ناداستان «احساس، چشم دارد» «فروغ صابرمقدم»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

forogh sabermoghadam

رهگذران. خیالی یا حقیقی. رهگذران، حرف دارند. علامت می‌دهند. از خود نشانه به‌جا می‌گذارند. رهگذران، یک دنیا هستند. یک جهان زندگی هستند. چشم می‌خواهد. چشم می‌خواهد دیدن آن‌ها. چشم بصیرت. چشم درون‌بین.

داروخانه را در انتهای راهرو طبقه اول بیمارستان پیدا کردم و پیش از این‌که وارد شوم از پشت شیشه نگاه کردم و برعکس کلینیک تخصصی که بسیار شلوغ بود و سه‌ساعت ناقابل از وقتم را آن‌جا سپری کرده بودم خوشحال شدم که خلوت است و زیاد معطل نخواهم شد. به محض ورود مردی را دیدم که به‌همراه یک دختربچه روی صندلی نشسته بود. از کنار آن‌ها گذشتم و روبروی گیشه ایستادم. بخش کوچکی از داروخانه را اختصاص به بیماران داده بودند و قسمت وسیعی از داروخانه مربوط به کارکنان و داروها بود و به‌وسیله یک دیوار شیشه‌ای بزرگ و سراسری این دو بخش از هم جدا شده بود. کارکنان داروخانه از داخل یک مربع قاب‌گرفته روی این دیوار شیشه‌ای نسخه‌ها را تحویل می‌گرفتند.

اول متوجه نشدم؛ اما بعد شنیدم که یکی از کارکنان گفت: «به شینید،‌ صداتون می‌کنیم.»

تشکر کردم و برگشتم و نگاهی به صندلی‌ها انداختم. فقط سه صندلی آن‌جا بود. دو صندلی را مرد و دخترک اشغال کرده و صندلی سوم با فاصلۀ کمی از آن دو، خالی افتاده بود. مرد برخلاف موها، ریش و سبیل سفید و جوگندمی چهره‌ای جوان و خوش‌رو داشت و دخترکی که به حالت نیمه‌ایستاده، خودش را روی پاهای مرد انداخته بود حدود شش یا هفت سال سن داشت.

ترجیح دادم تا نسخه‌ام آماده شود به‌جای این‌که سرپا بایستم بروم و روی آن صندلی خالی به شینم؛ اما دخترک که انگار متوجه شد من سمت صندلی می‌روم با یک پرش سریع روی آن نشست. وقتی سرش را بالا آورد و نگاهم افتاد به چهره‌اش، حسابی منقلب شدم. خواستم سرم را برگردانم و خودم را بی‌توجه نشان دهم؛ ولی بهتر دیدم عادی برخورد کنم! لبخندی به او زدم و از نشستن به روی صندلی منصرف شدم و خواستم گوشه‌ای بایستم که مرد به دخترک گفت برود و کنارش بشیند تا من بتوانم روی آن صندلی به شینم. دخترک سمت مرد رفت و صندلی را برای نشستن من خالی کرد.

هر بار که دخترک برمی‌گشت و نگاهم می‌کرد ناخودآگاه دنبال چشم‌هایش می‌گشتم. چشم‌ها به ظاهر فقط دو حفرۀ سیاه بودند که گرد و سیاه در تاریک‌خانۀ خود می‌چرخیدند و نگاهم می‌کردند. آیا می‌توانست ببیند؟

خودم را با گوشی همراهم سرگرم کردم که ناگهان از تماس دست و بازوی دخترک به دور کمرم حال غریبی پیدا کردم. دخترک قادر به تکلم نبود و سفت و محکم کمرم را از پشت گرفته بود و رهایم نمی‌کرد. گوشی را داخل جیب کتم گذاشتم و دستم را روی دستش گذاشتم. آوا و اصواتی که از حلق او می‌شنیدم نامفهوم بود. مرد پوزش خواست و به دختر گفت که این کار مؤدبانه نیست و بهتر است من را رها کند. دخترک من را رها کرد؛ ولی کنار مرد نرفت. آمد روبرویم ایستاد و به من نگاه کرد. آیا می‌توانست من را ببیند؟ به او لبخند زدم. چشم نداشت دخترک؛ اما او هم لبخند زد. پوست چهره‌اش چروک شده و به هم ریخته بود. اول فکر کردم سوخته است؛ ولی بعد متوجه شدم که آثار روی پوست او شباهتی به سوختگی ندارد. لحظه‌ای بعد آمد و روی پایم نشست. موهایش نرم و تیره بود. چه اتفاقی برای دخترک افتاده بود؟ ناگهان جستی زد و از روی پایم سُر خورد و رفت پایین و کنار مرد روی صندلی نشست و سرش را به بازوی او تکیه داد. آرام وقرار نداشت. دست‌های بزرگ مرد او را در بر گرفته بود. برای این‌که تمرکزم را از روی آن دو بردارم کتاب نیمه‌کاره‌ام را باز کردم و شروع به خواندن کردم. فکرم جمع و جور نمی‌شد و تمرکز نداشتم و فقط به سطرهای کتاب نگاه می‌کردم.

