• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • بررسی داستان «اعتراف» نویسنده «ب. ب. دادیه (آفریقایی تبار)»؛ مترجم «احمد شاملو»؛ «ریتا محمدی»/ اختصاصی چوک

بررسی داستان «اعتراف» نویسنده «ب. ب. دادیه (آفریقایی تبار)»؛ مترجم «احمد شاملو»؛ «ریتا محمدی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

ritaa mohamadi

- یک قصه دارم، تا دل‌تان بخواهد شنیدنی.

- باشد. ماهم گوش می‌دهیم.

- کوآسی مرده بود. یعنی راستش یک روز تنگ غروب که داشت از حمام برمی‌گشت یک تیرتفنگ که ازطرف مغرب آمد بیچاره کوآسی را چنان ناگهانی به زمین خواباند که فرصت آخ گفتن هم پیدا نکرد.

تو آبادی همه فهمیدن که کار، کار آکاست. چیزی که هست کدام شیرپاک خورده‌یی از عمرش سیرشده بود که جرأت کند لب بترکاند واسم آکا را به زبان بیاورد؟ مگرآکاکسی بود که بشود از این‌ جور شوخی‌ها کرد؟ مقتدرمی‌خواستی آکا، زردارمی‌خواستی آکا، زوردارهم می‌خواستی آکا... اقتدار و زر و زورآکا این دور وبرها به همه می‌چربید.

جایی نبود که آکاخرش نرود... خب، با این وصف دیگرکدام بخت برگشته‌یی دلش برای عزرائیل تنگ شده بود که مرد این میدان بشود بیاید ادعا کند که کوآسی به دست آکا کشته شده، تا خرپول‌های دیگر یک آب خوردن هم مجالش ندهند وبه عنوان «رفع توهین» ازدار و دستۀ خرپول‌ها که اعضایش با این همه دقت و وسواس کثافتکاری‌های هم‌دیگررا لاپوشانی می‌کنند زنده زنده پوستش را مثل ارخلق از تنش درآرند!

- خب، اینها راکه می‌دانیم.

- خوبیش دراین است که گاهی خرپول‌ها هم به فکرمی‌افتند ازآیندۀ خودشان سردربارند.

- درست مثل آن‌هایی که آه ندارند تا با ناله تاخت بزنند!

- عیناً.

باری، آکای خرپول هم یک روز راه افتاد رفت پیش کوجۀ جادوگر وبه‌ش گفت:

- نوۀ شیطان! رمل واصطرلابت را بیاربیندازببینم چه می‌بینی.

کوجو صفحه رملش را گذاشت جلو رویش، اورادی خواند وبه مهره‌ها دمید ومهره‌ها را رو صفحه ریخت بعد با تعجب مهره‌ها را برچید رفت یکی ازمهره‌ها را برداشت به لب‌ها وبعد به پیشانی برد ودوباره روی مهره‌های دیگرانداخت. سرش را خم کرد واندیشناک به وضع قرار گرفتن مهره‌ها روخانه‌های رمل چشم دوخت. یک بارسربرداشت به آکانگاه کرد ودوباره به

فکر فرو رفت آن وقت پاهای لختش را که به دوتا سرشاخۀ خشکیده می‌مانست درازکرد و کناره فوطه‌یی را که به کمرش

بسته بود رو زانوهایش کشید نگاهش را به چشم‌های آکادوخت وبه‌ش گفت:

- توبرای دزدی آدم می‌کشی!

- آدم می‌کشم؟ برای دزدی؟

- بله. برای خاطردزدی آدم می‌کشی.

- شوخی نمی‌کنی؟

- نه. چرا شوخی کنم؟

- آخربرای دزدیدن چی؟

- اینش را دیگرنمی‌دانم. اما برای خاطردزدی آدم می‌کشی.

- چرند گفتن بس است. انگارمرا خوب نمی‌شناسی.

- خوب هم می‌شناسمت، چرا. اما شناختن ونشناختن من ربطی به عمل مهره‌ها ندارد. من آنچه را که مهره‌ها روی اصطرلاب نشان می‌دهند می‌گویم.

خلاصه...

آکا که چیزی نمانده بود از زورخشم دیوانه شود ازخانۀ کوجودرآمد. هرچه فکرکردعقل‌اش به این مسأله قد نمی‌داد.

