• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • بررسی داستان «پرندگان در پرو می‌میرند» «رومن گاری» نویسنده «رومن گاری»؛ «محمد اکبری»؛ «آزاده جمشیدپور»/ اختصاصی چوک

بررسی داستان «پرندگان در پرو می‌میرند» «رومن گاری» نویسنده «رومن گاری»؛ «محمد اکبری»؛ «آزاده جمشیدپور»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

azadeh jamshidpoorr

«رومن گاری» رمان‌نویس یهودی‌فرانسوی، فیلمنامه‌نویس، کارگردان، خلبان و دیپلمات جنگ جهانی دوم، در 1914 در خانواده‌ای از یهودیان لیتوانیایی به دنیا آمد و از چهارده‌سالگی به همراه مادرش در فرانسه زندگی کرد. نام اصلی او «رومن کاتسف» بود که بعد از فرار از فرانسه اشغالی به بریتانیای کبیر برای جنگ علیه آلمان، آن را به «رومن گاری» تغییر داد.

در سِمت خلبانی، تحت رهبری شارل دوگُل خدمت کرد، بیش از بیست‌و‌پنج حمله موفقیت‌آمیز داشت و در 1956 به سِمت کنسولی فرانسه در لس‌آنجلس نائل شد.

گاری در 1945 اولین رمان خود «جنگل خشم»  را منتشر کرد که برنده جایزه منتقدان شد. با نوشتن بیش از سی رمان، مقاله و خاطرات به یکی از محبوب‌ترین و پرکار‌ترین نویسندگان فرانسه تبدیل شد. وی تنها کسی است که دو بار برنده جایزه گنکور شده است؛ جایزه‌ای که تنها یک‌بار به نویسنده فرانسه‌زبان تعلق می‌گیرد. البته گاری که قبلاً در 1956 این جایزه را دریافت کرده بود، در 1975 رمان «زندگی در پیش رو» را با نام مستعار «امیل آجار» منتشر کرد و آکادمی گنکور بدون اینکه هویت واقعی او را بداند، این جایزه را به او اهدا کرد.

همسر اول گاری، روزنامه‌نگار و سردبیر مجله ووگ، «لزلی بلانچ» بود که پس از هفده سال از هم جدا شدند و گاری یک‌سال بعد با «جین سیبرگ»، بازیگر امریکایی، ازدواج کرد و صاحب پسری به نام «الکساندر دیگو گاری» شد. همچنین در نوشتن فیلمنامه فیلم سینمایی «طولانی‌ترین روز» و نویسندگی و کارگردانی فیلم «کشتن(بکش! بکش! بکش!)» با بازی همسرش سیبرگ، مشارکت داشت.

گاری که پس از خودکشی «جین سیبرگ» در 1979 از افسردگی رنج می‌برد، در دوم سپتامبر 1980 در

پاریس با شلیک گلوله به سرش، جان خود را از دست داد؛ اگرچه یادداشتی از خود به جا گذاشت که مشخصاً در آن قید کرده بود که مرگ او هیچ ارتباطی با خودکشی سیبرگ ندارد. از آن‌جا که کتاب‌هایی که گاری با نام مستعار «امیل آجار» منتشر می‌کرد، در قیاس با کتاب‌هایی که با نام اصلی خود منتشر می‌کرد، احترام ادبی بیشتری داشتند، حدس زده شده است که موفقیت «امیل آجار»، آلتر ایگوی گاری، عامل کلیدی مرگ خودخواسته او بود.

