وقتی صحبت از داستان یا رمان فانتزی میشود، ذهن میرود سمت چند هزار صفحه داستان و یه دریا شخصیت و اسامی زیاد و سرگذشتهای پر شمار؛ ولی دیوید گمل خلاف این قضیه را ثابت کرد؛ در رمان اسطوره، اولین رمان این نویسنده، واقعاً اسطوره خلق میکند.
حماسهای خلق میکند که بسیار خواندنی است. خواننده رمان اسطوره با خود میگوید کاش از ماجراهای دراس اسطوره (شخصیت اصلی رمان) باز بیشتر بخواند؛ دیوید گمل انتظار خوانندهها را برآورده میکند و ماجراهای خواندنی دیگری از این شخصیت منتشر میکند. از خاطره خوش خواندن رمان اسطوره بگذریم. رمان شوالیههای بدنام داستان مستقلی دارد و تک جلدی است. نه پیش درآمد دارد نه دنباله و با این حال داستان کامل با شخصیتهای کامل، چند بعدی و پرداخت شدهای دارد. به نوعی رمان شوالیههای بدنام دوره نویسندگی برای کسانی است که شاید بخواهند رمان فانتزی هم بنویسند. گره گشایی، شخصیت پردازی، گذشته و آینده شخصیتها، نوع روایت، نوع پرداخت، تعلیق و .... ریتم سریع همه چیز در شوالیههای بدنام بی نظیر است. به نوعی گفته میشود رمان خوب رمانی است که در صفحات اول و همان پاراراگراف اول قلابش خواننده را بگیرد و به دنبال خود بکشد. رمان شوالیههای بدنام فراتر از این حرفهاست. گره افکنی در این رمان طوری است که مثلاً در صفحهای گرهای افکنده میشود و در در حداکثر دو سه صفحه بعد گره گشایی میشود؛ این روند تا پانصد صفحه ادامه پیدا میکند و خواننده تا رمان را تمام نکند، کتاب را زمین نمیگذارد. زاویه دید سوم شخص دوربینی است و هر چند صفحه (نه هر فصل) از دید یک شخصیت داستان روایت میشود. زمان در داستان خیالی است و شاید مربوط به قرون وسطی باشد؛ مکان در سرزمینی خیالی به نام گابالا میگذرد. اما خیال فقط در زمان و مکان داستان خلاصه میشود؛ شخصیتها پرداخت بسیار واقعی و چند بعدی دارند و طوری هستند که خواننده پانصد صفحه با آنها زندگی میکند. داستان شوالیههای بدنام در مورد جادوگری به نام اولاتار است؛
اولاتار دروازهای به دنیای دیگر باز میکند و نه شوالیه را برای هدف و علتی خاصی به درون دروازه میفرستد. اما ماهها از شوالیهها خبری نمیشود و اولاتار شوالیههای مرده میپندارد و خودش را سرزنش میکند. در این میان نوجوان برده زادهای به نام لامف هادا را به شاگردی خود قبول میکند و شروع به تعلیم او میکند. به طور ناگهانی یکی از نه شوالیهای که اولاتار به دروازه سیاره فرستاده بود سر و کلهاش پیدا میشود؛ شوالیه که نامش مانانان است کلاه خود به کلهاش قفل شده است و در به در دنبال اولاتار است که شاید بتواند طلسم قفل کلاه خود را بشکند و دنبال دوستان شوالیه خود بگردد. یکی از جالبترین نکات این رمان خواندنی دیالوگهایی که بین شخصیتها رد و بدل میشود. خواننده تیزهوش میداند که دیالوگ نباید بی فایده و هرز باشد. در این رمان کلمهای از زبان شخصیتها روایت نمیشود مگر این که در گره افکنی داستان تاثیری داشته باشد. نکته دیگر این که خواننده در این رمان هیچ شخصیت خوب مطلق یا بد مطق پیدا نمیکند. حتی اولاتار که فکر خواننده میرود به این سمت که خوب مطلق است، اشتباهات فاحشی مرتکب میشود که مو بر تن خواننده راست میکند. شخصیتها در این رمان خاکستری هستند؛ از آن نوع خاکستریهایی که به هیچ عنوان قابل پیش بینی نیستند که همین غیرقابل حدس بودن داستان خوانش آن را بسیار لذت بخش میکند.
قسمتی از رمان:
آرین بعد از هفت روز سرگردانی در جنگل، خسته بود و پاهایش تاول زده بود. دوباره مجبور شده بودند در مقابل نیزهداران پیشروی شاه پنهان شوند و سه روز قبل به دهکدهای نابودشده با اجساد در حال فساد رسیده بودند. آرین نمیتوانست آن منظره را فراموش کند؛ آنها وجودش را از وحشت انباشته بودند و احساس تهوع داشت. عبادی آنجا گشته بود و ردپاها را وارسی کرده بود. اونا از شمال و جنوب حمله کردن. صبح زود. آتیش صبحانه تازه روشن شده بود. دهاتیها جایی نداشتن فرار کنن. شاید ده دوازده نفر سمت مشرق فرار کرده باشن. ولی اسبها دنبالشون کردن. باید گرفتار شده باشن.
آرین گفت: «این کشت و کشتار بیمعنیه. چی میخواستن به دست بیارن؟»
عبادی شانههایش را بالا انداخت: «وحشت. اسلحه خوب باعث میشه مردم ازت بترسن.»
شیرا پرسید: «تو از این جور قصابیها اغماض میکنی؟ چهطور آدمی هستی؟»
عبادی پرسید: «معنیاش چیه؟ اغماض؟»
آرین توضیح داد: «یعنی با این کارها موافقی.»
«موافق نیستم. سوالو جواب دادم. چی به دست میآرن؟ زمان پدربزرگم، خان میرفت به جنگ و غارت شهرهای دشمن. میرفت به اولین شهر و بهشون اخطار میداد: تسلیم بشن و فقط ثروتشون رو از دست بدن؛ اگه بجنگن همه از بین میرن. دفعه اول اونا همیشه میجنگیدن. ولی بعد خان همه زندانیا رو میبرد بیرون شهر و هر مرد و زن و بچهای رو میکشت- به جز یکی. این یکی رو میفرستاد شهر بعدی. اونا زود تسلیم میشدن.»
شیرا گفت: «بازم کارش وحشتناک بوده.»
عبادی دستهایش را از هم گشود. «دنیا همین راهو میشناسه. خیلی از مردم حالا دارن از جنگل فرار میکنن خونوادههاشونو نجات میدن. اینجوری سپاه شورشیها کوچیک میشه. میفهمی؟ مشکل سپاه کوچیک کمتر از سپاه بزرگه. باید زودتر بریم سیتائرون.»
بعد از ظهر روز پنجم آرین کنار گذرگاه نشست و پاشنه پوتینهای سواریاش را نگاه کرد. یکی کاملاً رفته و ساییده شده بود. دیگری درزهایش شکافته بود.
به شیرا گفت: «نگاهشون کن. میدونی چقدر میارزید؟»
شیرا خندید: «آرین بیچاره! زندگی جنگلی بهت نمیسازه»
عبادی هیس کرد: «ساکت باشین!» شمشیر کوتاهش را از غلاف بیرون کشید.
آرین پرسید: «چی شده؟»
سه مرد از زیر بوتهها بیرون پریدندو آرین به یک طرف شیرجه رفت و روی زمین غلت زد. از جایش پرید و دست به کمربندش برد، دو مهاجم دیگر روی پشتش پریدند و او را به زمین دوختند. ■