طنازی قابلهی «شهر باریک»
شهر باریک مجموعهی داستانیِ نخست نویسندهای است در غربتِ کانادا. روی جلدِ مجموعه که توسط نشر افرای سوئد منتشر شده در زمینه تیره و سیه، دیوارهای سرخ آجری شهری فرارفته (تقریبن همان که در تاریکخانهی هدایت صحبتش میشود و اندک شباهتی دارد به دیوارههای مهبل)
هیجده داستان کوتاه که نشان دهندهی وفاداری احدیانی است به مینی مالیزم. اما قالبِ مجموعه اندکی فراتر رفته. داستانکِ بعدی بلافاصله پس از داستان پیشین آغاز نمیشود بلکه طرحی سیاه مشق گونه پل ارتباطی هر داستانک است با بعدیاش...همان تصاویری که در داستانهای مصور شاهدش بودیم... اما اینبار تصویرگری حاصل قلم توکا نیستانی نام آشناست.آیدا دالهایی میآفریند و سپس مدلولها در ذهن خواننده کنار هم مینشینند و تصویر در ذهن خواننده شکل میگیرد...
دالهای واژگانی مجموعه، بازتابی تصویری در ذهن مخاطب دارند و توکا از همین بازتابها تصویرگریهایش را میآفریند... رنگهای سیاه و سفید در تصویرگریها آنها را به تصاویر ذهنی نزدیک می¬کند و غرابت و وهم گونگیاشان، تصویرگری توکا را به وادی رویا میکشاند... همان کششی که در داستانکهای آیدا شاهدش هستیم، هر داستانک را انگار دخترکی شیطان بازگو میکند، او کابوسها یا معدود رویاهایش را تعریف میکند.
قصهی نخست؛ این سکه مال شماست؟
توکا، انگار شیرهی این داستانک را چکانده در یک تصویر. خواندن(و نه تماشای این تصویر) رخدادی دیگر است. در
داستانک دو شخصیت داریم اما در تصویر حداقل چهار شخصیت(میز و پرده را حساب نمیکنیم) خوک که انگار ذهنیت شخصیت دوم است و راوی-بازتاب آیدا در این قصه- و پاهایی که متعلق به هیچ کدام نیست، انگار پاها از طراح است از توکا(اینجا توکا عکاس خبری است)... این تصویر، نمایی کلی است از کلیت مجموعه. تقابل زنی آیدا نام با مرد و کلیتر با فرهنگ غرب...
موجز بودن این داستانک، گاه ما را به این باور میکشاند که سفید خوانی متن دو برابر سیاهه خوانی است...
شخصیتی قالبی در رستورانی بدنبال یک سکه به زیر میز سرک میکشد و شخصیت روبرویی(در معنای روانشناختیاش) یک سرخپوست، او نیز سرک میکشد به دنبال سکه و بعد گفتگوها و هفتهی بعد که راوی در روزنامه جسد سرخپوست را میبیند اطلاعات او را انگار به پلیس میدهد. داستانک شبیه یک عکس فوری است، شبیه خاطرات عکس گونه که در ذهن اغلب ما هست و نیست...
داستانک در ساختار دو برش دارد. برشی مربوط به رستوران و برش یک هفته بعد. اختصار موجز در حد یک عکس... همان چیزی که در زندگی غربی به آن سمت حرکت میکنند، خانههای کوچک و مینیمالیزه شده...اتومبیلهایی کوچک و کوچکتر و...
آنچه در فضای ماورای این داستان میگذرد شاید جذابتر باشد، داستانک مفهوم اهالهی شخصیت است در کانادا، کانادا سرزمینی است با قوانین سرمایهداری، آنجا که آدمها فقط به خاطر یک لونی همدم هم میشوند.
کرهی زمین خیلی...
داستانک در لایهی نخست، هذیانهای ذهن یک بمب گذار است. او عضو سازمان مخالفان مهاجرت است و دلیل بمب گذاریاش هم همین است، بد نام کردن مهاجران.
در لایهی دیم، هذیانهای نیمه خودآگاه نویسندهای را شاهدیم که مدام شخصیت اصلی داستانکش را انگولک میکند و بعد خودش چه در پاورقی و چه در متن داستان وارد داستان میشود...
