اولین نویسندهی استرالیایی است که توانست نوبل ادبیات 1973 را به خاطر «روایتهای حماسی و روانشناسانهاش که فصل نوینی در تاریخ ادبیات بود» از آن خود کند. در عمر 78 سالهاش، 12 رمان، سه مجموعه داستان کوتاه، و هشت نمایشنامه نوشت:
پاتریک ویکتور مارتیندال وایت در 28 می 1912 در نایتزبریج لندن از پدر و مادری استرالیایی- انگلیسی که نوادگان عموی هم بودند، بدنیا آمد. ویکتور وایت پدر، در آن زمان چهل و دو سال داشت و مادرش روث ویتیکامب ده سال جوانتر بود. شش ماهه بود که والدینش به استرالیا بازگشتند و در سیدنی مستقر شدند، به گفته خود وایت شاید علتش آن بود که «مادرم نمیتوانست در ملکی که پدرم به آن علاقه داشت، با خواهرشوهر و سه برادر بزرگتر از پدرم زندگی کند». خانواده پدری و مادری هر دو از اهالی سامرست انگلستان بودند.
دوران کودکی پاتریک دوران بیمارگونه ای بود، اما بیش از همه از آسم رنج میبرد (بیماری که تا آخر عمر او را آزار میداد). تحصیلات ابتدایی را در مدرسه کرنبروک در سیدنی ثبت نام کرد، اما دو سال بعد به مدرسه شبانه روزی «تودور هاوس» در ماسویل در ارتفاعات جنوبی نیو ساوت ولز فرستاده شد تا کمتر از بیماری آسم رنج ببرد. تلاشهای ادبی وایت از حدود 9 سالگی عمدتاً به شعر و نمایشنامه کشیده شد. در سال 1924 شعری را در مجله مدرسه منتشر کرد. در سیزده سالگی استرالیا را به مقصد انگلستان برای ورود به مدرسه چلتنهام ترک کرد، «مادرم بر این عقیده بود که انگلیس بهترین است و پدرم، اگرچه استرالیایی ناسیونالیستی بود، اما به بیشتر هوسبازیهای مادرم احترام میگذاشت. پدر و مادر و خواهرم پس از دیدن من در زندان انگلیسیام "اسکان" به استرالیا رفتند».
به گفته خودش علیرغم آزاد بودن تفریحات و سرگرمیهایی در زمان تعطیلات برای بازدید از تئاترهای لندن و گشت و گذار در حومه، چهار سال بسیار بدی را در یک مدرسه انگلیسی گذراند، وایت آن سالها را "حکم چهار سال زندان" توصیف نموده. از طرفی احساس میکرد که توسط والدینش رها شده است، و از سویی با درک همجنسگرایی!! خود دست و پنجه نرم میکرد، بنابراین از چهار سال حضور در چلتنهام لذت نبرد، به خصوص که آسم او بهبود نیافت. او با خواندن هرچه بیشتر ادبیات و سرودن اشعار - که برخی از آنها به صورت خصوصی توسط مادرش به عنوان سیزده شعر (1929/1929) منتشر شد با این دوران کنار آمد.
شانزده ساله بود که همراه والدینش سفرهایی به اروپا از جمله اسکاندیناوی. نروژ و سوئد... رفت؛ سفرهایی که تاثیرهای خاصی بر روی پاتریک داشت بخصوص سفر به نروژ و سوئد زیرا ایبسن و استریندبرگ را کشف کرده بود به قول خودش طعمی شیرین از نویسندگانی که صاحبخانه انگلیسیام از آن ابراز تأسف میکرد: «میخواهم آن را از بین ببرم، کج خلقی بدی داری». اما حس بد صاحبخانهاش هم نتوانست مهر این دو نویسنده را از جان او برکند.
در هجده سالگی والدینش را متقاعد کرد که به استرالیا برگردد تا حداقل برای یکبار امتحان کند که آیا میتواند با زندگی در سرزمینش خودش را وقف دهد یا نه. به مدت دوسال به عنوان یک انباردار در بولارو در جنوب کوهستانی نیو سات ولز که در نظرش تاریکترین مکان روی زمین بود برای عمویش کلم ویتاکامب در میان آب و هوایی نامساعد کار و زندگیکرد.
