شبح: یک
میآمد از گذشتهی من یک پری سرخ
با کفشهای مخملی و روسری سرخ
میآمد از غروب شبیه ستارهها
با آن دو گیس بافته، آن گوشوارهها
با آن دهانِ با نمکِ ترشِ لیتهای
با دامن سپید و سیاه شلیتهای!
با کوزهای به دوش، به راه قبیلهاش
با چشمهای وحشی بی شیله پیلهاش
من در میان خاطرهها آه . . .گم شدم
در لحظههای کوچک دلخواه گم شدم:
¨
در کشتزار، غَلت زدن بین پنبهها
گردش میان باغ، غروب دوشنبهها
دلشورههای لحظهی موعود، بعدِ شام
دیدارهای نیمهشبی روی پشتبام!
دل را به دست عشق سپردن کنار هم
روزی هزار مرتبه مُردن کنار هم!
در گوش هم تمام شب از عشق دم زدن
با چتر بسته موقع باران قدم زدن
پر بود تخت خوابِ من از بوی پرتغال
با خاطرات دخترکی با لبانِ کال!
. . .
نقّاشِ بخت طرح غمی تازه میکشید
در ما غمی گداخته خمیازه میکشید
اندوه مبهمی همهجا را گرفته بود
دودی جهنّمی همهجا را گرفته بود
ما در میان خون و هیاهو رها شدیم
در تیغههای خونی چاقو رها شدیم
در زخمهای سرخ تن مردهای ده
در پرسهی شبانهی ولگردهای ده
در بچههای کوچک یک مشت استخوان
در دستهای خونیِ مزدورهای خان!
در میوههای باغچه که چیده میشدند
در دختران کوچه که دزدیده میشدند!
در حاصل زمین شما که به باد رفت
در عید و هفت سین شما که به باد رفت
در ساعتی که خانه فرو ریخت، در شکست
آوار بود و شانهی پیر پدر شکست
در ساعتی که برّهی ما را شغال برد
مام مرا به وقت اذان تو آل برد!
طاعون و باز خندهی چرکینِ موشها
اشک تو و تبسّم آدم فروشها
جلّادهای دهکده ما را کتک زدند
بر گونههای کوچک خیس تو چک زدند
با خنده چشمهای تو را داغ میزدند
بر شانههای خیس تو شلّاق میزدند
در خون شکسته شد گره مشتهای تو
من بودم و شکسته شد انگشتهای تو
من بودم و تو را همه¬ی شب کتک زدند
من بودم و به صورت خیس تو چک زدند
یک دیو دستهای سپید تو را شکست
پشت برادران شهید تو را شکست
تو چنگ روی صورت جلّادها زدی
تو باز گریه کردی و من را صدا زدی
من، زار مرده بودم و گوشم نمیشنید
انگار مرده بودم و گوشم نمیشنید
ای کاش... کاش... کاش پشیمان نمیشدم
ای کاش مرده بودم و پنهان نمیشدم
تو گم شدی میان تمام گذشتهها
در ردّ پای یخ زدهی برنگشتهها
تو رفتی و صدای تو در گوشهای شهر
خون تو در گلوی سیاووشهای شهر
ماییم و روزهای مهآلودِ رد شده
در جستجوی خاطرههای لگد شده
ما ماندهایم و وسعت خونین گورها
با خندههای منجمد مردهشورها
همپای زخمهای تو طاقت نداشتم
بوی تو بود و باز لیاقت نداشتم
حالا میان نکبتشان جا شدم رفیق
حالا درست شکل همینها شدم رفیق
حالا من و توهّمِ فتح سرابها
خوابیده زیر چکمهی عالیجنابها
حالا منم... و این دل بد بوی لک زده
در ازدحام ثانیههای کپک زده
حالا منم... و سجدهی چرک گرازها
بر تار و پود خونی این جا نمازها!
من ماندهام و وسعت دردی قبیلهای
با خاطرات دخترک چشم تیلهای...
غزل فرافرم –خويشاوندي نزديك شعر و داستان
ارتباط ميان شعر و داستان از منظرهاي گوناگوني برقرار ميشوند وخويشاوندي نزديكي ميان آندو وجود دارد. در اينجا يك شعر از مجموعه دروغهاي مقدس حامد ابراهيمپور را انتخاب كرده وعناصر داستاني آنرا بيرون ميكشيم.
حامد ابراهيمپور علاوه بر شعر در زمينه داستان و سينما هم فعاليت دارد و شايد هم به همين علت است كه شعر او وامدار داستان است و در نتيجه از طرفي سينما نيز كه داستانگوي امروز است به شعر او گره ميخورد. «ابراهیمپور» سبک خاصی از غزل مدرن را بهنام «غزل فرافرم» به خوانندگان خود پیشنهاد کرد. غزل «فرافرم» با ارتباط نزدیک بین سینما، شعرکلاسیک و داستان و تغییر فرم کلاسیک به تناسب تغییر راوی، فضا و زاویه دید، فضا، دید و امکانات زبانی جدیدی را به غزلسرایان امروز معرفی کرد. بين تعداد و عناصر داستان اختلاف زيادي وجود دارد و من در اين نوشته سعي كردهام از اشتراكات ميان آرا مختلف استفاده نمايم.
