صادق چوبک، در سال 1295 هجري خورشيدي در بوشهر بدنيا آمد. پدرش تاجر بود، اما به دنبال شغل پدر نرفت و به کتاب روي آورد. در بوشهر و شيراز درس خواند و دوره کالج آمريکايي تهران را هم گذراند. در سال 1316 به استخدام وزارت فرهنگ درآمد. اولين مجموعه داستانش را با نام «خيمه شببازي» در سال 1324 منتشر کرد. در اين اثر و «چرا دريا طوفاني شد (1328)» بيشتر به توصيف مناظر ميپردازد، ضمن اينکه شخصيتهاي داستان و روابط آنها و روحيات آنها نيز به تصوير کشيده ميشود. اولين اثرش را هم که حاوي سه داستان و يک نمايشنامه بود، تحت عنوان «انتري که لوطيش مرده بود» به چاپ سپرد. آثار ديگر وي که برايش شهرت فراوان به ارمغان آورد، رمانهاي «تنگسير» و «سنگ صبور» بود. تنگسير به 18 زبان ترجمه شده است. امير نادري، فيلمساز معروف ايراني، در سال 1352 بر اساس آن فيلمي به همين نام ساخت. چوبک به زبان انگليسي مسلط بود و دستي نيز در ترجمه داشت. وي قصه معروف «پينوکيو» را با نام «آدمک چوبي» به فارسي برگرداند. شعر «غراب» اثر «ادگار آلن پو» نيز به همت وي ترجمه شد.
قفس
صادق چوبك، بهعنوان يكي از داستاننويسان سرشناس نسل اول داستاننويسي نوين ايران، تأثير نسبي خوبي بر مخاطبان و دوستداران داستاننويسي و خوانندگان ادبيات داستاني گذاشته است. وي آينه شرايط ويژه اجتماعي و فرهنگي روزگار خود بود. آثارش نمودار زندگي اجتماعي و برآمده از ذهنيت خاص او در شناخت جامعه بود. آثار او بهدليل وجود پارهاي از ناهنجاريهاي زباني و بياني، از سوي دستگاههاي فرهنگي مورد بيمهري قرار گرفت.
نگاه تيزبين وي در آثار كوتاهش بسيار نمودار است كه ميتوان براي نمونه به آثاري چون «قفس»، «عدل»، «دزد قالپاق» و «پاچه خيزك» اشاره كرد. او در اين چهار داستان تصويري از كليت اجتماع آن روز را به تصوير ميكشد. به هيچ وجه قضاوت نميكند و تنها راوي اثرش است و همين تنها گذاشتن مخاطب با شخصيتهاي تيپيك اثر رابطهاي عميق را ايجاد ميكند.
داستان «قفس» اينگونه هوشمندان شروع ميشود:
«قفسی پر از مرغ و خروسهای خصی و لاری و رسمی و كلهماری و زیرهای و گلباقلایی و شیربرنجی و كاكلی و دمكل و پاكوتاه و جوجههای لندوك مافنگی، كنار پیادهرو، لب جوی یخ بستهای گذاشته شده بود. توی جو، تفاله چای و خون دلمه شده و انار آبلمبو و پوست پرتقال و برگهای خشك و زرت و زنبیلهای دیگر قاتی یخ، بسته شده بود.»
در واقع اينهمه اسامي كه برده ميشود، نمادي از قوميتهاي مختلف نژادي در كشور است. قوميتهايي كه در كنار يكديگر قرار گرفتهاند و او فضاي داخل و اطراف قفس را چنان زيبا و سياه بهتصوير ميكشد كه تكرار آن در ادبيات ايران كم نظير است.
«تو هم میلولیدند و تو فضلهی خودشان تك میزدند و از كاسهی شكستهی كنار قفس آب مینوشیدند و سرهایشان را به نشان سپاس بالا میكردند و به سقف دروغ و شوخگن و مسخره قفس مینگریستند و حنجرههای نرم و نازكشان را تكان میدادند.
در آندم كه چرت میزدند، همه منتظر و چشم بهراه بودند. سرگشته و بیتكلیف بودند. رهایی نبود. جای زیست و گریز نبود. فرار از آن منجلاب نبود. آنها با یك محكومیت دستهجمعی درسردی و بیگانگی و تنهایی و سرگشتگی و چشم بهراهی برای خودشان میپلكیدند.»
وي با توصيفاتي به همين زيبايي و سادگي جامعه در منجلاب فرو رفته و بيتكليف آن دوران را روايت ميكند. اين داستان گرچه بيش از هزار كلمه هم نميشود اما يكي از ماندگارترين آثار چوبك است كه همچنان درباره آن بحث و گفتگو ميشود و در جلسات آموزشي بسياري مورد تدريس قرار ميگيرد.
