مجلۀ نیویورکر شمارۀ 18 مارس 2024
در اوایل دهۀ سی زندگیام، شروع به گسترش و تقویت روابط دوستانه -با افرادی که بیست، سی ویا حتی پنجاه سال بزرگتر از من بودند-کردم. آن روزها رمان های زیادی میخواندم. بسیاری از دوستان جدیدم تجربیاتی شبیه به شخصیتهای آن رمان ها داشتند، همراه با فصلهایی که حرفهها، جنگها، دراماهای بین نسلی، سفرها، گره گشایی و پایان کارها وسرانجام مرگ را شامل میشد.
داستان زندگی هرکدام از آنها تأثیر گذاربود. آنها تجسم خود زمان بودند. زمان موضوع اصلی داستان بود، با این حال به هیچ کدام آسیب شخصی نرسانده بود.
یکی ازاین افراد مسنتر «وی» بود. اویک اروپایی سفید پوست بود، اما تأثیر نخستین برخوردش با من هیچ شباهتی به تأثیر یک سیاه پوست آمریکایی مسن-از آنجایی که همیشه موضوع اصلی تاریخ بودند-نداشت. سال 2000 بود، اثرات جیم کرو-به عقیدۀ خودم-ویا «پردۀ آهنین» و «یک گام بزرگ به جلو» درچهرۀ نیویورکیهای قدیمی دیده میشد. نمیدانم که داستان زندگی ویتک بارتولومس که همه او را «وی» یا «آقای وی» صدا میکردند، چه بود. اما ظاهر شخصی را داشت که از مخمصهای جان سالم به در برده است. خود من همچین شکل و قیافهای نداشتم. موضوع تاریخ هم نبودم. هرگز هم نمیتوانستم باشم.
وی در آپارتمانی در انتهای راهرو زندگی میکرد. ترو تمیز وشیک بود-انگارکه همیشه برای رفتن به کلیسا آماده شده باشد-حتی زمانی که با زیرپیراهنی دیده میشد. در هرکاری که انجام میداد، از لبخند زدن هنگام سلام کردن، قفل کردن با طمانینۀ در ویا باز کردن آن شیوه و طرز حرکت خاصی داشت. رفتار اجتماعی او و ژستهای مؤدبانه اش-فرضا که با آنها بزرگ شده باشد-فراموش و یا منسوخ شده بودند: کج کردن کلاه به نشانۀ سلام، بازکردن در برای خانمها، نوشتن نامههای صمیمانه وسنجیده، هرگز او را عصبانی ندیدم. درست همانطور که توقع میرفت رواقی بودن از سرتا پایش میبارید: او پیرو مکتبی بود که عمیقاً روی شرایط انسانی تعمق میکرد، وهمانطور که از اسمش پیداست یک فلسفۀ اخلاقی بود. وی سگ پشمالوی کوچکی داشت. وقتی برای گردش با سگش بیرون می رفت-از ابتدا تا انتهای بلوک- از برداشتن مدفوع سگش امتناع میکرد. افرادی که مسول تمیزکردن روزانۀ پیاده رو بودند از رفتار او چشم پوشی کرده و میگفتند که او «محافظه کار و سنتی» است.
دوست دخترم میگفت: «او رازی دارد!»
«یک راز؟»
«پیرمردهایی مثل او همیشه یک راز دارند!»
این او بود که من را کاملاً وارد چرخۀ زندگی وی کرد. خارج شدن او از رابطه همراه با پرت کردن چند بسته کاغذ به راهرو بود. داخل کاغذها منگنۀ خوش فرمی وجود داشت. وی که از آنجا میگذشت آن را برداشته و گفت: «این یکی میتواند کاغذهای زیادی رو بهم منگنه کند!»
