• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • ترجمه داستان «ناخدای کشتی» نویسنده «هِنری بِستون»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»/ اختصاصی چوک

ترجمه داستان «ناخدای کشتی» نویسنده «هِنری بِستون»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

esmaeile poorkazem

در دوران‌های پیش از این، ماهیگیر جوان و مهربانی زندگی می‌کرد. او سحرگاهان از خواب بر می خاست و به تنهائی با قایق بادبانی خویش به ماهیگیری در پهنۀ وسیع دریا می‌پرداخت. یک روز صبحدم باد بسیار آرامی می‌وزید.

قطعات کوچکی از ابر در گسترۀ آسمان دیده می‌شدند.

هوا اندکی سرد شده بود.

سپیدۀ صبح در حال دمیدن بود و هوا کم کم به روشنی می‌گرائید. امواج کوتاه و پهن به آرامی حرکت می‌کردند و به آرامی خودشان را به ساحل می‌رساندند.

ماهیگیر جوان که اینک تا حدود زیادی از ساحل فاصله گرفته بود، لنگر قایق بادبانی را به دریا انداخت. او سپس قلاب ماهیگیری را برای آغاز صید آن روز به دریا پرتاب کرد.

هنوز لحظاتی نگذشته بود که ناگهان قایق ماهیگیری با شدت به تکان خوردن افتاد و سطح آرام و آبی دریا دچار آشفتگی و کف آلودی شدیدی شد.

در وسط آب‌های آشفته، مرد ماهیگیر با شگفتی بسیار زیاد مردی را با لباس هائی که سراسر از فلس‌های سیاه و براق پوشیده شده بود، مشاهده کرد.

ماهیگر جوان شاهد بود که آن مرد در حال مبارزه با یک ماهی بسیار بزرگ قرمز رنگ است. او می‌دید که نبردی شدید برای مرگ و زندگی در بین آندو جریان دارد.

مرد دریائی سعی داشت، تا با خنجری که دارای تیغۀ کوتاه و براّق بود، به ماهی بزرگ ضربه بزند و ماهی بزرگ نیز تلاش می‌کرد، تا همچون گرگ گرسنه بدن دشمنش را پاره پاره بکند.

این زمان ماهی بزرگ با حرکتی سریع که به بدن فلسی درخشانش داد، به طرف مرد دریائی یورش برد و مرد دریائی با اطمینان از بازوهای قوی و دراز خویش از این حمله گریخت.

ماهی بزرگ ناگهان با حرکتی سریع خودش را کاملاً از آب به بیرون پرتاب کرد ولیکن لحظه کوتاهی پس از آن بلافاصله در مقابل مرد دریائی بر سطح آب فرود آمد و با دُم بلند و قدرتمند خویش ضربت وحشتناکی بر مرد دریائی وارد ساخت.

مرد دریائی که با دریافت چنان ضربت مَهیبی برای لحظه‌ای گیج و حیران مانده بود، به حالت مرگ بر سطح آب افتاد.

این زمان مرد جوان به سرعت نیزه ماهیگیری خویش را از کف قایق برداشت و آن را با تمام قدرتش به داخل بدن ماهی بزرگ قرمز رنگ فرو برد.

زخم نیزۀ ماهیگیر آنچنان بر بدن ماهی بزرگ کُشنده بود، که باعث شد، تا موجود عظیم قرمز رنگ به درون آب‌های تیرۀ اعماق دریا فرو برود و خون تیره‌اش تمامی آب‌های اطراف را فرا گیرد.

مرد دریا با آخرین رمق خویش به تکاپو افتاد و با دست‌های چند شاخه‌اش به لبۀ قایق ماهیگیر چنگ انداخت.

او درحالیکه از درد شدیدی رنج می‌برد، به ماهیگیر گفت: من پادشاه اعماق دریا هستم.

من زندگی خود را مدیون ضربۀ به موقع شما هستم لذا وجداناً شما را لایق دریافت جایزه‌ای ارزشمند می دانم. اینک این ماهی نقره‌ای کوچک را از من بگیرید زیرا پس از این می‌تواند برایتان خوشبختی به همراه بیاورد.

شما هرگاه زندگی خویش را در مخاطره دیدید و در خطر مرگ قرار گرفتید، باید آن را به دریا بیندازید، تا به دنبال من بیاید و مرا برای نجات جانتان مطلع سازد.

مرد ماهیگیر از پادشاه اعماق دریا تشکر نمود و ماهی نقره‌ای کوچک را از او پذیرفت.