مجموعه داستان «پرندگان در پرو می‌میرند» اولین بار در 1962 منتشر شد و دارای پنج داستان کوتاه است. بر اساس این داستان، فیلم سینمایی‌ای به کارگرانی شخص «رومن گاری» در 1968 ساخته شد که همسرش «جین سیبرگ» نیز در آن ایفای نقش کرده است. این فیلم با وجود حضور بازیگران تأثیرگذار سینمای فرانسه، توسط بیشتر منتقدان به عنوان شکست بزرگی برای سازندگان آن درنظر گرفته شد. از آن زمان از دیدها ناپدید شده است؛ اما تصاویر چشمگیر و عکس‌های با ارزش هنری از آن به جا مانده است. داستان کوتاه «پرندگان در پرو می‌میرند» با صحنه‌پردازی غم‌انگیزی از ساحل اقیانوس آغاز می‌شود و شخصیت اصلی بدون معرفی مستقیم، در جمله آغازین داستان حضور دارد. نشان دادن نمونه‌های متعدد مرگ حیوانات، به‌خصوص پرنده‌ها، نه تنها عنوان داستان را در ذهن مخاطب جا می‌اندازد، بلکه تم نا‌امیدانۀ داستان و اوضاع درونی شخصیت اصلی را نیز بیان می‌کند؛ چراکه داستان از زاویه دید مرد میانسال تنهایی روایت می‌شود.

راوی سوم‌شخص، تنهایی شخصیت اصلی را به زیبایی در صفحه آغازین داستان به مخاطب نشان می‌دهد. با تکرار نمایش پرندگان مردۀ روی ساحل، کنجکاوی مخاطب را دربارۀ علت مرگ پرنده‌ها و ارتباط آن با روند داستان و دیدگاه شخصیت اصلی بر‌می‌انگیزد: «هیچ‌کس نتوانسته بود توضیح دهد چرا آن‌ها از جزایر دیگر می‌آیند تا در این ساحل بمیرند.» این جمله علاوه بر اینکه نشان می‌دهد هنوز دلیل درستی برای علت این اقدام پردگان پیدا نشده، با ایجاد تعلیق نا‌محسوس مخاطب را وا‌می‌دارد تا داستان را برای دانستن آن دنبال کند.

سپس راوی تجربیات شخصیت اصلی را از نظارۀ چگونگی آمدن پرنده‌‎ها به ساحلِ صحنۀ داستان بیان کرده و با تشبیه آن به گورستان بنارس هند «جایی که مؤمنین می‌روند تا جان به جان‌آفرین تسلیم کنند؛»، نوعی تقدس تخیلی به آن می‌دهد؛ اما بلافاصله همذات‌پنداری شخصیت اصلی با پرنده‌های در حال مرگ و نیاز هر دو به پناه بردن به گرمای احساسات دیگری را وارد روایت می‌کند.

جملۀ «همیشه برای هر چیزی توضیحی علمی وجود دارد و البته آدم همیشه می‌تواند به دلایل شاعرانه پناه ببرد،» دارای پیچش ادبی ظریفی است که منطق بشر را در برابر احساساتش قرار داده، با بیان دلایل شخصیت اصلی برای حضور در چنین محلی، علاوه بر شخصیت‌پردازی ماهرانه، تصمیم او را برای چگونگی گذران زندگی پس از سال‌ها جنگ و آرمان‌گرایی توضیح می‌دهد. مرد چهل‌و‌هفت‌ساله‌ای که به گفتۀ راوی «بالاخره درسش را یاد گرفته بود و دیگر از آرمان‌های بزرگ و زنان هیچ انتظاری نداشت؛ وقت آن بود که به چشم‌اندازها و مناظر رضایت دهد.»

این چند سطر داستان دربرگیرندۀ تمام مفهوم و درون‌مایۀ داستان است. نمایانگر یأس انسانی که سال‌های زیادی را صرف دنبال کردن آرمان‌ها و علاقه‌مندی‌هایش کرده و در میانسالی، تنهایی را به طرز عمیقی تجربه می‌کند. انسانی که طبعاً شاعر‌صفت و حساس است؛ اما در عمل بیشتر به اصول علمی و شیوه‌های خشک واقع‌گرای زندگی رفتار می‌کند« جنگ، تشکیلات زیرزمینی و آرمان‌گرایی متمدنانه.»

این سه سطر از داستان، ماهرانه به هم تشبیه شدند تا موضوع یکسانی را در لایه‌های داستان به عبارت عنوان داستان پیوند بزنند و مفهوم همسانی را به ذهن مخاطب متبادر کنند. پرندگانی که از مناطق دیگری به آن ساحل می‌روند تا آن‌جا بمیرند و معبد هندی‌ای که مؤمنانش آن‌جا را برای مردن انتخاب می‌کنند، مشابه رفتار شخصیت اصلی داستان است که به ساحلی در دامنۀ رشته‌کوه آند، واقع در پرو، آمده چون از زندگی ناامید شده و فکر می‌کند وقت رفتن است.