لایه سیم، تزریق فلسفه و اندوختههای احدیانی است به ذهن خواننده، متن برش میخورد تا نویسنده بفلسفد و البته این فلسفیدن با طنازی نثرِ احدیانی به خوبی بازو به بازوی هم دادهاند. آیدا در فلسفیدنش میخواهد پایههای داستانیاش و آنچه تداعیها در ذهن خواننده میسازند را از بین ببرد. به اینترتیب با گفتن تروریست آنچه در ذهن خواننده میدرخشد شاید تصاویر تکرار شدهی تروریستهای تلوزیونی باشد، خشن و ریشو یا قاتلی با یک گُل (لیون یا حرفهای). آیدا همان نخست، گربه را دم حجله میکشد،
«...مرد خونسرد نیست. در خانه گربه و گیاه سبز ندارد. موسیقی کلاسیک گوش نمیدهد...» همان، ص16
آنچه در خوانش کل داستانها دستگیرمان میشود یک نکته است، آیدا از دغدغهها و تجربه¬های مهاجرتش در بلاد غربت مینالد، البته این تجربیات شبیه تجربیات وهمی هدایت نیست که حاصل پرسه زدن در دنیای ذهنیاش باشد و همین طور شبیه تجربیات رضا قاسمی(ر.ق) که حاصل پرسه در هزارتویی یک ذهن مهاجر باشد بلکه حاصل دیدهها و شنیدههای یک ذهن ایرانی در کاناداست. به عبارتی اندکی از ذهن گرایی فاصله گرفته شده و اگر هم ذهن گرایی هست، زنانه است... نگاه یک زن به جهان هدایت و قاسمی و معروفی و قهرمان و...
روزی برای یک زن
یک نمای ابژکتیو و لانگ از سه شخصیت. راوی، مرد و زنی دیگر. آنچه در ساز و کار این داستانک میتواند جذاب جلوه دهد خاصیت توازی یا الاکلنگی است یا خاصیت آینه و محور. انگار راوی روبروی آینه(مرد) است. در منظر روانشناسیِ یونگ، مردِ درون، نوعی آینهی تمام نماست برای زن و برای مرد، زن درونش(آنیما و آنیموسها(
راوی در آینهی شخصیتیاش، روی دیگر خود را میبیند. با این وصف زن دوم، چیزی نیست جز بازتاب لحظهای پیکر یک زن. انگار راوی، عابری است که در گذر از مقابل شیشهی رفلکس یک مغازه به آنی انعکاس خودش را میبیند و تمام...
حرف بزنیم؛
یک مهاجر به ظاهر ایرانی، پرستار یک پسر نوجوان افلیج است. نوجوان، عاشق نیاز میشود و از او کمال محبت(با حدسی نزدیک به یقین) یا ازدواج را خواهان است اما نیاز میداند محال است، علت عشقِ نوجوان شاید محبت صادقانهی یک شرقی است. این شرقی که ویزایش معلق است و در هراس دیپورت شدن به آخرین پناهگاهش یعنی همین نوجوان میچسبد و حتی آلت تناسلی پسرک را با عشقی مادرانه میشوید؛ کاری که برای کایل غریب است.
انگار آلت تناسلی کایل آخرین تخته پارهای است که نیاز(چه اسمی، نیاز به هر دست آویزی تا بماند و دیپورت نشود) به آن چنگ میزند. آلت تناسلی فلج شدهی یک غربی با دمیدن یک روح شرقی انگار دچار تغییر میشود. اما این دمیدن روح به آلت غربی، انگار چیزی غیر مجاز باشد، همین عامل میشود تا کایل به نزد پدرش تبعید شود و بعد نیاز که واپسین تختهاش از دستش کشیده میشود و در گرداب دیپورتینگ...
می توانم اینجا سیگار بکشم؟
داستانک در واپسین جملهاش آغاز میشود، درِ خانهی یک ایرانی مهاجر به صدا در میآید، او در را باز میکند و با تعمیر کار کولر مواجه میشود و بعد صحبت از موش میشود و صحبت از اهلیت و زادگاه.
