يادداشتي بر ابعاد شخصيتي داستايوسکي از زیگموند فروید/ مترجم حسین پاینده

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

 

در شخصیت غنی داستایوسکی، چهار بُعد مختلف را می‏توان از هم متمایز کرد: هنرمند خلاق، فرد روان‏رنجور، موعظه‏گر، مفسده‏جو. چه‌گونه می‏توان به ابعاد شگفت‏آورِ این شخصیت پیچیده‏ پی برد؟


تردیدناپذیرترین بُعد شخصیت او، بُعد هنرمند خلاّق است. در واقع، داستایوسکی‏ دست‏کمی از شکسپیر ندارد. برادران کارامازوف عالی‌ترین رمانی است که تاکنون نوشته شده است، و برای ارزش نهادن بر قطعهء مشهور به«مفتّش اعظم»- که در ادبیات جهان کم‏نظیر است-هرچه‏ گفته شود کم است. افسوس که روانکاوی را یارای هماوردی با هنرمند خلاّق نیست.


   بُعد موعظه‏گر شخصیت داستایوسکی را به سهولت می‏توان از هر حیث به باد انتقاد گرفت. اگر به این بهانه که فقط کسی قادر است به رفیع‌ترین قلهء اخلاق برسد که شنیع‌ترین گناهان را مرتکب شده باشد، بخواهیم داستایوسکی را مقیّد به اخلاق قلمداد کنیم، در واقع تردید خود دربارهء پایبندی او به اخلاق را مسکوت گذاشته‏ایم. کسی مقیّد به اخلاق است که وقتی متوجهء وسوسهء گناه در باطن خود می‏شود، از تن دردادن به آن سر باز زند و بلافاصله در برابر آن واکنش‏ نشان دهد. می‏توان کسی را که متناوباً مرتکب گناه می‏شود و سپس هنگام پشیمانی قائل به‏ معیارهای اخلاقی متعالی می‏گردد ملامت کرد که به این ترتیب انجام هر کاری را برای خود آسان‏ کرده است. چنین کسی به کنه اخلاق(تبری از گناه)نایل نشده، زیرا پیشبرد زندگی در مسیری‏ اخلاقی، مصلحت عملی انسان است. در واقع، رفتار چنین کسی یادآور رفتار اقوام وحشی‏ مهاجر است که جنایت می‏کردند و کفارهء آن را می‏دادند، تا این‌که کفاره دادن عملا به دست‌آویزی برای امکان‏پذیر کردن جنایت تبدیل شد. ایوان مخوف‏1 نیز دقیقاً همین‏طور رفتار می‏کرد و در واقع، مصالحه با اخلاق به این شکل، ویژگی خصیصه‏نمای روس‌هاست. در عین‏حال، حاصل‏ آن همه کوشش‌های اخلاقی داستایوسکی چندان هم مایهء مباهات او نبود. پس از سخت‏ترین‏ تلاش‌ها به منظور وفق‏دادن خواست‌های غریزی فرد با حقوق جامعه، داستایوفسکی با طی کردن‏ سیری قهقرایی هم به اقتداری ناسوتی گردن نهاد و هم به اقتداری لاهوتی، هم به تزار حرمت‏ گذاشت و هم به خدای مسیحیان، و در نهایت به ناسیونالیسم تنگ‏نظرانهء روس رسید(یعنی‏ همان موضعی که اذهان کوته‏بین با تلاشی کمتر به آن نایل شده‏اند). نقطهء ضعف این شخصیت‏ بزرگ، همین است. داستایوسکی به بخت خود پشت کرد و به جای این‌که آموزگار بشر باشد و او را از اسارت برهاند، با کسانی هم‌پیمان شد که بشر را به بند کشیده‏اند. تمدن بشر در آینده چندان‏ دلیلی برای سپاسگزاری از او نخواهد داشت. احتمالاً داستایوسکی به علت روان‏رنجوری‏اش، ناگزیر باید این‏گونه ناکام می‏ماند. او به سبب فراست عالی و دلبستگی شدیدش به بشر، می‏توانست در زندگی خود مسیری متفاوت و پیامبرگونه در پیش گیرد.


   مفسده‏جو و بزهکار قلمداد کردن داستایوسکی، مخالفت شدیدی برمی‏انگیزد که لزوما ناشی‏ از ناواردی در ارزیابی شخصیت بزهکاران نیست. انگیزهء واقعی این مخالفت به زودی معلوم‏ می‏شود. فرد بزهکار واجد دو خصیصهء ذاتی است: خودخواهی بی‏حد و حصر و میل شدید به‏ ویران‌گری. وجه اشتراک این دو خصیصه و شرط لازم برای بروزیافتن‌شان، مهر نورزیدن یا به عبارتی فقدان ارزش‏گذاری عاطفی بر مصادیق(انسان‌ها)است. بی‏درنگ رفتار مغایر داستایوسکی به ذهن متبادر می‏شود: نیاز مفرط او به عشق و ظرفیت فراوانش برای‏ عشق‏ورزیدن، که در جلوه‏های محبت مبالغه‏آمیز مشهود است و نتیجتاً آن‌جا که محق بود از کسی‏ بیزار باشد و کینه بورزد(مثلا در رابطهء خود با نخستین همسرش و فاسق وی)، در عوض مهر می‏ورزید و دست یاری پیش می‏آورد. با این اوصاف جای سؤال دارد که اصلاً چرا باید داستایوسکی را در زمرهء بزه‌کاران دانست. در پاسخ باید گفت به دلیل محتوای رمان‌هایش، یعنی‏ به دلیل دست‌چین کردن شخصیت‌هایی تندخو، جنایتکار و خودخواه که نشانی وجود گرایش‌های‏ مشابه در ذات خود اوست؛ و نیز به دلیل برخی حقایق در زندگی وی، از قبیل علاقهء شدید او به‏ قمار و اعتراف احتمالی‏اش به تجاوز به دختری جوان.2 تناقض فوق زمانی حل می‏شود که‏ دریابیم غریزهء بسیار قوی ویران‌گری در داستایوسکی که می‏توانست به سهولت وی را تبدیل به‏ فردی بزه‌کار کند، در زندگی واقعی او عمدتاً معطوف به شخص خودش شد(یعنی به‏جای‏ جهتی بیرونی،جهتی درونی یافت)و در نتیجه به صورت آزارطلبی و احساس گنهکاری متجلی شد.با این همه،شخصیت او خصلت‌های دگرآزارانه‏اش را به میزان زیادی حفظ کرد3 و تبلور این‏ خصلت‌ها را می‏توان در زود رنجی‏اش( ytilibatirri )، در علاقهء وافر او به عذاب دادن دیگران دید و هم‌چنین در ناشکیبایی وی حتی در برخورد با کسانی که دوست‌شان می‏داشت، و نیز در نحوهء رفتار او(در مقام نویسنده)با خوانندگان داستان‌هایش. بدین‏سان او در امور پیش‏پاافتاده، دگرآزاری‏اش را متوجه دیگران می‏کرد و در مسائل مهم‌تر دگرآزار یا در واقع آزارطلبی بود که به‏ خود آزار می‏رساند. به عبارت دیگر، تا بیشترین حد ممکن اعتدال‏جو، یا محبت و خیرخواه بود.


   تا به این‌جا سه عامل را از شخصیت پیچیدهء داستایوسکی برگزیده‏ایم که یکی کمّی است و دوتای دیگر کیفی: شور و هیجان فوق‏العادهء زندگی عاطفی او، طبخ کژخوی غریزی او که لاجرم‏ وی را به فردی بزه‌کار یا دگرآزار-آزارطلب مبدّل کرد، قریحهء هنری تحلیل ‏ناشدنی او. ترکیب این‏ عوامل لزوماً منجر به روان‏رنجوری نمی‏شود؛ هستند کسانی که از هر حیث آزارطلب‏اند ولی‏ روان‏رنجور نیستند. با این حال، توازن نیرو بین خواست‌های غریزی و بازدارنده‏ مخالف آن‏ خواست‌ها4 (به علاوهء شیوه‏های امکان‏پذیر والایش‏5)، به ناچار داستایوسکی را در زمرهء کسانی‏ قرار می‏دهد که اصطلاحاً«شخصیتهای غریزی»نامیده می‏شوند. اما این نکته چندان مورد توجه‏ قرار نمی‏گیرد، زیرا وی در عین‏ حال روان‏رنجور نیز هست. البته همان‏گونه که پیش‌تر اشاره کردیم، روان‏رنجوری در وضعی که داستایوسکی داشت امری اجتناب‏ناپذیر نبود، اما هرقدر مشکلی که‏ «خود»6 باید بر آن فائق آید پیچیده‏تر باشد، به همان میزان روان‏رنجوری نیز با سهولت بیشتری‏ بروز می‏یابد، زیرا نباید از یاد برد که روان‏رنجوری صرفا نشانهء عدم موفقیت«خود»در ایجاد یک‏ ترکیب است و حکایت از آن دارد که«خود»در تلاش برای به وجود آوردن نوعی ترکیب از یک‌پارچگی خویش، چشم پوشیده است.


