بیدریغ مهربان بود
روز ۵ اکتبر ۲۰۰۶ خبر مرگ عمران صلاحی را شنیدم. در سال ۱۳۵۰در دوران خدمت وظیفه چند ماهی در پادگان فرحآباد تهران همدوره بودیم و همان دیدارها پایهی مهری متقابل را در ما دواند. او آن موقع افسر وظیفه بود و من دیپلم وظیفه. ۵ سال از من بزرگتر بود. حالا که شنیدم این یار قدیمی بدنبال سکتهی قلبی در تهران درگذشته است، یادم افتاد که چقدر به مرگ نزدیک شدهایم! یا، این مرگ ناگزیر ومیهمان ناخوانده چقدر به ما نزدیک ونزدیکتر شده است.
سال ۱۳۶۳ و ۱۳۶۲ که در تهران دوران سیاه اختفا و دربدری را میگذراندم، عمران را دوسه بار دیگر دیدم. یکبار در مطب دکتر فرامرز سلیمانی، یکبار هم در محل کار عمران. در یکی از این دیدارها به من گفت: «مأموران حزباللهی اداره ریخته بودند برای پاکسازی کتابخانهی اداره. در میان کتابهائی که درمحوطه ریخته بودند تا آتش بزنند، چشمم به کتاب «ترانههای صلح» تو افتاد. آن را دزدکی کش رفتم وقایمش کردم. بیا اداره ببرش!» روزی دیگررفتم. ساعتی با هم بودیم. ناهار را با هم خوردیم. کتاب را در روزنامه جلد کرده بود. آن را از کشوی کارش درآورد و به من داد. این نسخه، تنها نسخهی موجود از این کتاب است که هماکنون پشت سرم در قفسهی کتابها قرار دارد. باید برخیزم و کتاب را لمس کنم شاید گرمای دست عمران هنوز در آن باشد.
عمران شاعری بود زادهیزنجان.اما به زبان فارسی عشق میورزید. شعرهایش زبانی بسیارساده،اماساختاری استوار ودوپهلو داشتند. در جدیترین شعرهای او، جای پای طنز دیده میشد. یکبار پیش از فاجعهی ۱۳۵۷ ناهار در منزلشان دعوت بودم. گویا برادرش حسین هم بود. اتاق کوچکی را به یاد میآورم که در کنار یکدیگر نشسته بودیم. گپ میزدیم و شعر میخواندیم. آن زمانها، دوستی، معنائی دیگر داشت. یکبار راهم به دفتر «توفیق» افتاد. آنهم برای دیدن عمران بود. دفترشعر او با نام «گریه درآب» درهمان آغاز انتشار، نام اورا به عنوان شاعری مردمگرا برسرزبان اهل قلم انداخت. یکی از بیتهای طنزآمیز او هنوز درحافظهام مانده است که خطاب به زیبارویی گفته بود:
بنشین بغل آینه تا بار دگر
زیبائی تو به چاپ دوم برسد!
عمران راچندبارهم درشبهای شعرمجلهی جوانان درساختمان روزنامهی اطلاعات دیدم. این شبها با همت علیرضا طبائی، شاعرمهربان شیرازی برگزار میشد که مسئول دو صفحه شعر مجلهی جوانان بود. یادم مانده است که یکی از شعرهایم را برایش فرستاده بودم. دو خط آن را برداشته بود و در شعر تازهای از خودش گنجانده بود و منتشر کرد. هفتهی بعد که شعر مرا منتشر کرد، آن دو خط را در شعر من توی گیومه گذاشته بود! یعنی این که گویا من آن دو خط را از شعر او برگرفتهام!عمران با قدبلندی که داشت همواره از بالا به من نگاه میکرد! با اهل شعر و قلم رابطهای صمیمانه و دوستانه داشت. هرجا که او بود، چند شاعر و نویسنده هم با او بودند. بیدریغ مهربان بود. خوب، آن همه خنده و شور و طنز و شعر با او به خاک رفتهاند. شاید هم در این دنیای پرآشوب و پرشتاب، نوشتههایش برای زمانهای دراز در ذهن این و آن بمانند و عمران با ما زندگان و با زندگان آینده ادامهی حیات دهد. یاد او همیشه گرامی خواهد ماند.در جلد نخست خاطراتم: «خشت و خاکستر» شرح دیدارهایمان در پادگان فرحآباد را نوشتهام.