عبارت‌های تضادگونه در بندهای پشت سر هم داستان، بیانگر این است که شخصیت اصلی با نوعی تضاد درونی درگیر است و دنبال پاسخ قانع‌کننده‌ای برای تشویش فروخفتۀ درونش و احساس ناامیدی بارز رفتاری‌اش است. آنچه شخصیت اصلی داستان با آن سر و کار دارد، او را به برداشت‌های احساسی زودگذر اما عمیق وا‌می‌دارد؛ در عین حال عقلاً به دنبال دلایل علمی توجیه‌کنندۀ آن رخدادها است. به عنوان مثال: «خیلی زود شعر را به صورت علمی توضیح خواهند داد و به عنوان ترشح سادۀ غدد داخلی مورد مطالعه قرار خواهد گرفت.»

احساسات او را در خود غرق می‌کنند و عقل را برای درک آن‌ها به یاری می‌طلبد. نویسنده استعارۀ پیشی گرفتن علم از بشر را به کار می‌برد تا ذهن مخاطب را برای آنچه در ادامۀ داستان اتفاق می‌افتد، آماده کند. در ادامه داستان مخاطب با دو مسئلۀ نادر از اختلالات جنسی مواجه خواهد شد و این اشاره‌های ظریف نویسنده به فتح انسان به‌دست علم، می‌تواند در تلطیف برداشت مخاطب از رخدادهای اصلی داستان مؤثر باشد. همچنین با کنار هم قرار دادن برداشت‌های احساسی و علمی، مخاطب را در برداشت آزاد می‌گذارد.

شخصیت اصلی در کنار اقیانوس، جایی که پرندگان زیادی می‌آیند و در میان انبوه فضله‌های خودشان می‌میرند، کافه‌ای راه انداخته تا به خودش بقبولاند که دلیل واضحی برای ادامه زندگی ندارد و منتظر مردن است. این‌جا است که نویسنده با مهارت تمام کنایه‌ای احساسی را به امیدواری نهفته و ناپیدای درون انسان وارد می‌کند؛ امیدواری به ادامۀ زندگی پس از مرگ. اقیانوس را برای این کنایه قوی انتخاب می‌کند و می‌نویسد: «آیا اقیانوس وعدۀ یک فراسو، یک زندگی ابدی، یک اطمینان خاطر برای بقا، یک تسلی غایی نیست؟»

در ادامه توجه مخاطب به پرندگان تازه از راه رسیده‌ای جلب می‌شود که هنوز نگاهشان به جزیره‌هایی است که از آن‌جا آمده‌اند. جزیره‌هایی که از فضلۀ این پرندگان پوشیده شده‌اند؛ فضله‌ای که نوعی کود طبیعی مفید برای استفاده اهالی جزیره هستند. نویسنده این توصیف کوتاه را از حالت پرندگان در‌حال مرگ، برای توضیح دلیل حضور شخصیت اصلی در چنین مکانی به کار برده است. چنین توصیف کرده است که پرندگان به مأموریت انجام‌شدۀ خود در زندگی کوتاهشان چشم دوخته‌اند و شخصیت اصلی نیز بعد از تلاش‌هایی که برای بقای حکومت حتی با شرکت در جنگ کرده، حالا می‌توانست بگوید مأموریتش تمام شده و به این ساحل مرگ آمده تا بمیرد.

شخصیت اصلی خود و شیوه گذران زندگی‌اش را با پرندگان و فواید حیاتشان برای انسان‌ها مقایسه می‌کند. نویسنده دو جمله با مفهوم مشابه به کار می‌برد تا این شباهت را از دیدگاه شخصیت اصلی به مخاطب منتقل کند. در سطری از داستان می‌نویسد: «گوانایی که یک باکلان در طول حیاتش تولید می‌کند، می‌تواند به همان مدت یک خانواده را زنده نگه دارد.» و در سطری دیگر شباهت این مأموریت ذاتی پرندگان باکلان را با عملکرد شخصیت اصلی در طول زندگی‌اش به این صورت بیان می‌کند: «ایده‌آلی که یک روح اصیل و آزاده به‌وجود می‌آورد، می‌تواند به همان مدت یک حکومت پلیسی را زنده نگه دارد.»