1)شخصيت پردازي:
در اين شعر شخصيتپردازي بهخوبي انجام شده است، راوي به توصيف ظاهر بيروني و شخصيت دختر ميپردازد. در واقع شاعر با توصيف ويژگيهاي بيروني شخصيت ميكوشد ارتباط او و مخاطب را محكمتر كند:
با کوزهای بهدوش، به راه قبیلهاش
با چشمهای وحشی بیشیله پیلهاش
و
با آن دو گیس بافته، آن گوشوارهها
با آن دهانِ با نمکِ ترشِ لیتهای
بعد از فلشبك راوي هنوز هم به كنشها و واكنشهاي خود و شخصيت، ميپردازد به توصيف صحنههاي رمانتيك و شاعرانه (البته نبايد فراموش كرد كه ما با شعر روبرو هستيم و نه داستان) و همچنين راوي در داستان شخصيت خود و با تغييرات به تغييرات شخصيتي خود اعتراض ميكند:
در کشتزار، غَلت زدن بین پنبهها/گردش میان باغ، غروب دوشنبهها/دلشورههای لحظهی موعود، بعدِ شام/دیدارهای نیمهشبی روی پشت بام!
2)پيرنگ:
پيرنگ یا خط داستانی، اغلب بهعنوان یکی از عناصر بنیادین ادبیات داستانی برشمرده میشود. پیرنگ عبارتاست از ساخت و پرداخت کنشهای یک داستان كه در اين شعر ما با پرداختي كاملاَ داستاني مواجهايم. داستان ابتدا در حال شروع ميشود و راوي به بيان ميپردازد، تكگويي و توصيف كسيكه در گذشته وجود داشته است و اين ذهن مخاطب را به اين سوق ميدهد كه داستاني جاري است:
من در میان خاطرهها آه . . . گم شدم/در لحظههای کوچک دلخواه گم شدم:
و ميبينيم كه پیرنگ داستاني مجموعهای از کنشها و واکنشها، یا محرکها و پاسخ به محرکها
3)گره افكني يا اوج داستان:
در ميانه اين شعر ادامه مييابد و همينطور در مصرعهاي آتي شاهد اوج داستان و همچنين گرهافكني در آن هستيم:
نقّاشِ بخت طرح غمی تازه میکشید
در ما غمی گداخته خمیازه میکشید
*
اندوه مبهمی همهجا را گرفته بود
دودی جهنّمی همهجا را گرفته بود
و از اينجا كشمكش راوي با خودش شروع ميشود و حسرت و پشيماني از اينكه نتوانسته است به وظيفه خود عمل كند داستان بر آنچه وقوع یافته تأکید میورزد. از اینرو به بيان و توصيف وقايع ميپردازد و رشته حوادثی دنبال ميشوند در سطح میانه، ساختار پیرنگ متشکل است از صحنه و پایانبندی. صحنه واحدی از درام است که در آن کنش واقع میشود. سپس، نوعی تحول یا گذار از موقعیت فعلی صورت میگیرد و در پی آن پایانبندی میآید: جمعبندی و پیامد داستان. دراين شعر ما با پيرنگ مواجه هستيم سير داستاني كنشهايي كه توسط راوي روايت ميشود و حسرت راوي نيز در پايان همان ساختار پيرنگ ميانه ميباشد.
من ماندهام و وسعت دردی قبیلهای
با خاطرات دخترک چشم تیلهای...
از ديگر عناصر داستان ميتوان تم يا درونمايه را نام برد. مفهوم يا ايده محوري داستان كه در اين شعر ظلم ستيزي است. راوي داستان شخصیتی است که مخاطب داستان را از زاویه دید او تجربه و با او همدردی میکند. درست است كه ناتواني راوي در پايان داستان از او ضد قهرمان ميسازد اما شخصيت ويژگي خاكستري بودن خود را حفظ ميكند:
حالا میان نکبتشان جا شدم رفیق
حالا درست شکل همینها شدم رفیق
حالا من و توهّمِ فتح سرابها
خوابیده زیر چکمهی عالیجنابها
حالا منم... و این دل بد بوی لک زده
با يك ساخت فشرده كلامي وتصوير سازيها وپرداخت قوي اين شعر بهجاي چندين سطر توصيف و اشاره با يك بيت ميتواند از پس آن بربيايد و بهراحتي با يك بيت فضاي بعدي را در كار خود وارد ميكند:
تو رفتی و صدای تو در گوشهای شهر
خون تو در گلوی سیاووشهای شهر
ماییم و روزهای مهآلودِ رد شده
در جستجوی خاطرههای لگد شده
همانطور كه ميبينيم ابراهيمپور در اين شعر بهخوبي توانسته است بدون خارج شدن از شعر به بستر داستاني وارد شود در واقع او با امكاناتي نظير شخصيتپردازي و تكگوييهاي راوي توانسته هم پيوند عيني در ذهن مخاطب ايجاد و رابطه بين خود و مخاطب را محكمتر كند.