ماهی نقره‌ای کوچک در حدود اندازه انگشت کوچک دست انسان بود و چشمانی به رنگ سنگ مروارید داشت.

ماهیگیر جوان پس از آنکه از دریا به خانه برگشت، طلسم ماهی نقره‌ای کوچک را با یک زنجیر ظریف به گردن خویش آویخت.

از صبح آن روز به بعد، همه چیز در زندگی مرد جوان تغییر کرد و جملگی اوضاع بر وفق مراد وی شکل می‌گرفتند.

قایق وی دیگر هیچگاه سوراخ نگردید و دچار نشت آب دریا به داخل آن نشد. او پس از آن هیچگاه در طوفان‌های دریائی گرفتار نگردید. ماهی‌های زیادی به محض اینکه قلاب و تور ماهیگیربی را در آب دریا می‌انداخت، به صید او می‌افتادند.

مرد ماهیگیر در ضمن یک تا دو سال آنچنان در زندگی کامیاب گردید، که به یکی از ثروتمندان منطقه بندری تبدیل شد.

او پس از آن توانست یکی از بهترین و بزرگترین کشتی‌های تجاری دنیا را خریداری نماید و به یک ناخدای کشتی تجارتی

 تبدیل گردد.

مدتی پس از آن، هیچ شخص دیگری در سراسر پهنۀ دریا یارای برابری با اعتبار، شکوه و جلال ماهیگیر جوان را نداشت.

او در یکی از مسافرت‌هایش به سرزمین سرد و مه آلود "جامه‌های پشمی" بادبان بر کشید. ساکنین آنجا دائماً در معرض سرمازدگی سر و صورت قرار داشتند و هیچ لباسی بجز جامه‌های پشمی قرمز رنگ در بر نمی‌کردند.

او سپس به تجارت در بخش‌هایی از "سرزمین مخمل‌های زیبا" پرداخت. ساکنین آنجا به پوشیدن لباس‌های مخملی عادت داشتند و دیوارهایشان را با آویزه‌های مخملی و کف اتاق‌هایشان را با قالی‌های مخملی می‌پوشاندند.

کشتی او در یک صبحگاه دلپذیر درحالیکه باد شمال به آرامی می‌وزید، به سرزمین‌های شرقی وارد شد. ناخدای جوان از کشتی در ساحل پیاده شد و برای داد و ستد کالای بازرگانی به بازار شهر رفت.

او از ابتدای بازار شهر به طرف انتهای خیابان به راه افتاد. افراد مختلفی به دنبال وی قدم بر می‌داشتند، تا کالاهای خویش را به وی بفروشند.

برخی از این افراد به عَرضۀ پرندگان رنگارنگی می‌پرداختند، که آنها را از جنگل‌های بسیار دور صید کرده بودند.

برخی دیگر از آنان انواع مختلف لباس را در مقابلش تکان می‌دادند و او را به خریدن کالاهای خویش ترغیب و تشویق می‌نمودند.

برخی دیگر نیز به ارائه قمقمه‌ها و بطری‌های زیبا و متنوعی از جنس برنز و مس می‌پرداختند.

در انتهای خیابان، ناخدای کشتی یک بساط بسیار کوچک را پیدا کرد که بر روی آن چند دوجین از کیسه‌های چرمی قهوه‌ای رنگ با حالتی باد کرده و پف آلود قرار داشتند.

ناخدای جوان به مرد قد بلند و لاغر اندامی که دارای چشمانی قهوه‌ای رنگ بود و تصدّی مغازه را بر عهده داشت، گفت: اینها چیستند؟

مرد فروشنده در پاسخ گفت: جناب ناخدا، اینها نمونه هائی از باد شمال هستند.

اگر شما قصد رفتن به جنوب را دارید، بهتر است که از ما کیسه‌ای قابل اعتماد از "باد خنک و آرام شمال" خریداری نمائید. او آنگاه یکی از کیسه‌های چرمی قهوه‌ای رنگ را از روی بساط برداشت و به ناخدای جوان نشان داد.

امّا اگر قصد رفتن به شرق را دارید، بهتر است مقداری از بهترین نمونۀ "تندبادهای غربی" را به همراه ببرید.

او اضافه کرد: من انواعی از تمامی این بادها را استثنائاً امروز با کمترین بهاء به فروش می‌رسانم. در حقیقت بهائی که شما برای خریدن این بادها می‌پردازید، بسیار کمتر از مخارجی است، که من برای تهیّه آنها هزینه کرده‌ام.

