ناداستان «خاطره‌ای در دوردست‌ها» «لیلی انوری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

شمال ایالت نیویورک در آمریکا، زمستانهای سرد و طولانی دارد. اولین برف در اوایل ماه دسامبر می‌بارد. یک برف و آرام و زیبا اندکی به روی زمین می‌نشیند.

با سرد شدن هوا به تعداد بارشهای برف نیز اضافه می‌شود. بزودی چمن‌های سبزرنگ دیگر دیده نمی‌شوند. همه جا سفید است. دیگر وقت پوشیدن پالتوهای کلفت و دستکش و کلاه و چکمه رسیده است. بعد 5 ماه می‌گذرد و ماه آوریل فرا می‌رسد. هوا بهتر می‌شود. آن‌ها که در زمستان فاصله کوتاهی را پیاده می‌پیمودند به ناگهان متوجه می‌شوند که سرعت قدمهایشان آرام شده. دیگر آن سرمای شدید نیست که از آن فرار کنند. بعد برفی که در طول چند ماه روی هم انباشته شده بود به طرز عجیبی در عرض یک هفته آب می‌شود. چمن‌ها دوباره سر به بیرون می‌زنند. زمین نفس می‌کشد. جشن بهار آغاز می‌شود.

***

یکی از روزهای اول بهار بود. پس از زمستانی طولانی، استنشاق هوای بهاری صدچندان دلپذیرتر می‌نمود. کارملاّ در تراس خانه‌اش نشسته بود. ساعت 3 بعدازظهر را نشان می‌داد. شوهرش سر کار بود و خواهرزادة کـوچکش که به علت مسافرت خـواهـرش چنـد روزی را پیش او می‌گـذراند، با دوستش در خـانه بازی می‌کردند. خانه آرام و هوا دلپذیر بود. پس از یک روز کارِ خانه و انجام تکالیف دانشگاهیش، کارملاّ می‌توانست آرام در تراس بنشیند و قهوه کف داری را که برای خودش درست کرده بود مزه مزه کند. راستی او در آن لحظه از خدا چیز دیگری هم می‌توانست بخواهد؟ وای که زندگی چقدر زیبا بود. آه! صدای دخترخواهرش امیلی آرامشش را بهم زد. لحظه‌ای بعد امیلی و دوستش سارا در کنار او ایستاده بودند.

ـ خاله کارملاّ می‌دونی چی پیدا کردم؟ اون دوچرخه که پارسال برام خریدی توی انبار پایینه. ولی دستمون بهش نمی‌رسه. خیلی عقبه. میشه بیای درش بیاری؟

کارملاّ دستی به موهای ابریشمین امیلی کشید و بعد دستی هم به موهای دوستش و گفت: برید بازی کنید، قهوه‌ام را که خوردم می‌یام.

ـ نه! همین الان بیا. خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم.

از قیافة امیلی معلوم بود که تا دو چرخه را بدست نیاورد دست بردار نخواهد بود. کارملاّ آهی کشید. نگاهی به قهوه‌اش کرد که وسوسه انگیز به او چشمک می‌زد. از جایش بلند شد و بدنبال بچه‌ها به انبار رفت.

در پشت کاسه و بشقابهای فراموش شده و کارتون‌هایی که معلوم نبود چه چیزی و برای کی در آنها گذاشته شده، دوچرخه را دید، باید اول وسایل جلوی دوچرخه را کنار می‌گذاشت تا دوچرخه را خارج کند. اما با خودش فکر کرد اگر دو دستش را هم دراز کند می‌تواند دوچرخه را بدون جابجا کردن چیزی بیرون بیاورد. دوچرخه کوچک زیاد سنگین نبود و کارملاّ می‌توانست بلندش کند. دستش را دراز کرد و دوچرخه را بیرون آورد. امیلی با شادی فریاد زد: "آفرین آفرین آوردیش". کارملاّ سرش را برگرداند که بگوید "بروید کنار" که دوچرخه از دستش رها شد و به مچ پایش اصابت کرد. ضربه سختی نبود و زیاد درد نگرفت.

بزودی بچه‌ها در حیاط به نوبت دوچرخه سواری می‌کردند و کارملاّ به تراس زیبا و فنجان قهوه‌اش بازگشته بود. نفسی عمیق کشید و جرعه‌ای از قهوه را نوشید. سرد شده بود. باید گرمش می‌کرد یا آسان‌تر از آن یکی دو تکه یخ در آن می‌انداخت. آن هم خوب بود. آمد بلند شود که دردی در مچ پایش احساس کرد، توجهی نکرد، رفت و برگشت.

