هشداری برای جنگ جهانی دوم
بخشی از کتاب:«ذهن بینوایم از خود اندیشهای نداشت، زیرا دست طبیعت قوۀ ادراک چالاکی به من نبخشیده بود و همان عقل و شعور اندکی که داشتم نیز به بیراهه کشیده شد، به لطف والدینم، مدرسهام، آموزگارانم، جناب گروهبان، جناب سروان، و روزنامههایی که برای خواندن به من میدادند.
پرندههای کوچک، از دستم عصبانی نشوید! من به قوانین کشورم گردن نهادم، زیرا گمان میکردم خردی والاتر از عقل من آنها را وضع کرده و عدالتی سترگ، به نام پروردگاری که جهان را آفریده، آنها را به اجرا در آورده است. آه که باید بیش از چهار دهه زندگی میکردم تا دریابم که در روشنایی آزادی کور بودهام! آه که هنر دیدن را باید در ظلمت سیاهچال میآموختم!» (صفحه ۱۴۳)
عصیان، داستان مردی است به نام آندریاس پوم که در جنگ جهانی اول سربازی وظیفهشناس بوده و یک پایش را از دست داده و جزو معدود مصدومین است که مدال افتخار دریافت کرده است. دولت به پاس خدمات، به او یک جعبه موسیقی و یک جواز کار اهدا میکند تا لنگ لنگان در خیابان راه بیوفتد و موسیقی ملی بنوازد. آندریاس با وجود اعتقادش به حکومت و حقانیت آن، تمامی معترضانی را که از وضع حال خود در کشور جنگزده ناراضی بودند «کافر» و بیوطن و بیخدا میدانست. تا روزی که خودش در بیعدالتی دنیا غوطهور شد و تمامی ارزشها و دیدگاههایش فرو پاشید؛ یا متناسبتر است بگوییم آندریاس جدیدی بازآفرینی شد.
آندریاس پوم، سربازی وظیفهشناس و پیرو حکومت و حامی قانون بود، در عصری که ایدئولوژیهای سیاسی اجتماعی فراگیری در اروپا گسترش مییافتند و همگی خواستار فروپاشی دولتها و تغییر مناسبات سیاسی مردم در جامعه بودند؛ اعم از آنارشیسم، سوسیالیسم، کمونیسم و حتی فاشیسم. آندریاس پوم سر خود را با هیچ یک از این ایسمها درد نمیآورد و در نبردی که دولت او را موظف به انجام وظیفه کرده بود حضور یافته و حتی یک پای خود را، پای نازنینش را، از دست داده بود. حال با پایی مصنوعی همراه با الیافی بیکیفیت که کاسه زانوی قطع شده او را به درد میآورد، از سوی دولت لطفی شامل حالش شده که با جعبه موسیقی
اهدایی در خیابانها گشت بزند و با موسیقی ملی و مارشها و ملودیهای خاطره انگیز نه تنها برای دولت و جامعه سودمند باقی بماند، بلکه رزق و روزی خود را نیز محیا کند؛ بهترین سبک «بودن» با مزایای بسیار برای دولت، از جمله مسئلۀ مالیاتی شهروندان آسیبدیده در جنگ. هرچند حکومت به عهد خود برای مستمری و شغلی متناسب حال او عمل نکرده بود، با این حال همچنان لطفی شامل حالش شده و او از تمامی این شرایط راضی بود. کم کم خود را با شرایط سازگار کرد و در آلونکی محقر به زندگی با چند نفر دیگر ادامه میداد. مگر بشر همین نیست؟ همیشه خود را با هر شرایطی سازگار میکند، خواه مطابق میل و خواه از روی اجبار برای زیستن.
در این میان حتی به خواست خود رسید و زنی بیوه و توانمند با او ازدواج میکند و کمکش میکند تا سروسامانی بگیرد؛ خواسته هر مرد منفعل و منعطف و کمتوانی میتواند اینچنین باشد: زنی مستقل و مقتدر که مانند مادری دلسوز به نیازهای او رسیدگی میکند.