چند روزبعد، پشت پیشخوان غذاخوری در خیابان هشتم نشسته و صبحانهای خوردم. درست لحظهای که میخواستم از جایم بلند شوم، وی روی صندلی کنار من نشست. با وسواس زیاد و به شیوۀ مهاجران لباس پوشیده بود: کت و شلوار راه راه با دو ردیف دکمه، پیراهن قهوهای روشن با یقۀ نخ نما شده وکروات باریکی که به کهنگی میزد.همین که قهوه سفارش داد مرا به جا آورد. خجالت زده بودم. درست چند روز قبل، او را از کسی که شاهد برگشتن ورق زندگی بود به یک ناظر ناچیز دعوای خانوادگی تنزل داده بودم. از او معذرت خواهی کردم. او لبخندی زده و با لحن آرام اما مصممی گفت: «به خاطراتفاقی که افتاده؟ پرت کردن وسایل؟ معذرت خواهی شما کاملانابه جا است!»
درکلمۀ «نا به جا» دنیای منسوخ، احمقانه وظالمانۀ تبعیض پنهان شده بود. با این وجود خوشحالی مبهمی به من دست داد. مردی که همه چیز را دیده بود، طرف من بود.
قهوه رسید. با پررویی از او پرسیدم که اهل کجاست. وی جواب داد: «گفتنش به شما فایدهای ندارد، شهرمرا نمیشناسید!»
وقتی اصرار کردم، کمی نرم شد. گفت که زادگاه او شهرمهمی است که یک ساعت با وین فاصله دارد. گفتم: «براتیسلاوا؟»
قهوهاش را روی پیشخوان گذاشت. طی دوسالی که با هم همسایه بودیم حتی به چشمهایم نگاه هم نکرده بود، اما این بار به دقت مرا برانداز کرد:
«آن جا رو میشناسی؟»
قبل از اینکه بتوانم جواب او را بدهم، مرد پشت پیشخوان یک سیب قرمز و پیش دستی جلویش گذاشت. وی به سرعت چاقویی از جیبش درآورده و شروع به پوست کندن مارپیچی سیب کرد. این عمل را روی دستمال گردن سفیدش انجام داد: «با اینها چای درست میکنم!»
سیب را داخل پیش دستی گذاشت. دستمال را تا کرد وبه همراه چاقو داخل جیبش گذاشت. شروع به خوردن سیب کرد.
پرسیدم: «شهر شما جای دیدنی دارد؟»
«میخواهی از آنجا دیدن کنی؟؟ بنابر دلایلی نمیتوانم جواب سوالت رو بدهم!»
احساس کردم که مخاطبش مرد پشت پیشخوان است. به شیوۀ خودش دستمال سفره را برداشته و دهانش را پاک کرد: «اما چرا که نه، بگذار نظرم را بگویم، براتیسلاوا یک زباله دانی واقعی است!»
مرد پشت پیشخوان خندید. براتیسلاوا روی دانوب ساخته شده بود و باور گفتههای وی برایم سخت بود. هنوز هم مخاطبش مرد پشت پیشخوان بود: «خودت برو ببین!»
هر دو دوباره خندیدند. چه چیز این موضوع خنده دار بود؟ آیا مرا مسخره میکردند؟ اهمیتی ندادم. از زندگیام راضی بودم. سی ودوسالم بود و بازنشسته شده بودم. بازنشستگی در نوع خودش پروسۀ طولانی و قابل پیش بینی است، اما در مورد من بدون هشدار قبلی اتفاق افتاده بود، انگار که سحرو جادویی در کار باشد. به گذشته که فکر میکنم میبینم که خیلی چیزها با سحر و جادو جلو رفته، فارغ التحصیلی من از کالج، پخش وپلا شدن دوستانم، رفتن لیزی-خواهرکوچکترم-به دانشگاه ییل وپیدا کردن شغل نگهبانی درکلوب دانشجویی شبانه در آتن-آتنی که در جورجیاست نه یونان- باعث شد که دو سال از جوانیام به صورت فشرده، سریع وعجیب سپری شود. وقتی لیزی سال اول دانشگاه بود سری به نیوهیون زدم. با هم به مرکز کاریابی دانشگاه رفتیم. لیزی به خانم مسئول توضیح داد که من-برادربزرگترش-به عنوان مشاورش حضور دارم و بعد مثل یک مأمور مخفی در مورد فرصتهای سرمایه گذاری سوالاتی پرسید. اوایل دهۀ نود بود. اطلاعات به صورت فیزیکی روی کاغذ ثبت ومنتقل میشد. خانم مسئول با یک من کاغذ برگشت. از روی شانس و اقبال چشم بازکرده و خودم را در یک شرکت سرمایه گذاری درجه سه وتازه تأسیس شده در کنتیکت دیدم. سه مرد عجیب و غریب وکاملا آگاه با من مصاحبه کردند. مردی