اکنون شما مایلید که نمونۀ کدامیک از این بادها را به همراهتان ببرید؟

ناخدای جوان پاسخ داد: من مقداری از "بادهای گرم و سوزان شرقی" را می‌خواهم.

او سپس پنجاه سکه طلا بر روی پیشخوان گذاشت و کیسه‌ای را که مرد فروشنده به وی داده بود، برداشت و قدم زنان از آنجا دور شد.

این زمان تمامی این کیسه‌های چرمی بسیار شبیه هم بودند لذا فروشنده بجای اینکه "بادهای گرم و سوزان شرقی" را به ناخدای جوان بدهد، اشتباهاً به او "طوفان‌های سَهمناک" را فروخت.

مدتی گذشت و ناخدای کشتی مجدداً به دریا رفت امّا او خوشبختانه طوفان حبس شده‌ای را که خریداری کرده بود، در گنجه‌ای باقی گذاشت و قصد داشت که از آن در مسافرت‌های بعدی به سمت سرزمین‌های سرد شمالی استفاده نماید.

ناخدای جوان بزودی به "سرزمین ابریشم" رسید. سرزمینی که بهترین و باشکوه‌ترین لباس‌های دنیا را در آنجا تولید می‌کردند. تمامی ساکنین آنجا فقط از لطیف‌ترین و فاخرترین لباس‌ها بر تن می‌کردند. آن‌ها تمامی دیوارها و سقف خانه‌هایشان را با پارچه‌ها و منسوجات ابریشمی می‌پوشاندند.

خورشید در "سرزمین ابریشم" همواره می‌درخشید و پرندگان زیبا با پر و بال‌های زیبای ابریشمی بر فراز درختانی با برگ‌های سرخس مانند به چهچهه می‌پرداختند.

این زمان "سرزمین ابریشم" تحت سلطۀ یک پرنسس بسیار زیبا بود.

پرنسس زیبا فقط هجده سال از عمرش می‌گذشت ولیکن نسبت به سن و سال خویش اندکی درشت‌تر و قد بلندتر می‌نمود.

پرنسس دارای چشمانی درشت و دوست داشتنی به رنگ قهوه‌ای ملایم بود.

زمانیکه کشتی بزرگ و زیبای ناخدای جوان به لنگرگاه "سرزمین ابریشم" رسید آنگاه با وقار و شکوه زیادی آب‌های فیروزه‌ای رنگ آن را شکافت و بسوی ساحل به پیش رفت.

انوار خورشید بر بادبان‌های سفید متمایل به نقره‌ای آن می‌درخشید.

پرنسس اتفاقاً این زمان در حال استراحت در زیر یک سایبان ابریشمی بر فراز سقف قصر مجلل خویش بود.

پرنسس نیم نگاهی به سمت کشتی بزرگی که به ساحل نزدیک می‌شد، انداخت و به همراهان فریاد زد: ببینید که چه کشتی بزرگ و زیبائی به طرف بندرگاه سرزمین ما می‌آید. آن کشتی احتمالاً مملو از کالاهای شگفت انگیز و زیبا می‌باشد.

بنابراین دستور می‌دهم که فوراً پیامی از جانب من برای ناخدای آن کشتی ببرید و به او اطلاع بدهید، که من بسیار تمایل دارم تا او را صبح فردا در کشتی زیبایش ملاقات نمایم.

صبح روز بعد، پرنسس زیبا طبق قراری که گذاشته بود، به موقع از کشتی بزرگ ناخدای جوان بازدید به عمل آورد زیرا کشتی در اسکلۀ نزدیک قصر وی لنگر انداخته بود. به افتخار ورود پرنسس همه جای کشتی را آب و جارو کرده بودند.

کارگران کشتی تمامی عرشۀ کشتی را سائیده و کاملاً برق انداخته بودند.

آن‌ها زیباترین قالی هائی را که از جزایر شرقی تهیّه کرده بودند، بر روی عرشه وسیع کشتی گسترانیدند.

کالاهای ارزشمند در زیر سایبان‌های زیبا به نمایش گذاشته شدند.

پرده‌های منقوش فاخر و گران بهاء

البسه شگفت انگیز و بسیار دلفریب

ادویه هائی که از جزایر شرقی آورده شده بودند.

کوزه‌های طلا و نقرۀ ساخت کوههای "آدامانت"

جواهراتی که انگار از بیابان‌های سطح ماه جمع آوری شده بودند.