داستانک در قالبش ساده و بسیار مختصر است. در ورای متن است که هراس یک مهاجر نشان داده میشود، هراس یک ذهن تنها، ذهنی که ماخولیا و فوبیا را در بر دارد
«گفتم: من از موش خیلی میترسم. دیشب اصلن نخوابیدم. حس کردم داره میاد روی تختم. تا صبح چراغ رو خاموش نکردم...» ص33
آنچه این تصویر متنی را جاندار میکرده و باعث میشده که از طرح به در آید، در مابقی داستان بوده که هنوز نوشته نشده. این داستانک شلیک گلولهای در مسابقهی دو بوده، ما تنها دستی را که تفنگ دارد میبینیم و تمام... قابلهی شهر باریک داستان را به دنیا نیاورده...
فراتر از باور
نوعی از خوانش این داستان، شباهتی معنایی به مسخ دارد، مسخ داستان مردی است که میلههای قفسِ مسخیاش او را در بر میگیرند، به عبارتی او انسانی مرده است اما تنها دلتنگی و عذابش این است که نتوانسته برود سر کار
«...تازه اگر هم به قطار میرسید، باز رئیسش بی برو برگرد قشقرق به راه میانداخت، چون منشی شرکت انتظار داشته او با قطار ساعت...» مسخ، ص 13
اما در کار آیدا میلههای همان قفس به تن شخصیت فرو میروند. او با این که دهها میلگرد در تنش فرو رفته هنوز به این میاندیشد که
«...خودش را هم رئیسش اخراج میکند. رئیس الان لابد دارد سراغش را از منشی میگیرد...» ص 37
مسخ داستان تماشای مرگ تدریجی یک همنوع است اما با لبخند و فراتر از باور، کارگرانی که به مرگ تاد لبخند میزنند. بتونِ ساختاری، در قالب طنزی سیاه ریخته شده، مرد در گیر و دار مرگ به رئیسش فکر میکند و در بالای گودالی که او جان میدهد، کارگرها برای دیدن مرگ او لحظهها را میشمارند.
در نگاه دیگر، آدمی در واپسین دقایق مرگ، تمام زندگی خویش را در لوحی میبیند(فیلم دور و نزدیک بر اساس همین اسطوره بارور شده، آنجا لوح، دوربینی بود که لحظههایی از زندگی گذشتهی دکتر را که در زیر خروارها شن رو به مرگ است را نشانش میدهد) و در فراتر از باور؛ لوح، ذهن و خاطرات تصویری تاد است. او در دقایق پیش از مرگش زندگیاش را مرور میکند... انگار احدیانی شرقی، لوح مرگ شرقی را هدیه کرده به مردی غربی و رو به مرگ تا با مرور زندگیاش از دردهای شدیدش بکاهد. مگر نه اینکه ذهن در شوک شدید و در دردهای شدید توسل میجوید به آفرینش تصاویری وهمی و لذت بخش تا کم کند از بار درد و شوک...
داستان فراتر از باور اینجا تمام نمیشود. بلکه یک صفحه دیگر ادامه مییابد. اما این یک صفحه را آیدا ننوشته بلکه توکا نوشته. توکا چند دقیقه بعد از مرگ تاد را(مرگ تاد را آیدا اعلان نمیکند)، وهم پس از مرگ تاد را به شیوهی شرقی نشان میدهد (اگر چه این تصویر متعلق به داستان بعد است اما بی ارتباط نیست به داستان قبله)
دو فرشته یا مأمور(یکی بهشتی با بالها و چهرهای روحانی و دیگری جهنمی با شاخ و چنگک سه دنده) مردی را به صورت افقی به سمتی میبرند... تاد مرده است، شک نکنید...
همیشه دعا کنید که همه به بهشت بروند:
گوشواره داستان برای روایتگر سلاخ خانه شماره 5 است، همیشه دعا کنید ... همان طنز و اعجاب کارهای ونه گات را داراست. تأثیری که در همهی ساز و کارهای نثری احدیانی به نوعی میتوان یافتش...
