جستار «هارمونیِ "عشق و هستی"» نویسنده «بهمن عباس‌زاده»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

bahman abaszadeh

مدت‌هاست کنجکاوم تا بر روی مفهوم بعضی از واژه‌ها تأمل کنم، به این معنا که سعی می‌کنم مفهوم برخی از آن‌ها را در درونم گسترش ‌دهم؛ یعنی آن واژه را به سایر عرصه‌های روابط انسانی تعمیم داده و اعتبار آن را مورد آزمون قرار می‌دهم تا ببینم آن مفهوم در رابطه‌های دیگر هم صادق است یا نه؛

در واقع سعی می‌کنم دریابم که آن مفهوم تا چه حدّ در سایر روابط اعتبار دارد؟ برای مثال مدت‌هاست که در جستجوی چگونگیِ ارتباط و یا تأثیر متقابل میان یک "عشقِ حقیقی" با "هستیِ انسان" هستم؛ به این معنا که یک عشقِ حقیقی چیست و چگونه و تا چه حدّ می‌تواند درکِ انسان را از "هستی" دگرگون کرده و یا چگونه کیفیت این هستی را ارتقاءِ می‌بخشد و اینکه آیا اصولن ارتباطی میان ان دو، وجود دارد؟؛ این یک سؤال کُلی است؛ برای پاسخ به برخی از سؤالات باید نکات گوناگونی را مورد ملاحظه قرار داد و سؤالات متفاوتی را در این میان مطرح کرد؛ مثلاً این سؤال که آیا عشق یک "عمل" است؟ اگر عمل باشد به ناچار زمان‌مند هم هست یعنی پس از مدتی تاریخ مصرفش به پایان می‌رسد و باید به سراغ موردِ دیگری رفت؛ زیرا که اگر عشق یک "عمل" باشد، خواه ناخواه پس از مدتی موجب ملال و خستگی می‌شود، و سؤال مهم‌تر این که آیا عشق منشاءِ بیرونی دارد؟ به این معنا که علائم صرفن ظاهری و مادی در ایجاد آن نقش "اصلی" را داشته‌اند و یا اینکه خصوصیّت اخلاقیِ خاصی در این میان نقش تعیین کننده‌ای را ایفا کرده است. می‌بینید که پاسخ به این سؤالات نیاز به شناخت انسان از خودش دارد؛ تا زمانی که انسان به "شناختِ هویتِ حقیقیِ خود" نرسیده باشد، در میان هزاران سؤال گوناگون سرگردان باقی می‌ماند و چنانچه برای پاسخ دادن به این سؤالات صِرفن به ذهن مراجعه شود، هرگز به یک پاسخ روشن نمی‌انجامد پس برای پاسخ به همة این سؤالات و ابهامات باید نخست پُرسش کننده را شناخت، در صورتیکه ما به طور معمول، تنها ارزش و معیار ارزش‌گذاری‌هایمان فقط "ذهن" است؛ البته

هیچ کس مُنکرِ کاربُرد و اعتبار یافته‌های ذهن در امور علمی، فنی و تکنولوژی نیست؛ اما عرصة درونیِ انسان بسیار عمیق‌تر، گسترده‌تر و متنوع‌تر از یک آزمایشگاه مواد شیمیایی و یا ساخت سلاح‌های هسته‌ای است و در اصل علی‌رغمِ وجوه مشترک میان این دو عرصه، نمی‌توان تمایزات اساسی و ساختاریِ این دو عرصه را نادیده گرفت. پس برای دیدنِ اینکه "عشق" چیست و هستی کدام است و ارتباط این دو باهم چگونه است؛ فقط باید درمرکزیتِ وجود خود، در هُشیاریِ مشاهده‌گرِ درونِ خود، مستقر باشیم فقط در این صورت است که نه تنها به هویّتِ حقیقیِ خود، بلکه به شناختِ روشنِ عشق و ارتباط آن با هستی پی خواهیم بُرد و درخواهیم یافت که عشق، یک "عمل" نیست که پس از انجام دادنِ آن پایان پذیرد