   به این ترتیب، روان‏رنجوری داستایوسکی مشخصاً چگونه خود را آشکار می‏کند؟ داستایوسکی می‏گفت که مبتلا به بیماری صرع است و دیگران نیز همین عقیده را داشتند زیرا وی دچار حملاتی شدید توأم با بیهوشی و تشنج عضلانی، و متعاقباً افسردگی می‏شد. به‏ احتمال قوی این به اصطلاح صرع صرفا نشانهء روان‏رنجوری او بود و لذا باید آن را صرع‏ هیستریایی- یا به عبارت دیگر،هیستری حاد- محسوب کرد. به دو دلیل نمی‏توان در این‏باره‏ کاملاً یقین داشت: نخست به این علت که اطلاعات مربوط به سوابق و تاریخچهء بیماری‏ به اصطلاح صرع داستایوسکی، ناقص و اعتماد نکردنی است؛ دو به این علت که حالات‏ مختلف این بیماری و نیز حملات شبه‏صرع را هنوز آن‌چنان که باید نمی‏شناسیم.


   ابتدا به علت دوم می‏پردازم. در مقالهء حاضر لزومی ندارد که بیماری صرع را از دیدگاه آسیب‏شناسانه کاملاً مورد بحث قرار دهیم، زیرا این کار تأثیر مهمی در روشن شدن مسأله ندارد. اما آن‌چه در این‏باره می‏توان گفت از این قرار است که بیماری دیرینهء موسوم به«بیماری مقدس» ( subrom recas )هنوز هم ظاهراً به صورت بالینی مشاهده می‏شود. این همان بیماری مرموزی‏ است که طی آن بیمار ظاهراً بی‏هیچ دلیلی دچار تشنج‌های ناگهانی و پیاپی می‏شود، شخصیّتش‏ زودرنج و پرخاشگر می‏گردد و تمام قوای ذهنی‏اش تدریجاً تحلیل می‏روند. اما این به هیچ‏وجه‏ توصیف دقیقی از«بیماری مقدس»نیست. تشنج‌های یادشده در آغاز بسیار شدید و توأم با گاز گرفتن زبان و بندآمدن ادرارند و تدریجاً منجر به حملات متوالی و خطرناک صرع می‏شوند که ضمن آنها ممکن است بیمار سخت به خود آسیب وارد آورد، ولی این تشنج‌ها می‏توانند به‏ بیهوشی‌های کوتاه‏مدت و سرگیجه‏های بسیار آنی تقلیل یابند یا جای خود را به فواصل زمانی‏ کوتاهی بدهند که طی آن بیمار گویی که تحت تسلط ضمیر ناخودآگاهش باشد دست به‏ عملی دور از انتظار می‏زند. گرچه این حملات به نحو نامعلومی از علل کاملا جسمانی‏ سرچشمه می‏گیرند، با این حال ممکن است نخستین بار به علتی کاملاً ذهنی(مثل هول کردن)رخ‏ دهند یا به طریقی دیگر واکنشی به تحریکات ذهنی باشند. هرچند ویژگی حملات یاد شده این‏ است که در اکثر قریب به اتفاق موارد ممکن است به صدمهء ذهنی منجر شوند،اما می‏دانیم که‏ دست‏کم در یک مورد، لطمهء حاصل از این حملات اختلالی در عالی‌ترین قوای ذهنی ایجاد نکرده‏ است. (ادعا شده که همین وضع در موارد دیگری نیز وجود داشته است، اما این موارد جای بحث‏ دارند و یا این‌که هم‌چون مورد داستایوسکی صحّت‌شان مشکوک به نظر می‏رسد.) قربانیان بیماری‏ صرع ممکن است کند ذهن یا عقب‏مانده به نظر آیند، چرا که این بیماری غالباً با محسوس‌ترین‏ شکل کانایی( ycoidi )و فاحش‌ترین نقایض مغزی توأم است(گرچه کانایی و نقایص معنوی‏ لزوماً جزو ویژگی‌های بالینی صرع نیستند). لیکن این حملات در همهء اشکال مختلف‌شان، در افراد دیگری نیز رخ می‏دهند که از رشد ذهنی بی‏کم و کاست و یقیناً عواطفی مفرط و معمولاً نه‌‏چندان‏ مهارشده برخوردارند. به این ترتیب جای تعجب نیست که علائم بالینی «صرع» را نمی‏توان‏ حاکی از یک بیماری واحد دانست. شباهت نشانه‏های آشکار این بیماری، ظاهراً ایجاب می‏کند که از دیدگاه کارکردی به بررسی آنها بپردازیم. گویی که روال خاصی به منظور برون‏ریزی‏ ( egrahcsid )غریزی نابهنجاری به نحو اندام‌وار وضع شده باشد و بتواند در شرایط کاملاً متفاوت مورد استفاده قرار گیرد، یعنی هم در اختلالات فعالیت مغز به سبب تجزیهء زیاد بافت‌ها یا مسمومیت شدید، و هم در تسلط ناکافی بر اقتصاد ذهن‏7 و در مواقعی که فعالیت انرژی ذهن به‏ حد بحران می‏رسد. در پس این تقسیم‏بندی دوگانه، برداشتی کلّی از ماهیت مکانیسم بنیادین برون‏ریزی غریزی به دست می‏آوریم. در عین‏حال این مکانیسم جدا از فرایندهای جنسی که‏ اساساً خاستگاه سمّی( cixot )دارند نیست: اطبا در گذشته‏های دور جماع را نوعی صرع کوچک‏ می‏نامیدند و بدین‏ترتیب تشخیص دادند که مقاربت، انطباق و تعدیل شیوهء صرعیِ برون‏ریزیِ‏ محرک‌هاست.


   بی‏تردید این وجه اشتراک که می‏توان«واکنش صرعی»نامیدش در آن نوع روان‏رنجوری نیز وجود دارد که بنابر ماهیّت‌ش وقتی به لحاظ روانی از عهدهء تحریکات بر نمی‏آید، آن‌ها را از راه بدن‏ دفع می‏کند. بدین‏سان حملهء صرع نشانیِ هیستری می‏شود و به وسیلهء آن انطباق و تعدیل‏ می‏یابد، درست همان‏طور که در فرایند برون‏ریزی جنسی نیز معمولا همین اتفاق رخ می‏دهد. از این‏رو کاملاً بجاست که بین صرع عضوی‏8و صرع«عاطفی( evitceffa )تمایز قائل شویم. این‏ تمایز عملاً دلالت بر این دارد که فردی که از گونهء اول‏[صرع عضوی‏]رنج می‏برد، مبتلا به نوعی‏ بیماری مغزی است ولی کسی که از گونهء دوم‏[صرع«عاطفی»]رنج می‏برد مبتلا به‏ روان‏رنجوری است. زندگی روانی بیمار اول در معرض اختلالی خارجی قرار گرفته است که از بیرون عمل می‏کند، اما این اختلال در بیمار دوم جلوه‏ای از زندگی روانی اوست.


   به احتمال بسیار قوی، داستایوسکی به بیماری صرع از نوع دوم مبتلا بود. این موضوع را نمی‏توان دقیقاً ثابت کرد. برای این کار باید بتوانیم مشخص کنیم هنگامی که داستایوسکی‏ نخستین‏بار دچار حملهء صرع و تناوب‌های بعدی‏اش شد وضع روانی وی چه‌گونه بود، و مشکل‏ این است که در این باره اطلاعات بسیار اندکی در دست داریم. شرح این حملات به‏تنهایی هیچ‏ سرنخی در اختیارمان قرار نمی‏دهد و اطلاعات راجع به رابطهء این حملات و رویدادهای زندگی‏ داستایوسکی هم، ناقص و متناقض است. محتمل‌ترین فرض این است که حملات یاد شده از اوان کودکی داستایوسکی شروع شدند؛ در آغاز نشانه‏های خفیف‌تری از خود بروز می‏دادند و تازه‏ پس از حادثهء تلخ و تکان‏دهندهء هجدهمین سال عمرش-یعنی پس از به قتل رسیدن پدرش- شکل صرع به خود گرفتند.9 اگر ثابت می‏شد که حملات یادشده هنگام اقامت وی به حال تبعید در سیبری به کلی قطع شدند، فرض فوق نیز به میزان زیادی تأیید می‏شد،ولی منابع دیگر خلاف‏ این را می‏رسانند.10


   ارتباط بی‏چون و چرای قتل پدر در رمان برادران کارامازوف با عاقبت پدر خود داستایوسکی، موضوعی است که مورد توجه برخی از شرح‏حال‏نویسان او نیز قرار گرفته و موجب شده است که آنان به«کتب جدید خاصی در روانشناسی»اشاره کنند. روانکاوی(چرا که منظور از مکتب یادشده همین است)ترغیب‌مان می‏کند که این واقعه را شدیدترین آسیب روانی( amcart )،و واکنش داستایوسکی را نقطهء عطف روان‏رنجوری او تلقی کنیم. اما اگر بخواهم این نظر را با استناد به مفاهیم روانکاوانه ثابت کنیم، بیم آن دارم که هیچ یک از خوانندگان‏ ناآشنا با مصطلحات و نظریه‏های روانکاوی، به بحث‌هایم پی نبرد.