آدم بکُشم برای دزدی؟ من؟ آخربرای دزدی چی؟

وحق داشت این‌جورفکرکند. آخرآکا هم پول داشت هم زورهم نفوذ. همۀ مردم هم این را می‌دانستند. دوتا زن داشت وشش تا بچه وسه تا ده، که ازموزوکاکائووقهوه وخوج وپرتقال بگیربروتا فلفل قرمزوسیب زمینی هندی وهویج وچغندرقند، همه چیزتومزرعه‌هایش به دست می‌آمد.

آکا تودنیابه هیچ چیزاحتیاج نداشت وکسی هم نبود که این را نداند...

آن وقت یک هم‌چین کسی آدم بکشد آن هم برای خاطردزدی؟ آخردزدی چی؟ اگرطلاست که آکامی‌تواند دست کند توکیسه‌هایش مشت مشت طلا دربیاورد ببخشد به مردم وتازه این کار ماه‌ها وماه‌ها طول بکشد وطلاهای آکا تمام نشود! خب پس چی؟ نه‌خیر! این مرد که کوجو، پیره خرِرمال، چرت می‌گوید... می‌دانی چیست؟ خداها و واسطه‌های آن‌ها هروقت حوصله‌شان سر رفت وبه هوس افتادند یک شکم سیر

بخندند این رمال‌ها وجادوگرها وغیب‌گوها را دست می‌اندازند وادارشان می‌کنند هرچه سرآن زبان مارگزیده‌شان آمد به آدم بگویند. نه‌خیر. نباید به این مهملات گوش داد. ازاین‌جورجفنگیات زیاد می‌بافند.

- راستی که امان ازدست این رمال‌ها!

بله... کوجو هم که درعمرش رنگ جن و پری را درخواب ندیده بود فرداصبحش قضیه را تمام وکمال برای زنش تعریف کرد. بچه‌هایش هم که آن دوروبرها می‌پلکیدند همۀ قضیه را ازسیرتاپیاز به خاطرسپردند ویکی دوساعت بعد توکوچه برای هم بازی‌های خودشان گفتند و آن‌ها هم خوشحال ومغرورازاین‌که چیزی شنیدنی توچنته دارند تا برای پدرشان واگوکنند خوب به صحبت بچه‌های کوجودل دادند که وقتی برای پدر ومادرشان تعریف می‌کنند یک واوش را هم جانیندازند وبه بی لیاقتی ودست وپا چلفتی بودن متهم نشوند.

- خب دیگر، زنده‌گی همین است.

ماه‌هاوماه‌هاوماه‌ها ازاین موضوع گذشت... مردهای زیادی مُردند و زن‌های زیادی مُردند. از پیروازجوان. پیرها بیشتر وجوان‌ها کم‌تر.

آدم‌هایی این دنیا را ترک کردند که خیلی چیزها می‌دانستند وخیلی تجربه‌ها داشتند وخیلی سرشان می‌شد وبه جای آن‌ها بچه‌هایی آمدند که هیچ چی نمی‌دانستند وهیچ تجربه‌یی نداشتند و هیچ چی هیچ چی سرشان نمی‌شد. بچه‌هایی آمدند که تازه تازه زنده‌گی را شروع کنند و تجربه‌هایی به دست بیارند وچیزهایی زیادی بدانند وبعد، همۀ آن‌ها را با خودشان به گور ببرند وجای خودشان را مثل قبلی‌ها به بچه‌های هیچ چی ندان بی‌تجربه بسپرند.

- زنده‌گی این‌طوراست دیگر، چه می‌شود کرد.

باری. ماه‌ها وماه‌ها گذشت. شیرخواره‌ها بزرگ شدند. پسرها مرد شدند. دخترها که شوهرکرده بودند بچه‌هایی آوردند وشدند مادر. بعضی آدم‌ها ولایت خودشان را ول کردند وبه اطراف رفتند وبعضی ازآن‌ها که هم ولایتی‌هاشان خیال می‌کردند دیگرباید هفت تا کفن پوسانده باشند ناگهان سروکله‌شان پیداشد تا به قول خودشان به دعوای نوه نتیجه‌ها که سرتقسیم میراث آن‌ها با هم اختلاف پیدا کرده بودند خاتمه بدهند!