در بندهای بعدی داستان نیز با تقابل عمیق امید و ناامیدی رو‌به‌رو هستیم. شخصیت اصلی به آینده بشر احساس ناامیدی دارد و با خود فکر می‌کند که «به زودی آدم‌ها به ماه می‌روند و آنجا دیگر هیچ ماهی باقی نخواهند گذاشت.»؛ چراکه عملکرد آدم‌ها را در جنگ به چشم خود دیده است. با این فکر، اشتیاقش به مردن بیشتر می‌شود. سپس در ادامه فکر می‌کند که «یک عشق بزرگ هنوز می‌تواند این اوضاع را سر‌و‌سامان دهد.» نویسنده با تلمیح کوتاهی به داستان شکست قیصر و ویلهلم، وضعیت امید و ناامیدی شخصیت اصلی را توصیف می‌کند؛ به‌خصوص با توصیف چهرۀ از جوانی دور شدۀ شخصیت داستان.

شخصیت اصلی با ابراز تأسف برای چهرۀ خود در آینه که از نظر خودش جوانی‌اش رو به پایان بود، خود را شکست‌خورده دانسته و از آدم‌ها کناره گرفته است. «او دیگر به کسی نامه نمی‌نوشت و هیچ نامه‌ای دریافت نمی‌کرد. هیچ کس را نمی‌شناخت؛ با دیگران قطع‌رابطه کرده بود؛ یعنی دقیقاً همان کاری را که آدم همیشه وقتی بیهوده تلاش می‌کند با خود قطع‌رابطه کند؛ انجام می‌دهد.» این اقدام شخصیت اصلی نوعی مکانیزم دفاع روانی به نام «همه توانی» است که شخص در حالتی قرار می‌گیرد که به خود تلقین می‌کند که به هیچ کس جز خودش نیازی ندارد و خودش برای خودش کافی است.

مخاطب به راحتی در‌می‌یابد که شخصیت‌پردازی به جای اینکه یک‌جا در ابتدا یا میانه داستان به او ارائه شود، به‌صورت خرد‌خرد در لا‌به‌لای جملات داستان شکل گرفته است. این موضوع نمایانگر ورزیدگی نویسنده در پرداخت داستان مدرن است. نویسنده بدون اینکه مستقیاً به دلایل روان‌کاوانه رفتارهای شخصیت اصلی داستان اشاره کند، آن را در عملکرد داستانی شخصیت نشان می‌دهد که این مسئله از قانون محکم نویسندگی مدرن «نگو، نشان بده.» پیروی کرده و علاوه بر قدرت بخشیدن به شخصیت‌پردازی و آفرینش صحنه داستانی به پیرنگ داستان نیز کمک می‌کند.

در‌آمیختگی روان‌شناسی و ادبیات در داستان‌های مدرن و پسامدرن با اشاره نامحسوس به رفتارهای شخصیت‌های داستانی و نشان دادن چگونگی دفاع روانی آن‌ها در خلال داستان، مخاطب را با دلایل پنهان پشت عملکرد انسان‌ها آشنا کرده و مجالی برای تفکر در شیوه‌های شخصی‌اش در مواجهه با مسائل مشابه را به او می‌دهد.

انتخاب و عملکرد شخصیت اصلی این داستان، قطع ارتباطش با انسان‌ها و به انتظار پایانِ خود نشستن، آن هم در جایی که مرگ هر روز به چشم می‌آید، نشان دهنده چگونگی دفاع انسان از روان‌رنجوری خود با بهره بردن از مکانیزم «افسردگی ماژور» یعنی حمله به خود یا نفرت از خود است. هم‌زمان امیدواری او به اینکه شاید عشقی بزرگ او را نجات دهد، مکانیزم دفاع روانی «خیال‌پردازی» را به وضوح به مخاطب نشان می‌دهد. مخاطب در پایان داستان در‌می‌یابد که هیچ‌کدام از این مکانیزم‌ها راه چاره فردی نیست که به افسرده‌خویی یا ناامیدی دچارشده است.