عدل
در سه اثر «عدل»، «پاچه خيزك» و «دزد قالپاق» هرسه با نقطه اوج بحران، داستان آغاز ميشود. در داستان عدل ما با تصوير اسبي مواجه هستيم كه در پايش شكسته و در جوي آبي بيحركت مانده است.
«اسب درشكهاي توي جوي پهني افتاده بود و قلم دست و كاسهي زانو اش خرد شده بود. آشكارا ديده ميشد كه استخوان يك دستش از زير پوست حنايياش جابجا شده و از آن خون آمده بود. كاسه زانوي دست ديگرش به كلي از هم جدا شده بود و به چند رگ و ريشه كه تا آخرين مرحله وفادارياش را به جسم او از دست نداده بود گير بود. سم يك دستش – آنكه از قلم شكسته بود – بهطرف خارج برگشته بود و نعل براق سابيدهاي كه به سهدانه ميخ گير بود روي آن ديده ميشد.»
شخصيتهاي متفاوتي بهصورت گذرا وارد داستان ميشوند و نظري درباره اسب و نجاتدادنش ميكنند. اما نظرات خوبي نيستند، درواقع اين روشها نجاتدهنده اسب نيست و تنها شرايط او را وخيمتر ميكند. هرچند كه شايد پيشنهاد خوبي هم عنوان شود، اما در انتها بازهم هيچ اقدام درستي از سوي مردم انجام نميگيرد و تصوير پاياني داستان اين است.
«بخار تنكي از سوراخهاي بيني اسب بيرون ميآمد. از تمام بدنش بخار بلند ميشد. دندههايش از زير پوستش ديده ميشد. روي كفلش جاي يك پنج انگشت گل خشك شده داغ شده بود، روي گردن و چند جاي ديگر بدنش هم گلي بود. بعضي جاهاي پوست بدنش ميپريد. بدنش بهشدت ميلرزيد. ابدا ناله نميكرد قيافهاش آرام و بيالتماس بود. قيافه يك اسب سالم را داشت، با چشمان گشاد و بياشك به مردم نگاه ميكرد»
اين تصوير كه ختم داستان است طوري به تصوير كشيده ميشود كه انگار اسب ميداند از دست اين مردم و اين اجتماع هيچ راه چارهاي براي او نيست و بدون هيچ بيقراري در انتظار مرگ است.
پاچه خيزك
پاچه خيزك هم فضايي مانند فضاي داستانكوتاه عدل دارد. اينبار محوريت داستان نه يك اسب كه يك موش است كه به پس از مدتها تلاش در بقالي دكان مشحيدر بهدام افتاده و او با بهدام انداختن موش و راه انداختن سر و صدا كه ناشي از خوشحالي است نگاهها و مردم را بهدور خود جمع ميكند. اينجا هم ما شاهد شخصيتهايي هستيم كه هركدام نماينده قوميت، موقعيت و فرهنگ است و هركدام نظري براي كشتن موش ارائه ميكنند. هركدام سعي ميكنند كه بدترين روش ممكنه را براي كشتن موش ارائه دهند، در حاليكه گرفتن جان يك موش ساده است و اصلاً ميشود او را نكشت و بهجاي ديگري انتقالش داد اما مشحيدر بهشدت مصمم به كشتن موش است. در انتها موش را آتش ميزنند و موش بهسمت تانكر نفتي ميرود كه در طول داستان بهخوبي آنرا به تصوير كشيده است و تلاقي زيبايي با فرار موش آتش زده پيدا ميكند و فاجعه ميآفريند كه بازهم نشان از عدم تصميمگيري جامعه در مورد يك معضل ساده دارد.
دزد قالپاق
داستانكوتاه «دزد قالپاق» هم نسخه ديگري از بهتصوير كشيدن جامعه منتقم و بيرحم دارد. ابتداي داستان با به دستگيري يك دزد قالپاق شروع ميشود و ضرب و شتمي كه از سوي آنها صورت ميگيرد و سپس آمدن صاحب ماشين كه با خشونتي بدتر از مردم شروع به زدن دزد ميكند.
«مردم راه دادند و حاجی آمد تو خیابان بالای سر پسرک که دستش تو دلش بود و آسفالت خیابان از شاش و خونش تر شده بود و به رسیدن به او لگدی خواباند تو تهیگاه پسرک که رنگ پسرک سیاه شد و نفسش پس رفت و به تشنج افتاد.»
آدمهاي چوبك در برخورد با مشكلات، ناتواناييهاي جسمي و فكري خود را به نمايش ميگذارند. در برابر ناهنجاريها واكنش نشان نميدهند اما واكنش آنها فاقد پشتوانه علمي است و در نتيجه عقيم و سترون باقي ميماند. اين آدمهاي ناآگاه و بيمار، علتالعلل ناهمواري بيسامانيها و رنجها و گرفتاريهاي اجتماع را نميشناسند.