کتاب «همیشه شوهر» اثر داستایوفسکی، در میان آثار او کمتر مورد پردازش قرار گرفته و عدهای آن را جزو آثار ضعیفتر داستایوفسکی میدانند در حالی که مانند دیگر آثار داستایوفسکی دارای زوایای پنهان و تأمل برانگیزی است که ژرفنگری خاصی را میطلبد.
از نظر ساختار، قدرت نگارش آنجا نمایان میشود که به تقابل دو شخصیت متفاوت چنان میپردازد که گاهی مخاطب را درگیر میکند که به کدام شخصیت به عنوان شخصیت اول نگاه کند.
داستان با شرح احوال و شرایط زندگی ولچانینوف آغاز میشود که مردی ثروتمند و جذاب و جسور و بیقید است و حالا در آستانۀ میانسالی با مالیخولیا و عذاب وجدان و احساس گناه درگیر شده و شباهت زیادی به خود داستایوفسکی در آن دورۀ زمانی از زندگی شخصی دارد؛ زمانی که با بیماری صرع و فقر و خستگی و دلزدگی از زندگی پرفراز و نشیب خود دست به گریبان بود.
بیان احساسات درونی خود او و پردازش شخصیتی شبیه به شخصیت خود نویسنده معمولاً امری عادی در میان نویسندگان است مخصوصاً زمانی که مرگ را نزدیک میبینند و در تلاش هستند در آثارشان جاودان شوند.
به احتمال زیاد هدف اصلی داستایوفسکی در شخصیت مقابل یعنی پاول پاولویچ نمایان کردن آثار جبرانناپذیر خشم منفعلِ افردای است که گمان میکنند با صبوری و مناعت طبع میتوانند همه چیز را کنترل کنند یا خوی وحشی و صفات حیوانی و خشم و دلزدگی خود را پنهان نگهدارند و این رفتار فریبکارانه که ریشه در ترسها و عدم توانایی در پذیرش واقیتگرایانه و شجاعت دارد را منطقی یا متمدنانهتر میپندارند.
پاول پاولویچ تروتسکی مردی که لقب «همیشه شوهر» را به خود میگیرد، خود را مردی خوشبخت و موفق در یک زندگی آرام میپنداشته تا زمانی که پس از مرگ همسرش درمییابد که تنها فرزند دخترشان فرزند خودش نیست و حاصل عشق آتشین همسرش و مردیست که معشوق او بوده که همان ولچانینوف میباشد و کاخ شرافت و رویاها و غرور مردانهاش ویران میشود.
پاول پاولویچ دچار فروپاشی روانی و دوپارگی و تنقاض در عواطف و احساسات میشود و مانند هر همیشه شوهری رفتار میکند و تاوان این خشم انفعالی، ناکارآمدی، انتقامجویی بزدلانه و پنهان کردن خشم و انکار آن را دختربچۀ بیگناهی پس میدهد که از همهجا بیخبر، تحت شکنجه روانی مردی قرار میگیرد که تا پیش از مرگ مادرش پدری مهربان بوده و حالا چون توان مقابله و انتقامجویی از عوامل اصلی ماجرا و پذیرش شرایط را ندارد دخترک بینوا را هدف انتقامجویی و تخلیۀ خشم خود قرار میدهد؛ اما این خشم فروخورده، رشد میکند و ناخودآگاه دختربچه را ابزاری برای انتقامجویی از ولچانینوف قرار میدهد.
خشم منفعل چون سیلابی به سمت ولچانینوف روانه و دخترک نماد و سند شرمساری میشود اما همچنان با همان تضادهای درونی با رفتاری دوستانه، همراه با فریبکاری رذیلانه و خودتخریبگری در صدد شرمنده کردن ولچانینوف برمیآید.
تضاد عواطف و رفتار و سرگشتگی احساسی، بسیار زیبا و هنرمندانه در این اثر نمایان شده.
پساز آن تقابل دو شخصیت کاملاً متفاوت در شرایط یکسان، مخاطب را در پیچاپیچ گرهافکنیهای مختلف قرار میدهد و در ناخودآگاه مخاطب این بذر را میکارد که شفافیت در رذایل و باور آنها بسیار شرافتمندانهتر از فضایل دروغین است.
شخصیتپردازیها در آثار داستایوفسکی چنان ماهرانه انجام میشود که همزمان میتوان از شخصیتها متنفر شد و در عینحال برای آنان با دلسوزی آرزوی رهایی و کامیابی کرد.
همیشه شوهر حکایت انسانهایی است که میخواهند خلق و خوی حیوانی خود را زیر تظاهر به ادب و انفعال و آداب و رسوم متمدنانه و مهربانیهای دروغین پنهان کنند غافل از اینکه این دمل روزی نه چندان دور سرباز خواهد کرد و ابتدا گریبانگیر افرادی میشود که دخالتی در پیدایشش نداشتند و سپس چهرۀ واقعی آنان را نمایان میکند و متعاقباً
گرفتاریها و مشکلات بیشتری پدید میآورد.
پرداختن زیرکانه به موضوع عذابوجدان و جدالهای درونی در آثار داستایوفسکی، بدون سوگیریهای یکطرفه مخاطب را به اندیشیدن در مورد ماهیت حقیقی و واقعی انسان وامیدارد و چه بسا موجب خودنگری و نقدهای درونی در مخاطب میشود.