رخداد اصلی داستان با مواجه شدن شخصیت اصلی با سه نفر آغاز می‌شود که روی شن‌های ساحل خوابیده بودند. سه مرد که هرکدام به شکل غیر عادی جلب توجه می‌کردند. یکی به شکل اسکلت انسان، یکی با بدنی سراپا رنگ‌شده و دیگری سیاه‌پوستی که کلاه‌گیس و لباس غیرمعمولی پوشیده و همگی به نظر مرده می‌آیند. سپس در طرف دیگر ساحل، زن جوانی که با پای برهنه به طرف اقیانوس قدم می‌زند. شخصیت اصلی رفتن زن به سمت موج‌های مهیب اقیانوس را می‌بیند و در آخرین لحظه خود را به او رسانده و از غرق شدن نجاتش می‌دهد.

لحظات بالا آمدن آب اقیانوس و برخورد موج با زن جوان به خوبی توصیف شده و تأثیرگذاری صحنه‌پردازی قوی در  داستان به خوبی عیان است. اما چیزی که در این بین اهمیت می‌یابد دویدن شخصیت اصلی داستان به طرف زن جوان است و پا گذاشتن بر پرندگان مرده یا نیمه‌جان روی ساحل؛ چراکه این توصیف با ایهام غنی درباره اهمیت نجات جان یک انسان و هم‌زمان برتری امیدواری انسان به زندگی، در مقابل ناامیدی‌های بشری او را نشان می‌دهد. استفاده از آرایه‌های ادبی در متن این داستان به ارزش ادبی آن افزوده است.

زن جوان که از مرگ یا خودکشی نجات یافته، هیچ مقاومتی در برابر مردی که او را نجات داده نمی‌کند. مرد اولین دلیلی که برای اقدام به خودکشی زن جوان به ذهنش می‌رسد، احتمال ماجرای عشقی نافرجام است؛ اما زن بعد از نجات یافتن اولین پرسشی که می‌کند درباره پرنده‌ها، تعداد زیادشان و دلیل مرگشان است. با این پرسش به نظر می‌آید با پرندگان مرده همذات‌پنداری کرده و همچنین دنبال این است که ببیند تعداد موجوداتی که شرایطی مشابه خودش دارند، زیاد است.

بعد از آن از دلیل حضور مرد(شخصیت اصلی داستان) در آن ساحل پرسش می‌کند؛ گویی می‌خواهد همراه یا مشابهی برای خودش بیابد و ناخواسته به دنبال کس یا کسانی می‌گردد تا در این اقدام و موقعیت، شباهتی با او داشته باشند. دنبال جماعتی نوعی می‌گردد تا همرنگی با آن باعث تسکین آشوب درونی‌اش شود. آن‌قدر آشفته است که یادش نمی‌آید کفش‌هایش را کجا از پایش در‌آورده است.

با شروع ایجاد حس نزدیک شدن شخصیت اصلی به زن جوان، عبارتی در داستان گنجانده شده که می‌توان گفت بهترین کد داستانی برای نتیجه‌گیری مخاطب از چرایی رفتار شخصیت‌های داستان باشد: «سر‌و‌صدای اقیانوس داشت زیاد می‌شد، سطحش آرام بود، اما جریان آب زیر اقیانوس در این ساعت قوی‌تر می‌شد.» مخاطب با خواندن این جمله‌ها که در ظاهر صحنه‌پردازی داستانی به‌نظر می‌آیند، می‌تواند جوشش احساسات جنسی را به‌طور تلویحی از متن برداشت کرده و با استناد به آن، در پایان داستان به دلایل رفتار‌های شخصیت‌های داستان پی ببرد.