این زمان ناخدای کشتی اجباراً چشمانش به پرنسس افتاد و برای لحظاتی نگاهش را بر وی دوخت.

سپس به این اندیشید که پرنسس احتمالاً شگفت انگیزترین بانوئی است، که تاکنون دیده است.

پرنسس زیبا در طی بازدید از کالاهای کشتی، دو یا سه دفعۀ دیگر نیز در مسیر ناخدای جوان قرار گرفت ولیکن هر دفعه فقط با نظر اجمالی و رفتار مؤدبانۀ وی مواجه گردید.

پرنسس بر این باور بود، که ناخدای جوان باوقارترین، مؤدب‌ترین و شجاع‌ترین مردی است، که تا آن زمان ملاقات کرده است.

پرنسس به ندیمه‌هایش دستور داد که چندین چیز شگفت انگیز را که از کالاهای کشتی بزرگ برگزیده است، به قصر او ببرند و خودش به نظر انداختن به برخی دیگر از کالاهای تجاری پرداخت.

این زمان چشمان پرنسس زیبا بطور تصادفی بر ماهی نقره‌ای کوچکی افتاد، که با زنجیر زیبائی بر گردن ناخدای جوان آویزان بود لذا پرسید: بفرمائید که آن ماهی نقره‌ای کوچک چیست؟

ناخدای جوان پاسخ داد: آه، این یک چیز کم ارزش دریائی است که یک دوست قدیمی مدتی پیشتر آن را به من داده است.

ناخدا در چشمان و رفتار پرنسس خواند که او تمایل بسیار زیادی به داشتن آن طلسم دارد بنابراین به پرنسس زیبا گفت: اگر علیاحضرت حاضر به پذیرفتن آن هستند، پس با کمال میل به ایشان تقدیم می‌نمایم.

ناخدای کشتی جوانمردانه و با قدری بی ملاحظگی ماهی نقره‌ای کوچک را از زنجیر گردنش خارج ساخت و به پرنسس زیبا تقدیم نمود.

پرنسس نیز با لبخندی دلپذیر آن را به عنوان یک هدیه ارزشمند از جانب ناخدای جوان پذیرا گردید.

شیپورهای نقره‌ای برای اطلاع دادن همراهان پرنسس توسط ندیمه‌هایش به صدا در آمدند.

خدمتکاران تمامی چیزهای گران بهائی را که پرنسس از کالاهای ناخدای جوان انتخاب کرده بود، جمع و جور کردند و آنگاه گروه سلطنتی با رضایتمندی بسوی قصر به راه افتادند.

پرنسس و همراهانش درحالیکه قاه قاه می‌خندیدند و در مورد داد ستد آن روزشان به گفتگو می‌پرداختند، شاد و خندان گام بر می‌داشتند.

در طی چند روز آتی، ناخدای کشتی تمامی کالاهایش را به فروش رسانید و با بار کالاهای جدیدی که از آنجا تهیّه کرده بود، مجدداً رهسپار دریاها شد.

ناخدای جوان پس از آن به هر سرزمین که می‌رفت، سیمای زیبای پرنسس "سرزمین ابریشم" با وی همراه بود و مرتباً در خاطرش نقش می‌بست.

پرنسس زیبا نیز اغلب بر روی بالکن بادگیر قصر سلطنتی و در زیر سایبان ابریشمی می نشست و تصویری از ناخدای جوان مدام در جلوی چشمانش رژه می‌رفت.

پرنسس زیبا مدام به ناخدای جوان کشتی تجاری می‌اندیشید و رفتار متین و باوقار او را نمی‌توانست از دفتر خاطراتش بزداید.

سه ماه از این ماجرا گذشت.

پرنسس در این افکار غوطه ور بود، که احتمالاً زمان آن فرا رسیده است که ناخدای جوان مجدداً به "سرزمین ابریشم" بازگردد. او قصد داشت که به مناسبت بازگشت ناخدای جوان به آن سرزمین دستور بدهد که سریعاً امکان بازدید وی را از برج و باروی قصر سلطنتی فراهم آورند.

صبح روز بعد، درست زمانیکه پرنسس در حال صرف صبحانه در تختخواب ابریشمی زیبایش بود، برایش خبر آوردند که سر و کله یک کشتی تجاری بزرگ در فاصله‌ای دور از بندرگاه پیدا شده است.