زندگی به خودی خود نامطلوب نبود، اما صحبت بیپایان در مورد پشم و آب و هوای نامساعد برای او خوشایند نبود. عادت به نوشتن رمان را فراموش نکرد و در آنجا نوشتن دومین رمانش "ماه مهجور" را به پایان رساند. دوری از محیط استرالیا و بودن در انگلستان او را در نظر هموطنان استرالیائیش غریبهتر کرده بود و این یعنی کمتر حرف زدن و کمتر ارتباط گرفتن و این غریبهگی برای اویی که از انگلستان فراری بود تلنگری شد که از فرصت رفتن به کالج کینگ در کمبریج استقبال کند با اینکه در نظرش دانشگاه نسخه دیگری از یک مدرسه میتوانست باشد اما تصمیم گرفته بود که به لندن بازگردد. در طول مدتی که در کمبریج بود، علاقهای عاشقانه به مرد جوانی پیدا کرد که به کالج کینگ آمده بود تا کشیش آنگلیکن شود. وایت از ترس از دست دادن دوستی جرأت نمیکرد از احساسات خود صحبت کند و مانند بسیاری از همجنسگرایان دیگر در آن دوره میترسید که تمایلات جنسی او را محکوم به یک زندگی تنهایی کند.
برخلاف دوران مدرسه از تک تک دقایق زندگی در کینگز لذت میبرد، به ویژه از کشف ادبیات فرانسه و آلمان. هر تعطیلات برای بهبود زبان به فرانسه یا آلمان میرفت. بسیار بی وقفه مینوشت، اما هیچکدام خوب نبود که کسی خواهان انتشارش باشد پس از اتمام تحصیلاتش باید تصمیم میگرفت که در لندن بماند و نویسنده شود درحالیکه چیزی برای نشان دادن حرفه خود نداشت یا ترک این کشور کند به استرالیا بازگردد؛ درگیر در میان این تضاد، پدرش موافقت کرد که مدتی درانگلستان برای تلاش در نوشتن بماند و زندگی کند؛ موافقتی تعجبآور! زیرا به گفته خودش «پدرم از خواندن روزنامهها و کتابهای داستانی زرد فراتر نمیرفت»
در این دوره از زندگی عاشق تئاتر بود و هفتهای سه یا چهار شب در رویدادهای تئاتری حضور داشت، اما تلاشش فراتر از پشت صحنه تئاتر نمیرفت «من به نوشتن نمایشنامههای بدی ادامه دادم که خوشبختانه هیچکس نمیتوانست آنها را بسازد، همانطور که هیچکس با عدم انتشار رمانهای اولیهام به من نامهربانی نکرد.»
در سال 1936، با نقاش روی دی مایستر، که 18 سال از او بزرگتر بود، ملاقات کرد مردی که تأثیر مهمی در زندگی و کار او داشت. به قول خود وایت، «او تبدیل به چیزی شد که من بیشتر به آن نیاز داشتم، یک مربی فکری و زیباییشناس». آنها شباهتهای زیادی داشتند: هر دوبه جهت گرایش خاص جنسی خود احساس میکردند که در خانوادههای خود غریبهاند، همچنین نمادگرایی مسیحی و مضامین کتاب مقدس در آثار هر دو هنرمند مشترک است.
در اوایل سال 1939، زندگی ادبیش با انتشار رمان «دره شاد» دگرگون شد. چشم انداز و تجربیات او در استرالیا که الهام بخش داستان"مهاجران" بود، در «دره شاد» بازسازی شد. (دره شاد اولین جایزه ادبی وایت، مدال طلای انجمن ادبیات استرالیا برای بهترین رمان سال را دریافت کرد.) «دره شاد» صخرهای بود که زندگی حرفهای پاتریک وایت بر روی آن بنا شد. داستانی تا حدی طعنهآمیز از یک پزشک در یک شهرستان کوهستانی در نیو ساوت ولز، که توجه وایت را به رنج و تنهایی به عنوان عناصر اساسی شرایط انسانی نشان میدهد. جفری گریگسون، شاعر و سردبیر مجله New Verse که شعرهای او را قبلا منتشر کرده بود انتشار این اثر را پذیرفت که به طور غیر قابل ملاحظه ای، مورد استقبال منتقدان قرار گرفت این استقبال باعث شد پاتریک به امید تکرار موفقیت به نیویورک برود، اما تقریباً همه ناشران آن شهر با ایدههای او برای نوشتن مخالفت کنند، تا اینکه وایکینگ پرس، ناشران آمریکایی که ناشر تمام آثار او شد، ایدههای او را پذیرفت.