در بند بعدی داستان نیز به کار بردن ترکیب «حماقت شکست‌ناپذیر»، عبارت توصیفی جالبی است برای مقاومت نداشتن مرد در برابر کشش جنسی یا احساساتی که با اشک ریختن زن جوان، در خود درک می‌کند. «کاملاً به آن آگاه بود و عادت داشت ببیند همه چیز درست در دستانش بر باد می‌رود.» در میانه این توصیف دلپذیر، نویسنده پیشینه‌ای از شخصیت اصلی داستان ارائه داده است که مخاطب از طریق آن از دلایل مرد برای انتخاب انزوا آگاه می‌شود. این رابطه قوی علت و معلولی، نه تنها به شخصیت‌پردازی کمک بسزایی کرده، در قدرت بخشیدن به پیرنگ داستان نیز مؤثر است.

نیاز درونی شخصیت اصلی داستان به احساسات رومانتیک، در قالب تمایل او به نجات دادن یکی از پرنده‌هایی که برای مردن به آن ساحل آمده بود، نمایش داده شده است. همین نیازهای رومانتیک، مرد را برای نزدیک‌تر شدن به زن جوان و ایجاد ارتباط عاطفی یا جنسی با او ترغیب می‌کنند. تا جایی که این دستاورد را برای خود، نوعی پیروزی دانسته و به‌خاطر غرور شخصی‌اش، به ظاهر با لبخند تمسخر‌آمیز سعی در پنهان کردن آن دارد. به‌عبارتی، شاعرانگی و حماقت را توأمان در خود می‌بیند. این رفتار مرد را می‌توان مکانیزم دفاع روانی «انکار» در نظر گرفت که نویسنده باز هم بدون اشاره مستقیم، آن را در رفتار شخصیت اصلی نشان داده است. ابراز تمایل زن به ماندن در محل زندگی مرد به «امید پوشالی‌ای» که برای نجات از امواج اقیانوس در دل احساس می‌کند، تشبیه شده است و از آن به «تنها وسوسه‌ای که کسی قادر به غلبه بر آن نیست: وسوسه امید.» یاد شده است. همان امیدواری در ناامیدی که از ابتدا، تم مشخص و قوی این داستان بوده است، باز هم در لایه‌های ظریف آن نمایان شده است. همان‌طور که نویسنده نشان می‌دهد که حضور زن، دنیای مرد را تحمل‌پذیر‌تر و سبُک‌تر کرده و مرد با ریشخند کردن خود، «اندیشید تو هرگز عوض نمی‌شوی، ژاک رنیه.»؛ این‌بار هم نویسنده به احساسات رومانتیک ژاک رنیه اشاره کرده و رویا‌پردازی و حماقت را در شخصیت او، کنار هم قرار می‌دهد.

درباره سه نفری که با ظاهری غیرمعمولی در ساحل خوابیده بودند، نکته‌ای را می‌توان در نظر گرفت. از آنجایی که زن جوان به آن‌ها با دیده نفرت نگاه کرده و اذعان می‌کند که هر سه نفرشان به او تجاوز جنسی کرده‌اند، کفش‌های پاشنه‌بلند زن و نیم‌تنه زنانه‌اش در دست آن‌هاست و هر سه نفر مست به نظر می‌آیند، به کار بردن رنگ‌های خاصی برای توصیف ظاهر آن‌ها در داستان ایجاد نماد می‌کند. مرد اسکلت‌نما رنگ سفید را به ذهن مخاطب متبادر می‌کند، مردی که بدنش را با سه رنگ اصلی(قرمز، آبی، زرد) رنگ زده و کاکاسیاهی که مشخصاً رنگ سیاه را به ذهن می‌رساند.

می‌توان این رنگ‌ها را نمادی از همه رنگ‌های موجود دانست؛ چراکه تمام رنگ‌ها از ترکیب این چند رنگ به‌دست می‌آیند. تجاوز این سه نفر به زن جوان با این رنگ‌ها بی‌ارتباط نیست. همان‌طور که در پایان داستان از دیالوگ‌های شوهر زن برداشت می‌شود، زن جوان به نوعی اختلال جنسی مبتلاست. اختلالی که باعث شده تا او تمایل به برقراری رابطه جنسی با هر شخصی از هر رنگ و طبقه و نژادی داشته باشد. استفاده از رنگ‌ها در داستان بسیار با ظرافت صورت گرفته است. همان‌طور که از رنگ زمردی برای لباس زن استفاده شده است که به دلیل منحصر به فرد بودن آن، نمادی است برای اختلال کمیاب و منحصر به فرد زن.