داستانکی لطیفه وار اما خوب پرداخت شده. آنچه در همیشه دعا... و کارهای دیگر آیدا شاهدش هستیم، شیوهی انعکاس شخصیت اصلی و غالبن نویسنده است در متناش. در این گونه کارها، که بورخس شاهکارهای این نوع تجربه را دارد(زخم شمشیر)، شخصیتهای فرعی به نوعی انعکاس همان شخصیت اصلی هستند. کیوین شاید همان انعکاس آیدا باشد، آیدا نسبت به کوین غیرت غریبانهی شرقیاش را دارد و حسادت غریبانهای به جیسی... وقتی که از رابطهی کوین با جیسی خبرار میشود برای فرار از این درد به رویابافی فرو میرود و داستان در این وادی شکل میگیرد. آیدا کوین را میکشد و بعد او را به جهنم میفرستد تا بر طبق اسطورههای عربی از دسترس جیسی و هر زن دیگری به دور باشد، در اسطورههای عربی تنها در بهشت است که به مرد حورالعین میدهند اما در جهنم نه تنها خبری از حور العین نیست بلکه مار قاشیه ترتیب آدم را میدهد. اما جیسی نیز دست بر قضا راهی جهنم میشود و تیر آیدا به سنگ میخورد(آزاریابی توسط رویابافی). در مواجه با این بن بست سنگی، آیدا دچار انشقاق شخصیت میشود. آیدا و کیدین و بعد کیدین جیسی را از جهنم میرهاند تا عاشق یا کوین دور از دسترس بماند(ساختاری روانی و هرمنوتیکی که تشابهات غریبی به فیلم درایو مولهلند لینچ دارد) اگرچه داستان به روال انکدود پابند است اما با یک بار خوانش طعم آن برای دفعات دیگر هم باقی خواهد ماند. چون احدیانی در ورای داستان با اسطورههای بتونی که تا بحال از جایشان تکان نخوردهاند بازی میکند، جهنم و بهشت. تا بوده هر چه از رابطهی شخصیتهای جهنمی و یک شخصیت زنده دیدهایم و شنیدهایم همه هشدار دهنده بوده(سیاحت غرب قوچانی، داستانهای شگفت دستغیب و این همه روایت دیگر) کوین که در جهنم است دیالوگها و روابطی با آیدای زنده دارد که گویی از شهری دیگر برای آیدا و بعد برای خواننده ایمیل میزند و گپ میزند و ... صدای قه قاه احدیانی را بر اسطورههای بتونی بشنوید...
شهر باریک؛
داستانی در سه پارگراف. توصیف شهری شبیه ونیز، سیال در آبها اما آنقدر باریک که ماهیها از آبهای سمت شرقی به آبهای سمت غربی میپرند(نوعی وصف داستانی از جهانی شدن)
پارگراف دیم حرفها و ذهنیت ناتمام راوی و وصف مختصری از سامویل، شوهرش و بخش سوم که تمام کننده است. با این سه پارگی، آنچه دست خواننده را میگیرد تنها نثری شسته رفته است و تمام. باز هم قابله چیزی بدنیا نیاورده... داستان میرفت به سمت داستانِ ذهنی یک زن مهاجر اما دقیقن در جایی که راوی با خودش و با ذهنش تنها و درگیر میشود کات...
در تصویرگری توکا هم این نکته هویداست، هیچ چیز... دختری تنها روی دیواری.
تمرینی برای نوشتن؛
آنچه طعم گس آناناسی را در کارهای احدیانی به ذهن متبادر میکند نثر شسته و شاخص اوست. نثری که با همه چیز به هر نحو سر شوخی و شیطنت دارد. هر چیز برایش به نوعی یک بازیچه است، جهنم و بهشت. مرگ و میرها و باسن بزرگ یک زن...
داستان مثل همیشه جا به جا کات میخورد تا نظریات و التهابات نویسنده به میان کشیده شود. التهابهایی چون؛ مهاجرت، حقارتِ در مهاجرت، سردی ارواح مهاجر ...هراس از فرهنگ جدید و هراس از بازگشت به فرهنگ پشت سر گذاشته شده و هراس از ...
آنچه در این داستان که بلندتر از اسلافش است به چشم میآید فلسفهی قاطع است، یک نظریه که در میان باقی نظرات یک شاهگُل است و تمام داستان بر این بنا شده است. ظاهرن دغدغهی ازدیاد جمعیت در تمام دنیا هست.