ازجمله دختربچه‌های سروپابرهنه‌یی که حالا دیگربرای خودشان دخترهای تودل‌برویی شده بودند یکی هم مان‌زان بود. مان‌زان چنان دل ودین آکارا برده بودکه، اگرکوآسی- کدخدا- سد راهش نمی‌شد حتماً آکابا چند خروارطلاهم شده بود می‌خریدش می‌بردش به خانه پیش آن دوتا زن دیگرش... اما کد خدا کوآسی پا توکفش آکا کرد وتا آکا آمد به خودش بجنبد وترتیب خواستگاری وبله برون را با پدر ومادرمان‌زان بدهد مثل قرقی زد دختره را شکارکرد وبرد که برد که برد...

اما آکا بازهم دلسرد نشد. به انواع واقسام حقه‌ها دل کدخدا کوآسی را به دست آورد وچنان باب مراوده وآمد وشدی با اوبازکرد که دیگرکوآسی واوفقط سری وبالینی ازهم جدا بودند.

بعد ازآن دیگرازتیغ آفتاب تا قیرچکان شب آکا را کجا می‌شد پیدا کرد؟

- تو خانۀ کدخدا!

مان‌زان هم صبح تا شب چنان خودش را بزک دوزک می‌کرد ومی‌آراست که انگار می‌خواهند ببرندش بالای بام مهتاب وخوشگلیش را برای مردم نمایش بدهند!

- ای امان از دست این زن‌ها!

- فغان از این زن‌ها!

کد خدا کوآسی کم کم آبی زیرپوستش دوید و رفته رفته حسابی سرحال آمد.

آکا تودلش مرگ او را ازخدا می‌خواست اما کدخدا نه تنها خیال مردن نداشت بلکه روزبه روز هم حال واحوالش ازدیروزبهترمی‌شد. زنده‌گی را مزه مزه می‌کرد وچون به مذاقش می‌ساخت هر روزاز روزپیش سالم‌تر و سردماغ‌تر از خواب پا می‌شد.

این بود که یواش یواش آکا ازمردن کوآسی مأیوس شد وتودلش گفت: - نه‌خیر، این جانورتا سر مرا تو گورنکند خیال مردن ندارد.

وبه همین جهت بود که رفته رفته فکرسربه نیست کردن کوآسی به سرش افتاد وشروع به سمبه زدن وسوسه کردن او.

- تا این‌که...

بله. تا این‌که بالاخره آن روزتنگ غروب پشت درختی قایم شد ونیم ساعتی صبرکرد تاکوآسی ازحمام درآمد...

تاریکی یواش یواش داشت رنگ می‌گرفت که یک پسربچه با یک مشعل پُردود سرپیچ کوره راهی که ازلب رودخانه تا جلوحمام می‌آید وبعد ازیک پیچ تند به طرف کوچۀ اصلی دهکده می‌رود پیداشد وپشت سربچه هم کوآسی که بی‌خیال وبی‌خبرسلانه سلانه به طرف خانه قدم بر می‌داشت ازپیچ راه پیچید وناگهان جلومگسک تفنگ آکا قرارگرفت. آن وقت آکا تمام دقتش را توچشم راستش جمع کرد ونشانه رفت وماشه را کشید. پسرک مشعل‌دارنعره‌یی زد ومشعل دودناک قبل ازاین‌که بیفتد خط کج ومعوجی توهوا رسم کرد وکوآسی بی سروصدا آدمی شد که تا همین چند لحظه پیش زنده‌گی «می‌کرد!»

خب دیگر... تفسیروتعبیرها راه معمولی خودش را شروع کرد طی کردن ومثل زن‌های شلخته که یک جا آرام وقرارندارند شروع کرد ازاین گوش به آن گوش رفتن وازاین دهن به آن دهن سرک کشیدن.

- کدخدا را کشته‌اند؟

- خب. اماکی؟

- فهمش چندان مشکل نیست!

تودهکده، سرتا ته فقط شش تا تفنگ هست که این شش تا تفنگ مال شش تا آدم است که این شش تا آدم با نفوذترین آدم‌های منطقه‌اند.

عوض این‌که طبق رسم وآیین دهکده درعزای مرده برقصند وبنوشند، حزم واحتیاط امربه سکوت داد و تقاص جنایت را سپرد دست تقدیر. به خاک سپردن جنازه هم بدون برگزاری مراسم مخصوص انجام گرفت و زنده‌گی جریان همیشه‌گی خودش را پیدا کرد: مردها کارشان را وبچه‌ها بازیشان را ازسرگرفتند، خرمن‌ها به انبار رفت وشپشه‌ها به خوردن دانه‌های ذرت مشغول شدند، شالی‌ها وشالی‌زارها نشا شد، پول‌ها به کیسه‌ها درآمد، آکا به مسند کدخدایی آبادی نشست چند بیوه زن ازکدخدای پیش به ارث برد. حالا دیگراوهم می‌توانست تنگ غروب برای شست وشوبه حمام برود، موقع بیرون آمدن ازحمام غلام‌بچه‌یی به علامت اقتدار و حاکمیت جلوش مشعل بکشد.

