بیژن نجدی شاعر و نویسندهی ایرانی است که با سبک و نثر منحصربهفردش در ادبیات ایران شناخته میشود. او با قدرت درهمآمیختن استعارات و تزریق توصیفات حیرتانگیز در جانِ ادبیات اسطوره بود. زبان شاعرانگی او باعث شده بود که برشهایی از زندگی واقعی را به زندگی فراواقعی پیوند زَنَد و به همین دلیل، عدهی زیادی او را از اساتید داستاننویسی پست مدرن در ادبیات ایران میشناسند. استفاده از شیوهی جریان سیال ذهن و تغییر زاویه دید از عناصری هستند که بازتاب مثبت و پُررنگی در آثار نجدی داشتهاند.
سهشنبهی خیس از بیژن نجدی
داستانی مدرن با لحنی شاعرانه و غنایی است. فضای داستان از همان ابتدا خاکستری است و با حال و هوای شخصیت اصلی داستان یعنی ملیحه که در کانون توجه قرار دارد مطابقت میکند. این داستان در یک روز بارانی و در فصل پاییز رخ میدهد. پاییز بارانخیز، پاییزی که سرسبزی زندگی را پشت سر گذاشته و اشکهای خود را بر روی زمین و برگهای زرد و درختان به خوابرفته میریزد و با خود میبرد، پاییزی که با پاییز زندگی ملیحه گره خورده که ترسیمی از «کهن الگوی مرگ» است. داستان با فضایی سوررئالیسمی پیش میرود.(توصیف ساحتی رویاگونه) به قول فروید: «در شناخت شخصیت رویا مهمتر است». در این داستان هم رویاها پایانناپذیر هستند.
روزی که صدای بارش باران را بر روی «ناودان و چتر و آسفالت» میتوان شنید، (صور خیال شنیداری) «پردهای از گرمای بخاریها» پشت پنجرهها آویزان است، (صور خیال دیداری) و «بوی هیزم و نفت سوخته» در هوا موج میزند، (صور خیال بویایی) همهی اینها نشان میدهد که فضایی غمزده و محزون بر داستان حاکم است که عناصر مختلف داستان بهویژه شخصیت، زمان، مکان و کشمکش را به یکدیگر پیوند میدهد و از این طریق باعث انسجامی روایی در داستان میشود. باران هم نماد تطهیر و پالایش است. لحن راوی سوم شخص دانای کل است چون ما همه چیز را از دریچهی چشم ملیحه میبینیم و اینکه احساسات و افکار او در داستان بهخوبی به تصویر کشیده شده است. مخاطب
میتواند از همان شروع داستان با شخصیت همذاتپنداری کرده و به دنیای خصوصی او و هر آنچه در ذهنش میگذرد آشنا شود و احساس او را لمس کند.
ملیحه دختر بیستوچهارسالهای که روز آزاد شدن زندانیان، جلوی در زندان میرود، به امید اینکه شاید پدر او (سیاوش ریحانی) هم آزاد شود، پدری که هفت سال پیش از انقلاب پشت انبار سیبزمینیِ زندان اوین به تیرکی چوبی بسته و تیربارانشده است و او هنوز باورش نکرده است و نمیتواند این واقعیت تلخ را بپذیرد و درست مثل آن کوچهی پُر پیچوخم است که همچنان در کابوس خود باقی میماند. دختر داغدیدهای که به خاطر عشق به پدر نمیتواند جای خالی او را در زندگیاش پُر کند و حتی پس از گذر چندین سال از مرگ پدرش، همچنان با یاد و خاطرهی او روزگار میگذراند.
وقتی پدربزرگش به ملیحه یادآور میشود که«همه مُردهن…مادرت، سیاوش…»، ملیحه همچنان اصرار میورزد که هیچ شاهد و مدرکی دال بر مرگ پدرش در دست نیست: «فرق میکنه، مادر رو ما خودمون دفن کردیم، مگه نه؟ دیدیم که شستنش، مگه نه؟ اما اون سال کسی سیاوش را به شما نشون داد؟ زندهش رو…؟مُردهش رو…؟ توی این سالها کسی قبری، چیزی، سنگقبری، هیچچی به ما نشون نداد».
در حقیقت داستان از همین قسمت، یعنی یادآوری صحبتهای پدربزرگ شکل میگیرد که از حالتی پُرابهام و خوابگونه به حالتی ملموس و باورپذیر تبدیل میشود.