غروب شد. مادر سارا دوست امیلی، او را صدا کرد و سارا خداحافظی کرد و به طرف خانه‌شان که همان روبرو بود دوید. کارملاّ دستی برای مادر سارا تکان داد و از جایش بلند شد که تدارکات شام را ببیند باز پایش درد می‌کرد. تا ساعت 6 که شام را روی میز گذاشت و با شوهرش و امیلی کوچک سر شام نشستند، درد پایش خیلی بد شده بود. شوهرش که رزیدنت پزشکی بود نگاهی به آن کرد و گفت: "نه چیزی نیست، نشکسته، برو و دو تا مسکن بخور".

آن شب شوهر کارملاّ کشیک بود. ساعت 9 شب که شد او از همسرش خداحافظی کرد و برای استراحت به اتاق خواب در طبقه بالا رفت. ساعتی قبل کارملاّ نیز به سختی از پله‌ها بالا رفته بود و امیلی را در اتاق مهمان خوابانده بود. حالا او تنها جلوی تلویزیون نشسته بود. احساس می‌کرد که مسکن‌ها چندان کمکی به درد پایش نکرده‌اند و اکنون حتی در حال نشستن هم پایش به شدت درد می‌کند. فکر کرد برود و قبل از آنکه شوهرش بخوابد دو مرتبه پایش را به او نشان دهد. اما وقتی به اتاق خواب رسید شوهرش استیون در خواب عمیقی فرو رفته بود. کارملاّ نیز به زودی به رختخواب رفت. اما از شدت درد در خواب و بیداری به سر می‌برد. نفهمید چه مدتی گذشت که صدای زنگ تلفن را شنید. استیون با کسی حرف می‌زد. کارملاّ چشمانش را باز کرد. معلوم بود بیمارستان است. استیون داشت می‌گفت: "الان می‌آیم" و گوشی را گذاشت. کارملاّ چشمانش را بست "باید پایم را به او نشان بدهم اگر برود چه کنم؟". اما چیزی نگفت. استیون خسته بود و عجله داشت. چراغ دستشویی روشن شده و بزودی استیون لباس پوشیده از پله‌ها پایین رفت. در گاراژ باز و بسته شد. او رفته بود. کارملاّ احساس وحشت کرد. تک و تنها مانده بود بی آنکه حتی بتواند از جایش بلند شود و در اتاق کناری بچه‌ای خوابیده بود که نزد او به امانت گذاشته بودند. در عرض چند ساعت او که زنی جوان و سالم بود به انسانی ناقص العضو تبدیل شده بود که حتی قادر به پایین آمدن از تختش نبود. در طول آن شب طولانی چند بار چشمانش بهم رفت ولی هر بار نگرانی برای امیلی و درد او را از خواب می‌پراند.

بالاخره صدای باز شدن در گاراژ دوباره به گوش رسید. استیون برگشته بود. کارملاّ آهی از سر آرامش کشید. وقتی

 استیون خسته به اتاق آمد، چشمان گریان کارملاّ او را وحشت زده کرد. سراسیمه پرسید: چه شده؟

ـ پایم. پایم خیلی درد می‌کند. نمی‌توانم بلند شوم. می‌ترسم پایم را ببرند.

ـ بذار ببینم.

استیون پای او را معاینه کرد. صورتش متفکر بود و حرفی نمی‌زد. کارملاّ وحشت کرد. حتماً تشخیص داده بود که باید پای او را ببرند. بالاخره استیون سرش را بلند کرد. کارملاّ پرسید: خوب چیه؟ می‌برندش؟ هان؟

استیون لحظه‌ای ساکت بود و بعد زد زیر خنده.

ـ نه نمی‌برندش خوب فعلاً نه. یعنی شوخی کردم. چیزی نیست. می‌دونم خیلی درد می‌کنه ولی خوب می‌شه باید کمی استراحت کنی. همین.

نزدیکی‌های ظهر بود که درد پای کارملاّ بطور معجزه آسایی بهتر شد. حق با استیون بود. پای کارملاّ فقط ضربه دیده بود.

از این حادثه کوچک کارملاّ درس بزرگی گرفت. حالا که بهار شده بود، حالا که دوباره می‌توانست راه برود، حالا که فهمیده بود زندگی به مویی بسته است، تصمیم گرفت هر چه زودتر کارهایی را که دوست داشت و کارهایی را که باید می‌کرد، انجام دهد. مثلاً مادر شوهرش را بیشتر دعوت کند، بیشتر به ساحل دریاچه شهرشان که آنقدر دوست داشت برود و کمتر به مسائل زندگیش اهمیت بدهد. ■

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

ناداستان «خاطره‌ای در دوردست‌ها» «لیلی انوری»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692