که رییسشان بود با ناخن روی میز را میخراشید. همان اول ضربۀ کاری را زد: «ما از کالج شما کسی را استخدام نمیکنیم، شما چطور باخبرشدید؟»
چارهای غیر از گفتن حقیقت نداشتم. آن سه مرد لبخند کوتاهی با هم رد وبدل کردند. صداقت مرا به پای خلاقیت و آب زیرکاه بودنم گذاشته و تاییدم کردند. برگهای به دستم داده واز من خواستند تا کارم را شروع کنم. همانطور که قبلاً هم گفتم، این اتفاقات مربوط به اوایل دهۀ نود است. در این دوره نه فقط «نزدک» رونق گرفته بود بلکه حرفۀ نگهبانی و حراست در خطربی کفایتی، ازدیاد بی رویه و احساساتی بود که هنوز قابل فیلتر در کامپیوترها نبود. با شانس و اقبال توانستم هشت میلیون دلاری بهم بزنم. هرگز آرزوی پولدارشدن نداشتم وتقدیر من برخلاف میلم رقم خورد. هروقت حقیقت را به دیگران می گویم، از جا در رفته و با عصبانیت جوابم را میدهند، به گمانم اگر ستارۀ حرص و طمع را به سینهام بزنم تحمل ثروت من برایشان آسانتر خواهد شد. اما طمع مرا از خود بیخود نکرده بود. وقتی بازنشسته شدم درست مثل کسی بودم که از زندان بیرون آمده و احساس آزادی و حیرت دارد.
اما بعداً چه شد؟ در خودم توان اشتغال به هیچ کاری را نمیدیدم. چطور باید این ماجراجویی تصادفی، تکرارنشدنی وزودگذر را به سرانجام میرساندم؟! از نظر اخلاقی ویا عقلی در شرایطی نبودم که پاسخ این سؤال را بدهم. سالهای سال از زمانی که با اشتیاق کتابی را باز کرده بودم میگذشت، دیگرآن دیوانۀ وال استریتی نبودم که یاروهای وال استریتی احاطهاش کرده بودند. تصمیم گرفتم سیستماتیک پیش بروم: ابتدا خودم را در کتابهای علمی، تخیلی ونظریه پردازی هاغرق کردم. درقدم دوم تجارب دست اولی که از ابتدای راه مشخص بودند را باهم مقایسه کردم، هر کدام ازآن ها مرا برای ورود به مسیرهای مبهم و گیج کنندهای وسوسه میکردند. به همین دلیل تصمیم به دوستی با افراد مسنتر مانند وی گرفتم. آنها درست طبق چیزی که اقتضای زمانه بود دل به دریا زده و پس از برگشت چیزهایی برای گفتن داشتند. این تحقیق و تفحص فیلسوفانه خالق نوعی سبک زندگی بوده واوقات فراغت زیادی را در خود جای داده بود. قدم سوم میتوانست درنتیجۀ همین تنبلی و بطالت باشد. البته این عقیده میتواند غلط باشد. من سختکوش بوده وحرکت رو به جلویی داشتم وطولی نکشید که معنای زندگی را فهمیدم.
توجه بفرمایید که: منظور از «معنای زندگی»، حل کردن
معمای «وجود» نیست! درک من از معنای زندگی به این صورت بود که قوانین بازی مونوپولی فقط برای همان گربهای است که روی صفحۀ بازی قرارگرفته و حرکت میکند.
در یک غروب زمستانی، صدای فریاد پی درپی وهولناکی ازآپارتمان وی آمد. جمعی از ساکنین در راهرو جمع شدند. از من خواسته شد تا در بزنم. شاید چون جوانترین و قویترین شخصی بودم که آنجا حضور داشت. بقیه وحشت زده بودند.
یک نفر گفت: «بلندتر دربزن!»
