ناداستان «وقتی بمب بنشنی شلیک می‌شود؛ شما هم پناه بگیرید» «اکرم جلوداری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

akram jelodari

من و خانواده‌ام در محله‌ای زندگی می‌کردیم که برای آن دوران و محله قدری زیادی شیک بودیم. همه دوست داشتند که باب آشنایی و رفاقت را با ما باز کنند. من در آن سن، هم حساس‌تر بودم و هم زیر تیغ نگاه پسران بر سر راه بودم. بیشترشان من را می‌شناختند و همین باعث حساسیت بیشتر در من می‌شد.

آخرهای بهار و مدرسه بود. من و یکی از هم‌کلاسی‌هایم دوست صمیمی بودیم. مسیر خانه‌مان هم خیلی به هم نزدیک بود و اغلب با هم برمیگشتیم. در مدرسه یکی از دوستان مشترک من و دوستم، به ما گفت که فردا موقع برگشتن با من تا در خانه‌مان بیایید. آش نذری داریم. گفتم برایتان نگه دارند تا عصر، سر راه مدرسه بگیرید و ببرید.

شب در خانه همه دور هم جمع بودیم، گفتم: «راستی دوستم گفته فردا برم از در خونشون آش بگیرم.»

قدیم ظرف یک بار مصرف هنوز خیلی استفاده نمی‌شد. حتی هیئت‌های بزرگ هم در ظروف معمولی غذا می‌دادند. برای همین اگر کسی هم غذا می‌خواست باید با خودش ظرف می‌برد تا شاید به او غذا برسد. اگر خیرات و نذری هم به همسایه‌ها داده می‌شد؛ در همان ظروف معمول خانه بود و باید همان موقع ظرف را خالی می‌کردیم و به صاحبش برمی‌گرداندیم.

خواهرم پرسید: «یعنی ظرف باید ببری؟» شانه‌هایم را بالا انداختم و گفتم: «نمی‌دونم. نه! آخه هیچی نگفت.» و با ابروهای درهم کشیده گفتم: «فقط به من هم نگفته. به دوستم خواهرزاده خانعلی هم گفته! اصلاً کی حال داره با خودش ظرف ببره مدرسه؟ بی‌خیال بابا!»

برادرم گفت: «خب ظرفه دیگه. فردا پسش می‌دی. اصلاً شب با هم می‌ریم ظرفشون رو بهشون پس بده.»

زنگ تعطیلی مدرسه زده شد. طبق قرار روز پیش می‌خواستیم با دوست نذری پزمان راهی بشویم. به ما با دقت نگاه کرد و گفت: «ظرف نیاوردین؟» ما هم گفتیم: «نه! دیروز چیزی نگفتی. اصلاً بیخیال. قبول باشه.»

اما از آن جا که من را خیلی دوست داشت و بیشتر، غرضش از این کار نزدیک‌تر شدن و دوست شدن با من بود؛ گفت: «نه بابا! عیبی نداره حالا. بریم. از خونه ظرف می‌دم.»

به در خانه‌شان رسیدیم. قرار شد که جلوی در خانه منتظر بمانیم تا برایمان آش بیاورد. پس از چند دقیقه با ظرفی عجیب روبه‌رو شدیم. من که تا به آن موقع همچین ظرفی ندیده بودم. چون دو تا ظرف جدا نمی‌توانسته بدهد؛ پیش خودش فکر کرده بود که این دونفر خانه‌شان به هم نزدیک است. پس یک ظرف بزرگ آش می‌دهم تا خودشان با هم تقسیم کنند.

یک ظرف شبیه دیزی‌خوری با جنس آلومینیوم بود. بالای ظرف تنگ‌تر از ته آن بود. به جای دسته یک سیم مفتول ضخیم داشت. بیرون ظرف جرم قدیمی و بدرنگ بسته شده بود. حتی در هم نداشت. خلاصه که سر و شکل مناسبی نداشت. من و دوستم به هم نگاه کردیم. از یک طرف خجالت می‌کشیدم آن ظرف را به دست بگیرم و این همه راه را جلوی چشمان آن همه آشنا پیاده تا خانه بروم. از طرف دیگر دلم برای محبت این دختر می‌سوخت که مبادا بگوییم که این آش را نمی‌بریم و دلش بشکند.

دوستم به من گفت: «اولش رو تو بردار. وسط راه من ازت می‌گیرم.» من هم در چند ثانیه به نتیجه رسیدم و ظرف آش را گرفتم. تشکر کردیم و سمت خانه راه افتادیم.

تقریباً به نیمۀ راه رسیده بودیم. از این جا به بعد دیگر نمی‌توانستم ظرف آش را در دستم نگه دارم. مسیرمان پر از آشنا بود. انگار که این ظرف، کلاس تیپ و شمایلم را به هم زده‌بود. به دوستم گفتم: «دیگه نوبت تو شده. ظرف رو بگیر.» گفت: «تو رو خدا. یه کم دیگه می‌گیرم.»

در پیاده‌رویی که راه می‌رفتیم؛ تمام راسته، مغازه بود؛ افراد با ربط و بی‌ربط به مغازه‌ها، که اغلب در این ساعت به رفقایشان سری می‌زنند. هوای مطلوب عصرگاهی بهار همه را از خانه به بیرون کشانده بود. البته تعطیلی مدارس دخترانه هم بی‌تأثیر نبود.