   می‏توانیم مبحث را با اشاره به نکته‏ای آغاز کنیم که درباره‏اش یقین داریم: معنای نخستین‏ حملاتی که داستایوسکی در اوان کودکی و مدت‌ها پیش از بروز بیماری«صرع»اش به آنها مبتلا شد بر ما روشن است.این حملات حاکی از مرگ بودند: ابتدا هراس از مرگ را به ذهن متبادر می‏کردند و بعد هم موجب حالات رخوت و خواب‏آلودگی می‏شدند. داستایوسکی اولین بار زمانی به این بیماری مبتلا شد که هنوز پسربچه بود. بیماری یادشده اوایل به صورت افسردگی‏ شدیدی‏11 بروز می‏کرد که ناگهانی و بی‏دلیل بود و همان‏گونه که خود وی بعدها به دوستش‏ سولووی‏یو( veivolos )گفت، این احساس را در او بر می‏انگیخت که دیگر مرگش فرا رسیده‏ است. البته حالتی که متعاقباً به او دست می‏داد، واقعاً از هر حیث شبیه به مرگ واقعی بود. برادرش آندری( ierdna )می‏گوید حتی وقتی که فیودور جوانی برومند بود، شب‌ها کمی پیش از خواب یادداشت‌های کوتاهی بر بالین خود می‏گذاشت که در آن‌ها نوشته بود بیم آن دارد که به‏ خوابِ مرگ‌‏مانند فرو رود و به همین دلیل التماس کرده بود که تدفین‌ش را پنج روز به تعویق‏ اندازند.12  


   معنا و مفهوم این حملات مرگ‏مانند بر ما روشن است. حملات مذکور دلالت بر یکی‏شدن‏13 با شخصی مرده دارند، یعنی کسی که واقعا مرده است یا هنوز زنده است و فرد روان‏رنجور آرزوی مرگش را دارد. حالت دوم اهمیت بیشتری دارد. در آن‏حال، چنین حمله‏ای‏ حکم نوعی تنبیه را دارد. فرد روان‏رنجور آرزوی مرگ کسی را داشته و اکنون خود همان شخص‏ مرده شده و در نتیجه مرده است. در این‌جا نظریهء روانکاوی اصرار می‏ورزد که این شخص برای‏ پسربچه معمولا پدرش است و لذا حملهء مذکور(که اصطلاحا هیستریایی نامیده می‏شود) تنبیه‏ خویشتن است برای آرزوی مرگ پدری که پسربچه از او متنفر بوده است.


   طبق دیدگاهی معروف، پدرکشی مهمترین و نخستین جنایت بشر و نیز فرد است(مراجعه‏ کنید به کتاب من با عنوان توتم و تابو). در هرحال، پدرکشی، منشأ اصلی احساس گنهکاری‏ است. هرچند مطمئن نیستم که یگانه علت آن باشد. پژوهش‌گران تاکنون نتوانسته‏اند خاستگاه‏ ذهنی گناه و لزوم کفاره دادن را با قطعیت مشخص کنند. با این‏حال لزومی ندارد که پدرکشی یگانه‏ دلیل احساس گنهکاری باشد. این وضع روانی، پیچیده و نیازمند تصحیح است. رابطهء پسربچه با پدرش، رابطه‏ای به اصطلاح«دوسوگرا»است. پسربچه به پدر خود تنفر می‏ورزد و خواهان از میان برداشتن او در حکم رقیب خود است، اما هم‌چنین معمولاً تا حدودی به وی مهر می‏ورزد. ترکیب این دو نگرش ذهن، به یکی‏شدن با پدر می‏انجامد. پسربچه در پی‏ به دست آوردن موقعیت پدرش است، هم به این دلیل که وی را شایستهء ستایش می‏داند و می‏خواهد مانند او باشد، و هم به این دلیل که می‏خواهد او را از میان بردارد. آن‌گاه این فرایند تکامل با مانعی بزرگ در مسیر خود روبه‏رو می‏شود. در برهه‏ای خاص پسربچه در می‏یابد که اگر بکوشد پدرش را در حکم رقیب خود از میان بردارد، پدر برای تنبیه او اخته‏اش خواهد کرد. در نتیجه، به علت هراس از اختگی(به عبارت دیگر، به منظرو حفظ نرینگی‏اش)پسربچه میل‏ تصاحب مادر و از میان برداشتن پدر را کنار می‏گذارد. ناخودآگاه بودن این مثل،شالودهء احساس‏ گنهکاری را به وجود می‏آورد. به اعتقاد ما آن‌چه گفته شد، توصیفی از فرایندهای عادی یا سرانجام‏ متعارف به اصطلاح«عقدهء ادیپ»است؛ با این‏حال، لازم است که نکات مهم دیگری را برای شرح‏ و بسط آن بیفزاییم.


   موضوع هنگامی پیچیده‏تر می‏شود که عاملی سرشتی( lanoitutitsnoc )که دوگانگی جنسی‏ می‏نامیم‌ش، کم و بیش قویاً در کودک رشد می‏کند، زیرا آن‌گاه به سبب خطری که اختگی برای‏ نرینگی پسربچه ایجاد کرده است، میل او برای معطوف شدن به سمت زنانگی تقویت می‏شود؛ به عبارت دیگر، پسربچه تمایل می‏یابد که در عوض جای مادرش را بگیرد و نقش مصداق عشق‏ پدر را ایفا کند. ولی هراس از اختگی، این راه‏حل را نیز نامیسّر می‏کند. پسربچه در می‏یابد که اگر می‏خواهد پدرش به او هم‌چون زن عشق بورزد، ناگزیر باید به اختگی نیز تن در دهد. بدین‏سان‏ هر دوسائقه( eslupmi )(تنفر از پدر و عشق ورزیدن به پدر)سرکوب می‏شوند. 14این‌که تنفر از پدر به سبب(هراس از خطری بیرونی(اخته‏شدن)پایان می‏یابد، در حالی که عشق به پدر خطر غریزی درونی تلقی می‏شود، هرچند که اساساً از همان خطر بیرونی نشأت می‏گیرد، مبیّن‏ تفاوت روانشناختی خاصی است.


   هراس از پدر، احساس تنفر از او را امری نامقبول جلوه می‏دهد، زیرا اختگی-خواه به منزلهء نوعی تنبیه و خواه به منزلهء بهای عشق-وحشت‏آور است. از دو عامل سرکوب‏کنندهء تنفر از پدر، عامل نخست(یعنی مشخصاً هراس از تنبیه شدن و اختگی)را می‏توان بهنجار قلمداد کرد؛ ظاهراً فقط با اضافه شدن عامل دوم(یعنی هراس از گرایش زنانه)، عامل نخست نیز تشدید می‏یابد و بیماری‏زا می‏شود. بدین‏ترتیب گرایش دوجنسی فطری و قوی، یکی از پیش‏شرط‌های‏ روان‏رنجوری یا یکی از اشکال تقویت آن می‏شود. چنین گرایشی یقیناً در داستایوسکی وجود داشته است و نشانه‏های پایای آن(همچون همجنس‏خواهی نهفته)عبارت‏اند از: اهمیت بسزای دوستان مذکّر در زندگی او، نگرش رئوفانهء وی دربارهء رقبایش در عشق که نگرشی شگفت‏آور بود، و درایت شگرف او دربارهء موقعیت‌هایی که-به گواه نمونه‏های بسیار در رمان‌هایش-صرفا برحسب همنجس‏خواهی سرکوب شده تبیین‏شدنی است.


   اگر شرح من دربارهء نگرش‌های تنفرآمیز و عاشقانه نسبت به پدر و تغییر شکل این نگرش‌ها بر اثر تهدید اختگی، برای خوانندگان ناآشنا با روانکاوی شنیع و باورنکردنی به نظر می‏آید متأسفم-هرچند که نمی‏توانم حقایق را دگرگونه جلوه دهم. من خود گمان می‏کنم که بی‏تردید همگان بیش از هر موضوع دیگری مشخصاً عقدهء اختگی را انکار خواهند کرد، اما متقابلاً فقط می‏توانم اصرار بورزم که تجربهء روانکاوانه به ویژه در مورد این موضوعات جای شبهه باقی‏ نگذاشته و به ما آموخته است که آن‌ها را راهنمای شناخت انواع روان‏رنجوری بدانیم. پس با اتکا به همین راهنما باید به بررسی بیماری به‏اصطلاح صرع در رمان‏نویس‌مان بپردازیم. ابزارهای‏ اعمال سلطه بر بعد ذهنی و ناخودآگاه زندگی ما، چه‌قدر برای ضمیر آگاه‌مان ناآشنایند!


   اما آن‌چه تا به این‌جا گفته شد،حق مطلب را دربارهء پیامدهای سرکوب احساس تنفر از پدر در عقدهء ادیپ ادا نمی‏کند. نکتهء تازه‏ای را باید افزود که از این قرار است: یکی‏شدن با پدر به‏رغم هر عامل دیگری، سرانجام جای ثابتی در«خود»( oge )می‏یابد. این یکی‏شدن در«خود»جای‏ می‏گیرد، اما به صورت کنش‌گری مجزا و متباین با دیگر بخش‌های«خود». آن‌گاه نام«فراخود»15 بر آن می‏گذاریم و کارکردهای مهمی را برای این وارث تأثیرات رابطهء پدر و فرزند قائل می‏شویم. اگر پدر سخت‌گیر و تندخو و بی‏رحم بوده باشد، «فراخود»آن خصلت‌ها را از وی اقتباس می‏کند و انفعالی که سرکوب شده تلقی می‏شد، از خلال روابط«خود» و«فراخود»احیا می‏گردد. بدین‏سان‏«فراخود»دگرآزار شده است و«خود»آزارطلب-یا به عبارت دیگر، در واقع به گونه‏ای زنانه، منفعل-می‏شود. بخشی از«خود»به صورت اسیر سرنوشت جلوه می‏کند و بخش دیگر آن از بدرفتاری«فراخود»(یعنی از احساس گنهکاری) خشنود می‏شود و هم‌زمان نیاز مبرمی به تنبیه‏ در«خود»به وجود می‏آید، زیرا هر تنبیهی نهایتاً حکم اختگی را دارد و از این لحاظ نگرش‏ منفعل دیرینه دربارهء پدر را تحقق می‏بخشد. حتی سرنوشت نیز مآلاً چیزی نیست مگر فرافکنی‏ بعدی پدر.