این موقعیت مهیج شخصی با شروع جنگ تا حدودی خراب شد. در ماههای اولیه و نسبتاً بیحادثه، بین لندن و نیویورک یک زندگی معلق داشت، اما این زندگی معلق سبب نشد که نگرانی برای زندگیهای برآورده نشده را در رمان بعدی خود «زندهها و مردهها»[1] به رشته تحریر در نیآورد؛ این رمان که در بلومزبری در دهه 1930 میگذرد، مشکلات یک لندنی را بررسی میکند که سعی کرده است "پیلهای از تجربه را به دور از سر و صدای خیابان بسازد"، در حالی که شخصیتهای دیگر نشان دهنده پذیرش زندگی در هر سطحی هستند.
در سال 1940 علیرغم ناآگاهی کامل از کاری که قرار بود انجام دهد، به عنوان افسر اطلاعات در سرویس اطلاعاتی نیروی هوایی بریتانیا منصوب شد. به گفته خودش«پس از چند هفته در میان بزرگان فرماندهان جنگ، من را در یک قایق باری به همراه انبوهی از افسران اطلاعاتی به همان اندازه خام به صورت زیگزاگی از گرینلند به سواحل آزور در لیورپول فرستادند تا با یک هواپیما ژول ورنی به قاهره پرواز کنیم ، سفری عجیب و غریب به قاهره»
نقشی که در جنگ داشت نقشی پررنگ نبود. بیشتر وقتش صرف پیشروی یا عقبنشینی در بیابانها، نشستن در چادرهای غبارآلود، از ستادی به ستاد دیگر میشد، اما به گفته خودش: حداقل تقریباً از هر کشوری در خاورمیانه چیزی دیدم. گاهی اوقات، در آن سالها، بمبها یا تیراندازی چیزی را من ایجاد میکرد که باید واقعیت داشته باشد، اما در واقع واقعیت را دورتر جلوه میداد. نمیتوانستم بنویسم و این در نهایت توضیحی برای وضعیت ذهنی من شد: «خود معیوب من فقط در داستانهایی که خلق میکنم به شدت احساس میکند که زنده است. مهمترین لحظات جنگ برای من زمانی بود که در صحرای غربی مصر، ایده نوشتن رمانی در مورد یک آلمانی غول پیکر، احتمالاً کاشف در قرن نوزدهم استرالیا، به ذهنم رسید و زمانی که با دوست یونانیام، مانولی لاسکاریس آشنا شدم، که تکیهگاه اصلی زندگی و کار من باقی ماند.»
پس از خروج از خدمت، میخواست در یونان زندگی کند، اما ترجیح لاسکاریس برای استرالیا بود. در مسیر برگشت، در لندن، در اسکندریه، و روی عرشههای کشتی، داستان «خاله»[2] را نوشت داستان سرگردانی یک مرد دونده؛ با اینکه خوب میدانست برای آنهایی که از آوارهای به جا مانده از جنگ جهانی بیرون آمدند، و پر از داستان هستند، خواندن رمان جذابیتی نخواهد داشت؛ اما آزاد بودن برای بیان دوباره خودش هیجانانگیز بود، بههرحال استرالیاییها کمتر درگیر بودند، کمتر نگران بودند. داستان خاله یک نگرانی اساسی در مورد مقاومت در برابر همنوایی است که زندگیهای دیگر تحمیل میکنند. شخصیت اصلی ابتدا به عنوان یک کودک لاغر و نحیف دیده میشود که زندگی انفرادی را در یک شهر روستایی استرالیا دارد، در مرحله بعد، او را به عنوان یک مرد بدجنس میبینند که در تلاش برای آشتی دادن جنبههای متضاد تجربه خود در خارج از کشور است. بعداً، در طی یک سفر در سراسر آمریکا، او تصمیم میگیرد هویت خود را کنار بگذارد و سرانجام او با یک شخصیت توهمآمیز روبرو میشود که پایان او را در یک بیمارستان روانی پیشبینی میکند.
شکست داستان خاله و نیاز به یادگیری دوباره یک زبان او را به این فکر انداخت که آیا هرگز باید کلمه دیگری بنویسد. تضاد فکری که ادامه بدهد یا مسیر زندگی را اشتباه رفته است حفرهای دیگر در زندگیش ایجادکرد. برای فرار از این نشخوار فکری خود را وقف زندگی در مزرعهاش کرد که در Castle Hill خارج از سیدنی خریده بود: کشاورزی، پرورش میوه، سبزیجات، گل، پرورش سگ و بز، ... هم او و هم لاسکاریس سخت کار اما بیشتر محصولاتشان خراب شد یا فروخته نشد، و آسم وایت دوباره در تابستان مرطوب سیدنی شعلهور شد. با این حال، این سالها در کسل هیل، الهامبخش بسیاری از بهترین آثار او شدند.