دیگر صبرم تمام شده‌بود. ظرف را بر زمین گذاشتم. با غیظ دوستم را نگاه می‌کردم. احساس می‌کردم که سرم را کلاه گذاشته است. گفتم: «خودت برش دار. من دیگه نمیارم. واقعاً که خیلی بیشعوری! مگه آش مال من تنهاست که همۀ راه من بیارمش؟»

از فشار خجالت حتی سرم را بالا نمی‌گرفتم تا مبادا با آشنایی چشم در چشم شوم. دوستم گفت: «من هم خجالت می‌کشم. تو که تا این جا آوردی!»

چند قدم از ظرف فاصله گرفتم. منتظر شدم که او هم بیاید. نگاهش کردم. چشمان سیاه رنگ سرمه گونش را کمی جمع کرد. چند بار پلک زد. مژه‌هایش آنقدر بلند بودند که با خودم گفتم؛ اگر چند بار دیگر پلک بزند؛ عنقریب است که پرواز کند. آن وقت من می‌مانم و این ظرف آش.

با صدای آرامی گفت: «آگه فردا ظرفش رو خواست چی؟»

من در ذهنم به هر راهی فکر کردم الا این که یک بار دیگر ظرف را بردارم. به عقب برگشتم. چشمم به ظرف بود. جدی اگر این ظرف را این جا رها می‌کردیم چه می‌شد؟ در ذهنم داشتم به نتیجه می‌رسیدم. «خب هیچی! می‌گم داداشم یه ظرف نو براشون بگیره.»

ظرف آش جلوی پای من بود. خواستم رد بشوم. هم زمان دوستم دستش را دراز کرد و ظرف آش را برداشت. تلاقی حرکت من و دوستم، حاصلش شوت شدن ظرف به هوا شد.

انگار زمان کند شده بود. همۀ صحنه‌ها را دور کند می‌دیدم. ظرف آش به هوا پرتاب شد. شاید پنج متری بالا رفت. کاش این ظرف آش بال داشت و تا خانه دوست‌مان پرواز می‌کرد. کاش این کابوس همین‌جا تمام می‌شد. اما افسوس که این ظرف پرواز نکرد. اما به جایش، همان طور که به زمین نزدیک می‌شد به احترام ما و همه حضار، پشت سر هم دور افتخار می‌زد. در آخر، هنرنمایی‌اش را با یک فرود محکم به پایان رساند. درست مثل سربازی که به احترام یک تیمسار یا یک رده بالای نظامی، خبردار می‌ایستد و پا می‌کوبد.

مگر در ظرف به آن کوچکی، چقدر آش جا شده بود؟ چه قدرت انفجاری داشت! تا شعاع سی متری هر کس که آن جا بود؛ از بذل و بخشش این ظرف آش بی نصیب نمانده‌بود. روی سر چندین نفر نخود و لوبیا نشسته بود. لباس چندین نفر با کشک، نقاشی به سبک کوبیسم کشیده شده بود. شیشۀ مغازه‌ها مثل استادیوم آزادی، خیلی طبیعی سبز شده بود. لولای درب مغازه‌ها دیگر به روغن‌کاری نیاز نداشتند.

ما می‌خواستیم کسی ما را با این ظرف نبیند. جلب توجه نکنیم. انصافاً هم، ما را با این ظرف آش ندیدند. ظرف مانند بشقاب پرنده در آسمان و ما هم همین پایین بودیم. اصلاً کی به کی است. آدم فضایی‌ها ظرف را به پایین پرتاب کردند. هیچ کس نفهمیده بود که این همه گل‌کاری کار چه کسی است. من و دوستم مثل یخ‌زده‌ها ایستاده بودیم. صدای نفس‌ها را می‌شنیدم. حتی پرنده‌ها هم دیگر صدا نمی‌کردند. چند لحظه سکوت! به احترام تمام تیپ‌هایی که به هم ریخته شد و عمر کوتاه موهای شینیون‌شدۀ پسران جوان برقرار شده بود.

بشقاب پرنده‌مان چند متر جلوتر به زمین افتاده بود. چاره‌ای نبود و باید می‌رفتیم. حرکت کردیم. هر کس را می‌دیدیم؛ از این فیض بی‌نصیب نمانده بود. دوستم ظرف آش را برداشت. هنوز نیمی از آش در ظرف بود. چند قدم از محل حادثه دور نشده بودیم که صدایی ما را مورد خطاب قرار داد: «ای بی‌ادب! روی پسر مردم آش می‌ریزی؟» صدای شخصیت خر شرک در دوبلۀ اولش را پنج درجه نازک کنیم؛ درست صدای آن پسر می‌شد. حالا دوباره با همان لحن بخوانید.: «ای بی‌ادب! روی پسر مردم آش می‌ریزی؟» هر دو با هم برگشتیم و به پسر جوان نگاه کردیم. نگاه من و دوستم در هم گره خورد. انگار که خمپاره‌ای شلیک شده باشد؛ با صدای بلند و انفجاری خندیدیم. صحنۀ سورئالیستی بود. با آن قد بلند و صدای نازک و لحن کشیده و خاص خودش سعی در دلبری کردن داشت. به خیالش که فقط چند قطره از آب آش روی لباسش ریخته است. اما از قاب طنز به وجود آمده، غافل بود. نخود و لوبیاها روی موهای مجعد سرش مهمانی گرفته بودند و با هر بادی که می‌وزید؛ پایین‌تر می‌رفتند. یک رشتۀ آش روی سبیل پسر افتاده بود و از دو طرف سبیلش آویزان بود. حرف که می‌زد؛ رشته آش بندری می‌رقصید. ■

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

ناداستان «وقتی بمب بنشنی شلیک می‌شود؛ شما هم پناه بگیرید» «اکرم جلوداری»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692