گوته در بارۀ او گفته: «ارزشمندی آثار داستایوفسکی در این است که به هیچ نتیجۀ مشخصی نمیرسد.»
موضع خشم انفعالی و روشهای بروز آن مسئلهایست که پرداختن به آن نیازمند توانایی درک عمیق از تضادهای درونی ست و ما در این اثر بهخوبی این تضادها را در دو شخصیت کاملاً متفاوت و متضاد با هم مشاهده میکنیم به عبارت دیگر دو واکنش منطقی از دو انسان با طرز فکری متفاوت در یک موقعیت یکسان.
پرداختن به بیوفایی و دلایل بیوفایی زنان و رنج کودکانی که حاصل عشقهای خارج از ازدواج هستند نیز وجه دیگری از این داستان چندوجهی میباشد که بیارزشی انسان تحت لوای مهرورزیهای سطحی اجتماعی میپردازد.
کودکی که گویی مرگش با اینکه بسیار غمانگیز بود چندان برای کسی اهمیت نداشت و خیلی ساده از کنارش گذشتند گویی لیوانی شکسته افسوسی خوردند و به راحتی فقدانش را پذیرفتند.
همیشه شوهر نماد جامعهای است که به دلیل انفال و ناکارمدی فاجعه را زیر واکنشهای بیاثر و مهربانیها و لبخندهای دروغین پنهان میکند.
در قسمتی از کتاب آمده: «از هرزگی متنفر بود و با تعصب غیرقابل تصوری آن را محکوم میکرد ولی خودش هرزه بود؛ اما هیچچیز نمیتوانست او را وادار کند که به هرزگیهای خاص خود اقرار کند.»
در طول داستان چندین بار ولچانینوف، پاول پاولویچ را «شرابخوارِ پست» خطاب میکند و این در حالیست که علت شرابخوار شدن و رفتار خارج از تعادل او ضربهای است که ولچانینوف و همسر بیوفای پاول پاولویچ با همکاری هم و بدون در نظر گرفتن هیچگونه حق موجودیتی برای او بر مبنای خودخواهیهای خودشان برپایۀ هوس و کاملاً به دور از شرافتمندی به ریشۀ روان او زدهاند و اکنون تنها فرد زندۀ این جنایت ولچانینوف است که کاملاً خود را در موضع قدرت میبیند و از ضعف و ناتوانی پاول پاولویچ تمام بهره را میبرد و همچنان خود را محق بر برتری میداند.
در قسمتی دیگر میخوانیم: «حتماً در شهر، پاول پاولویچ چیز دیگری جز یک «شوهر» نبود. اگر غیر از شوهر بودن، یک کارمند هم بود میشود گفت فقط به این جهت بود که کارهای خارجیاش یکی از تکالیف ازدواجش به شمار میرفت؛ هرچند که طبیعتاً کارمندی جدی بود ولی فقط برای خاطر زنش و موقعیت اجتماعی آن زن در شهر انجام وظیفه میکرد.»
نمایش انسانهایی که در نقشهای تحمیلی از طرف جامعه مسخ شدهاند و جز نگاه و طرز فکری تونلی توان اندیشیدن و رفتاری متفاوت را ندارند، کاملاً هنرمندانه نشان داده شده و مخاطب را به یاد دیدگاه افلاطونی میاندازد.
افلاطون در نظریه مُثُل بیان میکند: «در نگاه کسانی که فقط میتوانند به یک تصویر آن هم سایۀ تصاویر واقعی نگاه کنند، سایۀ شیء، واقعیت مطلق است.»
همیشه شوهرها فقط مردان نیستند بلکه زنان زیادی هم با این طرز فکر همچون مسخشدگانی در وظایف تعریف شده از طرف جامعه مستحیل شدهاند.
در زاویۀ دیدی متفاوت در قسمتی دیگر میخوانیم: «از آن زنهایی است که به نظر میآید برای بیوفا بودن زاییده شدهاند. این گونه زنها قبل از ازدواج به این راه نمیافتند. طبیعتشان به طور کلی تقاضا میکند که برای این کار ازدواج کنند. شوهرشان اولین عاشق آنهاست اما فقط بعد از ازدواج؛ هیچکس به این آسانی و به این مهارت ازدواج نمیکند و شوهر همیشه مسئولیت و جور اولین عاشق را به گردن میگیرد.
بعد همه چیز تا حد امکان با صداقت میگذرد. این زنها همه چیز را کاملاً حق خود تصور میکنند و طبیعتاً کاملاً خودشان را پاک و بیآلایش میدانند. یک دسته شوهرانی هم که طرف مقابل آنها هستند یافتمیشوند که تنها ماموریتشان این است که با این جور زنها به سر برند. به عبارت دیگر وظیفۀ اساسی اینطور مردها این است که همیشه شوهر باشند یا واضحتر بگویم، در همۀ زندگیشان فقط شوهر باشند و نه چیز دیگر!»
در این بیان تصویری واضح از انسانهای مسخ شده در وظایف به نمایش در آمده که زیر سایۀ لبخند و مظلومیتشان هیولایی
نگاه ژرف و نکتهسنجانۀ داستایوفسکی در این اثر، شاهکاری پدید آورده که آنقدر حقیقیست که دیده نمیشود و آنقدر واقعیست که انکار میشود! ■