همیشه در یک هوای مهآلود یاد نخستین ماههای سکونت در آپارتمان کوچک اجارهای یکخوابه، همکف و نمورمان در منطقهای ساکت و امن در محله یهودیها که در یکی از خیابانهای شمالی نزدیک به مرکز شهر منچستر واقع بود، میافتادم.
آشپزخانهای نُقلی که شش کابینت بیشتر نداشت و یخچال کوچکی که همزمان با بازشدن، در شکسته جایخیاش قلمپی میافتاد روی استخوان ساعدمان و چند جای مچ دستم را زخم کرده بود. باید همیشه یادم میماند که در یخچال را یواش باز کنم و با انگشتهای دست چپم در جایخی را نگهدارم تا نیفتد. از طرفی هم از بس خم شده بودیم و از این یخچال کوچک نیممتری چیز برداشته و گذاشته بودیم قولنج شده و کمردرد گرفته بودیم!
آپارتمان یک اتاق نشیمن نُهمتری و یک اتاق خواب ششمتری داشت. صاحبخانۀ یهودیمان «مارشال» یک میز تاشوی قدیمی و چهار صندلی چوبی عهد دقیانوس هم برایمان گذاشته بود. هر وقت میخواستم زیر میز را جارو بکشم، اگر حواسم نبود و مواظب نبودم انگار که آن میز شکستهوبسته روحی پنهان داشته باشد، غش میکرد و یک بخش از آن میافتاد درست روی مَلاجم! یکی از صندلیها هم شکسته بود و
تا روی آن مینشستیم کلهپا میشدیم و یک بار که مهمان داشتیم از بخت بد روی همان صندلی نشستم و حسابی اسباب آبروریزی را فراهم آوردم.
چند سال بعد به خانهای جدید نقل مکان کردیم و یادآوری خاطرات آپارتمان مارشال و یخچال و میز و صندلی دوره ویکتوریایی، اسباب خندهمان را فراهم میکرد.
گاهی نیز خود را در همان هیبت جوانی میدیدم! نگاه دلواپسم در واپسین دقایق نیمهشبهای طولانی تابستان که در آن سوی محوطۀ ساختمان و پارکینگ و پشت سروهای حاشیۀ خیابان اصلی بهدنبال نور چراغ یک ماشین تویوتا مدل قدیمی بود تا سمت پارکینگ بپیچد و من را از پیلۀ تنهاییام بیرون بکشد. ماشینمان مشکل روغنسوزی داشت و هنگام گازدادن از اگزوز دود غلیظ و سیاهی بیرون میآمد. اسمش را گذاشته بودیم ماشین دودی و اگر شبی دیر از راه میرسید بند از بند دلم پاره میشد و به خود میگفتم: «دیدی فروغ! دیدی عمر خوشبختیات چقدر کوتاه بود؟!»
***
همیشه با خودم تکرار میکردم، اگر هنگام کوچ به این سمت سیاره سهتاری را که مانند گُلخشک گذاشته بودم روی کتابخانه اتاقم، با خود آورده بودم شاید با نواختن آن اندکی آرام میگرفتم!
در سیسالگی تصمیم داشتم تا نواختن سازی را یاد بگیرم حالا هر سازی که میخواهد باشد؛ اما نتوانستم! دیر شده بود! مانند همۀ کارهای دیگر که دیر شروع کرده بودم! انجام هر کار نیاز به پشتیبانی قوی و مشوقی مهربان دارد مگر اینکه خود قوی و مصمم باشی! اگر همراه نداشته باشی اندکاندک انجامش به تعویق میافتد و در پایان هم فراموش میشود. نتها در خاطرت نمیماند و حتی نام دستگاههای موسیقی را هم از یاد میبَری. دستها به فرمان تو نیست و انگشتان هنگام نواختن سست و ناتوان میلرزند. پاها، کمر و گردن درد میگیرد و بیطاقت میشوی! بهویژه اینکه سازت را هم باید از چشم برخی افراد دور نگاه داری. نگاه کنجکاو مردم را نادیده بگیری و یا دور از چشم همسایهها یک پا داری یک پای دیگر قرض کنی و الفرار! دخترحاجی نباید ساز به دوش بگیرد و در خیابان راه برود؛ ولی ایرادی ندارد اگر زنبیل سنگینی را دنبال خود بکشد یا ونگونگ بچهاش کوچه را روی سرش بگذارد! یک روز هم برسد که برای فرار از نگاه همین آدمها پشت هم درجا بزند و یک روز دیگر هم مجبور شود کوچ کند و ساز را بگذارد و بیاید و فقط به دیگران سفارش کند که مراقب سازش باشند تا نیفتد و نمیرد!