ماه‌ها وسال‌ها باران‌ها وآفتاب‌ها هم دیگررا عقب راندند وجانشین هم شدند وشتاب کردند که به سرزمین آدم‌ها بیایند وبه انقلابات هوا مفهومی بدهند.

بیماری‌های مسری، سیاه‌سرفه وعرق النساء وضعف اعصاب وجذام ونوبه ویرقان وجنون، یکی یکی یا همه با هم مثل دسته‌های گنجشک روی جماعت خراب می‌شدند، یک دسته را با خودشان می‌بردند ویک دسته را داغ یادگاری می‌زدند و زنده‌گی ادامه داشت، با تام تام‌های شادیش وبا تام تام‌های غمش. و زنده‌گی با آهنگ کوبیدن کوبه‌های صبح وکوبه‌های غروب می‌گذشت.

بچه‌هایی که مدرسه نمی‌رفتند حرفۀ دوران مردی ونان آوریشان را یاد می‌گرفتند:

سربازی یا شخم یا صید ماهی را. ومادرها تاریخ قبیله را به بچه‌ها یاد می‌دادند.

مردها هنوزبالجمله اداره جاتی نشده بودند ودنیا هنوزبرای آن‌ها میان مرزهای جنگل وتو قوس دایرۀ افق متوقف بود. هنوز رسم نبود دربارۀ وضع روحی افراد گزارش تنظیم بشود، و مردم می‌توانستند بدون این‌که بابت بیگاری رفتن رسمی واداری تشویش گرفتارشدن داشته باشند ساعت‌ها وساعت‌ها زیرسایۀ بید جلودرخانه‌شان بنشیند.

دهکده آوازمی‌خواند، گریه می‌کرد، می‌خندید ومی‌رقصید. اما آکا آرام نبود. رمال راست گفته بود: اوکسی را کشته بود. نه تنها کشته بود بلکه زنی را هم دزدیده بود. علی رغم قدرتش، علی رغم طلایش، علی رغم شرافتش.

عشق دیوانه‌اش کرده بود.

وآن‌ها چنان یکدیگررا دوست می‌داشتند که آکا بیشتر وقت خودش را وقف مان‌زان کرده بود و محبوبه‌اش غروب به غروب مشعل به دست راه حمام را پیش پای او روشن کرد.

آن شب، براثرسهوی یا فقط به خاطربازی وشوخی، زن مشعل دردناک را بالای سرشوهرنگه داشت.

آکا لرزید، مشعل را ازکف او بیرون کشید ولگدمال کرد، درحالی‌که فریاد می‌زد:

- مرانکش! آن‌جورکه من شوهرتو را کشتم مرا نکش!

باد اعتراف آکا را برای چلچله‌یی که به لانۀ خود می‌رفت زمزمه کرد.

چلچله خبررا با نخلی که گنجشک‌ها برآن لانه می‌ساختند به میان گذاشت. طوطی حرف‌شان را شنید وچنان به غیبت مشغول شد که طوطی‌های دیگرتمام شب را بیدارماندند.

باد وچلچله به راه خود رفتند اما گنجشک‌ها روزدیگرورد زبانشان را عوض کردند. این ورد، دیگرآن پُرحرفی پایان ناپذیرنبود، بلکه به عکس، نوعی شکوه بود که درآن کلمات مشعل و حمام وتفنگ و دزدی و زن وغصب وبستر وقاتل تکرارمی‌شد.

جغد که از نور روز کورشده بود زودترازهمیشه آمد وبا خشونت همه چیزرابازگوکرد.

بدین گونه بود که مردها ازجنایت آکای قدرتمند خبردارشدند. اما خیال می‌کنید آن‌ها به کشف این راز توجهی هم کرده‌اند؟

- چرا که نه؟

عجب مردم ساده دلی هستید! آن‌ها نه گذاشتند ونه برداشتند وخیلی ساده پرنده‌ها را به جنون متهم کردند. چرا که آکا زورمند ومقتدربود وبزرگ ودولت‌مند!