آن فضای باز شده در " هشیاریِ مشاهده‌گر " به انسان خواهد فهماند که عشق را نمی‌توان انجام داد؛ چون هر انجام دادنی موجب خستگی و ملال می‌گردد؛ همچنین عشق واقعی و حقیقی یک "رابط" هم نیست، گرچه همیشه به غلط چنین تصور شده است؛ همچنین عشق، تلاش هم نیست، همانطور که یک فعالیتِ "ذهنی" هم نیست؛ زیرا که عشق ذهنی، یک عشق حقیقی نیست؛ چون تابع پارامترهای صِرفن عینی است و از آنجا که این پارامترها دستخوش تغییر و تبدیل هستند، عشقِ مولّدِ آن‌ها نیز ناپایدار و گذراست؛ در واقع عشق "حالتی از بودن" است؛ پیش از هرچیز نوعی آمیزشِ روحی است؛ نوعی همنوایی و آمیزش درونی است؛ و در مراتب اعتلا یافتة آن، نوعی اَنزالِ دائمیِ روحی است و این انزالِ روحی خاصیت انتشار و گستردگی را در بطنِ خود دارد؛ مُسری است در سطح انواع پدیده‌ها؛ به این صورت که تو نه تنها عاشق فرد خاصی هستی، بلکه این عشق مانند تنفس در هستیِ تو حضوری پیوسته دارد و هرچیز و هر پدیده‌ای می‌تواند وارد این گستره‌ی درونی تو گردد؛ یک گل، یک حیوان، آسمان، انسان، طبیعت و ... می‌توانند در میدانِ این جاذبة جادویی قرار گیرند و این تازه آغاز این رنگین‌کمان است؛ چرا که با چنین عشقی است که روح، جان می‌گیرد و هر دَم "نو" می‌شود و شروع به فضاگشایی و خلاقیت می‌کند؛ به همین دلیل است که فقط انسان‌های عمیقاً عاشق هستند که دارای روحی زنده و پویا هستند؛ در صورتی که عشقِ صِرفن فردی، نوعی فرار از "خود" و فرار از بیهودگی و ترس از تنهایی است و مکانیزم آن، ایجاد این توهم است که فرد تصور می‌کند که توسطِ فردی که برگزیده است مورد حمایت قرار گرفته و محافظت می‌شود و در واقع آن فرد را نماینده کل هستی می‌داند برای حفاظت از خودش در مقابل یک دنیای بیگانه. این نوع عشق‌ها در واقع "توهّمی" ناپایدار هستند و هر " آن" دستخوش طوفانِ تحولات و موقعیّت‌های متغیّر قرار می‌گیرند و سرانجام در انبوهی از سوءِ تفاهم‌ها و سوءِظن‌ها، هویتِ توهمّی خود را نیز از دست می‌دهند، چرا که از ابتدا نیز نوعی پناهندگیِ عاطفی و مادی و یا ترس از تنهایی، انگیزة آن‌ها بوده است نه عشقی حقیقی امّا زمانی که قادر باشی تنهاییِ عمیقِ خود را، تاب آوری، بپذیری، از آن نگریزی و آن را هضم کنی در سراسر زندگی به هیچ‌گونه دست‌آویزی، از جمله عشق‌های توهمی متوصل نخواهی شد؛ در آن صورت است که رفته رفته "بُعد دیگری" در تو، سَربَر می‌آورد؛ چهره و انرژیِ دیگری از جنس "عشق" در تو به ظهور می‌رسد و ساختار متزلزلِ قلبیِ تو را به کلی دگرگون می‌کند و تو چهرة سیمای بسیار گسترده‌تر، عمیق‌ترو درخشان‌تری از عشق را در عُمق درونِ خود تجربه خواهی کرد. در بُعد جدید این ادراک در تو زنده می‌شود که تو از این "هستی" که به نظر می‌رسید نسبت به تو بی تفاوت است، جدا نیستی؛ بلکه جزئی جدایی ناپذیر از آن هستی؛ چنانکه اگر گلی شکوفا شود، از تو جدا نیست؛ گوئی آن گل در تو شکوفا