   فرایندهای بهنجار شکل‏گیری وجدان یقیناً به فرایندهای نابهنجاری که در این‌جا توصیف‏ کردیم شباهت دارند؛ لیکن هنوز وجه تمایز آن‌ها را مشخص نکرده‏ایم. عنصر منفعل زنانگی‏ سرکوب شده، بخش اعظم نتیجه را به خود اختصاص می‏دهد. به علاوه، این نکته به منزلهء عاملی‏ اتفاقی دربارهء پدر-که در هرحال کودک از او می‏هراسد-مسلماً حائز اهمیت است که آیا وی واقعاً بیش از اندازه تندخو نیز هست. پدر داستایوسکی چنین بود و می‏توان سرچشمهء احساس‏ مفرط گنهکاری در داستایوسکی و کردار آزارطلبانهء او در زندگی را در عنصر زیاده از حد قوی‏ زنانه در روان او یافت. بدین‏ترتیب برای توصیف داستایوسکی چنین می‏توان گفت: کسی که‏ فطرتاً گرایش زیاده از حد قوی دوجنسی دارد و می‏تواند به شدت از خود در برابر وابستگی به‏ پدری زیاده از حد سخت‌گیر دفاع کند، این خصیصهء دوجنسیتی، ضمیمهء دیگر عناصر سرشت او که پیش از این تشخیص داده‏ایم می‏شود. بنابراین، نشانه‏های حملات مرگ‏مانندی را که‏ داستایوسکی به آنها دچار می‏شد، می‏توان یکی‏شدن با پدر قلمداد کرد که«خود»او انجام‏ می‏دهد و«فراخود»ش به منزلهء نوعی تنبیه روا می‏دارد. «تو می‏خواستی پدرت را بکشی تا خودت جای او را بگیری. حالا دیگر پدرت هستی، منتها پدری مرده.» این روال ثابت نشانه‏های‏ هیستریایی و ادامه‏اش از این قرار است: «حالا پدرت دارد تو را می‏کشد.» نشانهء مرگ برای‏«خود»، حکم ارضای خیالی میل نرینه را دارد و در عین‏حال نیاز به آزارطلبی را برآورده می‏کند؛ اما برای«فراخود»حکم ارضا از طریق تنبیه را دارد و به عبارت دیگر، نیاز به دگرآزاری را برآورده‏ می‏کند. «خود»و«فراخود»هر دو، نقش را ادامه می‏دهند.


   جان کلام این‌که رابطهء بین کودک و پدری که وسیلهء ارضای غرایز اوست، در عین حفظ محتوایش، به رابطهء بین«خود»و«فراخود»تغییر شکل یافته و این به معنای پدید آمدن زمینه‏ای‏ جدید در مرحله‏ای تازه است. چنان‌چه واقعیت برای واکنش‌های ناشی از عقدهء ادیپ خوراک‏ بیشتری فراهم نکند، ممکن است این قبیل واکنش‌های کودک از بین بروند. لیکن شخصیت پدر داستایوسکی تغییری نکرد و در واقع به مرور زمان بدتر هم شد و به همین دلیل، تنفر داستایوسکی از پدرش و آرزوی مرگ آن پدر پلید هم‌چنان ادامه یافت. برآورده‏شدن این‏ آرزوهای سرکوب شده توسط واقعیت، امر خطرناکی است. خیال تبدیل به واقعیت شده است و نتیجتاً همهء اقدامات دفاعی شدت یافته‏اند. این‌جا بود که حملات داستایوسکی خصلت صرع به‏ خود گرفتند. بی‏شک این حملات کماکان دلالت بر این داشتند که داستایوسکی به‏منظور تنبیه‏ خویش با پدر یکی شده است، ولی اکنون این حملات- همچون مرگ هولناک پدرش- وحشتناک شده بودند. نمی‏توان حدس زد که حملات یادشده در این مرحله چه مضمون تازه‏ای‏ -بویژه چه مضمون جنسیی-به خود گرفته بودند.


   یک نکته شایان توجه است: در پیش‌درآمد حملهء صرع‏16، بیمار لحظاتی شدیداً احساس‏ شعف می‏کند. بسیار محتمل است که این احساس، علامت شادی و حس رهایی به هنگام شنیدن‏ خبر مرگ باشد که بلافاصله تنبیهی بس رنج‏آور در پی دارد. ما پی برده‏ایم که عین همین توالی جشن و اندوه، پایکوبی و سوگواری، در برادران رمهء آغازین که پدر خویش را به قتل رساندند وجود داشته است و تکرار آن را در آیین خوراک توتم می‏بینیم.17 اگر ثابت می‏شد که‏ داستایوسکی هنگام تبعید در سیبری واقعاً از آن حملات رهایی یافت، صرفاً دلیلی برای درستی‏ این نظر به‏دست می‏آوردیم که حملات یادشده حکم تنبیه او را داشتند. داستایوسکی دیگر به‏ این حملات نیازی نداشت زیرا در آن زمان به نحو دیگری تنبیه می‏شد. اما این نکتهء اخیر را نمی‏توان ثابت کرد. بلکه ضرورتی که اقتصاد ذهن داستایوسکی در تنبیه می‏دید علت این امر را مشخص می‏کند که وی چه‌طور می‏توانست این سال‌های فلاکت و خفّت را بدون این‌که خود درهم شکسته شود تحمل کند. محکوم شدن داستایوسکی به صورت زندانی سیاسی، عادلانه‏ نبود و خود او یقیناً این را می‏دانست، لیکن وی به مجازات ناحقّی که«پدر کوچک»([لقب‏] تزار)برایش تعیین کرده بود گردن نهاد تا آن را جایگزین تنبیهی کند که به سبب ارتکاب معصیت‏ در حق پدر واقعی‌ش سزاوار آن بود. به عبارت دیگر، به جای تنبیه کردن خود، خویشتن را به وسیلهء جانشین پدرش کیفر داد. بدین‏ترتیب می‏توانیم توجیه روانشناختی تنبیهاتی را که جامعه اعمال‏ می‏کند نیز در حاشیه دریابیم. حقیقتی است که تعداد کثیری از بزهکاران مایل‏اند مجازات شوند. «فراخود»آنان طالب مجازات است و بدین‏وسیله خود را از ضرورت اعمال مجازات بی‏نیاز می‏کند.


   کسانی که می‏دانند مفهوم نشانه‏های هیستریایی به چه نحو پیچیده‏ای دستخوش تغییر می‏شود متوجه هستند که بررسی مفهوم حملات داستایوسکی، بیش از آن‌چه در این‌جا به منزلهء پیش درآمد این کار انجام داده‏ایم، مقدور نیست.18 همین بس که بتوان فرض کرد با وجود وخامت‏ بعدی این حملات،مفهوم‌شان دستخوش تغییر نشد. با اطمینان می‏توانیم بگوییم که‏ داستایوسکی هرگز از احساس گنهکاری ناشی از قصد کشتن پدرش رهایی نیافت. این احساس‏ همچنین نگرش او را در دو زمینهء دیگری که رابطه با پدر اهمیت بسزایی در آنها دارد تعیین کرد: نگرش او دربارهء دولت و اعتقاد به خدا. در زمینهء نخست، عاقبت بی‏چون و چرا سلطهء«پدر کوچکی»(تزار)را پذیرفت که کمدی کشتن را به همراه داستایوسکی یک‏بار در واقعیت اجرا کرده‏ بود، همان کمدیی که حملات او بارها آن را به صورت نمایش نشان داده بودند. در این مورد، میل‏ به توبه بر او چیره شد. در زمینهء تدیّن، داستایوسکی آزادی بیشتری را برای خود جایز شمرد: بنابر اظهارات موثّق دیگران، وی تا آخرین لحظهء زندگی بین ایمان و الحاد مردد بود. عقل‏ سرشار او، نادیده گرفتن هیچ یک از مشکلات عقلانی ناشی از ایمان را میسّر نمی‏کرد. وی امیدوار بود با تکرار سیر تکاملی‏19 فرایند تاریخ جهان، راه گریز و رهایی از گناه را در آرمان مسیح بیابد و حتی با دست‌آویز قرار دادن رنج‌هایش مدعی ایفای نقشی مسیح‏وار شود. اگر داستایوسکی در مجموع به رهایی نایل نشد و مرتجع گشت، علت این بود که گناه فرزندی-که در همهء انسانها عموما وجود دارد و شالودهء شکل‏گیری اعتقاد دینی است-در او شدتی فرافردی یافته بود و حتی هوش سرشارش نیز قادر به فائق آمدن بر آن نبود. با نوشتن نکتهء فوق، خود را در معرض این‏ اتهام قرار می‏دهیم که بی‏طرفی در تحلیل را کنار گذاشته‏ایم و دربارهء داستایوسکی قضاوت‌هایی‏ می‏کنیم که صرفا از دیدگاه تعصب‏آمیز جهان‏بینی خاصی موجه است. خوانندهء محافظه‏کار با «مفتّش اعظم»هم‌صدا می‏شود و طور دیگری دربارهء داستایوسکی قضاوت می‏کند. این‏ اعتراض بجاست و فقط می‏توان عذر آورد که از ظاهر امر کاملا پیداست که تصمیم داستایوسکی‏ از بازداری‏20 عقلی ناشی از روان‏رنجوری او سرچشمه می‏گیرد.


   مشکل بتوان گفت که هر سه شاهکار بزرگ ادبیات همهءاعصار(ادیپ شهریار نوشتهء سوفکل، هملت نوشتهء شکسپیر و برادران کارامازوف نوشتهء داستایوسکی)برحسب اتفاق به‏ موضوعی یکسان(پدرکشی)می‏پردازند. علاوه بر این، در هر سه اثر یادشده انگیزهء ارتکاب به‏ این عمل نیز(رقابت جنسی برای تصاحب یک زن)برملا می‏شود.


