و پيرمرد خنزرپنزري جنبة منفي و تباهگر آن را تجسم میداد. همه چيز در همة تاريخ، در دالان خواب و بيداري، و در لاية وجدان نيمآگاه میگذشت، و روايت گونهاي بود از زبان كسي كه تناوب، يك مسير كابوس و رويا را طي كرده.تا حدي سبك آن میپيوندد به شطحيات عارفان ايراني، كه آنان نيز، از ديوانگان عطار، تا روزبهان بقلي، در همان فضاي گرگ و ميش ، عالم قبول و ناقبول و مرز شوريدگي و روشن بيني دم زده بودند.
انتخاب نام بوف كور معنيدار بود ؛ مرغ شوم تنها، خاصه آنكه كور هم باشد كه ديگر بريدگي از زندگي پيش میآيد. آيا در وجود او و در اين نام، غربت مرز و بوم،با غربت زندگي شخصي هدايت جمع نشده بود؟
چرا هدايت خود كشي كرد؟ جوابش هم آسان است و هم دشوار. آسان است براي اينكه او در زندگي به بنبست رسيده بود، نه تنها جرثومة مرگ را در سرشت خود داشت، بلكه اوضاع و احوال دوران ميان سالي زندگيش او را به اين سو میراند. آخرين تلاشش براي رهايي از اين سرنوشت محتوم اين بود كه از ايران دور شود، به پاريس بيايد. كه شهر محبوبش بود ؛ ولي ديگر پاريس به او جوابگو نشد. نه پول داشت نه امكان ماندن و نه اميد بازگشت.
ايران آن زمان قيافة بسيار نامطبوعي به او نشان میداد. بعد از سوء قصد به شاه در دانشگاه، سيماي عبوس به خود گرفته بود. و اين حالت چندي بعد، تبديل به تشنج شد كه منجر به قتل رزم آرا گرديد. از سوي ديگر، حزب توده كه زماني هدايت نسبت به آن روي خوش نشان داده بود، كارنامة چند سالهاش براي روح حساسي چون هدايت جز دلزدگي و نوميدي چيزي نمیتوانست به بار آورد، مقدمهاي كه او بر ترجمة«گروه محكومين» كافكا نوشت، اين احساس در آن بوضوح بيان شده است.
فرانسه ديگر آن فرانسة پيشين نبود كه او ديده بود. بر اثر جنگ و اشغال، گران، فشرده و بداخم شده بود. گذشته از همه اينها، عمر به دوراني میرسد كه پيري آغاز میشود، فرسودگي همراه با كم طاقتي روي مینمايد، و همة اينها طبايع شكننده را، يك تلنگر كافي است كه از پا درافكند. سوالي كه در پيش است آن است كه آيا هدايت به قصد خودكشي از ايران بيرون آمد، و به خاطرهگاه اولش روي برد كه در آنجا زندگي را وداع گويد، يا اين فكر در پاريس در او قوت گرفت؟ جواب آن درست روشن نيست. پيش از رفتنش، در تهران، زماني كه عزم سفر داشت نوشتهاي به من نشان داد كه تصديق طبيبي بود، حاكي از اينكه وي به بيماري نوراستني ( اختلال اعصاب) دچار است، و بايد براي معالجه سفر كند. به اتكاء اين نوشته توانست شش ماه مرخصي استعلاجي از اداره اش (دانشكده هنرهاي زيبا) بگيرد، اين نوشته را قدري با پوزخند خاص خود نشان میداد، يعني ببينيد، مرا ديوانه خواندهاند.
گمان میكنم كه سفر پاريس براي او يك سفر موقت بوده، يك آزمايش بوده كه ببيند میتواند از بنبست روحيش نجات يابد يا نه، و شق دوم پيش آمد.
از نظر مالي،گويا حق تجديد چاپ كتابهايش را به مبلغ ناچيزي فروخته بود كه همان خرج سفر شش ماهه او را تامين میكرد(معادل پانصد ليره انگليسي)؛ بنابراين وقتي اين پول تمام شد ديگر منبع درآمدي نمیداشت و او كسي نبود كه براي طلب شغلي دست به سوي دولت فرانسه يا دولت ايران دست دراز كند.
اين چند ماهه را در پاريس سرگردان بود. دو سه تن از دانشجويان ايراني گردش را گرفتند ولي هيچ يك از آنان كسي نبودند كه او را از تنهایی بيرون بياورند. سفری به آلمان و سويس كرد كه آن نيز آخرين تلاشها براي انصراف بود.
از قراري كه میشنيديم گفتند كه دو سه ماه آخر در كتابخانه سنت ژنويو پاريس كتابهاي مربوط به خودكشي را مطالعه میكرده تا نوع آرام آن را بتواند انتخاب كند. مرگ براي صادق هدايت يك خواب ابدي بود و اگر هيچ تاثيري نداشت لااقل از رنج حيات رهايش میبخشيد. اين دو بيت منسوب به سنایی زبان حال او بود:
اگر مرگ خودهيچ راحت ندارد نه بازت رهاند همیجاوداني
اگر خوشخویی از گران قلبنانان وگر بدخویی از گران قلبتاني
نوع مرگ هدايت نشان ميدهد كه او نسبت به آنچه نوشته بود صداقت داشت و وفادار بود. واعظ غيرمتعظ نبود. كتاب حاجآقا(اخرين اثر كتابي او) كه با نام مستعارِ«هادي صداقت» منتشر كرد، نامش حاكي از كناية اتفاقياي بود كه خوب جا افتاد: صداقت، انتهاي زندگيش را رقم زد. خود او نمیدانست كه نام شوخيگونه، روزي حقيقت وجود او را به عمل خواهد پيوست. زمانه ندانسته او را تبديل بههادي كرد و صداقت.
برگرفته از: كتابِ«روزها»، خودزندگینامه محمدعلی اسلامیندوشن