مخاطب با خواندن داستان کم‌کم در‌می‌یابد که زن جوان با اعمال خشونت مورد تجاوز سه نفری که روی ساحل هستد، قرار نگرفته؛ بلکه این عمل خودخواسته بوده است. چراکه جواهرات زن دزدیده نشده، آسیبی ناشی از ضرب و جرح به او وارد نشده و سه نفر روی ساحل هیچ اثری از واهمه از نتیجه عمل ناشایست‌شان از خود نشان نداده و پیگیر زنده یا مرده بودن زن نیستند. همچنین این خودِ زن است که به ژاک رنیه پیشنهاد رابطه جنسی می‌دهد که این اقدام از کسی که مورد آزار جنسی قرار گرفته باشد، بعید به‌نظر می‌رسد.

همچنین در جایی از داستان اشاره شده است که ژاک رنیه هیچ صدایی مبنی بر درخواست کمک کسی را نشنیده: «اما او با اینکه آنقدر خوابش سبک بود که تنها صدای نشستن چلچله دریایی روی سقف بیدارش می‌کرد، هیچ چیزی نشنیده بود.» این موضوع نیز می‌تواند دلیلی بر خودخواسته بودن اتفاقی باشد که برای زن جوان افتاده است؛ گرچه مدام گریه کرده و از جسمش ابراز تنفر می‌کند که در خوانش اول ممکن است دلیل بر آسیب روانی مورد تجاوز قرار گرفتن تلقی شود؛ اما در پایان داستان و با استناد به گفته‌های شوهر، به اختلال جنسی زن پی برده می‌شود.

اختلال «نیمفومانیا» اصطلاحی قدیمی برای توصیف میل جنسی بیش‌از‌حد در زنان است. امروزه پزشکان و روان‌شناسان از رفتارهای بیش‌از‍‌حد جنسی به عنوان اختلال بیش‌جنسی، رفتار جنسی اجباری یا اعتیاد جنسی نام می‌برند. قدمت اصطلاح «نیمفومانیا» به قرن نوزدهم بر‌می‌گردد. جامعه، زنان با تمایلات جنسی سیری‌ناپذیر را بزهکار تلقی کرده و پزشکان آن را یک وضعیت پزشکی دانستند که فرد دارای این وضعیت درگیر رفتارهای جنسی پرخطر و اجباری است. علاوه بر این، «نیمفومانیا» ممکن است موجب مشکلات تفکر، افکار تکراری ناخواسته(وسواس فکری) و احساس گناه و شرم‌زدگی شود.

احساس گناه در پرسش‌های زن از ژاک رنیه نشان داده شده است: «من حالت رو به‌هم می‌زنم؟ آره؟»، «حالت رو به‌هم نمی‌زنم؟ خواهش می‌کنم راستش رو بهم بگو.» همچنین در دیالوگ دیگری از زن درباره علت اقدام به خودکشی‌اش می‌خوانیم: «می‌خواستم تمومش کنم، مجبور بودم. دیگه نمی‌تونم این‌جوری زندگی کنم. نمی‌تونم تحمل کنم. می‌خوام از شر بدنم خلاص بشم.»

ژاک رنیه که از این موضوع اطلاع ندارد و زن را مظلوم‌واقع‌شده می‌بیند، تمایل دارد به سه نفری که به او تجاوز کرده‌اند، شلیک کند. همچنین هنگام تماس با جسم زن، خود را به بچه‌هایی شبیه می‌بیند که پرنده‌های نیمه‌جان روی ساحل را با پا می‌کشتند. باز هم مکانیزم دفاعی «تنفر از خود» را بروز می‌دهد؛ اما همچنان به آینده‌ای واهی با زن جوان امیدوار است.