همه چیز عالی بود، حتی آن زن نیز از ترس این که آندریاس روزی او را ترک نکند از معلولیت وی راضی بود و او را به خواستگاران دیگرش ترجیح داد. تا این که روزی یک واقعه ساده اما با بنیانی پیچیده، کاملاً نامربوط اما با ریشههایی عمیق در مسائل آن دوران، آندریاس را در مغاک تیره روزی انداخت و تمامی نور و امید زندگی را از او گرفت.
«اما سرنوشت نیرنگباز اینچنین گریبان آدم را میگیرد: ما به سبب گناه خود و با آگاهی از ارتباط آن با سرنوشت خویش نابود نمیشویم، بلکه آنچه نابودیمان را رقم میزند خشم کور مردی غریبه است که از گذشتهاش هیچ نمیدانیم، در سیه روزیاش مقصر نیستیم و حتی با جهانبینی وی نیز توافق داریم؛ اینک این مرد (و نه هیچکس دیگر) ابزاری است در دست ویرانگر تقدیر.»
(صفحه ۷۳)
آندریاس از شهروندی آزاد، بدون میل باطنی به مخالفت با حکومت و قانون، و تنها از روی قساوت و سنگدلی دوران زندگی و مردمانش، محکوم به جرمی شد که نه ارادی بود و نه برایش قابل تصور. مردی که برای وطنش جنگیده و مدال افتخار کسب کرده بود، حالا در تارهای نامرئی اما واقعی بروکراسی حکومت گیر افتاده بود و همان قانون که او مدافعش بود، همچو عنکبوتی بیرحم او را درون تارهای بیشتری میکشاند تا که گیر افتاد.
《آه جهان هیچ تغییر نکرده است! جهان تا بوده چنین بوده! تنها به لطف بختی بلند و بیدار به زندان نخواهیم افتاد. اما سرنوشتمان این است که مایۀ خشم و رنج شویم و با سر به قعر بیشه انبوه قوانین غولآسا بیفتیم. مقامات حکومتی همچو عنکبوت در تارهای ظریف مقررات کمین میکنند و ما دیر یا زود به دامشان خواهیم افتاد.
این کافی نیست که روزگاری یک پای خود را از دست دادهایم، چون حالا باید زندگیمان را ببازیم.》
آندریاس پوم به حبس محکوم میشود، نه همسر و نه آشنایان کاری از دستشان ساخته نیست و اصلاً میلی به کمک ندارند. در زندان است که او با فروپاشی و بازسازی خود، تولدی دیگر را رقم میزند. چشمانش در ظلمت زندان رو به نور گشایش مییابند و مهری عظیم در دل و ذهنی مستقل از منابع قدرت در جامعه خلق میکند. معناهای گذشته برایش رنگ میبازند و امید او به حکومتها و دیدگاههای پیشینش یکسره تباه میشوند. آندریاس پومی که زاده میشود اما، دیگر نه به دنبال مأمنی برای آرامش و حمایت که، تنها یک خیال در ذهن دارد: عصیان.
او عصیان میکند چرا که امیدها و ارزشهای پیشین او دیگر برایش معنایی را بازتاب نمیدهند و زندگیاش حال به جز خود او تکیهگاهی ندارد. تکیهگاهی که هدفش از زیستن را در راه طغیان علیه تمام بیعدالتیها و عهدشکنیها تعبیر میکند.
آندریاس پوم نه تنها شخصیت جدیدی برای خود خلق میکند که حتی در اوج ناتوانی و فرسودگی زندان همچنان آتش این طغیان است که دلش را روشن نگاه میدارد.
او آندریاس گذشته و پیشین را در وجود خود مرده و بیجان مییابد، با جسمی سرد و بیحس. گویی این رنج و این شوک و ضربه بیدار کننده برای او به قیمت مردن آندریاس قدیمی و زاده شدن شخصیتی جدید برای او تمام میشود. برای خودش سوگواری میکند، میگرید و با شوق به سوی آیندهای گام میگذارد که حتی اگر نوید بخش نباشد، آگاهانه است.