_______________________________

بررسی داستان

1= راوی: اول شخص.

مثال:

- یک قصه دارم، تا دل‌تان بخواهد شنیدنی.

- باشد. ماهم گوش می‌دهیم.

- کوآسی مرده بود. یعنی راستش یک روزتنگ غروب که داشت ازحمام برمی‌گشت یک تیرتفنگ که ازطرف مغرب آمد بیچاره کوآسی را چنان ناگهانی به زمین خواباند که فرصت آخ گفتن هم پیدا نکرد.

2= گونه داستان چیست؟ واقع‌گرای اجتماعی

مثال:

توآبادی همه فهمیدن که کار، کارآکاست. چیزی که هست کدام شیرپاک خورده‌یی ازعمرش سیرشده بود که جرأت کند لب بترکاند واسم آکا را به زبان بیاورد؟ مگرآکاکسی بود که بشود ازاین‌جورشوخی‌ها کرد؟ مقتدرمی‌خواستی آکا، زردارمی‌خواستی آکا، زوردارهم می‌خواستی آکا... اقتدار و زر و زورآکا این دور وبرها به همه می‌چربید.

3= مسئله داستان چیست؟

رقابت آکا وکوآسی برسرنبرد بین زندگی ومرگ است. زندگی که همه چیزحول محور زنی به نام"مان زان"می‌چرخد.

مثال:

مان‌زان چنان دل ودین آکارا برده بودکه، اگرکوآسی- کدخدا- سد راهش نمی‌شد حتماً آکابا چند خروارطلاهم شده بود می‌خریدش می‌بردش به خانه پیش آن دوتا زن دیگرش... اما کد خدا کوآسی پا توکفش آکا کرد وتا آکا آمد به خودش بجنبد وترتیب خواستگاری وبله برون را با پدر ومادرمان‌زان بدهد مثل قرقی زد دختره را شکارکرد وبرد که برد که برد...

اما آکا بازهم دلسرد نشد. به انواع واقسام حقه‌ها دل کدخدا کوآسی را به دست آورد وچنان باب مراوده وآمد وشدی با اوبازکرد که دیگرکوآسی واوفقط سری وبالینی ازهم جدا بودند.

4= محورمعنایی داستان چیست؟

طمع نیازتمام نشدنی بشر، به طوری که حتی اگراز زر وسیم هم غنی باشد وخانواده‌ایی هم داشته باشد بازهم اشتهای سیری ناپذیرش با عدم کنترل نیازها وخواسته‌هاش وامیال غیرانسانی‌اش روبه رواست وهرگزدست بردارنیست. آن‌قدردرطمع ونیازهای غیرمعقول خودپیش می‌رود تا باعث تهدید ودرنهایت نابودی اومی‌شود. چیزی که اگرکنترل شود می‌تواند به قدرکفایت بدون دغه دغه زندگی کند وعمری که دارد ازآن بهره ورداری مناسبی داشته باشد.

مثال:

کد خدا کوآسی کم کم آبی زیرپوستش دوید و رفته رفته حسابی سرحال آمد.

آکا تودلش مرگ او را ازخدا می‌خواست اما کدخدا نه تنها خیال مردن نداشت بلکه روزبه روز هم حال واحوالش ازدیروزبهترمی‌شد. زنده‌گی را مزه مزه می‌کرد وچون به مذاقش می‌ساخت هر روزاز روزپیش سالم‌تر و سردماغ‌تر از خواب پا می‌شد.

این بود که یواش یواش آکا ازمردن کوآسی مأیوس شد وتودلش گفت: - نه‌خیر، این جانورتا سر مرا تو گورنکند خیال مردن ندارد.

و به همین جهت بود که رفته رفته فکرسربه نیست کردن کوآسی به سرش افتاد وشروع به سمبه زدن وسوسه کردن او.

- تا این‌که...

بله. تا این‌که بالاخره آن روزتنگ غروب پشت درختی قایم شد ونیم ساعتی صبرکرد تاکوآسی ازحمام درآمد...