   صریح‌ترین شکل پرداختن به موضوع پدرکشی را یقیناً در بازآفرینی آن به شکل نمایشی‏ اقتباس شده از افسانه‏های یونانی می‏بینیم.21 در این نمایش، عامل ارتکاب جنایت هنوز خود قهرمان است، لیکن پرداخت شاعرانه ایجاب می‏کند که موضوع تعدیل یابد و به شکلی دیگر مطرح شود. همان‏گونه که در تحلیل ما معلوم می‏شود، قهرمان نمایش قصد پدرکشی دارد؛ اما اگر ابتدا این موضوع را با تحلیل نمایشنامه ثابت نکنیم، به‏نظر می‏رسد که پذیرش صریح آن امری‏ تحمل‏ناپذیر باشد. این نمایش یونانی در عین ملحوظ داشتن پدرکشی، انگیزهء ناخودآگاهانهء قهرمان را به صورت جبر سرنوشت(که عاملی خارج از ذهن اوست)به واقعیت فرا می‏افکند و بدین‏سان موضوع پدرکشی را به نحو مقتضی تعدیل می‏کند.قهرمان نمایش بدون این‌که قصد پدرکشی داشته باشد و ظاهرا زمانی که هنوز شیفتهء مادر نشده است، مرتکب این عمل می‏شود، البته باید توجه داشت که قهرمان صرفا زمانی می‏تواند مادر-ملکه را تصاحب کند که عمل‏ پدرکشی را در مورد هیولایی که نماد پدر است تکرار کرده باشد. پس از برملا شدن گناه قهرمان(و ورود آن به ضمیر آگاهش)، وی تلاش نمی‏کند تا برای تبرئهء خود به ترفند تصنعی جبر سرنوشت‏ متوسل شود. به جنایت اذعان می‏شود و مجازات آن اعمال می‏گردد، گویی که همچون هر جنایت دیگری و آگاهانه صورت گرفته است. خرد ما چنین چیزی را یقیناً منصفانه نمی‏داند، اما این موضوع از دیدگاه روانشاسانه کاملاً درست است.


   در نمایش انگلیسی‏[هملت‏]،موضوع پدرکشی به شکلی غیرمستقیم ارائه می‏شود، به این ترتیب که خود قهرمان مرتکب پدرکشی نمی‏شود بلکه کس دیگری-که این عمل برایش‏ حکم پدرکشی را ندارد-دست به این جنایت می‏زند. از همین‏رو، دیگر لزومی ندارد که انگیزهء منع‏شدهء رقابت جنسی برای تصاحب زن موردنظر پنهان نگه داشته است. علاوه براین، عقدهء ادیپ قهرمان نمایش به اصطلاح به ‏طور غیرمستقیم و زمانی بر ما آشکار می‏شود که پی می‏بریم‏ جنایت انجام شده توسط شخصی دیگر چه تأثیری بر قهرمان دارد. قاعدتاً هملت باید انتقام قتل‏ پدرش را بگیرد، اما جای شگفتی است که خود را عاجز از این کار می‏یابد. می‏دانیم که احساس‏ گنهکاری وی را چنین ناتوان کرده، لیکن این احساس-به طریقی کاملاً متناسب با فرایندهای‏ روان‏رنجوری-جای خود را به وقوف قهرمان بر ناتوانی در انجام وظیفه‏اش داده است. بنابر قراین موجود در نمایشنامه، هملت این گناه را به صورت فرافردی احساس می‏کند. در نتیجه، دیگران را به اندازهء خود سزاوار تحقیر می‏داند: «با هر کس مطابق لیاقتش رفتار کنید، و آنگاه‏ کیست که از تازیانه خوردن معاف شود؟»


   رمان روسی‏[برادران کارامازوف‏]در همین مسیر گام دیگری به جلو برداشته است. در این‏ اثر نیز جنایت را کس دیگری به غیر از قهرمان مرتکب می‏شود، اما این شخص دیگر [سمرد یا کف‏]همان رابطهء فرزندی را با مقتول دارد که قهرمان رمان(دیمیتری). این قاتل علناً اقرار می‏کند که انگیزه‏اش رقابت جنسی بوده است. وی برادر[ناتنی‏]قهرمان رمان است و شایان توجه اینکه داستایوسکی بیماری خودش(به اصطلاح صرع)را به او نسبت داده است، گویی می‏خواسته اعتراف کند که صرع یا روان‏رنجوری خود او، مترادف پدرکشی است. همچنین‏ در دفاعیهء ایراد شده در دادگاه، روانشناسی با این جملهء معروف تمسخر می‏شود که«چاقویی‏ است که هر دو لبهء آن تیزند.»این جمله نمونه‏ای عالی از بیان عقاید در لفافه است، زیرا کافی‏ است آن را وارونه کنیم تا به بنیانی‌ترین مفهوم در نگرش داستایوسکی پی ببریم. شیوهء تحقیقات‏ قضایی درخور تمسخر است، نه روانشناسی. فرقی نمی‏کند که چه کسی در واقع مرتکب جنایت‏ شده است، روانشناسی فقط در پی روشن کردن این موضوع است که چه کسی باطناً خواهان‏ وقوع این جنایت بود و پس از وقوع آن، چه کسی خرسند شد. به همین علت، هر سه برادران‏ کارامازوف(هوسران ویری( evislupmi tsilausnes )[دیمیتری‏]، بدبین شکاک‏[ایوان‏]، جنایتکار مبتلا به صرع‏[سمرد یا کف‏])به یک اندازه گناه‌کارند، به جز آلیوشا که شخصیتی‏ متباین با برادران خود دارد. بخصوص یکی از صحنه‏های برادران کارامازوف نکات جالبی را آشکار می‏کند. وقتی پدر زوسیما در صحبت با دیمیتری متوجه می‏شود که وی قصد پدرکشی‏ دارد، تا پاهایش خم می‏شود. بعید است که این کار به معنای تحسین دیمیتری باشد بلکه حتماً به این معناست که این مرد روحانی وسوسهء تحقیر کردن یا منزجر بودن از قاتل را بر نمی‏تابد و به‏ همین دلیل در برابر او فروتنی می‏کند. در حقیقت، همدلی داستایوسکی با جنایتکاران حد و مرز ندارد. همدلی او بسیار فراتر از ترحمی است که این مفلوک بخت برگشته استحقاق دارد و یادآور «هیبت مقدسی»است که در گذشته برای بیماران روانی یا مبتلا به صرع قائل بودند. در نزد او، جنایتکار کم و بیش حکم منجی رستگاری بخشی( remeeder )را دارد که بار گناهی را به جان‏ خریده است تا دیگران از آن مبرّا باشند. دیگر نیازی نیست که کسی مرتکب جنایت شود، زیرا او پیش از این چنین کرده است. پس باید سپاسگزارش بود ،چون اگر او دست به این عمل نمی‏زد، مجبور می‏شدیم خود چنین کنیم. این احساس صرفاً ترحمی دلسوزانه نیست،بلکه نوعی‏ یکی‏شدن بر مبنای سائقه‏های جنایتکارانهء مشابه-و در واقع،نوعی خودشیفتگی اندکی‏ جابه‏جا شده-است.22 (البته گفتن این نکته به معنای تردید در ارزش اخلاقی حس دلسوزی‏ داستایوسکی نیست.)شاید این روال کاملاً عام همدلی دلسوزانه با دیگران باشد، روالی که در مورد این رمان‏نویس-که فوق‏العاده احساس گناه می‏کند-کاملاً بارز است. تردیدی نیست که‏ این همدلی مبتنی بر یکی شدن، نقش بسزایی در تعیین محتوای رمان‌های داستایوسکی داشته‏ است. وی در ابتدا به بزهکاران عادی(که انگیزه‏های خودخواهانه دارند)و بزهکاران سیاسی و مذهبی می‏پرداخت و تازه در اواخر عمر بود که بار دیگر توجه خود را به بزهکار اولی(پدرکش) معطوف کرد و شخصیت او را در اثری هنری مورد استفاده قرار داد تا از این رهگذر به گناهان‏ خود اعتراف کند.