《آندریاس با خود اندیشید شگفتا که تازه در آن زمان میتواند ارتباط میان چیزها را دریابد.》(صفحه ۱۱۸)
《در ژرفای درد و رنج خویش غوطهور میشد و چنان به حال خویش زاری میکرد که گویی سوگوار عزیز از دسترفتهای باشد.》(صفحه ۱۴۴)
در تاریخ اروپا، پس از ترور فردینان، ولیعهد امپراتوری اتریش و مجارستان، اروپا دچار جنگی خانمان سوز شد و پس از صلح و پیمان ورسای در سال ۱۹۱۹، یعنی پنج سال پس از شروع جنگ جهانی اول، مللی که خود قربانی جنگ بودند ملزم به پرداخت غرامتهایی کمر شکن شده و مردمان آن کشورها بابت نبردی که ریشههای بسیار عمیق و فراگیری داشت تنبیه شدند. تنبیهی که به آتش زیر
خاکستر جنگ جهانی دوم دمید و صلح ورسای را نقش بر آب کرد و جان میلیونها بیگناه را گرفت و میلیونها انسان دیگر را سوگوار کرد.
عصیان که در سال ۱۹۲۴ منتشر شد، ناقوس بیدار باشی برای خطرات و عواقبی بود که این وضعیت در اروپا ایجاد نمود. اگر که ادبیات و رمان از سوی جامعه و دولتمردان پذیرفته و درک میشد، شاید ابعادی که جنگ جهانی دوم را تغذیه میکردند مبرهن شده و این وقایع تلخ به گونهای دیگر رخ میداد؛ هرچند که صحبت از احتمالات تاریخ همچو احتمالات آینده بیاعتبار باشد. با این حال میتوان درس روشنی از رمانها و ادبیات گرفت و در نظر داشت که ادبیاتی که اینه تمام نمای جوامع و مردمان است، در مواقع خطیر و حساس میتواند پیش از وقوع برخی رویدادهای نافرجام، آژیری نواخته و مارا هشیارتر کنند.
یوزف روت نویسندهای اتریشیتبار بود. او در امپراتوری اتریش-مجارستان دیده به جهان گشود و پس از تحصیلات از روی جبر تاریخی و جغرافیایی در جنگ شرکت کرد و ثمره آن صلح جویی و نوشتن آثاری در دفاع از صلح و تقبیح جنگ شد.
یوزف روت را همراه با کافکا، توماسمان و اشتفان تسوایک، چهار پایه مهم ادبیات داستانی مدرن زبان آلمانی میدانند.
در این رمان با ماجرایی اندوهناک، جذاب و اعجاب انگیز روبه رو میشویم؛ با شخصیت پردازیهای عالی و بینقص و ژرف، با تحولات دقیق هویت در مصائب بزرگ زندگی، با بیرحمی جهان و چهره زشت و فاحش جنگ.
شاید بهترین بخش این کتاب، علاوهبر توصیفات روانشناختی عالی آن، روایت سرخوردگی و فروغلطیدن مردمان اروپا پس از جنگ جهانی در ناامیدی مطلق نسبت به عدالت و حکومتها و آرمانهای دولتها بود.
روت به درستی احساسات و شور مردم را پیش از دومین جنگ جهانی واکاوی و بررسی کرده و گویی این «عصیان» عمومی را پیشگویی کرده بود.
آثار روت عموماً مفهوم دکادنس (Decadence) را در تحولات امپراتوری اتریش-مجارستان در گرماگرم جنگجهانی نخست و فروپاشی آن امپراتوری توصیف میکنند. اثر مهم و شاهکار جهانی این نویسنده «مارش رادتسکی» میباشد که روایتگر چهار نسل از خاندان سلطنتی اتریش تا فروپاشی است.
در سبک نوشتاری یوزف روت توصیفات دقیق روانشناختی افراد و انگیزهها و نیات درونی و تغییرات شخصیت کرکترها، که ناشی از تروما و مشکلات زندگی بودند، به صورتی حیرتانگیز نمایان میشود.
پینوشت:
دکادنس: اضمحلالی آگاهانه در هنجارها، اخلاقیات، وقار، ایمان مذهبی، شرافت، انضباط یا شایستگی در حکمرانی و میان نخبگان یا قسمت عظیمی از ساختار اجتماعی مانند یک امپراتوری یا دولت و ملت است. ■