رئیس قبیلهی سی د را دیوا (جذاب اینکه رئیس قبیله، هم چون نویسنده یک مهاجر است با همان فلسفههای آیدا) پس بی جا نیست که باز هم اشاره کنیم به این که رئیس قبیله همان آیداست، دلیلهای خاصی هم هست. آیدا مدام قوانین و ضرب المثلهای قبیله را با ضرب المثلهای سرزمین مادریاش مقایسه میکند... رئیس قبیله که ازدیاد جمعیت برایش مشکل است به این نتیجه میرسد که برگردد به رسوم اجدادیاش، یعنی همان آدم خواری، رسمی که چندی است تحت فشار جوامع بین المللی منسوخ شده، اینبار آدم خواری در مجلس تصویب میشود و رنگی آبرومندانه و ملی میگیرد.
خورده شدن شما ان شاء الله
این بازگشت به رسوم اجدادی همان است که یونگ از غلبهی کهن الگوها بر عصر تمدن نام میبرد.
F.F.F.F؛
زنی به دنبال گربهاش (بهانهای برای جستجو در ناخودآگاه) هر روز به پارکی میآید که شنیده گربهاش آنجا پلاس است. در این پارک با مردی عجیب که صاحب فلسفهای عجیبتر است رو در رو میشود. مردی که با ادرارش روی دیوارها تیزرهای تبلیغاتیاش را مینویسد و سودای شهرت دارد. در وهم این شهرتش مدام اسمش را عوض میکند تا مورد آزار قرار نگیرد (این عوض کردن مدوام اسم و عنوان، همان بدلها هستند، بدلهایی که آدمهای مشهور دارند، نوعی تکثر و انعکاس شخصیت). هر بار که مرد اسمش را عوض میکند خود قبلیاش را به کام فراموشی میسپارد.
داستانک از بالای تپهی دوم معنایی جور دیگری دیده میشود. همان اسطورهی مهاجرت، فرار از سرزمین مادری. مرد آنیمای زن است. نوی بازتاب زن است و بازتاب آیدا. مرد مدام از گذشتهاش میگریزد. در طی مرحلهی گذر، روی دیوار تیزر تبلیغاتیاش را مینویسد و سپس بدل به آدم جدیدی میشود، فرار و گذر از کهن الگوهای مادری برای وفق آمدن با فرهنگ سرزمین جدید...کریستوف کلمب ایرانی در کانادا... جملهی نهایی، انشقاق قطعی شده است، شخصیت آن چنان با گذشتهاش بیگانه میشود که حتی خودش را هم نمیشناسد... کریستف کلمبی که سرخپوست شده و دیگر کلمب قبلی نیست.
« استیو، استیو...بر نمیگردد. فکر کنم باز هم اسمش را عوض کرده است.» ص 65
سقف طلایی؛
داستان با اسم جالبی آغاز میشود، استیو، انگار استیو همان شخصیتِ داستان قبلی است که تیزر تبلیغیاش را در صفحهی قبل نوشته (تصویرگری توکا؛ و هوشمندی او قابل ستایش است. تصویر زنی است بالدار سوار بر ابری بارانزا، قطرههای باران شاید همان ادرار استیو باشند، توکا این نظریه را با تأکیدهایی به قطعیت نزدیک میکند. زن بال پرواز دارد با این حال بر روی ابر سوار است! زن در آسمان پرواز میکند اما بالای سرش سقفی است! و ته ابر به دیواری میسابد که...) تضادهایی که ما را به این رهنمون میکند که آنچه میبینیم آن نیست که میبینیم، زن همان استیو است که میشاشد به دیوار. بعدِ نوشتن این تیزر است که شخصیت استیو عوض میشود. اینبار اسم عوض نمیشود بلکه شخصیت استحاله مییابد. استیو قبلی ولگردی آسمان جل بود که مدام اسم عوض میکرد ولی استیو فعلی همان نام را دارد اما شخصیتش عوض شده...
او صاحب شرکت سقف طلایی است. مرگ یک یا چند نفر از کارمندانش، این طرح واره را شکل داده. پس از مرگ کارمندان، مادر بیتا(یکی از مرحوم شدگان) برای دریافت چک حقوقی دخترش آمده و بعد، استیو شکایت مشتریان از بیتا را به مادر او گزارش میدهد.