   آن بخش از نوشته‏های داستایوسکی که پس از مرگ وی منتشر شد و همچنین انتشار خاطرات همسر او، یک مرحله از زندگی داستایوسکی را به خوبی برای‌مان روشن کرده است، یعنی دوران اقامت در آلمان و زمانی را که جنون‏23 قمار کردن، مشغلهء اصلی ذهن او بود.24 کاملا واضح است که قطعا شوری بیمارگونه در وی غلیان کرده بود و خود او نیز برای این رفتار شگفت‏آور و ناشایست، به شکل‌های مختلف دلیل‏تراشی می‏کرد.25 مانند اغلب روان‏رنجوران، احساس گنهکاری داستایوسکی به شکل بار بدهکاری تجلی کرده بود و او می‏توانست به این‏ بهانه متوسّل شود که قصد دارد با برنده شدن در قمار، آن‏قدر پول به دست آورد که بدهی خود به‏ طلب‌کارانش را بپردازد و بتواند به روسیه بازگردد. اما این بهانه‏ای بیش نبود و داستایوسکی هم‏ آن‏قدر تیزهوش بود که متوجه این حقیقت باشد و هم آن‏قدر صادق که آن را تصدیق کند. او می‏دانست که مهم، قمار کردن برای قمار است(بازی برای بازی).26 جزئیات رفتار او که نامعقول و تابع امیال آنی بود، همه حای از همین موضوع و نیز موضوعی دیگر است. تا زمانی که‏ دار و ندارش را نمی‏باخت آرام نمی‏گرفت. در نزد او، قمار هم‌چنین روشی برای تنبیه کردن خود بود. داستایوسکی مکرراً به همسر جوانش قول شرف داد که هرگز قمار نخواهد کرد یا آن روزی‏ که قسم خورده است دیگر قمار نخواهد کرد، ولی همان‏طور که همسرش می‏گوید، تقریباً در همهء موارد زیر قول خود می‏زد. وقتی هم که باخت‌هایش او و همسرش را به شدت تنگدست می‏کرد، احساس رضامندی بیمارگونه‏ای به او دست می‏داد. آن‌گاه در حضور همسرش خود را سرزنش‏ می‏کرد و خوار می‏شمرد و از او می‏خواست که تحقیرش کند و از ازدواج با چنن مفسده‏جوی‏ فرتوتی متأسف باشد. اما هنگامی که وجدانش را این‏گونه راحت می‏کرد، از روز بعد باز همان‏ آش بود و همان کاسه. همسر جوانش خود را به این روند تکراری عادت داد، چون متوجه شده‏ بود تنها چیزی که واقعا مایهء امید به نجات بود(داستان‏نویسی شوهرش)، هرگز بهتر از زمانی‏ نشده بود که دار و ندارشان را از دست داده و باقیمانده را گرو گذاشته بودند. طبعاً وی علت این‏ امر را نمی‏دانست. هنگامی که داستایوسکی با اعمال مجازات بر خویشتن احساس گنهکاری‏اش‏ را ارضا می‏کرد، از شدت بازداری کارش کاسته می‏شد و به خود اجازه می‏داد گام‌های معدودی در مسیر موفقیت بردارد.27


   کدام بخش از کودکی فراموش‏شدهء قماربا، وسواس او به قمار را اجباراً تکرار می‏کند؟28 پاسخ را می‏توان به سهولت از داستانی نوشتهء یکی از نویسندگان جوان‌ترمان حدس زد. استفان‏ تسوایگ، که ضمناً یکی از تحقیقاتش را(با عنوان سه استاد)به خود داستایوسکی اختصاص‏ داده، در سال 1927 کتابی با عنوان آشفتگی احساسات شامل سه داستان منتشر کرد که یکی از آنها را«بیست و چهار ساعت از زندگی یک زن»نامیده است. ظاهراً این شاهکار کوچک فقط می‏خواهد نشان دهد که زن چه موجود بی‏بند و باری است و رویدادی غیرمترقبه او را به چه‏ زیاده‏روی‌هایی می‏کشاند که حتی برای خودش هم حیرت‏آور است. اما این داستان حرف‌های بس‏ بیشتری برای گفتن دارد. اگر با تحلیل داستان آن را تفسیر کنیم، در می‏یابیم که ترجمان چیز کاملاً متفاوتی است(بدون اینکه اصلا در پی توجیه آن باشد)، چیزی که جنبهء جهان‏شمول انسانی، یا در واقع جنبهء نرینه دارد. این تفسیر آن‌چنان مبرهن است که جایی برای مخالفت باقی نمی‏گذارد. آفرینش هنری چنان خصلتی دارد که وقتی این تفسیر را با نویسندهء داستان درمیان گذاشتم، او که‏ از دوستان خود من است قاطعانه می‏گفت که از آن کاملاً بی‏اطلاع بوده و مقصودش اصلاً القای‏ چنین تفسیری نبوده است، هرچند که به نظر می‏رسد برخی از جزئیات مشخصا با این نیّت در روایت گنجانده شده‏اند تا سرنخی از راز نهان داستان به دست دهند.


   در این داستان، بانوی سالخورده و متشخصی با نویسنده راجع به واقعه‏ای صحبت می‏کند که‏ متجاوز از بیست سال قبل رخ داده است. وی می‏گوید زمانی که بیوه شد هنوز جوان بود و مادر دو پسر که دیگر نیازی به او نداشتند. در چهل و دو سالگی، زمانی که دیگر چشم‌داشتی از زندگی‏ نداشت، در یکی از سفرهای بی‏هدف خود، از قضا به دیدن قمارخانه‏های مونت‏کارلو می‏رود.29 در آن‌جا سخت تحت تأثیر محیط قرار می‏گیرد، اما بیش از هر چیز مجذوب دیدن یک جفت‏ دست می‏شود، دستهایی که به نظر می‏رسید تمام احساسات قمارباز بداقبال را عیناً و با شدتی‏ هراس‏انگیز برملا می‏کند. این دست‌ها متعلق به مرد جوان و خوش‏قیافه‏ای هستند که-ظاهرا بدون تعمد نویسنده-همسن پسر ارشد این خانم است. قمارباز جوان پس از باختن همهء دارایی‏اش و در اوج ناامیدی از ساختمان قمارخانه بیرون می‏رود، ظاهراً به این قصد که در باغ‏ محوطهء کازینو به زندگی فلاکت‌بارش پایان دهد. حس عجیب همدلی، زن را وا می‏دارد که به دنبال‏ او برود و به هر طریق ممکن جانش را نجات دهد. قمارباز ابتدا تصور می‏کند وی یکی از زنان‏ سمجی است که در آن‌جا فراوان وجود دارند و لذا می‏کوشد از او بگریزد؛ اما زن او را رها نمی‏کند و خود را ملزم می‏بیند که به طبیعی‌ترین شکل ممکن به اتاق او در هتل برود و عاقبت با او همبستر شود. فردای این هم‌خوابگی فی‏البداهه، از مرد جوان که دیگر آرام گرفته است قسمی‏ جدّی می‏گیرد که دیگر هرگز قمار نکند و پس از دادن خرج بازگشت او به موطن، قول می‏دهد که‏ قبل از حرکت قطار با او در ایستگاه ملاقات کند. اما در این زمان متوجه می‏شود که سخت به او دلبسته و حاضر است در ازای داشتن او همهء دار و ندار خود را بدهد و به همین علت تصمیم‏ می‏گیرد که به جای خداحافظی، همراهش برود. بدبیاری‌های مختلف در راه معطلش می‏کنند و لذا به قطار نمی‏رسد. فراق عزیز گم‌گشته باعث می‏شود که دوباره به همان قمارخانه مراجعه کند و در آن‌جا با دیدن مجدد همان دست‌هایی که ابتدا همدلی او را برانگیخته بودند، وحشت می‏کند. جوان پیمان‏شکن باز هم قمار را شروع کرده بود. زن قول جوان را به یادش می‏اندازد، اما او که‏ شور قمار همهء ذهنش را مشغول کرده است وی را مزاحم می‏نامد و با پرت کردن پولی که زن برای‏ نجاتش به او داده بود، به وی می‏گوید که از آن‌جا برود. زن با کمال شرمساری و شتابان قمارخانه‏ را ترک می‏کند و بعدها باخبر می‏شود که بالاخره نتوانسته بود او را از خودکشی نجات دهد.


   البته این داستان که از روایتی عالی و انگیزه‏ای بی‏نقص برخوردار است، به خودی خود کم و کاستی ندارد و یقیناً تأثیر بسزایی بر خواننده می‏گذارد. لیکن تحلیل نشان می‏دهد که‏ آفرینش آن اساساً مبتنی بر خیال خامی در دورهء بلوغ جنسی است که برخی از اشخاص آگاهانه‏ به یاد می‏آورند. این خیال تجسم میل پسربچه است برای اینکه مادرش او را با زندگی جنسی آشنا کند تا وی را از لطمه‏های وحشت‏آور استمنا مصون نگه دارد.(آثار خلاقانهء متعددی که به‏ مضمون رستگاری می‏پردازند نیز از همین خیال سرچشمه می‏گیرند.)اعتیاد به قمار، جایگزین‏ «عادت بد»استمنا می‌شود و به سبب همین اشتقاق، فعالیت دست‌های قماربازان به نحو بارزی‏ شهوانی است. در واقع، شور و شوق قماربازی، قرینهء تمایل مبرم‏30 دیرینه به استمنا است؛ و در مهدکودک، فعالیت دست‌ها بر روی اندام‌های تناسلی را فی‏الواقع با واژهء«بازی کردن»توصیف‏ می‏کنند.31 مقاومت‏ناپذیر بودن وسوسهء استمنا، تصمیم‌های جدی به انجام ندادن آن‏ (تصمیم‌هایی که البته همیشه نقض می‏شوند)، لذت منگ‏کننده‏اش و وجدان معذّبی که به‏ شخص می‏گوید با این کار خود را تباه می‏کند(مرتکب خودکشی می‏شود)-هیچ یک از این‏ عناصر در فرایندی که قماربازی جانشین استمنا می‏شود، دست‌خوش تغییر نمی‏شود. درست‏ است که این داستان را مادر روایت می‏کند و نه پسر او، اما یقیناً فرزند مذکر از این فکر بسیار خوشحال می‏شود: «اگر مادرم می‏دانست استمنا مرا گرفتار چه خطراتی می‏کند، حتما می‏گذاشت تمام مهرم را نثار خودش بکنم تا از آن خطرات مصون بمانم.» یکی دانستن مادر با روسپی(یعنی همان تلقیی که مرد جوان در این داستان دارد)، به همین خیال مربوط است. با این‏ کار، زن دست‏نیافتنی کاملاً در دسترس به نظر می‏آید. وجدان معذبی که با این خیال توأم است‏ موجب غم‏انگیز شدن فرجام داستان می‏شود. هم‌چنین جالب است ببینیم ظاهری که نویسنده‏ برای داستان تعیین کرده است چه‌گونه معنایی را که از طریق تحلیل آن به دست می‏آید پوشیده‏ نگه می‏دارد، زیرا بسیار جای تردید است که زنان بر اثر سائقه‏های ناگهانی و مبهم، شهوانی شوند. برعکس، تحلیل نشان می‏دهد که رفتار تعجب‏آور این زن که تا آن زمان از عشق روی‌گردان بود، انگیزهء مناسبی دارد. با وفادار ماندن به خاطرهء شوهر فقیدش، خود را آماده کرده بود تا دیگر شیفتهء هیچ‌کس نشود؛ اما(و این‌جا خیال فرزند مذکر درست از آب در می‏آید)در مقام مادر از انتقال‏32 کاملاً ناخودآگاهانهء عشق به پسرش در امان نماند و سرنوشت هم با توسل به همین نقطهء ضعف، او را به دام انداخت.