لحظه‌ای بعد دخترک صندلی کنار مرد را روی زمین کشید و آورد و چسباند به صندلی من و کنارم نشست. خواستم خودم را در همان حالت کتاب‌خواندن نگاه دارم؛ اما نتوانستم چون بدنم مورمور شد و ارتعاش و انرژی عظیمی را کنارم حس کردم. احساسی بی‌نظیر که بسیار بندرت سراغم می‌آمد! بغض گریبانم را گرفت و وسعت و حجم این نیروی غریب روحم را در بر گرفت و قلبم به گرومپ‌گرومپ افتاد. انگار به‌جای دخترک یک فوج آدم کنارم نشسته بود.

به‌خود که آمدم سر دخترک به بازویم چسبیده و بازوان کوچک و نحیفش دورم حلقه شده بود. از حس نزدیکی و

 صمیمیت او نسبت به خودم تعجب کرده بودم و نمی‌دانستم باید چکار کنم. نگاهم که به چهره مرد افتاد زبان باز کرد و گفت: «مدتیه هوای مادرش رو کرده!»

سکوت کردم و چیزی نگفتم. فقط می‌خواستم اسمش را بدانم.

گفتم: «اسمت چیه؟»

چیزی نگفت. به مرد که حالا فهمیدم که باید پدرش باشد نگاه کردم.

پدرش گفت: «اسمت رو بگو به خانوم.»

دخترک چیزی گفت که نفهمیدم.

مرد گفت: «اسمش «مُنیر» است.»

اسم عمه مادرم مُنیر بود. ایرانی بودند؟ عرب بودند؟ پاکستانی یا... چه فرقی می‌کرد کجایی بودند. نپرسیدم. نپرسیدم مادرش کجاست؟ پدرش گفته بود، «مدتیه هوای مادرش رو کرده.» آن جمله چقدر معنا داشت! یک دنیا حرف و تصویر و ازدحام فکری در همین چند کلمه بود. مادرش کجا رفته؟ او را ترک کرده؟ از دنیا رفته؟ رفتنش به اختیار بوده یا به اجبار؟ چه فرقی می‌کرد؟ می‌دانستم رفتن، رفتن است. رفتن مانند مردن می‌ماند. پرسش نداشت؛ مادر که برود و نباشد، یعنی که مُرده است! سؤال نداشت!

بغضم را به‌سختی فرو دادم و دستم را روی شانه دخترک گذاشتم و او را تنگ به آغوشم فشردم. چه می‌خواست به من بگوید؟ سکوت محض! در آن خاموشی یک دنیا حرف داشت ردوبدل می‌شد که من گوش شنوای آن را نداشتم. گوش. گوش بصیر. گوش باطن. صوت. چه می‌خواست به من بگوید؟

 سرم دور می‌زد و خون به صورتم دویده بود. داغ شده بودم و قدرتی عظیم از سمت دخترک من را به فضایی نامأنوس و غریب می‌کشانید. تمایلی به تکان‌خوردن و برخاستن نداشتم؛ ولی باید از روی صندلی بلند می‌شدم چون کارکنان داروخانه صدایم زده بودند. داروهایم آماده بود. نمی‌خواستم از منیر جدا شوم. می‌خواستم باشم. می‌خواستم هنوز باشد؛ اما جای من آن‌جا نبود و او هم چند دقیقه بعد از آن‌جا می‌رفت.

 با آخرین پرتو نگاهی که از عمق جانم بالا می‌آمد چشم به چشم‌های خاموش منیر دوختم و با زبان بی‌زبانی از او خداحافظی کردم و از داروخانه بیرون آمدم.

چه روح وسیعی داشت دخترک! هنوز بعد از سال‌ها حس درونی من را سمت خود می‌کشد!

آیا او را از سال‌ها قبل می‌شناختم؟ او را گم کرده بودم یا او را فقط جایی دیده بودم؟ شاید هم در دورانی از زندگی‌های گذشته، من و او با هم آشنا بودیم؟ نخستین بار کجا و در چه دوره‌ای همدیگر را دیده بودیم؟ کجا از هم جدا شدیم؟ کدام کوچه؟ کدام گذر؟ کدام شهر؟ کدام خیابان؟ چه وقت و کجا؟ هر چه به ذهن ناتوان خود فشار آوردم افکارم بیشتر در یک مه غلیظ فرو رفت و فقط آواهای مبهم دخترک روی آن سنگینی کرد. ■ ۲۰۱۵ میلادی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

ناداستان «احساس، چشم دارد» «فروغ صابرمقدم»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692