این طرح واره، چندان نکتهی دندان گیری ندارد، باز قابلهی شهر باریک، دست خالی از توی کلبه بیرون آمده...
تدی پنگوئن واقعی ...
زنی مهاجر که شوهرش او را رها کرده، پنگوئنی در حیاط پشتی خانهاش میبیند. به همه جا زنگ میزند اما هیچ کس او را باور نمیکند و در نهایت زن، پنگوئن را در آغوش میگیرد (نوعی کنار آمدن با محتویات غریب و ناخوش آیند نهاد) داستانک در یک قطره همین است. آنچه در هرمنوتیک متنی به آن بر میخوریم، باز مشکلات مهاجرت است و وهمِ ذهن مهاجر. سارا به دلایل گوناگون(یکی از این دلایل که در متن به آن اشاره شده، پابندی به اصول سرزمین مادری است) از سوی شوهرش تَرد و تنها میشود.
«...الان هم برو پنگوئنت رو ببر پیاده روی که نشاشه به خونهت همه جا«نجس» بشه...» ص74
شوهر این اصول نامتعارف سرزمین مادری زن را به سخره میگیرد، زن تنها مانده برای فرار از مشکلات روحی، وهمی فراواقعی را در ذهن بازآفرینی میکند. یک پنگوئن که وجود و حضورش در حیاط پشتی امکان ندارد.
شاید این پنگوئن با دو رنگ سادهی سیاه و سفید نشانگر علایق و ذهنیات سرزمین مادری است، پنگوئن از ورای شیشه به زن نگاه میکند و زن از ورای شیشهی ذهن او را(در نمادنگری چشم را شیشه میپندارند، تلوزیون=چشم شیشه¬ای، دوربین و لنزها=چشم شیشه¬ای)
در نهایت سارا که از همه جا رانده شده، تنها یک راه پیش رو مییابد. بله با ذهنیت خویش کنار میآید. همان ساز و کاری که در ادبیات مهاجرت شاهدش هستیم. کنار آمدن و توافق دو مرز، مرز آنسوی شیشه که متمدن و غربی است و مرز اینسوی شیشه که سنتی و شرقی است.
از دستهای لورنزو میترسم؛
روانشناسی در جلسات مشاورهاش با قاتلی عجیب رو در رو میشود، قاتلی چون قاتل سکوت برهها. قاتلی زنجیرهای که وهمی شرقی دارد، وهم اینکه دستهای خداست برای کشتن زنان روسپی و از این سمت، روانشناسی زن که در جلسهی دهم با مورد مشاورهاش یا همان قاتل هم خوابه میشود. انگار داستان در چرخهای ناایستا افتاده، مدام و مدام میچرخد.
انعکاس شخصیتی باز هم خودش را عیان میکند، لورنزو هم یک شخصیت مهاجر است. افکار او شبیه افکار شرقی و ایرانی است. همان افکاری که در بوف کور شاهدش هستیم، در کشتن زنهای لکاته. یا در همنوایی شبانه ارکستر چوبهای قاسمی«...مدتی بود که اینجا و آنجا هرازگاهی دست خدا از آستین مردان خدا بیرون میآمد و سر کسانی را که کافر حربی بودند گوش تا گوش میبرید...» همنوایی شبانه ارکستر چوبها، ص99
ترس از دولت و قدرتِ پشت سر گذاشته شده در وطن، انگار همیشه با مهاجران هست.
اما لورنزو اسمی غیر ایرانی است، انگار لورنزو صادق نامی بوده که مانند استیو داستان F.F.F.F تغییر نام داده. فروید همیشه دل نگران این بود که سوژههای روانکاویاش، بخصوص زنها دل به او ببندند، شاید هم فروید از زنانی که افکاری لورنزویی داشتند میترسیده. گاهی فکر میکنم لورنزو و پروفت با هم برادرند. فقط پروفت در فرانسه دست خدا بوده(سندش در همنوایی شبانه) و لورنزو در کانادا(سندش در شهر باریک)
موقعیتی غیر داستانی برای مستأجر آپارتمان 1112؛
1113 خانم وایتمن پیر |
1112 راوی |
1111 کریس |
راوی در بین این دو اطاق گرفتار آمده. همسایهی دست چپیاش یک نوازندهی نوآموز است و همسایهی دست راستیاش پیرزنی غرغرو. هر زمان کریس به نوازندگی رو میکند خانم وایتمن با عصایش به دیوار خانهی راوی میکوبد و اعتراض میکند. راوی که نقش میانجی بین این دو دولت را دارد متوجه میشود که این دو از دست خود او شاکی هستند.