چه چیزی را به آدمهای منزل سپردی و آمدی؟ انگار که بچهای را میسپاری و میآیی! بچهای که دوستش داری و متعلق به تو است؛ اما نمیتوانی یا نمیخواهی برای خود نگاهش داری و یک روز او را رها کرده به امان خدا و حالا نگرانی که نمیرد!
***
همیشه بچههای همسایه پشتی سربهسرم میگذاشتند. شمرده بودم! دفعۀ چهارم بود که توپ فوتبال آنها میافتاد یا بهعمد میانداختند توی حیاط ما و هر دفعه توپ را سمت
حیاط منزل همسایه پرت میکردم. بازیشان گرفته بود بچهها و شاید هم توپ فوتبال کهنۀ سیاه و سفید چرمی کهنه شوخیش گرفته بود با من!
کاری نداشتم و روز بیکاریام بود و در حیاط و در آفتاب بیرمق بهار نشسته بودم. در این جزیره همین اندک تابش خورشید هم غنیمتی بود بس عظیم؛ اگرچه توان زدودن بوی آمونیاک و مواد ضدعفونیکنندۀ لباسهای کارم را که شسته بودم و روی بند پهن کرده بودم را نداشت! بوی آمونیاک و دتول یعنی همه چیز. دماغم از عطر و بوی آمونیاک و دتول پر است طوریکه عطر هیچ گلوگیاهی را حس نمیکنم. تمام زندگیام بوی آن را بهخود گرفته است. من آغشته شدم. مخلوطم به بوی آمونیاک و دتول!
با نمنم باران از فکر و خیال بیرون آمدم. پیش از آن که لباسهایم خیس شوند بلند شدم و همه را از روی بند جمع کردم. هنوز خشک نشده بودند. اتو چاره کار بود. بچهها باز هم توپ خود را انداخته بودند توی حیاط. توپ کثیف و گِلی شده بود. انگار درخت کاج گوشه حیاط با من حرف میزد. توپ زیر درخت کاج افتاده بود و ریشخند میزد. این بار
تصمیم گرفتم به آن نگاه نکنم. بگذار آنجا بماند. به داخل خانه رفتم و در حیاط را بستم؛ اما دقایقی بعد از پشت پنجرۀ آشپزخانه دیدم که پسر اَلدنگ همسایه با دومتر قد روی دیوار چوبی حیاط ایستاده است و برایم شکلک در میآورد و تا آمدم تکانی بهخود بدهم و بپرم بیرون و بگویم هری گم شو، دستش بههوا رفت و تخممرغ خامی محکم به پنجره خورد و پهن شد روی شیشه و پسر در یک چشم بهم زدن غیبش زد. برای لحظاتی همان جا ایستادم و به تخممرغ که شره کرده و روی شیشه پخش شده بود نگاه کردم. سپس با حماقتی غریب پارچهای برداشتم و در حیاط را باز کردم و در سکوت و با وسواس آثار تخممرغ را از روی شیشه پاک کردم.
پاداش مهرورزیام را گرفته بودم! گاهی اینطور است دیگر! خوببودن در نظر دیگران انجام وظیفه تلقی میشود و این خدمتگزاری دروغین اگر متوقف شود سمت تو تخم مرغ پرت میکنند و تنبیه میشوی که چرا به قیمت راضی نگاهداشتن آنها، بهخریتت ادامه ندادی! اگر ادامه ندهی محکوم میشوی. رانده میشوی و آزارت میدهند نه اینکه فقط یک خارجی هستی بلکه به خاطر اینکه نتوانستند از تو کولی بگیرند! ■
۲۰۱۰ میلادی