پرنسس پرسید: آیا آن کشتی متعلق به همان ناخدای جوان است؟

پیام رسان گفت: علیاحضرتا، من از این موضوع بی اطلاع هستم زیرا کشتی هنوز در اسکله لنگر نینداخته است و فعلاً چندین کیلومتر با ساحل فاصله دارد.

پرنسس به سرعت از رختخواب بیرون پرید و بدون اینکه منتظر خدمتکاران شبستان بماند، تا لباس‌هایش را تعویض نمایند، شتابان از طریق پله‌ها بسوی بالکن قصر رفت. او بزودی مشاهده کرد، که یک کشتی تجارتی بسیار بزرگ با بادبان‌های بر افراشته به کمک باد مساعد ملایمی که در حال وزیدن بود، به آرامی به سمت بندرگاه در حرکت می‌باشد.

کشتی نزدیک و نزدیک‌تر آمد، تا اینکه پرنسس می‌توانست حتی مردان روی عرشۀ آن را تشخیص بدهد.

پرنسس ناگهان و بطور غیر ارادی بواسطه آنچه می‌دید، جیغ کوتاهی کشید و سراسیمه به سمت پائین پله‌ها دوید.

در همین زمان زنگ‌های بزرگ "سرزمین ابریشم" به صورت سراسری شروع به نواختن نمودند و صدای ضربات طبل در تمامی شهر برخاست.

کشتی که در حال نزدیک شدن به ساحل آن سرزمین بود، در واقع جزو کشتی‌های راهزنان دریائی محسوب می‌شد زیرا یک پرچم سیاه هولناک با علامت جمجمه که نشانۀ دزدان دریائی بود، بر اثر وزش باد شمال از دکل بلندش در اهتزاز دیده می‌شد.

سراسیمگی و اغتشاش عظیمی در تمامی "سرزمین ابریشم" بوقوع پیوست.

اطلاع رسانی سراسری به ساکنین با به صدا در آوردن زنگ‌های بزرگ و نواختن طبل‌های عظیم با سرعت زیادی انجام می‌گرفت. مردم با دستپاچگی از طریق خیابان‌ها و کوچه‌ها به سمت برج و باروهای قصر سلطنتی روانه گردیدند، تا پناهگاهی بیابند و از گزند تهاجم دزدان دریائی در امان بمانند.

بسیاری از مردم نیز که دلبستگی بیشتری به مال و اموال خویش داشتند، به مخفی کردن آنها در جای جای خانه‌هایشان می‌پرداختند.

قصر سلطنتی به سرعت برای یک محاصره نسبتاً طولانی آماده می‌شد.

بزودی فحش و ناسزا دادن به دزدان دریائی از هر گوشه‌ای به گوش می‌رسید.

مردم می‌گفتند، که دزد دریائی معروف به "ریش سیاه" بزودی به آنجا وارد خواهد شد و تمامی شهر را تاراج خواهد کرد.

مردم نقل می‌کردند، که دزد دریائی "ریش سیاه" به هر خانه‌ای که وارد می‌شود، حتی تمامی کشوها و کمدهای لباس را خالی می‌کند و صاحبخانه را از هستی ساقط می‌سازد.

او حتی نامه‌های خصوصی افراد را از گنجه‌ها خارج می‌نماید و آنها را با اشتیاق در جلوی سایرین می‌خواند و لذت می‌برد.

او ساعت‌های دیواری را که تمایلی به بردن آنها ندارد، از جا در می‌آورد و بر زمین می‌کوبد.

او بشکه‌های آب دریا را به داخل آشپزخانه‌ها سرازیر می‌سازد، تا زندگی عادی ساکنین را مختل نماید.

دزدان دریائی جیب‌هایشان را با هر چیز با ارزشی که در خانه‌های ساکنین بیابند، پُر می‌سازند و با خود می‌برند.

ساکنین عقیده داشتند که اگر دزدان دریائی فقط به برداشتن زیورآلات، اثاثیه نقره و آذوقه‌ها اکتفاء نموده و سپس از آنجا بروند و مردم را بلافاصله از شرّ خویش خلاص کنند، نباید موجب نگرانی و وحشت آنها باشد درحالیکه هجوم افراد شرور، جیره خواران پادشاه پیر "کوههای صدف دریائی" و خواستگاران رَد شدۀ پرنسس زیبا ممکن است، از این فرصت استفاده نمایند و برای تصرّف اموال و دارائی‌ها به قصر سلطنتی هجوم آورند و به پرنسس صدمه بزنند.