<><><>
برگرفته ای از کتاب طنز «خنده های پنهانی» چاپ دوم. از
میرزاآقا عسگری . مانی
از پاسخهای آقای کتابی سردبیر یک نشریه به مردم.
چوپانی که شعر پسامدرن مینويسد!
آقای کتابی عليکم السلام و رحمةالله!
من سکينه دایقزینای نای هستوم از ده اشترآباد سفلی در تهران. چون سوات نداروم دادوم این نامهره کدخدا سواتعلی براتان بنويسه.ای آقا! به دادوم برس! شوهر جوونمرگ شدهی مو چوپونه. صحرا که ميره گله بچرونهها، براخودش دوبيتی دوروس موکونه و مخونه که دل آدم ريش ريش مشه! ديروز يه مجلهی شهری از کوچه پيدا کرده با خودش برده بوده صحرا. عصر که هيکل قناسش پيدا شد ديدم از اين رو به اون رو شده. عقلش دست خودش نبود آقا! برعکس هرروز، بجای اين که بزها را ببره طويله، برد تو اتاق نشيمن! گوسپندها را هل داد طنبی. مرغها را کيش داد به طويله. خروسانه پر داد به مستراح. گيوههاشه انداخت توچاه. کلاهشه پرت کرد اووو دوردورا بالای درخت چنار! گفتوم «چرا ايجور موکونی؟ چی شده بشت يقين علی جوون؟! خدا نکرده زده به ملاجت؟!» گفت «مو ديه شاعر دوبيتی نيسُم!» پرسيدوم «پ چی هسی جوون خودت؟!» گفت «ازامروز مو شاعر پسامدرنوم!» پرسيدم «ای ديه چه جور مرضيه؟!» گفت «توکه فهم نداری زنيکه!امروز توی اون مجله که پيدا کردومها! اونجا چيزائی خوندوم و ياد گرفتوم که خدا بدونه و بس! از فردا موخوام شعر پسامدرن بنويسوم که به تمام عالم بگه زکی! برين کنار که اومدوم! مو ديه توی دهن نسل ٦٠ و ٧٠ و ٨٠ مزنوم! مو ريش و سبيل او دهه چهلیها و پنجاهیهارو مکّنوم میدوم به باد! مو دنيا رو مث درخت توت تکون تکون مدوم تا بدونن که مو هم هسوم!» گفتم «يقين جوون! حتما افتو داغ بيه، زده تو مخت، خل و چلت کرده نه! حالا هر پوخی شدی برا خودت. اين مال و حشمه چرا دربه در کِردی آخه؟!» گفت «خواستوم خونهی ما پست مدرن بشه! يعنی بشه يه شعر پست مودرن! آخه ميگن پست مدرن يعنی اينی که هيچ چی سرجای خودش نباشه! مثل همین مملکت خودمون بشه که هیچی سر جای خودش نیس! تمرکز بايد بشکنه! شعر بايد چند مرکزی بشه ديه! ساختار همه چی بايد بشکنه! شعر بايد پلیفرميک بشه ديه! پلی فونيک هم بايد بشه! الانه که مال و حشم جاش عوض شده، خوب گوش بده! از ده جا ده جور صدا مياد! اين پلی فونيکه ديه! ديه مو يه چوپون تکصدا نيسوم که فقط خودوم توی شعرام باشوم! موکه مث شاملو نخبهگرا نيستوم که با زبان فخيم و ضخيمش اقتدارگرائی مکرده! مو که مث او نيمايوشيخ نيسوم که شعرش فقط يه وزن داشته و خودش فقط یه زن داشته بدبخت! مو مونوم! يقين علی، شاعر پسامدرن که توی دهن هرچی شاعره مزنم! مو پسامدرن رو ورمِدارم مِذاروم جای مدرن و پيشامدرن! مو توی دهن همهی نسلها مزنم! چی خيال کردی سکينه؟! فکر کردی مو منوچهر آتشيوم که نمتونه دس از فکر و مکر و حماسه و مماسه ورداره زن؟!» گفتوم«ای يقين علی! بهای شاه چراغ تو خل شدی!