در صحنه حضور شوهر زن جوان روی تراس کافۀ رنیه، هم‌زمانیِ نگاه خشم‌آلود مرد به رنیه و لرزیدن پایه‌های کافه توسط موج، نماد فرو‌ریختن حس امیدواری ژاک رنیه است. شوهر زن جوان که ظاهراً مرد ثروتمندی است و حدود پنجاه ساله به‌نظر می‌رسد، در لفافه به روابط متعدد زن جوان با افراد زیردست خودش اشاره می‌کند که هرکدام اهل کشورهای مختلفی هستند. سپس با اشاره به سه مردی که هنوز روی ساحل هستند، می‌گوید: «روی این کره خاکی کارهای بزرگ کمی هست که خارج از توان یک مرده. باید بگم سه مرد...» این نوع اعتراف و ابراز نگرانی برای زن جوانش که «یه روز یکی از همینا گردنش رو خرد می‌کنه.» نوعی مکانیزم دفاع روانی «خود‌بازداری» شخصیت شوهر را به خوبی نشان می‌دهد. او به منظور جلوگیری از بروز اضطراب، از رفتارهای نامتعارف همسرش چشم‌پوشی کرده و همچنان به‌دنبال راه چاره‌ای روان‌کاوانه یا پزشکی برای درمان اختلال او می‌گردد؛ حتی از روان‌کاوی که شاگرد فروید بوده برای درمان اختلال همسرش کمک گرفته است.

همچنین شوهرِ زن جوان در لفافه دارای اختلالی است که گرچه در داستان به آن اشاره مستقیمی نشده اما در فیلمی که بر اساس این داستان ساخته شده، به آن پرداخته شده است. در مکالمه‌ای که بین زن و شوهر اتفاق می‌افتد، زن می‌گوید: «چرا همیشه می‌خوای منو تحقیر کنی؟» و مرد پاسخ می‌دهد: «اونی که تحقیر شده منم عزیزم. حداقل طبق عرف. البته رابطه ما فراتر از این چیزهاست، با هم شادیم...حاضرم به خاطر تو هر چیزی رو قبول کنم...»

سپس مثال‌هایی از زن‌هایی دارای اختلالات نامتعارف جنسی برای همسرش می‌زند تا او را به درمان امیدوار کند. مثال‌هایی که از نمونه‌های اختلال «سادومازوخیسم» برگرفته شده‌اند. با توجه به واکنش زن جوان و یکی از همراهان شوهر، ماتادور، که به صورت مرد سیلی می‌زند تا بلکه او را از مستی برهاند،

 به نظر می‌رسد که شوهر از بیماری همسرش لذت می‌برد. این اختلال که نقطه مقابل سادیسم و مازوخیسم است، باعث می‌شود تا فرد مبتلا، از آزار دیدن یا مورد بی‌احترامی و تحقیر دیگران قرار گرفتن به ارضای روانی برسد. مرد گریه می‌کند و با گفتن مونولوگ کوتاهی «دیگه نمی‌تونم تحمل کنم، نمی‌تونم.» گویی به رنجی که از اختلال خود می‌برد نیز اعتراف می‌کند.

در پایان داستان که از زاویه دید زن جوان روایت می‌شود، کسی در کافه نیست. همه رفته‌اند و معمای پرندگان مرده برای همه آن‌ها حل‌نشده باقی مانده است. معمایی که در طول داستان بارها درباره آن پرسش می‌شود و نهایتاً نیز بی‌پاسخ می‌ماند، نمادی است برای وضعیت‌هایی که عقل بشر نتوانسته برای آن‌ها دلیل مناسبی پیدا کند. مرگ آن همه پرنده که از نقاط دیگری به این ساحل می‌آمدند تا در آنجا بمیرند، می‌تواند کنایه‌ای باشد برای انزوایی که هر انسان ناامیدی ممکن است در برهه‌ای از زندگی برای خودش انتخاب کند. ■

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

بررسی داستان «پرندگان در پرو می‌میرند» «رومن گاری» نویسنده «رومن گاری»؛ «محمد اکبری»؛ «آزاده جمشیدپور»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692