شده و تو نیز در آن گل هشیار شده‌ای. این است پیوند عشق حقیقی و ارتباط آن با کل نظامِ هستی. دریا، ستارگان، طبیعت و همة عالمِ هستی با تو یکی هستند و تو در تمامیِ آنان حضوری زنده داری. کانونِ آن " بُعد دیگر" در اعماقِ درونِ شماست؛ کافی است که از وجود آن آگاه گردی و موانع موجود بر سر راه آن را از میان برداری؛ در واقع تا زمانی که شما به کانونِ مرکزی وجود خود راه نیابید، هیچگونه تحوّلِ پایداری در ساختارِ درونی و روانیِ شما رُخ نخواهد داد؛ یکی از کوتاه‌ترین راه‌ها برای رسیدن به چنین کانونی، تأمل و تعمّق در درون، بدونِ همراهیِ " منِ ذهنی " است؛ چرا که ذهن در این مورد اَولین و بزرگترین مانع برای ایجاد هرگونه تحول اساسی در درون است؛ ذهن استاد ایجاد توهم و فریب و اِحمال در پوششِ خیرخواهی است؛ البته منظور آن‌چنان ذهنی است که دیده و بررسی نشده و به گونه‌ای " خودرو " و بدون هیچ‌گونه نظارت آگاهانه‌ای رشد کرده است. آگاهی از وجود این کانون، فقط از طریق تعمّق بر عمیق‌ترین نهادِ درونی فرد امکان پذیر است؛ یعنی نقطه‌ای که از هیاهوی پُر هرج و مرج و بیمارگونة ذهنی  جداست؛ همان کانونی که "هشیاریِ مشاهده گرِ انسان" در آن متولد شده؛ اما به دلیل عَدم آگاهیِ انسان از وجودِ آن و رشد ناموزون و سرطان گونة ذهنی، این هشیاری به کناری زده شده، در صورتی که هرگونه تحول بنیادی فقط از طریق این کانون صورت می‌گیرد؛ و فقط از این طریق است که انسان هویتِ حقیقی و اصیلِ خود را یافته و تبدیل به بخشی جدایی ناپذیر و هماهنگ با جهان هستی می‌گردد و در این صورت است که دیگر برای رهایی از ترس و تنهایی نیازی به "عشق‌های توهمی" و پناه بُردن‌های کاذب به انواع مُخدّرها نخواهد داشت، زیرا که عشق‌هایی که محرک آن‌ها ترس و هراس از تنهاییِ عاطفی و بیم از جهانی بیگانه باشند، بسیار کاذب و ناپایدار هستند؛ عشق‌هایی که به شدت به انگیزه‌های مُولّدِ خود وابسته‌اند؛ هرگونه تغییری در چنین انگیزه‌هایی موجب سُست شدن پایه‌های آن می‌گردد و جهان سرشار از دگرگونی است و ناپایداری، خصلتِ جدایی ناپذیر چنین جهانی است. زمانی که آن "بُعد دیگر" در انسان فعال می‌گردد، مرزهای او با جهان هستی دگرگون می‌شود؛ تو بخشی از جهان هستی می‌گردی و جهانِ هستی تو را با آغوشی باز می‌پذیرد و رفته رفته، جهانِ هستی جزئی جدایی ناپذیر از هستیِ درونیِ تو می‌شود؛ تا آنجا که حتا اگر به لحاظ ذهنی بر آن اِشراف و آگاهی هم نداشته باشی، در تو وجود دارد و هستیِ تو را هدایت می‌کند و بزرگترین حامی و راهنمای تو در همة عرصه‌های زندگی خواهد بود؛ اما این سخن به آن معنا نیست که "عشق فردی"، الزاماً فریبی بیش نیست؛ به هیچ وجه، آنچه در این مورد گفته شد، آنچیزی است که هم اکنون در اغلب موارد و در صورتِ عدم آگاهی و عَدَمِ شناخت حقیقی رُخ می‌دهد؛ اما در صورت فعال شدنِ کانون هشیاریِ حضور در هر انسانی، عشقِ فردی و خصوصی