یک نفر دیگر با لحن آمرانه گفت: «نه، بلندتر نه!»
آخرین جمله را زن مسنی به زبان آورده بود. چرا آن زن در مورد آرام در زدن مصمم بود؟ در صورتش رد پای زندگی در گتو دیده میشد. آیا اشتباه میکردم؟ تحصیلکرده و با سواد بود وافکارش ضد ونقیض به نظر میآمد. به شدت دلم میخواست با او حرف بزنم. طبق عادت همیشگی احترام زیادی برای طبقۀ روشنفکر داشتم.
ناگهان وبدون اطلاع قبلی نیم دو جین نیویورکی شجاع با یونیفرمهای باشکوهشان وارد شدند. گردهمایی پوست کلفتهای کت پوشیده با خطهای فلئورسنتی، دستکشها، کلاه ایمنیها و چکمههای بزرگ، تبرها و چراغ قوهها شروع شد. تمام آنها پشت سر هم مثل انکلیسور از آسانسور بیرون آمدند. پشت در آپارتمان وی ایستادند. با مشتهایشان به در کوبیدند و بعد با ابزار مخصوصی در را باز کردند. آقای وی در ورودی آپارتمان دمر افتاده بود. آمبولانس رسید. او را روی برانکارد گذاشته وبا خود بردند. آتش نشانها با خوشحالی یکی پس از دیگری در آسانسور ناپدید شدند. این داستان مربوط به فوریۀ 2001 است. آنها در این تاریخ حادثهای را رقم زده بودند. یک نفر در مورد سگ سؤال کرد: «با این سگ.....»
نگاه همه به سگ بود. او بین ما ایستاده و با دقت به صورتهایمان نگاه میکرد. پاهای کوتاه، تنۀ دراز و پهن و چهارشانهای داشت. یک نفر دیگر در مورد نژادش پرسید. به خیال خودش قصد تمسخر ظاهریا نژاد سگ را داشت.
از حرف او خوشم نیامد: «اسمش پال است!»
همه طوری به من نگاه کردند که انگار خود من سگ هستم. چون اسم او را میدانستم پیشنهاد کردند که خودم مراقبش باشم. مخالفت کردم. هیچ میلی به نگهداری از یک سگ نداشتم علاوه برآن کاملاً در این مورد بی تجربه بودم. زن روشنفکر خودش را هارلن معرفی کرد و با مهربانی گفت: «فقط برای یک مدت کوتاه!»
مدیر ساختمان کلید آپارتمان وی را به من داده و گفت: «شاید به اینها نیاز داشته باشی، گمشان نکن...اینها را هم در آشپزخانه پیدا کردم.»
یک کیسه غذای بدبو و خشک سگ به دستم داد. وی بعد از عمل جراحی در بخش مراقبتهای ویژۀ بیمارستان سنت وینست، گرینویچ ویلج بستری شد. به عنوان سرپرست موقت سگش به ملاقات او رفتم. میخواستم بدانم چه زمانی به خانه برمی گرددو مرا از شر آن سگ خلاص میکند. آقای وی ترو تمیز وشیک با آن قیافۀ ازخودراضی که بوی ادکلنش همه جا را پر میکرد، جایش را به یک پیرمرد پیر، خسته، شلخته و بدون بو داده بود. راستش را بخواهید اصلاً از دیدن من خوشحال نشد. بدون کوچکترین تشکری اعلام کرد که دوستش داسک مسولیت مراقبت از پال را به عهده خواهد گرفت.
گفتم: «داسک، عالی!»
وی اضافه کرد: «پال داسک رو میشناسد، امشب ویا شاید فردا شب به تو زنگ خواهد زد!»
«باشه، عالی!»
سروکلۀ داسک پیدا نشد. یک هفتۀ بعد دوباره به سنت وینست رفتم. وی به طرز عجیبی خوشحال شد: «میدانستم!»
حرفی برای گفتن پیدا نمیکردم. وی بلاخره سکوت را شکست: «واقعاً ثروتمند هستی؟»
تعجب کرده بودم. از کجا این خبر را شنیده بود: «فکر کنم بله!»