سال 1951 دوباره شروع نوشتن رمان دردناک «حکم زندگی بر روی زمین» کرد ، اما هنگام انتشار به سال 1955 نامش به «درخت انسان»[3] تغییر یافت، رمانی در مورد چگونگی تلاش یک کشاورز و همسرش برای ایجاد آینده در روستاهای استرالیا، با مضمونی از تجربه بشر مدرن از تنهایی و پوچی. این اثر داستان یک شهرکنشین و همسرش را نشان میدهد که در بیابان استرالیا یک مزرعه ایجاد میکنند اما خانه آنها کمکم جذب جامعه گستردهتر میشود و حومه در شهر ادغام میگردد و در نهایت، دنیای قدیمی آنها با غرق شدن در شهر بیروح تهدید میشود. دیدگاه نهایی شخصیت محوری نشان میدهد که تحقق در رهایی از زندگی عادی در تعالی است. این اثر در انگلستان و ایالات متحده با استقبال خوبی مواجه شد، اما در استرالیا با فریادهای تحقیرآمیز و ناباورانه منتقدان روبرو شد: رمانی «عرفانی، مبهم، مبهم» «ناخواندنیترین رماننویس استرالیا»، شاعر انگلیسی و استاد دانشگاه AD Hope نوشته وایت را "لجن کلامی پرمدعا و بیسواد" توصیف کرد (وایت هرگز این را فراموش نکرد و نبخشید و تا آخر عمر مراقب دانشگاهیان بود) با این وجود، درخت انسان در سه ماه اول هشت هزار نسخه در استرالیا فروخت و اولین موفقیت محلی و همچنین مدال طلای دیگری از انجمن ادبیات استرالیا را به وایت داد، اگرچه این داستان با انتقاد زیاد استرالیاییها روبرو شد اما حداقل داستان «خاله» در استرالیا مورد توجه قرار گرفت واسترالیاییها متوجه شدند که میتوانند نسخهای از کتاب «داستان خاله» را بخوانند.
داستان راهی برای فراتر رفتن در ووس[4] (1957) چالش اکتشاف قرن 19 در استرالیا را بازسازی میکند، در درجه اول کتابی در مورد نیاز معنوی است. کاوشگر آلمانی ووس که برای روح خود ارزش زیادی قائل است، از محرومیتهای بیابان استقبال میکند و اصرار دارد که تمام احساسات رفاقت را از بین ببرد.
در سال 1958، وایت و لاسکاریس با کمک مالی افزایش یافته توسط حق امتیاز و جوایز، به اروپا و ایالات متحده آمریکا رفتند تا مادران پیر خود را ملاقات کنند. ملاقات مجدد وایت در لندن با مادر تقریباً نابیناش به طور غیرمنتظرهای شاد بود، که به نظر میرسد الهام بخش آشتی متحرک نهایی بین مادر و پسر/دختر در داستان«Twyborn -1979» باشد.
در اوایل دهه 1960 تعدادی داستان کوتاه نوشت که بیشتر در استرالیا و برخی در یونان اتفاق میافتند. که در مجلات ادبی منتشر شد و سپس در سوختگان[5] (1964) گردآوری شد. سواران ارابه[6] (1961)، نمایشنامه فصل در سرساپاریلا (1962) وایت سعی در نشان دادن طرد "روشنگران" توسط جامعهای که در آن قرار دارند، و محکوم به زندگی کردن هستند را ارائه میکند. در ماندالای جامد[7] (1966) از مجموعهای مطالب عرفانی و رویایی برگرفته از مشاهدات و نوشتههای روانپزشک کارل یونگ استفاده میکند تا ماندالا را به عنوان نمادی از کمال و تعالی الهی مطرح کند. انتخاب شخصیتها، بهویژه برادران دوقلو که بهشدت بهعنوان یک روشنفکر خونگرم و یک روشنفکر خشک مورد تضاد قرار میگیرند، شدت نمادگرایی را افزایش میدهد. در سال 1964، با گسترش شهر و وصل حومه به داخل شهر، قلعه هیل را ترک و به مرکز شهر نقل مکان کرد.