تاریکی یواش یواش داشت رنگ می‌گرفت که یک پسربچه با یک مشعل پُردود سرپیچ کوره راهی که ازلب رودخانه تا جلوحمام می‌آید وبعد ازیک پیچ تند به طرف کوچۀ اصلی دهکده می‌رود پیداشد وپشت سربچه هم کوآسی که بی‌خیال وبی‌خبرسلانه سلانه به طرف خانه قدم بر می‌داشت ازپیچ راه پیچید وناگهان جلومگسک تفنگ آکا قرارگرفت. آن وقت آکا تمام دقتش را توچشم راستش جمع کرد ونشانه رفت وماشه را کشید. پسرک مشعل‌دارنعره‌یی زد ومشعل دودناک قبل ازاین‌که بیفتد خط کج ومعوجی توهوا رسم کرد وکوآسی بی سروصدا آدمی شد که تا همین چند لحظه پیش زنده‌گی «می‌کرد!»

خب دیگر... تفسیروتعبیرها راه معمولی خودش را شروع کرد طی کردن ومثل زن‌های شلخته که یک جا آرام وقرارندارند شروع کرد ازاین گوش به آن گوش رفتن وازاین دهن به آن دهن سرک کشیدن.

5= درون مایه داستان چیست؟

همیشه چیزهایی برای رقابتی ناسالم که انسان را به نابودی بکشاند وجود دارد. دومرد که هر دوغنی وفارغ ازهرگونه نیازمادی ودارای خانواده هستند با یک‌دیگر رقابتی نامعقول برسر یک دختربچۀ پابرهنه دارند. رقابتی که هردو را ازدرون وبیرون متلاشی کرده است.

مثال:

دهکده آوازمی‌خواند، گریه می‌کرد، می‌خندید ومی‌رقصید. اما آکا آرام نبود. رمال راست گفته بود: اوکسی را کشته بود. نه تنها کشته بود بلکه زنی را هم دزدیده بود. علی رغم قدرتش، علی رغم طلایش، علی رغم شرافتش.

عشق دیوانه‌اش کرده بود.

وآن‌ها چنان یکدیگررا دوست می‌داشتند که آکا بیشتر وقت خودش را وقف مان‌زان کرده بود و محبوبه‌اش غروب به غروب مشعل به دست راه حمام را پیش پای او روشن کرد.

آن شب، براثرسهوی یا فقط به خاطربازی وشوخی، زن مشعل دردناک را بالای سرشوهرنگه داشت.

آکا لرزید، مشعل را ازکف او بیرون کشید ولگدمال کرد، درحالی‌که فریاد می‌زد:

- مرانکش! آن‌جورکه من شوهرتو را کشتم مرا نکش!

باد اعتراف آکا را برای چلچله‌یی که به لانۀ خود می‌رفت زمزمه کرد.

چلچله خبر را با نخلی که گنجشک‌ها برآن لانه می‌ساختند به میان گذاشت. طوطی حرف‌شان را شنید وچنان به غیبت مشغول شد که طوطی‌های دیگرتمام شب را بیدارماندند.

6= داستان چند سطحی است؟ سه سطح دارد.

سطح اول: واضح وآشکار

مثال:

از ابتدا تا انتهای داستان.

سطح دوم: تقابل‌ها فرعی/ اصلی

تقابل اصلی: مرگ/ زندگی

مثال: کوجو صفحه رملش را گذاشت جلو رویش، اورادی خواند وبه مهره‌ها دمید ومهره‌ها را رو صفحه ریخت بعد با تعجب مهره‌ها را برچید رفت یکی ازمهره‌ها را برداشت به لب‌ها وبعد به پیشانی برد ودوباره روی مهره‌های دیگرانداخت. سرش را خم کرد واندیشناک به وضع قرار گرفتن مهره‌ها روخانه‌های رمل چشم دوخت. یک بارسربرداشت به آکانگاه کرد ودوباره به فکرفرو رفت آن وقت پاهای لختش را که به دوتا سرشاخۀ خشکیده می‌مانست درازکرد و کناره فوطه‌یی را که به کمرش بسته بود رو زانوهایش کشید نگاهش را به چشم‌های آکادوخت وبه‌ش گفت:

- توبرای دزدی آدم می‌کشی!

- آدم می‌کشم؟ برای دزدی؟

- بله. برای خاطردزدی آدم می‌کشی.

- شوخی نمی‌کنی؟

- نه. چرا شوخی کنم؟

- آخربرای دزدیدن چی؟

- اینش را دیگرنمی‌دانم. اما برای خاطردزدی آدم می‌کشی.

- چرند گفتن بس است. انگارمرا خوب نمی‌شناسی.

- خوب هم می‌شناسمت، چرا. اما شناختن و نشناختن من ربطی به عمل مهره‌ها ندارد. من آنچه را که مهره‌ها روی اصطرلاب نشان می‌دهند می‌گویم.