«از ثروتمند بودن خوشت می اید؟»
«ثروتمند بودن؟ من....»
وی خوابیده بود. کنار تخت نشستم. درست مثل پول، زمان زیادی داشتم. کتاب سرنوشت بشر آندره مالرو را از کیفم بیرون کشیدم. با لذت و تمرکز شروع با خواندن کردم. وقتی پرستار آمد از او پرسیدم: «میتوانم سگش را در ملاقات بعدی با خودم بیاورم؟»
جواب داد که ورود حیوانات ممنوع است و پرسید که چه نسبتی با بیمار دارم.
«از سگش مراقب میکنم، تا زمانی که به خانه برگردد!»
نگاه خنده داری به من کرد. اضاف کردم: «همسایۀ دیوار به دیوار وی هستم!»
پرستار با دکتر برگشت. دکتر پرسید: «شما همراه آقای ...هستید؟»
«بله، حالش چطوراست؟»
«تا جایی که میشود سعی میکنیم احساس راحتی داشته باشد!»
خبر خوبی نبود، با این حال گفتم: «خبر خوبی است!»
در سومین ملاقات وی دیگر روی تخت نبود. با لباس بیمارستان و دمپایی راحتی در راهرواین طرف و آن طرف رفته و پایۀ سرم را با یک دست میکشید. با خوشحالی پرسید: «بگو ببینم حال دخترم چطورهاست؟ همه چیز را برایم تعریف کن!»
برایش تعریف کردم که حال پال خوب است و روزی سه بار او را به پیاده روی میبرم و اینکه نگهبان در ومدیر ساختمان به پال غذا داده و حال او را پرسیدهاند.
با غرورگفت: «پال شخصیت خیلی خوبی دارد!»
حق با او بود. شاید پال در ظاهر شبیه موش صحرایی سه رنگ به نظر میرسید، اما ذاتاً سرزنده بوده وروحیۀ رازآلود و دوست داشتنی زندگی سگی به وضوح در او دیده میشد. وی سرجایش ایستاد و گفت: «می دانی یک رگش انتل بوچراست؟»
«انتل بوچر؟!»
وی به آرامی به سمت پایین راهروحرکت کرده و توضیح داد که انتل بوچرها گونههای پرورش یافته در سوئیس هستند، این سگها نگهبان گاوها بوده ویکی از کوچکترین و شجاعترین سگهای کوهستان به شمار میآمدند. نکتۀ شیرین و بامزه در مورد آنها معروف بودنشان به «سگهای خندان آلپ» بود.
از آنجایی که حال وی خوب بود فرصت را غنیمت شمرده واز او پرسیدم که چه زمانی مرخص خواهد شد. جواب داد: «خیلی زود، خیلی زود، عمل جراحی موفقیت آمیز بوده!»
تصمیم گرفته بودم که در مورد نوع بیماری سوالی از او نکنم، و همینطور در مورد اینکه بیماری را شکست خواهد داد یا نه. آن موقع این طور فکر میکردم. بعدها وقتی وی مرد، از جزییات بیماریاش مطلع شدم: علت ازحال رفتن اولیهاش افت فشار خون بوده، دلیل آن هم خونریزی داخلی و دلیل این یکی هم سرطان پانکراس بود. احساس میکردم که این اطلاعات به گذشتۀ دوری تعلق دارند، درست مثل اینکه درحال مطالعه در مورد علل جنگ جهانی اول باشم. بیماری هم مثل تاریخ علل ریشهای داشت. دروگر مرگ شخصیتی جعلی و ساختگی بود.
وی احساس خستگی کرد. او را تا اتاقش همراهی کردم. همین که روی تخت دراز کشید چشمهایش را بست. با دست اشاره کرد تا نزدیکش بروم. با لحنی که غرور از آن میبارید گفت: «درخانه، نزدیک صندلی، یه قفسهای پراز کتابهای مهم هست، صدای من رو میشنوی؟»
«بله میشنوم!»
پس تمام این مدت حق با من بود. وی نامه مینوشت و اهل کتاب بود.