سهشنبه خیس بارها تکرار و بر آن تاکید میشود. شاید روز سهشنبهای باشد که پدر را اعدام کردهاند و از آن روز بود که چشمان ملیحه بارانی شد و او همچنان با خیالِ زنده بودن پدر زندگی میکند و به همین دلیل قدرت تشخیص واقعیت از غیرواقعیت را از دست داده است. حادثهای وهمناک که در گذشته اتفاق افتاده و تا بهحال تاثیرگذار بوده است و فضایی غمانگیز و رویاگونه بوجود آورده که با حس تعلیق بالا و
برانگیختن حس کنجکاوی مخاطب، واقعیت و توهم را با هم ادغام میکند و در واقع این توهم است که خود را بیشتر نمایان میکند و دغدغه راوی را به خوبی نشان میدهد و کابوس، بیداری، واقعیت و رویاهای ملیحه را به تصویر میکشد. راوی جهان داستان را با روزمرگی و ناباوری، ملیحه را پُر سوز و گداز و تاملبرانگیز روایت میکند.
انسانانگاری چتر: «صدای…شکستن استخوانهای چتر، پنجرهبهپنجره دور شد» چتر به انسانی تشبیه شده که میلهها و فنرهایش حکم استخوانهای بدنش را دارند. « چتر صدای مُچاله شدن فنرهایش را نمیشنید . داشت میمُرد و دیگر نمیتوانست هیچ بارانی را به یاد آورد. فقط خاطرهای دور و کمی گرم از کف دست ملیحه، هنوز در چتر بود»؛ « ملیحه و پدربزرگ نتوانستند نعش چتر را زیر هیچ کدام از درختان کوچه پیدا کنند»؛
«باران مثل خون از زخمهای چتر میریخت»
انسانانگاری چتر بخشی از داستان را به تابلوهای سوررئالیستی شبیه کرده که در آنها اشیاء معمولی (مثل کارد، چنگال، بشقاب) مانند بدن انسان دارای چشم و گوش و دهان هستند. پرت شدن چتر توسط باد از اینسو به آنسو و سپس ورود سگ پاکوتاه و دویدنش به سمت چتر، آنهم در کوچهای که هیچکس جز ملیحه در حال عبور از آن نیست، و اشارهی راوی به این که چتر«داشت میمُرد»، تلفیقی از وهم و واقعیت را بهخوبی نشان میدهد. واقعیت و کابوس (رئالیسم و سوررئالیسم) چنان با هم ترکیب میشوند که خواننده به سختی میتواند تشخیص دهد که آیا شرحی از یک رویداد در زندگی واقعی را میخوانَد یا هذیانها و خیالات شخصیتی روانرنجور را.
ملیحه که نمیخواهد از دنیای توهمات خارج شود، با این چتر تلاش میکند تا خود را از باران مصون نگه دارد. (چتر حکم
پناهگاه را برای او دارد.)
او این چتر را از زن میانسالی میگیرد که برای استقبال از فرزند زندانیاش (امیرحسین) به درب زندان مراجعه کرده است. چتر نمادی است که برای ملیحه تناظری هم بین موقعیت خودش و زن میانسال ایجاد کرده است. از دید او، همانطور که امیرحسین به زن ملحق شده، سیاوش هم نزد او باز خواهد گشت که این توهمی است که ملیحه نمیخواهد از آن دست بشوید.
در واقع چتر نماد زندگی در رویا و انفصال از واقعیت است. «آن طرفِ میز، پارچ آب، بدون یک قطره آب، پُر از آب بود». این پارچ بدون داشتن یک قطره آب، پُر از آب است؛ که حاصل این آمیزه، باز هم متوهم بودن ملیحه را نشان میدهد.
نویسنده در پایان داستان با جملهی «حالا چتر هم یک سیاوش شده بود»، ذهنیت ملیحه و نوع تفکر و رویای درونی او را بیان میکند و داستان به ظاهر با پایانی بسته تمام میشود. پایانی که سرانجامی نامشخص دارد چون گفته نشده که آیا ملیحه این مصیبت را پذیرفته است یا خیر! و یا میتواند با آن کنار بیاید و یا با این توهمات واقعیت خود را پر کند.
گفتوگوی پدربزرگ با ملیحه در صحنهی پایانی داستان، عمق فاجعه برای ملیحه است. زمانیکه پدربزرگ مستاصلانه به ملیح میگوید:«به این صندلی دست بزن، دستتو بِکِش روش، یالا، کسی روش نشسته؟ نه…روی اون تختخواب را نگاه کن …کسی روش خوابیده؟ هیچکس نیس ملیحه…همه مُردهن …مادرت، سیاوش…». لمس کردن اشیا واقعی در پایان دادن به خیالات ملیح بیتاثیر است ، اما چتر آبیرنگ که در سرتاسر داستان تکرار میشود او را به صرافت فکر کردن میاندازد که بخشی از آنچه او واقعیت میپندارد، در واقع رویاست. ■