ای چيا چيه مگی؟! چرا شاش مُکونی تو استکان؟!ای خدا سگوم به درگات! شوورم دعائی شده بايد بدم کربلائی رضا در ده براهن براش دعا بنويسه! حالا پ چرا خاکارو میريزی توی کوزهی آبمون؟!» گفت «زنيکه! دهانته ببندها! همی شما ملت شعرنفهم از بس ما پست مُدرنارو نفهميدين که يک کتابمونم فروش نِمره! حالا بزنوم تو ملاجت تا شعر پست مدرنه بفهمی؟! تو اصلا مدونی که متن بدون مؤلف يعنی چی؟! اصلا مدونی مؤلف مرده يعنی چی؟! مو الان خودمو خفه موکونموم دراز مکشوم تو کوچه تا ديگه مو باشم و مثل قبلا در متنوم حضور نداشته باشوم! خوب شد؟! آها.... آ! مو مردوم! مؤلف مرد! ديگه خودت دانی و خدات! هرجور دلت خواست با متنهای من ور برو، با خودم ور برو! بيا، بيا با متنهای من ور برو دیه! متن از این درازتر مُخوای؟! هر معنی خواستی بده بهشون. مو ديگه با شما نفهما کار نداروم. از لج تو مِروم تهرون. مِروم پيش نسل نودیها، گروه ضربت شعر پساپساپسامدرن درست موکونموم. مگه مو چی از بابا علی قناتی و بقيهی چوپونا کم داروم؟!ها؟ تو بگو مو چی کم دارم؟! يه جو عقل داشتوم که مگن اضافيه! مگن شعر اگه معنی بده دنيا زير و رو مشه! قاضی بدش مياد، متقاضی بدش مياد! راضی بدش مياد، ناراضی هم بدش مياد! حتی منتقدين ادبی هم بدشون مياد. مگن شعر اگه معنی بده ديه شعر نيس سکينه جوون، کشک بادمجونه! پشمکه! شيرفهم شدی يا بيام با بيل بکوبم تو فرق سرت تا بفهمی؟!» گفتوم «ای خدا يقين علی را کشتی!ای بدبخت کشته مرده شهرت بود، حالا خودش هلاک شد! هلاک شهرت شد بيچاره! وای يقين علی کشته شد!» گفت «ای جور حرف نزن زنيکه!ای زبان،اشباع شده! ديه برای مو تازگی نداره! تک صدائيه! نتونسه خودشه از سنت جدا بکنه! زن! برو خودته از سنت جدا بکن آخه!»
آقای کتابی! ديدی شووروم چه جوری زابراه شد؟! حالا دری وری زياد مگه! مو که هيچ چی از حرفاش نِمِفهموم! کدخدا هم نمفهمه. اهالی ده ما هيچ کدوم نمفهمن ای جوونمرگ شده چی ميگه!؟ حالا شعر ورهاش همه ش در تهرون چاپ مشه! عکسشه مندازن تو روزنومه ها! گيساشه بلن کرده. مث پسر کدخدا جِست میگيره!ای دسوم به دامنت کتابعلی!، تو بگو مو چه خاکی بريزوم روی سروم؟!
سکينه. ضعيفهی يقينعلی پسامدرن
خانم سکينه. ضعيفهی يقينعلی پسامدرن! سلامالله عليه ت!
ای باجی جان! تو عين حرفای خانم مرا زدی منتها با لهجه ی روستائی و شيرين خودت! سلام من را به يقين علی، شاعر بزرگ، پيشرو و پسامدرن ما در تمام عالم که شعرهايش دنيا را مرعوب کرده برسان و بگو چند تا شعری که مؤلفش مرده باشد به من بدهد تا به نام خودم چاپ کنم. چون من حالا حالاها قصد مردن ندارم و شعری با مؤلف مرده هم ندارم. ضمنا چند تا شعر ساختارگريز، مرکزگريز، اقتدارشکن (يعنی از همان پرت و پلاهائی که يقينعلی مینويسد) برای ما بفرستد. راستش، ما که با عقل و شعورمان چيزی نشديم، باشد با شعرهای بی معنی يک جايزه ی نوبل ببريم. والاسلام.
کتابی