«میتوانی آنها را برایم بیاوری؟»
از یک طرف دلم نمیخواست پادوی او باشم واز طرف دیگر به شدت کنجکاو بودم تا بدانم به کدام نویسنده تا این حد علاقه دارد. آن هم زمانی که چراغ عمرش به خاموشی میرود: «بله، حتماً!»
ساختمان ما ملک اجارهای و قدیمی بود که توسط مستاجرها به شیوههای مختلفی اشغال شده بود. بعضی از واحدها اجارۀ تثبیت شده داشتند، مابقی اینطور نبودند، بعضی واحدها بزرگ و بعضی کوچک بودند. آپارتمان وی یک استودیو بود. تا آن لحظه پایم را به آنجا نگذاشته بودم. میخواستم به سرعت کتاب را برداشته ودر بروم. خانۀ دیگران در من-درست مثل آن روز- احساس مشمئزکننده ووحشتناکی را ایجاد میکرد. با این حال چون آن جا چهار دیواری وی بود نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. به دور و اطراف سرک کشیدم. آپارتمان وی مبلمان جمع و جوری داشت اما پراز خرت و پرت بود. کت و شلوارهای قدیمی را درکمد چپانده بود، قفس گربهای که خالی بود و روی تخت انواع و اقسام وسایل تلنبارشده بود: راکت چوبی تنیس، ضبط صوت، تعداد زیادی نوار کاست، لباس و نسخۀ قدیمی و پار شدۀ نشنال اینکوایر. میز وسط اتاق شلوغتر بود. زینت بخش آن ساعت زنگی قدیمی و مجللی بود که فاختۀ اتوماتش درست بالای در کوچک از کار افتاده بود. وسط اتاق صندلی بود که پتو و ملحفهها را روی آن انداخته بود. دقیقاً کنار آن کتابهای عزیز وی را پیدا کردم. آنها را داخل کیفی گذاشته و یک راست به بیمارستان رفتم. وقتی به آقای وی سلام دادم چشمهایش را باز نکرد. حرفی نزد. با اشارۀ دست به من فهماند که برایش کتاب بخوانم.
پرسیدم: «کدام یکی رو؟ قفس نقرهای یا عروسی برای فروش؟»
جوابی نداد. کتابهای دیگری را پیشنهاد کردم، کتابهایی که مهر «هارلی کویین» داشت: «معبد آتش»، «گرگی در آستانه»، «همه فن حریف» و «نه یکبار بلکه دوبار».
امیدوار بودم که خواندن همین عناوین آقای وی را بخواباند. اما اوبیدی نبود که با این بادها بلرزد. به محض اینکه اسم «شیر و
ماده شیر» را آوردم-از شارلوت بکینسل بود-با دست اشارۀ دیگری کرد تا آن را بخوانم. اطاعت کرده و شروع به خواندن کردم. نمیخواستم مزاحم بیمار تخت کناری شوم، ممکن بود که صدای من باعث آزار شخصی شود که پشت پردۀ شل و ول روی تخت خوابیده بود. بعد از چند دقیقه مکث کوتاهی کردم. فکر کردم که وی خوابیده است. دستش را تکان داد. خواندن را از سر گرفتم. با هر جملهای که میخواندم هوشیاری وی بیشتر میشد. به خاطر نمیآورم که موضوع آن کتاب چه بود، اما طبق معمول پایان خوشی داشت. وقتی به پایان داستان رسیدم، وی گفت: «پس موفق شدند، نزدیک بودکه همه چی رو خراب کنند، مخصوصاً شیر نر احمق، نباید رازش را از ماده شیرپنهان میکرد، ماده شیر باید میفهمید!»
برخلاف وی بینوا اتاق جداگانهای برای خودم داشتم، اتاقی که چشم انداز زیبایی داشت. در نیویورک به مدت سی سال در آپارتمانهای مختلفی-یکی بزرگتر از دیگری-زندگی کرده بودم، اما زمانی از تماشای ایست ریور لذت بردم که پا به این اتاق گذاشتم. به دکتر گفتم: «این بهترین منظرهای است که به عمرم دیدهام!»
دکترخندید. بعدها همین جمله را به لیزی گفتم ولی خندهای در کار نبود. لیزی همیشه به ملاقات من میآمد. گاهی هم پسرش آنتوان را با خودش میآورد. از آنتوان خوشم میآمد و پرداخت شهریهاش در فوردهام باعث خوشحالیام بود.
