به تندی عرض خیابان را طی کردم تا خود را به عابر بانک برسانم، از آن بانک و خودپردازش دلِ خوشی نداشتم، چند باری کارتم را خورده بود؛ اما چارهای نبود، عجله داشتم. در دل خداخدا میکردم، خلوت باشد.
خوشبختانه! فقط پسری حدوداً بیست ساله همراه دوستش آنجا بودند. نفس راحتی کشیدم، منتظر ماندم تا نوبتم شود.
کمی بعد دو خانم میانسال همراه پسر بچهای هفت هشت ساله پشت سرم ایستادند. برخلاف ظاهر آرایش کرده و لباسهایشان که به دخترهای نوجوان میماند، بلند بلند و با لحنی مردانه باهم صحبت میکردند. با خود اندیشیدم، نه به آن موهای رنگ کرده و رژ لب زرشکی، نه به این طرز حرف زدن!
اما بعد به خودم نهیب زدم: تو از کجا میدانی؟ شاید سرپرست خانهوار باشند، شاید در محیطهای مردانه کار میکنند، شاید ... اصلاً به تو چه که مردم را قضاوت میکنی؟!
این هم از همان عادتهای ناپسندی ست که دچار آن هستیم، قضاوت درباره دیگران. هرکس را باید با معیار خودش سنجید، نه با معیار خودمان. به همین دلیل میگویند: تنها قاضی، خداست. اگر به ما باشد که میخواهیم کل دنیا طبق نظر ما زندگی کنند.
غزق افکارم بودم که پسر جوان رو به من کرد و مؤدبانه گفت: "خانم ببخشید! اشکال نداره ما یه کارت به کارت دیگه هم انجام بدیم؟"
گفتم: "نه، خواهش میکنم چه اشکالی!"
از برخورد مؤدبانه و ظاهر آراستهشان تعجب کردم؛ چون معولا نسل دهه هشتاد را به گستاخی و بیادبی میشناسند.
به خود گفتم: بیا این هم یک قضاوت دیگر! این بار فقط قضاوت نبود که تعمیم به عام هم بود! چرا همیشه نکات منفی دیگران را زیر ذرهبین میگذاریم؟ چرا نقاط قوتشان را کمرنگ میبینیم؟ چرا مغناطیس ذهنمان منفیها را جذب میکند؟ چرا با نکات منفی به دیگران لقب میدهیم؟ و صدها چرای دیگر.
مگر نه این که به آنچه بیشتر بها دهیم، بیشتر بزرگش میکنیم؟
ناگهان صدای گوشخراش یکی از خانمهای میانسال، رشته افکارم را پاره کرد.
"خجالت بکش پسره احمق! مگه خودت خواهر مادر نداری؟!"
انگار هنگام کارت به کارت کردن، پسران جوان به مشکل خورده بودند؛ این مسئله کاسه صبر خانمهای میانسال را لبریز کرده و با همان لحن مردانه و طلبکارانه به آنها معترض شده بودند که نوبت را رعایت کنند.
پسران جوان که اعتراضخانمها به مذاقشان خوش نیامده بود، با لفظی رکیک جوابشان را داده بودند. مثل این که دکمه بمب ساعتی را فشار داده باشند؛ خانمهای میانسال چنان قشقرقی راه انداختند، آن سرش ناپیدا! در چشم برهم زدنی آدمهای بسیاری
دورشان حلقه زدند؛ نگهبان و چند کارمند بانک، کاسبان محل، یک موتوری، یک وانتی و رهگذرانی که از آنجا میگذشتند.
یکی از خانمها مرتب به سینه یکی از جوانها میکوبید و ناسزاگویان او را به وسط خیابان هل میداد، دیگری گوشی به دست یا به کس و کارش زنگ میزد و تهدید میکرد یا با ۱۱۰ تماس میگرفت. میان آن هنگامه، پسر بچه کوچک گریهکنان، التماس میکرد: "خاله بسه... تو رو خدا ....".
گیج شده بودم، کار داشت به جاهای باریک میکشید و اگر دعوا ادامه پیدا میکرد؛ حتماً فاجعه بزرگتری رخ میداد. ناچار دخالت کردم، بازوی خانمی را که به پسر جوان حملهور شده بود، گرفتم و گفتم: "خانم فکر کن جوون خودته، کوتاه بیا! یه اشتباهی کرد، شما بزرگی کن! من از شما عذر میخوام!"
آن خانم حق به جانب نگاهم کرد و با همان صدای خش دار گفت: "شما چرا عذر خواهی کنی، اینها نفهمن، باید آدم بشن! شما بودی نارحت نمیشدی؟! به من میگه..."
میخواستم بگویم: با آن فحشهای آبنکشیدهای که شما نثارشان کردید، جوانهای نجیبی بودند جوابتان را ندادند.
با آرامش حرفش را قطع کردم و گفتم: "بله حق با شماست! منم بودم ناراحت میشدم".
میدانستم این مواقع باید با آدمها همراهی کنی تا آرام شوند.
مردی که روی لباسش نشان بانک را نصب کرده بود؛ با سر گفتههای مرا تأیید کرد و گفت: "من به جای اونها از شما معذرت میخوام! اونهاجووناند و خام!"
سپس به پسر بچه اشاره کرد و ادامه داد: " رنگ این بچه شده عین گچ دیوار!"
خانمهای میانسال تازه متوجه پسر بچه شدند و مثل کتری آب جوشی که از قُل بیافتد، بالاخره از جوش و خروش افتادند.
همان موقع پسر جوان و دوستش، ترک موتوری نشستند و رفتند. جمعیت کمکم متفرق شد و هیاهو جایش را به آرامش داد. نفهمیدم آن خانمها کار بانکیشان را انجام دادند یا نه؟ اما
آنچه مرا به فکر فرو برد، برخورد دوگانه جوانها با من و آن خانمها بود. اگر با من آنقدر محترمانه برخورد کردند؛ چرا به آن خانمها که تقریباً همسن مادرشان بودند، گستاخانه پاسخ داده بودند؟! لحن صحبت و نوع گفتار آن دو خانم باعث این درگیری شد. اگر با ملایمت حرف خود را میزدند، این اتفاقها میافتاد؟ این همه آلودگی کلامی، صوتی و از همه بدتر آلودگی تشعشعاتی به وجود میآمد؟ آیا به صرف سن بیشتر میتوان هر طور خواستیم با کوچکتر از خود رفتار کنیم؟ به هر حال آنها روز بدی را رقم زدند و خاطره بدی را از خود در ذهن همه افراد حاضر و به خصوص آن دو جوان به جا گذاشتند. ■