این زمان عاقلانه بنظر می‌آمد که پرنسس زیبا خودش را در قصر مستحکم خویش محبوس سازد، تا از خشم بی حد و حصر دشمنان داخلی و مهاجمان خارجی مصون بماند.

ولگردان و افراد شرور در همراهی با دزدان دریائی مهاجم به دفعات تلاش نمودند، تا دروازه استوار قصر را باز کنند امّا تمامی سعی و تلاش آنها بی فائده مانده بود.

سرانجام گروه دزدان دریائی و اشرار تصمیم گرفتند، که اطراف قصر پرنسس را به محاصره در آورند.

برای چهار روز همه چیز به اندازه کافی برای پرنسس و سایر مردمانی که در قصر پناه گرفته و اینک به محاصره در آمده بودند، به خیر و خوشی گذشت.

پس از گذشت شش روز تمامی غذاهایی که در قصر پرنسس ذخیره داشتند، خاتمه پذیرفت.

در پایان روز هشتم، پرنسس دریافت که اگر وضع به همین منوال باشد آنگاه او مجبور است، تا صبح روز بعد تسلیم مهاجمان گردد.

این زمان پرنسس با قلبی غمزده و اندوهگین به یکی از برجک‌های قصر سلطنتی‌اش پناه برد و با نگرانی به دور دست‌های اقیانوس بیکران چشم دوخت.

پرنسس امیدوار بود که چشمش به یک کشتی بادبانی در حال عبور بیفتد، تا شاید بتواند از آنها تقاضای کمک نماید امّا تنها چیزهائی را که از آن بالا مشاهده می‌نمود، شهری متروک و غمزده و یک کشتی بزرگ مملو از دزدان دریائی می‌شدند، که در خلیج لنگر انداخته بود.

یک ساعت بعد، پرنسس مجدداً به برجک بلند قصر رفت و به دور دست‌های اقیانوس نظر انداخت امّا نظیر دفعه پیشین هیچ نشانه‌ای از عبور کشتی‌ها در پهنه وسیع اقیانوس شاهد نبود.

ناامیدی وحشتناکی بر سراسر وجود پرنسس زیبا مستولی گردید امّا با این حال یکبار دیگر از برجک قصر سلطنتی بالا رفت، تا نگاه چند باره‌ای بر پهنه‌های وسیع و دوردست اقیانوس بیندازد.

پرنسس ناگهان در انتهای بستر اقیانوس و در فاصله‌ای بسیار دور توانست کشتی ناخدای جوان را تشخیص بدهد.

پرنسس با دیدن کشتی ناخدای شرافتمند و شجاع آنچنان ذوق زده شد، که نزدیک بود از خوشحالی غَش کند ولیکن توانست کنترل رفتار خویش را سریعاً بازیابد زیرا چنین رفتاری را از کوچکی به او آموخته بودند.

پرنسس آنگاه از پله‌های برجک قصر پائین آمد و به حیاط وسیع قصر رفت.

او سپس با صدای بلند و رسا هر آنچه را که دیده بود، برای ساکنین و مردمی که به قصر پناه آورده بودند، باز گفت.

در اندک زمانی تمامی آنهائی که از شدت گرسنگی احساس ضعف و ناتوانی می‌کردند، قوّت قلب یافتند و به طرف برجک‌ها و پنجره‌های قصر شتافتند، تا آنچه شنیده بودند، اینک با چشمان خویش شاهد باشند.

کشتی عظیم ناخدای جوان به سمت بندرگاه در حرکت بود.

مردمی که به نظاره ایستاده بودند، بزودی مشاهده کردند که او در لنگرگاه پیاده می‌شود.

آن‌ها می‌دیدند که قایق‌ها به آب انداخته شدند و ملاحان سوار قایق‌ها گردیده و اندکی بعد در ساحل پیاده شدند.

بزودی ملاحان و دزدان دریائی با تفنگ‌ها و شمشیرهایشان به جان همدیگر افتادند.

صدای چکاچاک و فرود آمدن شمشیرهای فولادین و آخته بر همدیگر تا برجک‌های بلند قصر می‌رسید.

جنگ تن به تن وحشتناکی در کوچه‌ها، خیابان‌ها و میادین بندرگاه جریان داشت.

افسوس، ملاحان کشتی تجاری در روز روشن به راحتی هدف تیرها و گلوله‌های دزدان دریائی قرار می‌گرفتند و زخمی می‌شدند. تعدادی از آنها نیز در این درگیری‌ها کشته شدند.