نگاه تغییر یافته او به جهان در اواخر سال 1951، طی یک حادثه، که در آن از حضور خدا در همه چیز آگاه شد، منجر به تغییراتی در شیوه نوشتن وایت شد. همانطور که بعداً خاطرنشان کرد: «نوشتن که به معنای تمرین هنر توسط ذهنی صیقلی در محیط متمدن بود، به مبارزهای برای ایجاد اشکال کاملاً تازه از سنگها و چوبهای کلمات تبدیل شد». با نگاهی به گذشته، ناخودآگاه میل داشت که زندگیاش را با بازگشت به صحنههای کودکیش کامل کند، و همچنین میل آگاهانه داشت که با نوشتن در مورد پوچیهای جامعه جهانی، و پیچیدگیهای زندگی اجتماعی آن، شروعی دیگر را آغاز کند؛ و این عطش را با «زنده گردان»[8]، «چشم طوفان»[9] اعلام کرد؛ منتقدان اگر چه نسبت به بینش وایت در اثر «زنده گردان» منتقدانه برخورد کردند اما با این حال، این اثر موقعیت وایت را به عنوان یک شخصیت اصلی در ادبیات معاصر تثبیت کرد و در سال 1973 جایزه نوبل را دریافت کرد.
نوشتن در سالهای بعد از جنگ تنها هدفش نبود او در نوشتههایش از جامعه پس از جنگ، از جنگها و بیرحمیها مینوشت، حرف میزد و موضع گیری میکرد. درگیر امور سیاسی شد از جمله، علیه سلاحهای هستهای و برای حقوق مردم بومی استرالیا موضع گرفت؛ در سال 1988، زمانی که استرالیا دویستمین سالگرد استقرار بریتانیا را جشن گرفت، از اجرای هر یک از نمایشنامههایش یا انتشار آثارش امتناع کرد. پاتریک شخصیت عجیبی داشت، از پذیرش عنوان «شوالیه» که در سال 1970 به او تعلق گرفت، استنکاف کرد. حتی در مراسم دریافت جایزهی نوبل هم شرکت نکرد و نمایندهیی فرستاد تا جایزهاش را تحویل بگیرد. تمام پولی را که از جایزهی نوبل به دست آورد، صرف راهاندازی «بنیاد جایزهی پاتریک وایت» نمود که همهساله به نویسندگان مستعد و خلاق تعلق میگیرد. وی در سال 1979 که نامزد دریافت جایزهی ادبی بوکر شده بود، درخواست کرد نامش را از میان اسامی نامزدها خط بزنند تا با این کار شانس دریافت این جایزه را به نویسندگان جوانتر بدهد. به یکی از مخالفان فعال سانسور ادبی تبدیل شد و به تعدادی دیگر از شخصیتهای عمومی در امضای بیانیهای در مخالفت با تصمیم استرالیا برای شرکت در جنگ ویتنام پیوست، یکبار دیگر هم وقتی دیگر در قید حیات نبود، برای رمان «مرد نقاش» نامزد جایزهی بوکرِ نویسندگانِ مُرده شد.
وایت در سالهای پایانی زندگی خود، علیرغم بیماریهای گلوکوم و پوکی استخوان که توسط سالها درمان کورتیزون ایجاد شده بود، به صحبت و نوشتن علیه جنگ هستهای ادامه داد، جنگی که بهعنوان بزرگترین تهدید برای زندگی روی زمین میدانست. او همچنین آخرین رمان خود را به نام «خاطرات بسیاری در یک»[10] (1986) به پایان رساند که در آن در حالت پست مدرن به عنوان ویراستار خاطرات الکس گزنفون دمیرجیان گری، بازیگر سابقی که از پیری زودرس رنج میبرد، ظاهر میشود و مجموعهای از اشعار منثور، در سال 1987 منتشر کرد.
پاتریک وایت در 30 سپتامبر 1990 در خانه خود در پارک سنتنیال درگذشت و سوزانده شد. همانطور که میخواست خاکسترش در پارک پخش شد. مجموعهای از نامههای او که توسط زندگینامهنویسش دیوید مارش ویرایش شده بود، در سال 1994 منتشر شد. در سال 2006، کتابخانه ملی استرالیا تعداد زیادی از نسخههای خطی از او را به دست آورد که قبلاً گمان میرفت نابود شدهاند که بخش اول رمان ناتمام «باغ معلق»[11] از جمله آنها بود.