انگار راوی که مدام از سر و صدای اینها مینالد خود بیشتر از همه سر و صدا میکند، هر چه بگندد بزنندش نمک وای به روزی که بگندد نمک. موقعیتی طنز است، ظاهرن راوی فقط شنونده است و کریس و خانم وایتمن هر دو نوعی نوازندهی تازه کار و شلوغ. کریس با کشیدن آرشه بر سیمها ساختمان را بر سر میگیرد و خانم وایتمن با کوبیدن عصا به در و دیوار. نکتهی جذاب دیگر در آنسوی متن رخ میدهد. اگر این فرض را درست بگیریم که راوی یک مهاجر است، دو همسایهاش از اسمشان هویداست که بومی هستند و باز همه چیز بر این نظریهی احدیانی میچرخد که اتفاق شومی که میافتد بر سر مهاجر خراب خواهد شد و همسایه¬های بومی پر سر و صدا از راوی گله دارند که سر و صدا میکند. چه سر و صدایی؟ هرگز مشخص نمیشود.
و باز قابلهی شهر باریک دست خالی بیرون آمده...
سهم زنان از جاذبه؛
عنوانی با معناهایی چند پهلو، سهم زنان از جاذبه، در نگاه نخست اشاره به جذابیتهای لطیف زنانه و شور و شهوت دارد اما در پایان داستان متوجه معنای ثانوی میشویم و آنگاه میتوانیم عنوان را این چنین نیز بخوانیم
« سهم زنان از جاذبهی زمین»
راوی آیدا نامی است، باز هم تکثر نویسنده، که به قول خودش نقش شنوندهی مهربان، یا همان روانشناس را بازی میکند اما اینبار سوژه لورنزو نامی نیست بلکه پیرزنهای فرتوت... داستان پرداخت طرح وارهی یکی از همین روانشناسیهاست. خانم یونا توبی، نقش مادر راوی را انگار بر عهده گرفته، برای راوی درد دل میکند. او در سقوط آزاد با چتر به زمین میخورد و مُشوقش در این سقوط آزاد، اسکات نامی، در میان سقوط آزاد سکته کرده و روی او میافتد
و پایان داستان
«...آیدا خیلی دردناک بود. ولی عجیب این بود که دلم برای وزن بدن مرد تنگ شده بود. خیلی و نمیدونستم» ص91
داستان شور و شهوت زنانه است که با نوعی مازوخیسم و سادیسم در هم تنیده شدهاند. داستان شکلی لطیفه وار دارد با پایانی تأمل برانگیز.
«چند دانشجو در طبقهی اول ساختمانی اجاره نشین بودند و در طبقه دوم مجلس عزایی برقرار. مدام آدمهایی درب طبقه اول را میزدند و میپرسیدند مجلس عزا کجاست. دانشجوها عصبانی تصمیم میگیرند که اینبار هر کس که آمد ترتیبش را بدهند. دست بر قضا پیرزنی در را میزند. دانشجوها ترتیب او را میدهند. پیرزن وقتی شلوارش را بالا میکشیده میگوید: پیر شید... اما مدیونید اگه سوم و هفتم و چهلم و سال مرحوم دعوتم نکنید...»
پانوراما؛
داستانک باز سه تکه یا پریود(دورههای تکرار شونده زنانه) است، پریود نخست در داخل سینماست. در این نما با شخصیتها آشنا میشویم. پریود دوم آنچه در پرده رخ میدهد یعنی بخشی از ماجرای فیلم. پریود سوم ذهنیت راویِ خطابگر است (پسری که پایش به پشت مرد میخورد.)