ناخدای جوان نیز ضربتی بر سرش وارد شد آنچنانکه در اثر شدت آن از خود بیخود گردید و بر زمین افتاد.

ملاحان که خودشان را بدون رهبر می‌دیدند، بزودی محاصره شدند و به اسارت دزدان دریائی در آمدند.

دزدان دریائی که با این پیروزی جسورتر شده بودند، گرد هم آمدند و مجدداً به قصر پرنسس یورش بردند.

آن‌ها آنچنان با شدت به دروازۀ قصر حمله گردیدند، که در اندک مدتی آن را گشودند.

مهاجمان به سرعت قصر را به تصرّف خویش در آوردند.

آن‌ها همۀ وسایل قصر سلطنتی را تاراج کردند و افراد داخل قصر را اسیر ساختند.

مهاجمان سنگدل بر آن بودند تا همگی آنچه به دست آورده‌اند، در بازارهای شهرهای بزرگ سرزمین‌های مجاور به فروش برسانند.

یکی از دزدان دریائی از رئیس خودشان پرسید: آیا می‌توانیم تمامی افرادی که در بند کرده‌ایم، به داخل کشتی خودمان انتقال دهیم؟

رئیس یک چشم دزدان دریائی فریاد بر آورد: نه، ما فقط پرنسس و آن ناخدای ولگرد را با خودمان خواهیم برد.

مابقی مردم شروع به شیون و زاری نمودند. آن‌ها یک صدا فریاد می‌زدند: آه، لطفاً پرنسس عزیز ما را با خودتان نبرید.

همۀ التماس‌ها و تمنّاهای مردم بی فائده بودند و بر دل بی رحم رئیس دزدان دریائی اثری نبخشیدند.

اینک بواسطه اینکه کشتی ناخدای جوان بسیار بزرگتر، سریع‌تر و زیباتر از کشتی دزدان دریائی بود لذا دزدان دریائی پس از آنکه کشتی خودشان را به آتش کشیدند، بلافاصله آن را ترک کردند و همراه با تمامی آنچه چپاول کرده بودند، به کشتی ناخدای جوان نقل مکان نمودند.

صبح روز بعد، دزدان دریائی مردمان مال باخته و ماتم زدۀ "سرزمین ابریشم" را در همانجا باقی گذاردند و بادبان کشیدند و از ساحل دور شدند.

با گذشت چند ساعت، تمامی نشانه‌های "سرزمین ابریشم" از چشم دزدان دریائی ناپدید گردیدند.

دریای بیکران همچون گستره‌ای عظیم از آب‌های تیره به نظر می‌آمد.

در انتهای افق مقابل، امواج عظیم به هوا بر می‌خاستند و آب‌های کف آلود خویش را بر سطح اقیانوس فرود می‌آوردند.

ناخدای کشتی دزدان دریائی درحالیکه بر ادای آخرین کلمۀ حرف‌هایش تأکید بیشتری می‌ورزید، فریاد بر آورد: فوراً فهرست تمامی غنائم اخیر را برایم بیاورید.

خزانه دار دزدان دریائی بلافاصله بر روی عرشه حاضر شد و شروع به خواندن فهرست بلند بالای غنائم جدید برای ناخدای کشتی نمود:

پنجاه و سه سنجاق سینه طلا

خدمه کشتی دزدان دریائی شادمانه فریاد زدند: هورا، هورا.

خزانه دار ادامه داد: یکصد و هشتاد و پنج لیره استرلینگ طلا مقادیر زیادی قاشق و چنگال‌های نقره خدمه کشتی مجدداً با شادی بیشتری فریاد زدند: هورا، هورا.

خزانه دار گفت: حدود یک هزار دستگاه انواع ساعت‌های با ارزش.

دزد دریائی پیر مشتاقانه گفت: چه تعداد از آنها زنگدار هستند؟

بلافاصله بر روی عرشه سکوت حکمفرما گردید.

خزانه دار نگاه دقیق‌تری به فهرست خویش انداخت سپس پاسخ داد: هفتصد و چهل و نه دستگاه

فریاد شادی خدمه بار دیگر به هوا برخاست: هورا، هورا.

زمانیکه پس از حدود نیم ساعت تمامی اقلام فهرست غنائم برای ناخدای کشتی دزدان دریائی قرائت گردیدند آنگاه ناخدای یک چشم فریاد زد: ناخدای جوان را فوراً به اینجا بیاورید.

