ناداستان «کمی نزدیک شو!» «کوثر عابدینی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

kosar abedini

به نظر شما خانواده چه قدر در ازدواج مهم است؟ آیا به ویژگی‌های خانوادۀ طرف مقابل هم توجه می‌کنید؟ تصور کنید پسری که خانواده‌ای با ارتباطات زیاد دارد به خواستگاری دختری با ارتباطات کم آمده است. آیا باید جواب مثبت بدهد؟ برای آنکه مفهوم ارتباط، زیاد و کم را متوجه بشوید، لازم است قدری بیشتر تصور کنید!

دامنۀ آمدوشدهای خانوادۀ پسر از منفی بی‌نهایت تا مثبت بی‌نهایت گسترده است؛ به طوری‌که از روحانی تا منکر خدا و پیغمبر، از جانماز آبکشِ پیشانی کبود تا عرق‌خور، از وکیل متصل به بالا تا کارگر، از شاسی‌سوار تا موتورسوار، از رادیکال تا میانه‌رو و... را شامل می‌شود. نه این که فقط آن‌ها را بشناسد و سلام و علیکی داشته باشد. خیر. با همۀ آن‌ها نان و نمک خورده است و می‌خورد و سعی دارد که همچنان بخورد. ما به این جور آدم‌ها می‌گوییم «درِ خونه باز.»

درحالی که دامنۀ رفت و آمدهای خانوادۀ دختر نهایتاً یک اپسیلون این طرف و آن‌طرف صفر است (اگر صفر را خانوادۀ مرکزی در نظر بگیریم). به طوری که محدود می‌شود به خانوادۀ پدری سالی یک بار و به خانوادۀ مادری هفته‌ای یک بار که همان را هم دختر خانواده یکی در میان می‌پیچاند.

خب برگردیم به سؤال اصلی آیا باید دختر جواب مثبت بدهد یا نه؟ او منتظر جواب شما نشد و پسر قدبلندی که حرف‌های مورد علاقه‌اش را می‌زد، به هیچ وجه رد نکرد. سعی برآن شده که شخصیت پست مدرنی داده شود. (ببخشید این مال یک کلاس دیگه بود.)

عصر پنجشنبه بود و در خانۀ مامانم مشغول چرت بعد از ناهارمان بودیم که تلفن مامان زنگ خورد. فوراً صدای گوشی را قطع کرده، به آشپزخانه رفته و در را بست. آشپزخانۀ خانۀ پدری، همچنان در دارد و پدر بسیار مقاومت کرده تا دیوار را بشکند و آشپزخانه امروزی بشود. درحالی که آشپزخانۀ خانۀ خودم با یک میز و گلدان از پذیرایی جدا شده است و اتفاقاً بسیار مورد پسند پدر است!

دیوار و در مانع از آن نشد که من خنده‌های مامان و این جملاتش را نشنوم. «عهه، شمال قبول شد پس... حتماً تشریف بیارید... منتظرتونیم...با شیوا رفتن... شما تنهایی... الان گوشی رو می‌دم به آقای عابدینی... اتفاقاً سلام می‌رسونه...» کسی که سلام می‌رسونه، منم! کسی که شمال قبول شده، کیه؟ آهان طوبا. دختر آقای حسنی!

به یاد چهل روز پیش افتادم. باز هم ظهر پنجشنبه بود و ناهار خانۀ مامان. سرسفره نشسته بودیم و قورباغه‌ام را فوری قورت دادم و گفتم:

«مامانِ مرتضی میگه که برای تعطیلات شهریور، بریم کرمانشاه.»

گفتن یک مسئلۀ جدید به مامان دقیقاً حکم قورت دادن قورباغه را دارد، چرا که بی هیچ استثنایی ابتدا خواهد گفت: «نه!» تا به حال به یاد ندارم که در مورد چیزی فوراً موافقت کرده باشد «مامان بریم فلان‌جا تفریح؟ نه! مامان بریم بستنی بخوریم؟ نه! مامان میای خونۀ ما؟ نه! مامان میای بریم آرایشگاه؟ نه! مامان می‌خوام فلان چیز رو بخرم؟ نه! مامان میرم خونۀ فلانی؟ نه! کلاً نه!»

البته کمی که از آن «نۀ گنده بگذرد، آرام، آرام می‌شود با تکنیک‌هایی آن را تبدیل به «آره» کرد. ولی در جواب پیشنهاد من نگفت نه، گفت:

«به جای شهریور، مهر بریم.»

باید از تکنیک رمزگشایی استفاده می‌کردیم. می‌دانستم که حتماً این جمله‌اش معنای دیگری دارد. بیشتر مواقع همین است. مثلاً می‌گوید:

«کوثرجان! خاله سمیه از خاله فهمیه گلایه کرد که چرا به او زنگ نزده تا حالش رو بپرسد.»

کمی که دقیق می‌شوی متوجه می‌شوی که منظورش این است «من از تو انتظار دارم که به خاله سمیه زنگ بزنی و حالش را بپرسی، چونکه فرزندان او هم به من زنگ می‌زنند و حالم را می‌پرسند و اساساً آدم‌ها باید به هم زنگ بزنند.»

«کوثر جان» هم به معنای چقدر کم‌شعور هستی، است.

خلاصه بعد از یک هفته آره و نه کردن، بهانه آوردن که آن سه روز شهادت است و آن‌ها اهل تسنن هستند و لااقل اول برویم کرمانشاه که شیعه هستند و سالگرد شهادت کس دیگری هم هست (البته من می‌گویم شهادت) و آنجا کردنشین هستند و احتمالاتی وجود خواهد داشت (که در حد همان احتمالات ماند). ماشین خراب است و مهمانی سخت است و هفت روز زیاد است و... بلاخره راهی سفر شدیم.