می‌تواند دَری باشد برای رسیدن به آن "بُعد دیگر" ؛ البته در صورتی که بتوان به گونه‌ای آگاهانه و هشیارانه با آن روبه رو شد؛ در این صورت است که چنین عشقی می‌تواند مَعبری باشد برای نوزاییِ روح، برای هر دو طرف؛ می‌تواند بنیانِ عاطفی و ساختار ذهنیِ هر دو سوی رابطه را متحول کرده و به عنوان کاتالیزری جهت سرعت بخشیدن به یک تحول بنیادی و دست‌یابی به آن "کانونِ مرکزی" و احیاءِ آن " بُعد" مورد استفادة مؤثر قرار گیرد و پس از دست یافتن دو طرف به آن "بُعد دیگر"، آن عشق در هویتی تازه به حیات خلاقِ خود و با یک انرژیِ رشد یابنده، ادامه خواهد یافت؛ مهم این است که انسان، ابتدا به ساکن، با هر پدیده‌ای که مواجه می‌گردد، آن را در فضای هشیاریِ متعالیِ خود "درک" کند؛ "درک کردن"، اولین گام و اساسی‌ترین گام در برخورد با هر پدیده‌ای جهتِ مُتحول کردنِ آن پدیده است، البته این "درک" باید در فضای "هشیاری مشاهده‌گر" صورت بگیرد، به این ترتیب آنچه در درونِ آن پدیده است، بر آگاهیِ ازادِ تو "باز" می‌شود تا بتوانی آن را به روشنی ببینی، و "دیدن" عمل کردن است. پس نخست باید "آنچه هست" را درک کرد و سپس آن را در اختیار آگاهی قرار داد؛ در این صورت است که همة حقیقت به روشنی برای تو قابل رؤیت و درک می‌شود. و همین رؤیت کردن، آنچه را برای تغییر و تحولِ تو ضرورت دارد، با تو باز می‌گوید؛ پس در موضوع عشق فردی، مهم، درک و نحوة رویارویی با آن است. چرا که برای "رشد روحانی" در بسیاری از موارد، عشق، یک ضرورت اجتناب ناپذیر است؛ زیرا که عشق مانند یک آینه عمل می‌کند؛ شناختنِ خود بدون آنکه به تصویرت در چشمانِ کسی که دوستش داری نگاه کنی، بسیار دشوار است؛ اما با نگاه‌کردن به چشمان کسی که دوستش داری، می‌توانی والاترین "صورتِ روحانیِ" خودت را ببینی و به وجودِ آن ایمان بیاوری؛ و در تحققِ آن با چنگ و دندان بکوشی. از طرف دیگر عشق تو را تغذیه می‌کند؛ تو را یکپارچه می‌سازد و برای سفری درونی آماده می‌کند و سرانجام آن چهرة اصیل و از یاد رفتة کودکی‌ات را به تو باز می‌گرداند و سپس تو نوع رشد یافتة آن کودک را در خود لمس می‌کنی. عاشق، روحِ اصیل خود را در آئینة چشمانِ معشوق می‌بینید. درکِ اینکه آنچه در آیینه می‌بینی، فقط یک "بازتاب" است، خود یک "بینشِ بزرگ" است؛ این گونه است که به دیدنِ خودِ واقعی و حقیقی‌ات مشتاق می‌شوی و این همان لحظه‌ی یافتنِ خودِ اصیل و حقیقیِ خویشتنِ خویش است از این روست که به این اندیشه می‌رسی که اگر این آینه و چشمانِ معشوق، فقط یک بازتاب است، پس خودِ اصیل کجاست!؟

عشق لمحاتی از "خودِ حقیقی" را بازتاب می‌دهد و این تو هستی که باید به دنبالِ کشفِ تمامیّتِ آن "هویتِ اصیل" برآیی. پس عشق نه تنها عصارة کل نظامِ هستی است، بلکه واسطة وصال و رسیدنِ تو به تمامیتِ حقیقتِ وجودی تو نیز هست. عشق هدف نیست، اما نقش حیاتی در رسیدن به "هدف غایی" ایفا می‌کند.