اگر اعتیاد به قمار-با تلاش‌های ناموفق به منظور ترک این عادت و فرصت‌هایی که برای تنبیه‏ خود فراهم می‏آورد-تمایل مبرم به استمنا را تکرار می‏کند، پس نباید متعجب شویم که قمار چنین بخش بزرگی از زندگی داستایوسکی را به خود اختصاص داد. نباید از یاد برد که ارضای‏ جنسی خودانگیزانه در اوان طفولیت‏33 و در دورهء بلوغ جنسی، در همهء روان‏رنجوری‌های حاد نقش دارد. رابطهء بین تلاش در جهت سرکوب خودانگیزی جنسی و هراس از پدر هم به قدری بر همگان آشکار است که صرف اشاره به آن کفایت می‏کند. پی‏نوشت‌ها:


navl eht etbirret (1684-1530) . (1) ،اولین تزار روسیه.-م.


. (2)    استفان تسوایگ( nafets giewz )در کتاب سه استاد( eerht sretsam )(نیویورک،1938)می‏نویسد: «اخلاق بورژوایی سدّ راهش نبود و هیچ‌کس نمی‏تواند دقیقاً بگوید که او در زندگی خود چه‌قدر از حد و حدود قانون پا فراتر نهاد یا غرایز بزهکارانهء قهرمانان آثارش تا چه حد در وجود خود او محقق شده‏ بودند.» در مورد رابطهء تنگاتنگ بین شخصیت‌های آثار داستایوسکی و تجربیات شخصی او، مراجعه کنید به‏ نظرات ابراز شده در بخش مقدماتی کتاب در آثار داستایوسکی، تجاوز به دختری نابالغ چندین بار تکرار شده است، به ویژه در فصل«اعترافات‏ ستاورگین»از رمان جن‏زدگان که در چاپ اول رمان سانسور شد و رمان زندگی مفسده ‏جویی بزرگ.


(3) .باید توجه داشت که بیمار مبتلا به«آزارطلبی»( msihcosam )آگاهانه(از طریق دیگران)یا ناآگاهانه(شخصاً) به خود درد و رنج می‏دهد؛ حال آن‌که بیمار مبتلا به«دگرآزاری»( msidas )،از رنج و آزار دادن بدنی و روانی‏ دیگران احساس لذت می‏کند.-م.


(4) بازدارنده‏ها»( snoitibihni )نیروهایی هستند که از ضمیر ناخودآگاه سرچشمه می‏گیرند و نقش آنها جلوگیری‏ از محقق شدن تمایلات غریزی خود،یا اعمال محدودیت بر این تمایلات است..


(5) والایش»( noitamilbus )یا تصعید یکی از گونه‏های مختلف مکانیسم دفاعی روان است که در آن، فرد به‏ سبب ناکام ماندن در تحقق اهدافی که ضمیر آگاه آن‌ها را نپذیرفتنی می‏شمرد، ناخودآگاهانه همان اهداف را به شکلی متفاوت(غیر غریزی)اما پذیرفتنی صورت تحقق می‏بخشد. فروید هنر و ادبیات را نوعی‏  «والایش»تلقی می‏کرد..


(6) . «خود»( oge )حوزه‏ای از روان که به گفتهء فروید تحت سیطرهء«اصل واقعیت»و«مظهر خرد و مآل‏اندیشی» است، زیرا تحریکات غریزی را تعدیل می‏کند.-م.


(7) . بنابر آن‌چه فروید«اصل اقتصاد»می‏نامید، فرد به ساده‏ترین شکل ممکن با فشار روانی روبه‌رو می‏شود(یعنی‏ برحسب موقعیتی که فشار روانی را ایجاد کرده است و بر حسب توانایی‏های فردی خویش).-م.


(8) . تغییرات ساختاری در اعضا یا بافت‌های بدن، بیماری«عضوی»( cinagro )نامیده می‏شود.-م.


(9) . از جملات اطلاعات بویژه جالبی که در این کتاب راجع به داستایوسکی مطرح شده این است که در دوران‏ کودکی وی، «واقعه‏ای هولناک،فراموش‏نشدنی و دردناک»رخ داد و منشأ نخستین علائم بیماری او را باید در آن واقعه جست(از مقاله‏ای نوشتهء سوورین‏[ nirovus ]در روزنامهء نوو ورمیا[ eovon aymerv ]سال‏ 1881 که در مقدمهء کتاب زیر نقل‏قول شده است. در صفحهء 140 کتاب اخیر چنین می‏خوانیم:«هرچند شواهد دیگری نیز دربارهء بیماری فیودورمیخائیلوویچ‏ [داستایوسکی‏]در دست است که مربوط به دوران نوجوانی او می‏شود و نشان می‏دهد که بیماری‏اش به‏ واقعه‏ای فاجعه‏آمیز در زندگی خانوادگی والدین او ربط دارد. گرچه این موضوع را یکی ازدوستان نزدیک‏ فیودور میخائیلوویچ شفاهاً به من گفت، اما نمی‏دانم خودم را راضی به بازگویی کامل و دقیق آن کنم زیرا از هیچ منبع دیگری حرفی در تأیید این شایعه نشنیده‏ام.» البته شرح‏حال‏نویسان و دست‏اندرکاران پژوهشهای‏ علمی، قاعدتاً از رازداری وی خشنود نیستند.


(10) . در اغلب منابع-از جمله گفته‏های خود داستایوسکی-برعکس آمده است که بیماری وی هنگام تبعیدش‏ در سیبری،تازه کیفیتی قطعی و صرع‏گونه یافت. متأسفانه بنا به دلایلی، نباید به آن‌چه روان‏رنجوران در شرح‏حال خود ابراز می‏دارند اعتماد کرد. تجربه نشان می‏دهد که در خاطرات این قبیل اشخاص، تحریفاتی‏ به منظور قطع ارتباط علّی وقایع ناخوشایند گنجانده می‏شود. با وجود این، ظاهراً جای تردید نیست که‏ حبس شدن داستایوسکی در زندان سیبری، حالت بیمارگونهء او را به وضوح عوض کرد.


(11) . بیمار مبتلا به«افسردگی شدید»( ylohcnalem )یا مالیخولیا دچار اضطراب،بی‏خوابی،تردید در تواناییهای‏ خود و گاهی نیز دچار هذیان و تنفر از خود می‏شود.-.


(13) . «یکی‏شدن»( noitacifitnedi ) «فرایندی ناخودآگاه است که طی آن شخص، خود را جانشین شخصی دیگر یا کاملاً شبیه به او فرض می‏کند.(در ترجمه‏های فارسی،معادل«همانندسازی»نیز برای این اصطلاح به کار رفته است.)-م.


(14) . «سرکوبی» ( noisserper ) مکانیسمی دفاعی است که از طریق آن، راه ورود سائقه‏ها و امیال ناپسند یا افکار و خاطرات ناراحت‏کننده به ضمیر آگاه سد می‏گردد تا به ضمیر ناخودآگاه واپس رانده شوند.-م.


(15) . «فراخود» ( ogerebus )حوزه‏ای از روان است که نگرشها یا آموخته ‏شده از والدین را در خود جای می‏دهد. تنبیه یا تشویق شدن کودک توسط والدین، تأثیر به‌سزایی در تمیز دادن الگوهای رفتاری«پسندیده»(اخلاقی) از«غیرپسندیده»(غیر اخلاقی)و تثبیت آنها در«فراخود»دارد. بنا بر نظریهء فروید، «فراخود»که بخش‏ بزرگی از آن در ضمیر ناخودآگاه قرار گرفته، تحت سیطرهء«اصل اخلاق»است .م.


(16) . لحظاتی پیش ازشروع حملهء صرع، احساس خاصی(مانند حس کرختی، مزه‏ای غیرعادی در دهان یا دگرسان‏دیدن محیط)به بیمار دست می‏دهد که در پزشکی اصطلاحا«پیش‌درآمد» ( arua )نامیده‏ می‏شود.-م.


(17) . نظریهء«رمهء آغازین» ( lamirp edroh )جزو مهم‌ترین نظریه‏های فروید دربارهء پیدایش تمدن بشری است که‏ نخستین‏بار در کتاب او با عنوان توتم و تابو به تفصیل مورد بحث قرار گرفت. فروید به‏تبع داروین اعتقاد داشت که انسان‌های نخستین در گروههای کوچک(یا«رمه»)زندگی می‏کردند و در هر یک از این گروه‌ها، یک عضو مذکر گروه اقتدار پدرسالارانهء خود را بر بقیهء اعضا اعمال می‏کرد. رئیس رمه همهء زنان گروه را مایملک خود می‏دانست و برای جلوگیری از زنا با محارم، جوانان مذکر را اخته یا از رمه اخراج می‏کرد. (باید توجه داشت که محک تعیین محرم بودن یا نبودن افراد، نه خویشاوندی نسبی بلکه عضویت در رمه‏ بود.)پدر رمه از این طریق پیوندهای جنسی اعضای مذکر رمه با زنان رمه‏های دیگر را ترغیب می‏کرد، اما جوانان مذکر عملاً او را ستمگر می‏دانستند. سرانجام برادران اخراج‏شدهء رمه با یکدیگر متحد شدند و با کشتن پدر و خوردن جسد او، به پدرسالاری پایان دادند.


