داستانی رئالیستی که واقعیت دردناک فقر و فقیر بودن را در تحتانیترین طبقۀ جامعه به خواننده معرفی میکند. با این داستان ما وارد دنیای زیرزمینی و اسفلی میشویم (دنیای فرودین) که شخصیت محور است. داستان از زاویۀ دید اول شخص دخیل، از زبان پسری جوان روایت میشود.
این زاویۀ دید بسیار هوشمندانه انتخاب شده است زیرا راوی هم مشاهدهگر است و هم شرکتکنندهای مستمر که قدمبهقدم با شخصیتهای دیگر داستان در کشمکشی متداوم برای بقا و ادامۀ زندگی پیش میرود، میجنگد و در واقع تکتک اتفاقها را میبیند. زبان داستان شکسته است و ادبی نیست و همین امر باعث شده تا داستان باورپذیرتر شود.
در اولین جملۀ داستان راوی به گداخانهای اشاره میکند که خود و عمویش بعد از دو هفته اقامت اجباری، با طرح حیلهای زیرکانه که همان گریه و شیون است از آنجا بیرون میآیند. ادامۀ داستان، شرحی است از اینکه پسرک با رفتن پیش دایی بزرگ، چگونه تلاش میکند که از گدایی رهایی یابد، اما بالاخره نه فقط او و دایی بزرگ بلکه دایی کوچک هم که با دایی بزرگ دشمن است و با مأموران هم همکاری میکند، برای امرار معاش هیچ راهی جز گدایی در خیابانها و گورستانها پیش پای خود نمیبینند و در پایان هر سه بهناچار به گدایی روی میآورند.
در داستان دو عنصر شخصیت و مکان به خوبی توصیف شده است. موجز و مؤثر. با ضربههای کوتاه قلم خصوصیات فیزیکی مکان اعم از صدا و رویدادهایی که در آن رخ میدهند را ترسیم میکند. صدای چرخهای خستۀ قطار را شنیدم که روی خط آهن میکوبید و میگذشت، و صدای دارکوبی را که از توی شب میآمد، و صدای دارکوب دیگری را از رودخانه، که اولی را جواب میگفت. ماشین کوچکی آمد، زن جوانی که قد بلندی داشت و چادر سیاهی سرش کرده بود، از ماشین پیاده شد و پشت سرش سه مرد تنومند آمدند بیرون. زن چیزی را به سینه میفشرد، آنها طرف یکی از قبرها رفتند و کناربهکنار هم نشستند. اتفاقاتی در نقلقول دوم توصیف میشوند که هیچ نقش روایی ندارند. معلوم نیست اینها چه کسانی هستند و چه ربطی به آدمهای داستان دارند. نفششان فقط خلق حسی از رازآلودگی است. شروع داستان از گداخانه و آزادی و صحنۀ پایانی در گورستان وادیالسلام است. شخصیتهای دو دایی (دایی بزرگ و دایی کوچک) نقش پُر رنگتری در پیرنگ داستان دارند. شخصیتهای فرعی داستان عبارتند از:
سیّد علی رانندۀ اتومبیل نعشکش، عباس فرزند خردسال دایی کوچک، حاج عباس سوهانپز، شیخ محمد (قاری و مداح.(
توصیف شخصیت دایی بزرگ:
«دایی بزرگم نشسته بود روی صندوق کاغذ و زیارتنامه میدوخت. عینک سفید و کوچکش را زده بود و زیارتنامهها را گذاشته بود روی زانو، با حوصله میدوخت و عبای پارهپورشو پهن کرده بود رو ماشین چاپ.»
حکومت چاپ زیارتنامههایی را که دستاویزی برای گدایی شده، منع کرده است ولی دایی بزرگ برای ادامۀ زندگی چارهای جز زیر پا گذاشتن قانون ندارد و به تکثیر مخفیانۀ این زیارتنامهها مشغول است و وابستگی مطلق زندگیِ او را به این کار غیر قانونی نشان میدهد و اینکه پول بخور و نمیری از فروش این زیارتنامهها بهدست میآورد. وضعیت دایی کوچک هم بهتر از حال و روز دایی بزرگ نیست. هر دو قربانی فقر وفلاکتاند. به قول سیّد علی: «هر دو سَروتَه یک کرباسن.»
در داستان راوی اشاره به قسمتهایی از بدن دایی کوچک میکند:
«از دریچۀ کوچکِ روبهرو که نگاه کردم، آفتاب یه جورِ سردی بالای مهمانخانه میلرزید. یک دفعه پاهای دایی کوچک پیدا شد.»