عشق تو را هشیارتر می‌کند و با عشوه‌گری‌هایش تو را هر لحظه طالب‌تر و مشتاق‌تر می‌کند و به دنبال خود- اما در واقع به دنبال چهرة اصیلِ خودت- فرا می‌خواند و عاقبت تو را ناکام برجا می‌گذارد، تا تو به "منبعِ اصیلت"، به خودِ حقیقی‌ات، به منبعِ عشقت بازگردی و این ناکامی در ظاهر، بسیاربسیار عمیق است؛ عشق تجربه‌ای احساسی است اما برای "بلوغ روح" بسیار حیاتی است؛ عشق نیمة آغازینِ تحول، و هشیاری، نیمة دوم آن است و "وجود"، رودخانه‌ای است که بین این دو ساحل جاری است؛ این‌ها تعابیری مفهومی است، اما حقیقتِ آن، هم اکنون نیز در درونِ توست، اما به دلیل لایة ضخیمی از گرد و غبار دیده نمی‌شود و قادر به انعکاسِ هستیِ حقیقی در روح تو نیست؟ اینجاست که قدرت جادوییِ عشق می‌تواند نقشِ خود را ایفا کند، این قدرتِ جادویی عشق، چون اشعة نوری از میان این لایه‌ها و غبارها عبور می‌کند و برای لحظاتی چند پرتویی از آن را بر روحِ منحصر به فرد و بی‌آلایشِ تو، می‌نمایاند و تو یک لحظه هم که شده می‌توانی خود حقیقیِ خود را ببینی؛ و آن لحظه است که آن معجزه اتفاق می‌افتد و تو در پرتو آن نور نه تنها خودِ حقیقی‌ات را، بلکه انعکاس آن بر کل هستی را نیز خواهی دید و تو برای اولین بار، و این بار آگاهانه شاهد آمیزه‌ای از ترکیبی حیرت انگیز از خودِ حقیقی‌ات و کل نظام هستی، خواهی بود و دقیقاً در همین لحظه است که به درک عظیمی از ارتباط و هماهنگیِ عشق و هستی می‌رسی و بالاتر از آن، این پیوندِ همراه با هارمونی را با تک تک سلول‌های روحِ خود، احساس می‌کنی و در می‌یابی که همة پدیده‌های هستی دارای پیوندی نظام وار با یکدیگر هستند. عشق در زمانی که انگیزه‌اش صِرفاً میل جنسی و سایر انگیزه‌های فرعی نباشد و همانگونه که آمد دریچه‌ای باشد به عمق روح. انسان، فقط آن زمان است که قادر به انجام چنین تحولی خواهد بود. فرد باید به طریقی به گنج درونیِ خود که در مرکزِ وجودش خفته است دست یابد؛ این سخن تعارف نیست، یک ایدة انتزاعی نیست، یک فرضیه و فلسفه هم نیست؛ یک آزمونِ حقیقی و وجودی است. انسانِ کنونی باید نخست درک کند و بپذیرد که آنچه اکنون بر او به عنوان زندگی و هستی می‌گذرد، به هیچ وجه حقیقتِ هستی او را متجلّی نمی‌سازد؛ باید بپذیرد و درک کند که در نوعی خواب مغناطیسی و حتا نوعی کابوس عمیق به سر می‌بَرَد و این، البته نه تنها به لحاظ "مادی"، بلکه بالاتر از آن به لحاظ معنوی نیز یک حقیقتِ مسلم است؛ ما از هیچ جنبه‌ای، با هیچ پدیده‌ای، رویاروییِ غایی و نهایی نداریم؛ ما در سطح پدیده‌ها شناوریم ولی هیچ‌گاه به عُمق هیچ پدیده‌ای نفوذ نکرده‌ایم و از آنجا که تاکنون نیز تجربة آگاهانه‌ای از حقیقتِ آن پدیده‌ها نداشته‌ایم، تصور می‌کنیم که آنچه به ظاهر تجربه کرده‌ایم و با ذهن محدود خود سنجیده‌ایم، حقیقتِ مطلق بوده است، در صورتی که به هیچ وجه چنین نبوده زیرا که آنچه حقیقت است، فقط و فقط توسط هویتِ حقیقی و منحصر به فردِ "انسانی" دریافت می‌شود که به مرکزِ حقیقیِ خویشتنِ خویش دست یافته و آن را کشف کرده باشد. و عشق می‌تواند یاری دهنده باشد؛ عشق واژه‌ای است که بسیار مورد سوءِ تعبیر و سوءِ تفسیرهای گوناگونی واقع شده است و مانند واژه‌های آزادی و عدالت، بارها و بارها مورد سوءِ استفادة قرار گرفته است تا جائی که مفهوم حقیقی آن بکلی مسخ شده است؛ ذهنِ آلوده به جهالتِ قرون، مفاهیم را مسخ کرده و آن را تا ارتفاعِ حقیرِ خود کاهش داده است؛ دیوارها در خود برپا کرده، و جدایی از پسِ جدایی و حقارت از پسِ حقارت و پستی از پسِ پستی آفریده و عشق و عدالت و آزادی از اولین قربانیان چنین "ذهنی" هستند.

