لازم به توضیح است نمایشنامه «ما سهنفر بودیم» همراه با دو نمایشنامهی دیگر از آقای همتی به نامهای «برگ ريزان» و «پيكر» جايزه بهترين متن جشنواره دفاع مقدس و بهترين متن نمايشنامهخواني تئاتر مقاومت را از آن خود کردهاند.
در ابتدا قبل از هر سخنی برای ورود به موضوع نمایشنامه میتوان یادآور شد: با نگاهی به داستانهای دفاع مقدس درمییابیم - قسمت زیادی از این داستانها با درونمایه تکراری، شخصیتهای تیپوار سیاه و سفید که فاق پیچیدگیهای درونی هستند، پیامهایی درحد شعار و کلیشهای که یکی از عوامل مهم در عدم جذب مخاطب است، همینطور عدم نوآوری و... همراه هستند. در صورتیکه این ژانر (جنگی) یکی از باظرفیتترین ژانرهاست که با تکیه بر دوراندیشی نویسنده و در معرض قرار دادن مسائل ناب میشود آثاری ارزنده و ماندگار خلق کرد که بتواند مخاطب را در هر شرایط بهخود جذب کرد؛ نه آثاری که اکثراً میبینیم مخاطبگریز هستند. آثاری که شاید و اگر خلق نمیشدند بهتر بود...
اما: ما سهنفر بودیم روایت زن و مردی به نامهای «پرستو» و «مالک» است که آندو بهعلت وجود ترکش در کمر مالک نمیتوانند بچهدار شوند. اما با قبول اینکه مالک فلج شود آنها بچهدار میشوند و نهایتاً فرزندشان (احمد)، خلاف ارزشهای مقدس پدر بهبار میآید.
داستان با شروع خوبی آغاز میگردد. یعنی با سه تابلو از گورستان همراه با تصاویر مستند جنگ، و زن و مردی سیاهپوش که میآیند و بر سر قبری کوچک گریه میکنند و پس از آن ردوبدل کردن دیالوگهای کوتاه که یکی از موفقیتهای متن است. دیالوگهایی که همراه با تصاویر ارائه شده به مخاطب حس و تعلیق او را در ابتدای داستان افزایش میدهد (مرد: آره/ زن: نه/ مرد: گفتم آره/ زن: گفتم نه/ مرد: لااله... باز شروع شد؟/ زن: من راضی نیستم)
و این مشاجره مقدمهایاست برای ورود به داستان. داستانی که میشود گفت تقریباً از هفت تابلو و یا باتوجه به دید داستانی بررسی شده ما: از چند داستان (مینیمال) تشکیل شده که خط طرحی مشترک دارند و نهایتاً تا انتهای داستان به پیش میروند. خط طرحی که هرکدام بهصورت ساده و بدون پیچیدگی داستان را به مقصود نهایی هدایت میکنند و در کل ما شاهد زندگی مالک و پرستو از جوانی و تا تقریباً کهولت هستیم.
اما در این میان شخصیت اصلی یا تیپ (مالک) است (شخصیت محور) که داستان را به پیش میبرد. مالک رزمندهای است که سالها در جبههی جنگ همراه با همرزمان خود که تعدادی از آنها شهید شدهاند جنگیده است. او معلم مدرسه است و از نداشتن فرزند بهعلت وجود ترکش در کمرش رنج میبرد. (مرد:... دیگه به اینجام رسیده، چند کلاس بچه زیر دستت باشن، ولی هیچکدوم مال تو نباشه. اَه این ترکش لعنتی نیستی، نیستی که ببینی وقتی یکیشون دست بلند میکنه و میگه آقا اجازه؟... چه حالی بهم دست میده.) ولی هنوز پس از گذشت سالها پایبند اعتقادات و ارزشهای خود است. اگر در این داستان به مالک نگاه کنیم او در این میان بهعنوان مرکزیت داستان مورد هجوم و کشمکشهای اطرافیان قرار میگیرد. او در مواجهه با خانواده، محیط بیرون و حتی خاطرات خود مدام درگیر است. بهطور مثال:
با همسرش: همسری که روند تغییر در او بهخوبی نمایان است.
(تابلوی4- زن: من با این عمل مخالفم، درمقابل تابلو 5- صدای زن:... اگه میدونستم بچه اینقدر شیرینه، همون اول با عملت موافقت میکردم.)