سبک ادبی
آثار وایت دربرگیرندهی مسایل هویتی، پرسشهای هستیشناختی و ضعفها و ریاکاریهای بیشمار انسانی است که با استعارههای بدیع و نو درهم میآمیزد. داستانهای وایت از طنز، نثر پر زرق و برق، جابجایی نقاط نمای روایی و تکنیکهای جریان هوشیاری بهره میبرد. او از تجربه دینی و نمادگرایی برای نشان دادن تلاش انسان برای فراتر رفتن از «زندگی دلخراش و روزمره» استفاده کرد. سبک او مملو از اسطوره ، نماد و تمثیل است. عمیقترین دغدغه او احساس انزوای انسان و جستجوی معناست. رمانها و نمایشنامههای پاتریک وایت تاریخ زادگاهش استرالیا و ساکنان آن را بررسی میکنند. او در طول زندگیاش در سطح بینالمللی محبوبتر بود تا در خانه، جایی که نگاه انتقادی او همیشه مورد قدردانی قرار نمیگرفت.
مواد رمانهای وایت به طور مشخص استرالیایی است، اما برخورد او با آن دیدگاه گستردهای دارد که به هیچ کشور یا دورهای محدود نمیشود. وایت استرالیا را کشوری میدید که در یک فرآیند بسیار ناپایدار رشد و تعریف از خود قرار دارد و رمانهای او احتمالات وحشیگری را در چنین زمینهای بررسی میکنند. تصور او از استرالیا در درخت انسان (1955)، ووس (1957)، سواران ارابه (1961)، ماندالای جامد (1966)، و ماجرای دوقلوها منعکس شده است(1979)
هدف اصلی آثار وایت کشف مشکلات اساسی بشریت، عدم امکان ساختن پلی از یک زندگی به زندگی دیگر و رابطه فرد با خدا بود. او سبکی چشمگیر و متمایز، گاهی با مضامین سوررئالیستی، ایجاد کرد تا با مضامین قدرتمند و احساسی او مطابقت داشته باشد.
وایت به طور مداوم از تجربه دینی و درجه بالایی از نمادگرایی در کشف رابطه انسان با ناشناختهها استفاده میکرد که به موجب آن فرد میتوانست به کلیتی از آرامش و بینش دست یابد. در آثارش همواره اشتغال ذهنی با ناتوانی عاطفی و تمایل به سرمایهگذاری بسیار شدید احساسات بر روی تحلیل ادعاهای اجتماعی را نشان میدهد. او چهرههایی را خلق میکند که جامعه طبقه متوسط آنها را بیارزش یا منفور میداند و از طریق آنها عرفانی را که میخواهد منتقل کند توضیح میدهد. به طور کلی، نوشتههای او نشاندهنده بیزاری از زندگی راحت شهری است و به راههایی میپردازد که از طریق آن میتوان به تعالی دست یافت. تکاندهندهترین شخصیتهای او، اغلب جستجوگر، شخصیتهای عجیب و غریب، درجه بالایی از «انزوای روانی» و بیگانگی شدید را نشان میدهند
وایت اذعان داشت که کتابهایش حاصل علاقه او به دین است. مشغله او «رابطه بین انسان خطاکار و خدا» بود. اگرچه او وابستگی به کلیسا را انکار کرد، اما در سال 1969 گفت که ایمان مذهبی دارد و کارش "تلاشی برای بیان آن، از جمله موارد دیگر" است. او نوع بشر را از کنترل خارج شده میدانست ("نوعی هیولای فرانکشتاین)
وایت نمایشنامههایی نوشت، از جمله فصل در سارساپاریلا (محصول 1962؛ منتشر شده در چهار نمایشنامه، 1965)، شب در کوه طاس (محصول 1964)، و راننده سیگنال (1982). داستان های کوتاه؛ اتوبیوگرافی نقص در شیشه (1981)؛ یک فیلمنامه؛ و یک کتاب شعر اگرچه وایت شرط کرده بود که داستانهای ناتمام در زمان مرگش از بین برود، اما مجری ادبی او رمان ناقص «باغ معلق» (2012) را منتشر کرد که وایت در سال 1981 دست نوشته بود.
منابع :
https://www.nobelprize.org/prizes/literature/1973/white/biographical/
https://www.britannica.com/biography/Patrick-White
https://adb.anu.edu.au/biography/white-patrick-victor-paddy-14925
https://en.wikipedia.org/wiki/Patrick_White
[1] The Living and the Dead
[2] The Aunt
[3] The Tree of Man
[4] Voss
[5] The Burnt Ones
[6] Riders in the Chariot
[7] The Solid Mandala
[8] The Vivisector عمل بریدن یا تشریح بدن یک موجود زنده است
[9]The Eye of the Storm
[10] Memoirs of Many in One
[11] The Hanging Garden