و در قسمت دیگری به نقص عضو دایی کوچک اشاره میکند: «که عباس کوچولوشو با تنها دستش بغل کرده بود و آستین راستش، خالی، کنارِ تنش تکان میخورد.» و مجدد در طول داستان تکرار میشود: «دایی آستینِ خالی راست را با دست چپ گرفت و دهن عباسشو تمیز کرد؛ با دست چپ آستین خالی دست راست را گرفته بود؛ تنها دستش را که آزاد بود دورِ سر تکان میداد و میخندید و فحش میداد؛ دایی کوچک با تنها دستش من و دایی بزرگو هُل میداد.» تمام رفتارهای پرخاشگرایانۀ دایی کوچک از اضطراب بنیادینی نشأت میگیرد که مربوط به همان نفص عضوش است که باعث شده فردی مردمستیز باشد.
همۀ این موارد معضلات تنیده شده در ببن اقشار فقیر و مسائل مربوط به دشواریها و واقعیتهای نامأنوس فقر و فلاکت است که به غیر از گرسنگی، فقدان عضوی خاص، همه را به وضوح نشان میدهد. در داستان همچنین مسئلۀ گرسنگی هم چندین بار تکرار شده است. پس از آزاد شدن از گداخانه، راوی در پاسخ به سؤال سیدعلی که میپرسد: «کجاها بودی پسر؟» میگوید: «با عمو رفته بودم مُفت خوری.» و در جای دیگری گفته میشود که: «بهتره باز بری پیش حاج عباسِ سوهانپز. پیش دایی بزرگ که شکم آدم سیر نمیشه… دایی بزرگ همیشه خدا گشنهس.»
یا این که داییکوچک بعلت علیل بودن دستش، با دندانهایش نان را برای فرزندش خُرد میکند و آن را در کاسۀ دوغ میریزد تا عباسش بخورد که این خود تصویری رقتانگیز از فقر است.
در عین حال نان و دوغ غذای دایی بزرگ و راوی هم هست وآنها مجبورند از این طریق خودشان را سیر کنند.
در آخر داستان باز هم گرسنگی به عنوان موضوع برجستۀ داستان بیان میشود. پس از توقیف دستگاه چاپ دایی بزرگ، راوی همراه با دو دایی راهی گورستانی میشوند که مراسم ترحیم در آنجا برقرار است تا راهی برای سیر کردنشان بیابند. تقابل بین سیری و گرسنگی، پلو و آش زندگی بین دارا و ندار را به خوبی به تصویر میگشد.
انتخاب زمان داستان هم اواخر پاییز و اوایل زمستان است که نشاندهندۀ غم و مرگ طبیعت است. راوی خطاب به دایی بزرگ متذکر میشود: «همه کارا گداییه و هم گِدان. من یه جورشم و تو هم یه جورشی.»
کلماتی مانند: هولفدونی، دخمه، زیرزمین، قطاری زنگزده، درختهایی که میوه به بار نمیآورند همه نمادی از دنیای تیره و تارِ زندگی افراد بیبضاعت و فقیر را نشان میدهند. دنیای فرودستان که سراسر زندگیشان ویران و دشوار است.
قسمت عمدۀ اتفاقهای این داستان هنگام تاریکی هوا و در شب رُخ میدهد: «هوا که تاریک میشد، من با خورجین پُر میزدم بیرون.»
دایی بزرگ در تاریکیِ شب از مأموران میگریزد: «بیخبر بساطشو جمع کرده، شبانه فلنگو بسته بود.» و انتقال دستگاه چاپِ دایی بزرگ در تاریکی انجام میشود: «از وسط چند تا درخت گذشتیم و رفتیم تویِ تاریکی، کنار دیوار کوتاهی ماشین متوفیات ایستاده بود.» در کل داستان نشان میدهد که محرومان و بینوایان یا به درون تاریکی میروند و یا از دل تاریکی ظاهر میشوند. جملهای که بیشترین تأکید را بر تاریکی دارد، ورود و خروج عمو با تأکید بر تاریکی است: «عمو را دیدم که پنجۀ ابوالفضل به دست از توی روشنایی آمد و رفت توی تاریکی. و من دوباره خزیدم توی تاریکی.»
در این جهان محنتزده، تاریکی همهجا را فرا گرفته است و حتی روشنایی ماه توسط چیز سیاهی که آن را آرامآرام از ته میخورد به ظلمت تبدیل میشود. یکی از گدایان میگوید: «یه چیزِ سیاهی روی ماه افتاده و باهاش گلاویزه.» انگار که بختک سیاهی بر زندگی این بیخانمانها افتاده و نور هستی را در آنها خاموش میکند و اینکه گدایی میپرسد: «چطور میشه که ماه میگیره؟»، هیچکدامشان حرفی برای گفتن ندارند. در خاتمه اینکه اهمیت به تصویر کشیدن خاکسترنشینها حکایت از مردمانی است که با اینکه زخمخورده هستند ولی در بدترین حالت سختیهای زندگی را تحمل میکنند و میمانند■.