کجا رفتیم؟ پاوه. منزل آقای حسنی. همین آقای حسنی که مامان با او خوش و بش می‌کرد و اصرار داشت که تشریف بیاورند و بمانند و کلاً دوست مامانم اینا هستند انگار تا دوست مامان همسرم اینا!

باز هم ظهرپنجشنبه بود که رسیدیم پاوه. البته دیگر پاوه آن پاوه‌ای که بام یک خانه بشود حیاط یک خانۀ دیگر نبود. زمین خوارها به جان آنجا هم افتاده بودند و بکوب و بسازی راه انداخته بودند برای اوقات فراغت تهرانی‌ها که نگو و نپرس. (شما بخوانید برای ثروتمندان و ژن خوب‌ها.)

آقای حسنی با یک شلوار کردی و پیراهنی که در آن گذاشته بود، دم در منتظرمان بود. با صورتی خندان به سمت همۀ ما دست دراز کرد. ما هم به گرمی دستش را فشردیم.

باز اینجا لازم است که به موضوع دیگری اشاره کنم. شاید دست دادن در بسیاری از خانواده‌ها امری طبیعی باشد ولی برای خانوادۀ مذهبی ما بعد از نه سالگی فقط با محارم. به حدی این مسئله جدی است البته بود که هر موقع دست کسانی را که جای پدر و پدربزرگم بودند، رد می‌کردم با دست و جیغ و هورای فراوان تشویق می‌شدم. بماند که بعدها دست کسی را رد نکردم و این کار را واقعاً بی‌ادبی و بی‌احترامی به طرف مقابل می‌دانم.

خانۀ ساده و پرمهری داشتند. ایران خانم، همسر آقای حسنی با اینکه مدتی است در اثر دیابت چشمانش را از دست داده است، مدام می‌خندید و قربان صدقه‌مان می‌رفت و تکرار می‌کرد که بینایی من برخواهد گشت. در آن دو روز اقامت به هرشکلی که بود به مذهب ما احترام گذاشتند. از تلویزیون که حرم امام رضا را نشان می‌داد تا آوردن مهر برای نماز و حتی قرار و مدار گذاشتن برای آمدن به هیئت ابوالفضلی با بابا! در یک جمله در کنارشان حس خیلی خوبی داشتیم.

و اما نوبت می‌رسید به کرمانشاه و رونمایی از یک دوست دیگر؛ آقای سهرابی! همانی که شیعه بود. آقای سهرابی هم‌سن و سال آقای حسنی است که از زمین تا آسمان با او فرق دارد. نه به استقبال آمد. نه با همۀ ما دست داد. خانه‌شان هم بزرگ و پر از زرق و برق بود با سه دست مبل. آقای سهرابی تکیه به عصایش روی یک صندلی از مبل‌های سلطنتی نشست. در آن دو ساعت حضور ما، اخم از صورتش تکان نخورد و مهم‌تر از همه، هرچه

 توانست بد و بیراه به زمین و زمان و خدا و پیغمبر و فرزندانش حواله کرد. در یک کلمه در کنارشان حس خوبی نداشتیم و همان دوست مامان همسرم اینا باقی ماندند.

چرا آقای حسنی شاد بودند و خانۀ پرمهری داشتند و آقای سهرابی عبوس؟ به خاطر مذهبشان؟ به خاطر ایمانی که داشتند و آقای سهرابی سال‌ها پیش در اثر مرگ برادرش، از دست داده بود؟ به خاطر شهرشان که پاوه خوش آب و هواتر است؟ اصلاً هیچکدام. حتماً که نباید از منظر جامعه‌شناسی به قضایا نگاه کرد. شاید که دلیل کاملاً فردی داشته باشد که در ذات هرکدامشان نهفته است. شاید فقط در آن روز و در آن لحظۀ به‌خصوص یکیشان شاد بوده و دیگری غمگین.

اصلاًحرف من دلیل پیدا کردن برای تفاوت بین دو خانواده نیست. هیچ وقت با یک برخورد نمی‌شود، کسانی را مورد قضاوت قرار داد. هیچ‌وقت یک آدم نمایندۀ یک دستۀ بزرگ از آدم‌ها نیست که فوراً نتیجه بگیریم پس شیعه فلان است. ارمنی فیسال است. مسلمان بهمان. ولی می‌شود کمی نزدیک شد.

تا به حال چند بار به علت مذهب، دین، شغل، شهر و کشور محل تولد، تحصیلات، عناوین پشت اسم‌ها، قومیت،... از دیگران فاصله گرفته‌اید؟ بسیاری از چیزهایی که از آن‌ها گریزان هستیم و یا بدمان می‌آید و یا یک مسئلۀ پیچیده است، برای آن است که از دور به آن نگاه می‌کنیم. خیلی از دشمن‌ها از دور دشمن هستند. از دور تابو هستند. از دور سخت هستند. کمی نزدیک شوید. همین! شاید نظرمان عوض شد. نزدیک شویم، همین!

پس گفتار:

حتماً برای ازدواج خانواده مهم است. طبق تجربۀ شخصی، دقیقاً در این پنج سال بیشترین اختلاف نظر و مشاجره‌ای که داشتیم به علت همان تفاوتی است که در ابتدا عرض کردم؛ به مهمانی‌های زیادی دعوت می‌شدیم که من حوصلۀ شرکت در آن را نداشتم. البته مسائل بسیار مهم‌تری هم برای انتخاب همسر وجود دارد. ■

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

ناداستان «کمی نزدیک شو!» «کوثر عابدینی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692