عشق‌هایی که صرفاً ریشة در ذهن دارند، بی‌تردید، سرانجام به مالکیت، حسادت و نفرت می‌انجامند و در بهترین حالت تبدیل به یک حس مرده و بی‌تفاوتیِ مُزمن می‌شوند که با نفرت مرزهای مشترکی دارند. کانونِ مرکزیِ هستیِ انسان زمانی که فقط از ذهن تغذیه شود به زودی خشک شده و از درون تَرَک بر می‌دارد.

 انسان تا زمانی که در کانونِ  مرکزیِ وجود خویش، یعنی "آگاهیِ مشاهده‌گرِ حضور" مستقر نشده باشد؛ هر آن دستخوشِ بادهای سمّیِ ذهن مونتاژ شده از مناسباتِ آلوده و مفاهیمِ زیان‌بار خواهد بود. ما از عشق سوءِ استفاده‌های بسیاری کرده‌ایم و در بهترین حالت از آن به عنوانِ "تیرَکی" برای حفظ تعادلِ پوشالی خود و عَدَمِ سقوط به ژرفای تنهایی بهره برده‌ایم، که همیشه به شکست انجامیده است؛ چه ترس‌ها و تردیدهایی که در این میان رُخ داده است، اما زمانی که شما از میانِ دیوارهای وَهمیِ ذهنِ خود عبور می‌کنید و از سطحِ ذهنی به عمق درون رفته و در کانونِ هستی درونیِ خود؛ یعنی در "آگاهیِ مشاهده‌گرِ حضورِ" وجود خود مستقر می‌شوید؛ فقط آن زمان است که نه تنها عشق حقیقی، ساده، زلال و اصیل را "نفس" می‌کشید، بلکه درمی‌یابید که چنین عشقی موضوع و اُبژکت واحد و منحصر به فردی در جهان خارج ندارد و بنابراین قادر است که خود را در اشکال گوناگونی برشما بنمایاند، در آن زمان، این عشق، دیگر تنها نیست؛ آگاهی، حقیقت، زیبایی و انرژیِ زلال را نیز مانند آهن رُبایی همراه خود جذب می‌کند و این‌ها یکدیگر را هرلحظه حمایت و جذب می‌کنند.

در این صورت، "عشق" دیگر یک "تیرک" برای جلوگیری از سقوط عاطفی و روانی، و یا بهانه‌ای برای فرار از ترس و تنهایی نیست، بلکه گونه‌ای از انرژیِ رشد یابنده و زلالی است که از جانب حقیقت، زیبایی، هستی و آگاهی حمایت می‌شود؛ چرا که در والاترین اوجِ معنوی در انسان، این‌ها از هم جدایی ناپذیرند. حقیت، زیبایی و عشق در واقع انرژی‌هایی هستند که از یک منشور عبور می‌کنند و آن منشور همان "آگاهیِ مشاهده‌گرِ حضور"، یعنی جوهر حقیقی شماست که "هستی" در وجود هر انسانی به ودیعه گذاشته است؛ به قول آن خردمند ... هنگامی که چنین عشقی با چنین پشتوانه‌های غنی از شما جاری می‌شود؛ آن‌گاه می‌بینید که عشق بر کل مکان‌ها و در همه جا روان است: عشق از درختان جاری است و شما اسمش را "رایحه" می‌گذارید؛ از خورشید می‌تابد و شما نامش را "نور" می‌گذارید و این  همان هارمونیِ "عشق و هستی" است. ■

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جستار «هارمونیِ "عشق و هستی"» نویسنده «بهمن عباس‌زاده»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692