خلاصه...

آکا که چیزی نمانده بود از زورخشم دیوانه شود ازخانۀ کوجودرآمد. هرچه فکرکردعقل‌اش به این مسأله قد نمی‌داد.

آدم بکُشم برای دزدی؟ من؟ آخربرای دزدی چی؟

وحق داشت این‌جورفکرکند. آخرآکا هم پول داشت هم زورهم نفوذ. همۀ مردم هم این را می‌دانستند. دوتا زن داشت وشش تا بچه وسه تا ده، که از موز وکاکائو و قهوه وخوج وپرتقال بگیر برو تا فلفل قرمزوسیب زمینی هندی وهویج وچغندرقند، همه چیز تو مزرعه‌هایش به دست می‌آمد.

آکا تو دنیا به هیچ چیز احتیاج نداشت و کسی هم نبود که این را نداند...

آن وقت یک هم‌چین کسی آدم بکشد آن هم برای خاطردزدی؟ آخر دزدی چی؟ اگر طلاست که آکا می‌تواند دست کند توکیسه‌هایش مشت مشت طلا دربیاورد ببخشد به مردم وتازه این کار ماه‌ها وماه‌ها طول بکشد وطلاهای آکا تمام نشود! خب پس چی؟ نه‌خیر! این مرد که کوجو، پیره خرِرمال، چرت می‌گوید... می‌دانی چیست؟ خداها و واسطه‌های آن‌ها هروقت حوصله‌شان سر رفت وبه هوس افتادند یک شکم سیربخندند این رمال‌ها وجادوگرها وغیب‌گوها را دست می‌اندازند وادارشان می‌کنند هرچه سرآن زبان مارگزیده‌شان آمد به آدم بگویند. نه‌خیر. نباید به این مهملات گوش داد. ازاین‌جورجفنگیات زیاد می‌بافند.

- راستی که امان ازدست این رمال‌ها!

تقابل فرعی: طمع/ عدم کنترل نیازهای غیرمعقول انسان

مثال: بله. تا این‌که بالاخره آن روزتنگ غروب پشت درختی قایم شد ونیم ساعتی صبرکرد تاکوآسی ازحمام درآمد...

تاریکی یواش یواش داشت رنگ می‌گرفت که یک پسربچه با یک مشعل پُردود سرپیچ کوره راهی که ازلب رودخانه تا جلوحمام می‌آید وبعد ازیک پیچ تند به طرف کوچۀ اصلی دهکده می‌رود پیداشد وپشت سربچه هم کوآسی که بی‌خیال وبی‌خبرسلانه سلانه به طرف خانه قدم بر می‌داشت ازپیچ راه پیچید وناگهان جلومگسک تفنگ آکا قرارگرفت. آن وقت آکا تمام دقتش را توچشم راستش جمع کرد ونشانه رفت وماشه را کشید. پسرک مشعل‌دارنعره‌یی زد ومشعل دودناک قبل ازاین‌که بیفتد خط کج ومعوجی توهوا رسم کرد وکوآسی بی

 سروصدا آدمی شد که تا همین چند لحظه پیش زنده‌گی «می‌کرد!»

7= پایان بندی داستان

درست چندخط پایانی داستان، نویسنده آشکارا نشان می‌دهد قدرت و نفوذ انسان می‌تواند کاری کند که حقایقی که با چشم خود دیده را کتمان کند و مسئولیت همه چیز را به گردن دیگری بیندازد. حال این دیگری حتی می‌تواند پرنده‌هایی باشند که عقل و شعور، درک درستی از هیچ چیزندارند. بنابراین نمی‌توان به انسان اعتماد کرد.

مثال: بدین گونه بود که مردها ازجنایت آکای قدرتمند خبردارشدند. اما خیال می‌کنید آن‌ها به کشف این راز توجهی هم کرده‌اند؟

- چرا که نه؟

عجب مردم ساده دلی هستید! آن‌ها نه گذاشتند ونه برداشتند وخیلی ساده پرنده‌ها را به جنون متهم کردند. چرا که آکا زورمند ومقتدربود وبزرگ ودولت‌مند! ■

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

بررسی داستان «اعتراف» نویسنده «ب. ب. دادیه (آفریقایی تبار)»؛ مترجم «احمد شاملو»؛ «ریتا محمدی»/ اختصاصی چوک

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692