نکتهی محوری سه پریود، در تشابه و تقابل شخصیتهاست. به اصطلاح، سه زوج شخصیتی در داستان میدوند. کارکردی که در فیلم 21 گرم گونزالو شاهدش بودیم. اما اینجا دیگر سه زوج موشکافی نمیشوند. بلکه فقط سه پلان داریم. نخست؛ زوج اول(نشسته روی صندلیهای سینما) که دربارهی توهمات زن و مشغولیات حقیر شویش است بعد تاریکی یا فاصله و مردی که زنی برایش ساک میزند و در پس زمینه اتومبیلی که مردی در آن نشسته. تاریکی و تصویر ذهنی جوانی که روی صندلی سینما کنار دختری نشسته.
هر سه تصویر یک زوج را در کانون دید میپرورانند. تشابه دیگر تقابل این زوجها با هم است. به عبارتی آن دامنهی تقابل و تیرگی بین این زوجها اندکاندک با پیشروی داستان بیشتر و بیشتر میشود. زوج نخست بحث میکنند. زوج دوم(در فیلم) بظاهر نسبت به هم عشق دارند اما آنچه دیده میشود جز این است و زوج سوم، دیگر هیچ خبری از هم ندارند، فقط صرف کنار هم نشستن آنها را در یک کانون دید آورده...
چرا رومیزی خواهرم تمام نمیشود؟
داستانهایی هستند که بر ستونهای متنیِ استواری بنا نشدهاند. اینها مدام میلرزند، چه در ذهن نویسنده و چه در ذهن خواننده...
چرا رومیزی ... از همین دست است. گویا باز قابله دست خالی بیرون آمده...
مردی که مشکل نازایی ناباروری دارد با زنی که فکر میکند از او باردار شده ازدواج میکند! مادر و خواهر مرد به این ازدواج اعتراض دارند اما مرد به هر ترتیبی ازدواج میکند و بعد بچه به دنیا میآید و اندکی بعد مادر بچه میرود (یا خودش را تبعید میکند از عذاب وجدان خیانتش)
داستانکی با تقریبن دو صفحه و هفت شخصیت؛ راوی، زنش، بچهاش، مادر راوی، خواهر راوی، زن سابق راوی و رومیزی خواهر راوی.
همه این شخصیتها مشکلی دارند و میخواهند که جای بیشتری بگیرند اما آیدا از سر همه گذشته و سوالهای پر شماری را بی پاسخ گذاشته... شخصیتی که در کانون مرکزی باید باشد کیست؟ همه شخصیتها به یکسان پرداخت شدهاند، حتی زن راوی یا خواهر راوی گاه مسألهدارتر و جذابتر میشوند. موضوع و سوژهی غالب چیست؟ رومیزی و بحران روحی خواهر، عذاب زن راوی که بچهای از دیگری دارد، عذاب روحی مادری که باید آب شدن تدریجی دختر و پسرش را شاهد باشد...
فشار بده و حرف بزن؛
یک طرحوارهی موجز، ظاهرن این بار آیدا موضوعی ماورایی را مد نظر قرار داده، البته باز هم طنازی و طنز شیرین نثریِ آیدا نجات بخش طرح بوده. فشار بده و حرف بزن تنها داستانی است که مشخص نیست متعلق به کجاست و بی دلیل هم نیست این کار. سه پاراگراف کوتاه مجالی ندارد نه برای شخصیت سازی و نه برای هیچ چیز...فقط باید نکتهای جذاب و خرد گفته شود و تمام...
زنجیری از آسمان به زمین آویخته شده که میتوانی میکروفن ته آن را بفشاری و با ملکوت حرف بزنی
در دیگر روی سکه...فلسفیدن آیداست با ورای این زنجیر...در کنارههای میکروفونِ ابتدای زنجیر به زبان انگلیسی نوشتهاند؛ فشار بده و حرف بزن(البته با خدا)، اندکی پایینتر نوشتهاند... برای همیشه خارج از سرویس و کمی پایینتر
تق تق... کسی آنجا هست؟ خدا... کیست خدا؟
آیدا همان مثل معروف زرتشت نیچه را باز آفرینی کرده... مگر نمیدانی خدا مرده است...