به لیزی گفتم: «می دانی بیشتر از همه نگران چه کی هستم؟ نگران پال...»
«همان سگ...؟»
آنتوان هیجان زده پرسید: «شما سگ دارید؟ چه جور سگی؟»
خیلی چیزها بود که میتوانستم از پال بگویم، ولی به جایش گفتم: «یک سگ خوب!»
«منظورم این است که از چه نژادی...؟»
«اینتل باچر، البته دو رگه ...»
آیا واقعاً حقیقت داشت؟ هیچ وقت پال را خندان ندیده بودم. او نگاه صریح و مالیخولیایی وغیر تاریخی داشت، منظورم این است که با چشمهایش فقط جهان سگی را میدید. تاریخ هرگز او را درگیر نمیکرد.
پال گوشیاش را به من نشان داد: «پال این شکلی است؟»
«بله، ولی پرموتر وژولیده تر ازاین، چند رگه است.»
چند هفته بعد از مرگ وی، مدیر ساختمان در خانهام را زد.پشت سرش مردی شل و وارفته و احتمالاً هم سن و سال خودم ایستاده بود. مدیر ساختمان کلید آپارتمان وی را از من خواست. مردد بودم ولی کلید را به او دادم. او هم کلید را به مرد شل و ول داد. بعدها مدیر ساختمان تعریف کرد که آن مرد تمام کاغذبازیهای اداری را انجام داده و پدر نوۀ آقای وی است. آن مرد در فلوریدا زندگی میکرد، احتمالاً نوۀ وی هم همانجا بود. تنها چیزی که به یقین میدانست این بود که دختر وی قبل از او مرده بود. حق با دوست دختر سابق ام –پرتاب کننده منگنه- بود، وی رازی داشت.
به مدیر ساختمان گفتم: «من از ریخت این یارو خوشم نمیآید!»
«من هم همینطور، ولی کاری از دست ما ساخته نیست!»
داماد وی دوروز و دو شب در آپارتمان او ماند. چند بسته کاغذ را داخل کارتن گذاشته و با خودش برد. نه به خودش زحمت تمیز کردن آپارتمان را داد ونه سوالی در مورد پال کرد. یک مفت خورتمام عیار بود. مثل خیلی از اهالی فلوریدا شخصیت پایینی داشت، به سرو وضعش اهمیتی نمیداد، گذر زمان نه تنها چهرهاش را موقر نکرده، بلکه روبه زوال رفتن ملتی را به نمایش گذاشته بود. کاملاً مشخص بود که مهاجر نیست، در واقع آمریکایی الاصل –خود جنس- بود. چیزی درمورد دختر و نوۀ وی نگفت. با خوشحالی از صحبت کردن درمورد آنها طفره میرفت.
به کمک مدیر ساختمان وسایل وی راجمع کرده، در کیسه زبالههای مشکی بزرگی ریخته و این کیسهها راداخل مخزن زبالۀ ساختمان خالی کردیم. کار غم انگیزی بود. مطمئن شدم که پال هیچ کدام از اینها را نبیند.
روزی در کمال تعجب آنتوان به تنهایی به ملاقاتم آمد. با اینکه حرفی برای گفتن نداشت به روی خودش نیاورد، روی صندلی نشسته و با آرامش به تلفن همراهش خیره شد. چشمهایم را بسته بودم. آنتوان چیزی گفت، از او خواستم حرفش را تکرارکند. در مورد بیماری من کنجکاو بود. ازقیافه اش معلوم بود. تا به حال تا این حد با مشکلات انسانی درگیر نشده بود.
عکس موتورسیکلتی را در تلفنن همراهش به من نشان داد: «مدل دوکاتی...»