پسرش: احمد که نام دوست همرزمش را بر او گذاشتهاند، ولی الان احمد پسرشان نامش را به «پدرام» تغییر داده. (مرد: پسر بزرگ نکردم که عکس نامحرم تو دستش ببینم /زن: رد وبدل کردن عکس گناهه؟/ مرد: (اشاره به قفسهی کتاب) اوناهاش... بهجای یللیتللی، اونارو بخونه... نوشته)
همرزمش که الان برعکس او از جنگ سود برده و (مالک) مستاجرش است و از نظر مالی نسبت به او در موقعیتی بهتر قرار دارد. (زن:... در حالیکه همین صاحبخونه که اونهم جبهه رفتهاس، اونم تو آزاد کردن خاک میهن سهیم بوده الان داره با برج سازی پول پارو میکنه./ مرد: این پولاخوردن نداره)
اطرافیان: (زن: واسه همین کاراس که مدیر مدرسه تحملت میکنه، وقتی احمد میبینه همسایهها از ترس باباش صدای ضبطشون رو میارن پایی یا دیش ماهوارهشون رو قایم میکنن، خیلی بهش برمیخوره/ مرد:... چپچپ نگاشون کردم؟ جواب سلامشون رو ندادم؟ لوشون دادم؟...)
و از طرفی حس نوستالژی مالک: (مرد: وقتی قیافهشو میبینم (منظور همرزمش و صاحب خانهاش) حالم بهم میخوره/ زن: کاری نکن که جوابمون کنه/ مرد: غلط میکنه، این دخمه جواب کردن داره؟/ زن: خیلی ازش متنفری، چرا عکساش تو آلبومته؟/ مرد: بدبختی اینه که عکسهای یادگاری... پارهشون کنم عکس حسن و فرهاد و از همه مهمتر عکس احمد هم از بین میره)
و اینها عوامل مهمی هستند که چهرهی مالک و درگیر شد و وامانده شدنش را با دنیایی که همه چیزش را بر سر آن نهاده و الان در شرف تغییر ناگهانی است را به مخاطب نشان میدهد. (زن: مالک یهسری چیزها هست که دست من وتو نیست... بخوای نخوای زمونه داره عوض میشه) و این کشمکشهای متعدد است که بهخوبی داستان را به جلو هدایت میکند.
و نهایتاً منجر میشود که مالک اینبار برخلاف مبارزه با دشمن، مبارزه خود را با شرایط مخالف، ارزشهایش آغاز کند. (صدای مرد: پسرم من خلعسلاح شدم ولی میجنگم نه با دشمنانی که مقابل من بودند، بلکه با بعضی از اوناییکه همسنگرم بودند. دیگه خطمقدم جبهه، دشت عباس و دوکوهه و کانال کمیل و... نیت، خطمقدم «قلب تهرونه»)
اما نکته دیگر علاوه بر ایجاز در کلام میتوان به پایانبندی موفق کار هم اشاره کرد. پایانبندی باز داستان. در ابتدا داستان با دیالوگهایی از طرف زن و مرد آغاز میگردد (مشاجرهای بر سر بچهدار شدن که نتیجهاش فلج شدن مرد است) ولی درست در انتهای داستان ما باز شاهد تکرار و متقارن همین دیالوگها هستیم، با این تفاوت که جای زن و مرد عوض شده و نهایتاً حاوی این پیام آشکار متن است (زن: آره واقعاَ... ایندفعه با دفعات قبل فرق داره/ مالک: اینقد این دست اون دست نکن/ مرد: تضمین میکنی بچه درست بار بیاد؟) که نویسنده با اشاره مستقیم تمام مفهوم خود از متنش را در این دیالوگ بیان میکند. «نگرانی بر سر خوب بار آمدن و تربیت صحیح بچهشان» هرچند اگر بخواهیم از جنبه کلیشه بودن هم به موضوع نگاه کنیم وجود ترکش در کمر و بعد جانباز شدن موقعیتی است که بسیار در داستانها دیدهایم. گویا موقعیتهایی دیگر در دست نیست که نویسندگان ما بیشتر به این سمت کشیده میشود تا بهراحتی و کمک گرفتن از همچین فضاهای آمادهای (ترکش در کمر و فلج شدن) موقعیتهای چالشبرانگیز خود را مهیا کنند برای پیشبرد داستان خود.
با اینحال نمایشنامه باوجود خلق موقعیتهایی تکراری اما روایت آدمهای بازمانده از جنگ که هر کدام بهنوعی درگیر این واقعه دردناک شدهاند توانسته حرفهایی برای گفتن داشته باشد.