   «توتم»بنا به تعریف فروید، مظهر هر یک از گروه‌های درون قبیله است. توتم که غالباً یک حیوان بود، سخت مورد احترام یا حتی پرستش قرار می‏گرفت و«تابوها»(با محرمات)معیّن، کشتن یا خوردن آن را منع می‏کردند؛ اما در مواقعی خاص، اعضای گروه با آیینی ویژه توتم را می‏کشتند و از گوشت آن‏ می‏خوردند. فروید کشتن پدر رمهء آغازین و خوردن جسدش را تکرار همین عمل می‏داند. فروید با تحلیل‏ نمادهای تکراری در خواب‌های کودکان و بررسی هراس‌های آنان نتیجه گرفت که حیوانات در خواب‌های‏ کودکان، نماد پدران‏اند و حیوان توتم نیز نماد پدر رمه است. این نتیجه‏گیری با آن‌چه فروید دربارهء «دوسوگرا»بودن نگرش پسربچه دربارهء پدرش می‏گوید هم‌خوانی دارد: توتم به سبب تابوها از احترام‏ برخوردار است و از هر تعرضی مصون می‏ماند، اما نهایتاً کشته می‏شود؛ پدر نیز ایضاً هم مورد احترام قرار می‏گیرد و هم مورد تنفر.-م.


(18) . داستایوسکی به دوستش ستراخف( vohkarts )گفته بود که پس از هر حملهء صرع به این علت زودرنج و افسرده می‏شود که بار گناهی نامعلوم را به دوش می‏کشد و جرم بزرگی را مرتکب شده است که او را می‏آزرد. وی با گفتن این موضوع، مفهوم و مضمون حملاتش را به بهترین نحو توصیف کرد.


   وقتی کسی این‏گونه خود را مقصر می‏بیند، روانکاوی به وجود علائمی از«واقعیت روانی»پی می‏برد و می‏کوشد گناه نامعلوم را برای ضمیر آگاه معلوم کند.[«واقعیت روانی» ( lacihcysp )اصطلاحی‏ است که فروید برای توصیف احساس فرد دربارهء واقعی بودن افکار، امیال و هراس‌های خود در تعارض با واقعیت دنیای بیرون، به کار می‏برد.-م.


(19) . بنابر نظریهء«تکرار سیر تکاملی» ( noitalutipacer )، هر جان‌داری در فرایند رشد خود همان مراحل متوالی‏ را تکرار می‏کند که پیشینیانش از سر گذرانده‏اند.-م.


(20) . تضعیف یا محدودیتی که«فراخود»بر امیال غریزی اعمال می‏کند،«بازداری» ( noitibihni )نامیده می‏شود. هم‌چنین مراجعه کنید به پی‏نوشت شمارهء 4.-م.


(21) . اشارهء فروید به افسانه‏ای قدیمی است که شالودهء طرح نمایشنامهء ادیپ شهریار را تشکیل می‏دهد. طبق این‏ افسانه، هیولایی به نام ابوالهول سر راه شهر تبس نشسته است و معمایی را از کسانی که از آن‌جا می‏گذرند می‏پرسد. تعداد زیادی از اهالی شهر، به علت پاسخ اشتباه، به دست ابوالهول کشته می‏شوند تا این‌که ادیپ به‏ آن‌جا می‏رسد و پس از حل معما، ابوالهول را می‏کشد و مردم همه او را به پادشاهی تبس انتخاب می‏کنند. وی‏ سپس با ملکهء شهر ازدواج می‏کند. پس از چند سال شهر دچار خشکسالی می‏شود و ادیپ از غیب‌گوی شهر کمک می‏خواهد. غیب‌گو به ادیپ می‏گوید که خسک‌سالی به علت خشم خدایان از مجازات نشدن قاتل‏ لائیوس(پادشاه قبلی شهر و همسر قبلی ملکه)بوده است. به همین دلیل، ادیپ برای یافتن قاتل پادشاه‏ قبلی جستجو را آغاز می‏کند، اما با کمال تعجب در می‏یابد که او خود پسر پادشاه قبلی تبس است که چون‏ هاتفان گفته بودند مقدّر است پس از بزرگ شدن پدر خود را بکشد، در کوه‌ها رها شده بود تا بمیرد اما توسط شبانی نجات یافت و پادشاه و ملکهء شهر دیگری به نام کورینتوس او را به فرزندی پذیرفتند. در آن‌جا نیز زمانی که به سنین جوانی رسید، هاتفان آگاهش می‏کنند که مقدّر است پدر خود را بکشد و با مادر خویش‏ ازدواج کند. در واقع، ادیپ با این تصور که پادشاه و ملکهء کورینتوس پدر و مادر واقعی او هستند، آن شهر را ترک کرده و راه تبس را در پیش گرفته بود. پیش از رسیدن به ابوالهول، ادیپ به لائیوس(پدر واقعی او و پادشاه تبس)برخورده و بدون اینکه بداند لائیوس کیست، او را در نزاعی کشته بود. بدین‏ترتیب ادیپ‏ در می‏یابد که همسر فعلی او در واقع مادر خود اوست و در پایان نمایش، با کور کردن چشمانش خود را کیفر می‏دهد.-م.


(22). فروید اصطلاح«خودشیفتگی» ( missicran )را برای توصیف روان‏رنجوری به کار می‏برد که سخت دلباختهء خود می‏شوند. منظور فروید از خودشیفتگی«جابه‏جاشده» ( decalpsid )این است که در این مورد داستایوسکی شیفتهء کسی شده است که عناصری از شخصیت خود او را دارد.-م.


(23) . «جنون» ( ainam )بر هیجان‏زدگی مفرط و بیمارگونه، خوشبینی نامعقول، بی‏قراری و گفتار نامنسجم اطلاق‏ می‏شود.-م.


(25) . «دلیل‏تراشی» ( noitzilanoitar )نوعی مکانیسم دفاعی است که شخص برای موجّه جلوه دادن رفتار یا احساسات خود، دلایلی ظاهرا معقول را مطرح می‏کند. فروید اعتقاد داشت که شخص با توسل به‏ دلیل‏تراشی، در واقع ناخودآگاهانه می‏کوشد سرچشمهء گرفتن رفتار یا احساسات‌شان امیال سرکوب شده را کتمان کند.-م.


(26) . داستایوسکی در یکی از نامه‏هایش می‏نویسد: «مهم خود بازی است. قسم می‏خورم که طمع پول اصلاً در کار نیست، گرچه خدا می‏داند که سخت به پول نیاز دارم.»


(27) . «همیشه آن‏قدر پای میز قمار می‏ماند تا دار و ندارش را ببازد و کاملا بیچاره شود.صرفا زمانی که به تمام‏ معنا لطمه می‏دید،عاقبت دیو ازروح او بیرون می‏رفت و جای خود را به نابغهء خلاّق می‏داد.»


(28) . «وسواس» ( noissesbo )با مشغلهء ذهنی به فکری اطلاق می‏شود که ذهن را برای مدتی طولانی به خود معطوف می‏کند و رهایی از آن غیرممکن به نظر می‏رسد.-م.


(29) . مونت‏کارلو یکی از بخش‌های سه‏گانهء بسیار کوچک موناکو است که قمارخانه‏ها و کازینوهای آن شهرت‏ جهانی دارند.-م.


(30) . «تمایل مبرم» ( noislupmoc )گرایشی مقاوت‏ناپذیر به انجام کاری است که فرد از نادرست بودن آن آگاه‏ است و شاید حتی نخواهد آن را انجام دهد.-م.


(31) . منظور فروید این است که برای نهی کردن کودک از دست زدن به اندام‌های تناسلی، به او می‏گویند«با آن‌جایت‏ بازی نکن.»به اعتقاد فروید، کاربرد واژهء«بازی»در این‌جا دلالت بر ارتباط ناخودآگاهانه‏ای دارد که گوینده‏ بین قمار و استمنا می‏بیند.-م.


(32) . «انتقال»  ( ecnerefsnart )که غالباً به طور ناخودآگاهانه صورت می‏گیرد، عبارت است از یکی‏پنداشتن‏ شخصی که در محیط بلافصل خود می‏شناسیم با شخص دیگری که در گذشته می‏شناختیم و برای‌مان مهم‏ بود.-م.


(33) . «ارضای جنسی خودانگیزانه» ( noitcafsitas-citore-otua )یا خودانگیزی جنسی( msicitore-otua ) اصطلاحی است که فروید برای توصیف رشد جنسی کودک به کار می‏برد. بنابر نظریهء او کودک در«مرحلهء دهانی»رشد خود، به مادر و خوردن شیر از سینهء او متکی است، اما بعداً با فعالیت‌هایی از قبیل جویدن اشیا یا مکیدن انگشت خود را ارضا می‏کند. فروید نحوهء ارضای نیازهای کودک در این مراحل را با ویژگی‌های‏ شخصیت او در بزرگ‌سالی کاملا مرتبط می‏داند.-م.

منبع

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692