اضافه کرد که چقدر این دوکاتی گران است و بعد چیز دیگری گفت. پول میخواست والبته مشتاق بود تا چند روش برای پولدارشدن به او توصیه کنم. فرصتی به من دست داده بود تا با او صحبت کنم، تا با این سلطۀ گذرایی که داشتم چشم او را در مورد معنای زندگی باز کنم. ولی این کار را نکردم. تصمیم گرفتم به او ایمیل بزنم، بعضی چیزها را با نوشتن بهتر میتوان بیان کرد. بعد از رفتن خواهرزادهام به استراحت نیاز داشتم. از پنجره به بیرون نگاه کردم. حتی تصورش هم خارق العاده است، که قاب پنجرهای مناظر مختلفی را جلوی دید تو قرارمی دهد، مناظری که پیوسته و به خواستۀ خودشان تغییر میکنند.
پایۀ سرم من به طرز جادویی روی پنج غلتک کوچک به جلو میرود. احساس جادوگری را دارم که سوار جارویش شده و وسط اتاق پرواز میکند. امروزایست ریور درست مثل دانوب باشکوه و آبی است. وقتی قایقی عبور میکند، پشت سرش ردپای سفیدی به جا میگذارد. به تماشا کردن ادامه میدهم. جریان رود، رنگ و حرکت امواج آب همیشه هیپنوتیزم کننده است. ماشینها در آزادراه کنار رود دائماً در رفت وآمدند. اسم آزاد راه چه بود؟ فرانکلین دی رزولت، هیچ خاطرهای از آنجا نداشتم. پل ویلیامزبورگ، پولاسکی، جزیرۀ رزولت، گرین پوینت، لانگ آیلند سیتی، خود ایست ریور...با اینکه هرگز روی هیچ کدام از آنها-نه مالی و نه احساسی-سرمایه گذاری نکرده بودم، با این وجود روبه روی من منظرۀ باشکوهی را به نمایش گذاشته بودند. انگارکه سرزمین عجایب را تماشا میکنم. درک آن خارج از تحمل من بود. به تختم بر میگردم. نباید نامه نوشتن به آنتون را پشت گوش بیندازم. باید از زبان ساده، واضح وبدون هیچ استعاره و معما وخیال پردازی استفاده کنم.
این موضوع هارلن را به خاطرم آورد. حدس من درمورد او درست بود، او واقعاً به طبقۀ روشنفکر تعلق داشت. اما اهل ورشو، لوبلین ویا سالونیکا نبود، بلکه در اوماها به دنیا آمده بود. کیفیتی داشت که همیشه به دنبالش بودم: باهوش، خردمند، تحصیلکرده، شخص سرد وگرم چشیدهای که آمادۀ صحبت در مورد عمیقترین سؤالات هستی بود. آن زمان فکر میکردم که برایش هم صحبت باارزشی هستم، اما حالا که فکرش را میکنم میبینم که او شیفتۀ وسایل آشپزخانهام شده بود. از جمله این وسایل: ماشین ظرفشویی که طبق سفارش خودم ساخته شده بود، یخچال چهل و هشت اینچی توکار، دستگاه بزرگ وخنک کننده مخصوص شامپاین وکاوا واجاق گازعتیقۀ ساخت سوئد بود. به این صورت بود که رابطۀ ما ادامه پیدا کرد.
هارلن مرا با مفهومی که ساختۀ خودش بود آشنا کرد: «سفسطۀ رابینسون!»
«سفسطۀ رابینسون؟»
آن روزها هر سفسطهای مرا هیجان زده میکرد. توضیح داد که وقتی یک نفردر جزیرۀ دور افتادهای گم میشود، دچار امید واهی میشود، امید به اینکه روزی کشتی نجات در افق ظاهر خواهد شد وسکونت او در جزیره فقط برای مدت کوتاهی است.
گیج شده بودم: «منظورت را متوجه نمیشوم!»
هارلن گیلاس شامپاینش را سرکشید و از جایش بلند شد. با صدایی که حسرت در آن موج میزد گفت: «یخچالت خیلی قشنگ است، تقریباً میتوانم داخل آن زندگی کنم!»
آین آخرین صحبت ما بود. بعداز آن به همراه پال به آپارتمان دیگری نقل مکان کردم.
این همان ابهامی است که میخواهم از آن اجتناب کنم، آن هم زمانی که میخواهم برای خواهرزادهام نامه نوشته و معنای زندگی را توضیح بدهم. ■