هنگامی که ناخدای جوان را در مقابل ناخدای یک چشم حاضر ساختند آنگاه او را بنحو وحشیانه‌ای به پایۀ دکل بزرگ کشتی بستند. رئیس دزدان دریائی دست‌هایش را بر کمر زد، گلویش را با خشونت صاف نمود و فریاد برآورد: آیا شما قصد داشتید، مرا گوشمالی بدهید؟ همینطور است؟

بسیار خوب، من همین الآن به شما نشان خواهم داد، که چه بر سر آنهائی می‌آورم، که مزاحمتی در نقشه‌هایم ایجاد می‌کنند و یا بر من شورش نموده و مرا عصبانی می‌سازند.

او آنگاه به سمت دزدان دریائی برگشت و چنین گفت: آهای "چشم عقابی" و شما "توبی" فوراً این مردک مزاحم را از عرشۀ این کشتی به داخل دریا پرتاب نمائید.

پرنسس زیبا با شنیدن چنین فرمان هولناکی شروع به جیغ زدن کرد. او تلاش کرد، تا خودش را به ناخدای جوان برساند امّا دست‌های قوی و زمخت دزدان دریائی مانعش شدند.

ناخدای جوان که با بی رحمی تمام به داخل دریا پرتاب شده بود، بلافاصله همچون پرنده‌ای سریع بسوی آب‌های تیرۀ دریا به پرواز در آمد.

کشتی دزدان دریائی تا مدتی به دنبالش می‌رفت.

ناخدای جوان صورت تمسخر آمیز رئیس دزدان دریائی را می‌دید، که با گوشه چشمانش از بالای نرده‌های کشتی به وی می‌نگریست.

او در طی دقایقی چند بر پهنۀ وسیع دریا کاملاً تنهای تنها ماند.

ناخدای جوان برای مدتی به شنا کردن پرداخت امّا در کمال خوشوقتی بزودی توانست یک الوار چوبی بزرگ را بیابد که در همان نزدیکی بر سطح آب دریا شناور بود و به خوبی می‌توانست وزن او را تحمل نماید.

ناخدای جوان با زحمت توانست خودش را به الوار بزرگ برساند و بدن خیس و خسته‌اش را بر روی آن بکشاند، تا هم خستگی‌اش را کاهش بدهد و هم موقتاً از غرق شدن نجات یابد.

زمانیکه ناخدای جوان از منطقه دید خدمه کشتی کیلومترها دور شد آنگاه رئیس دزدان دریائی قدم زنان بر عرشه به سمت پرنسس رفت و نگاهش را به چهرۀ خشمگین و غمزدۀ او دوخت.

رئیس دزدان دریائی آنگاه با لحنی استهزاءآمیز گفت: بسیار خوب، بانوی زیبا.

آیا مایلید تا شما را به "کوههای صدف دریائی" ببرم، تا در آنجا به همسری پادشاه آن سرزمین درآئید؟

من قصد دارم شما را به او بفروشم، تا از این راه پول خوبی عایدم گردد.

به هر حال تا آن زمان به شما اخطار می‌کنم که دست به کار احمقانه‌ای نزنید.

پرنسس آنچنان از شنیدن حرف‌های رئیس دزدان دریائی در هراس افتاد، که ناگهان کنترل ایستادن خویش را از دست داد و از پشت سر بر کف عرشه سرازیر گردید.

این زمان نور خورشید بر ماهی نقره‌ای کوچک که بر گردن پرنسس بود، درخشیدن گرفت.

رئیس دزدان دریائی که چشمش به درخشش ماهی نقره‌ای کوچک افتاد، فوراً کنجکاو گردید و با خشونت آن را در چنگش گرفت.

پرنسس در یک لحظه سریعتر از او عمل کرد و قبل از آنکه ماهی نقره‌ای را از گردنش خارج سازد، ضربه محکمی به گوش رئیس دزدان دریائی نواخت و ماهی نقره‌ای کوچک را از چنگ وی خارج ساخت.

رئیس دزدان دریائی درحالیکه از درد به بالا و پائین می‌پرید، با خشم فریاد زد: آخ، من یقیناً شما را تنبیه خواهم کرد. شما براستی دختر گستاخ و بداخلاقی هستید.

او سپس به سایر دزدان دریائی گفت: شماها بیائید و این دختر گستاخ را برای بقیّه روز به دکل کشتی ببندید و هیچ چیز بجز نان و آب به او ندهید.

آن‌ها برای اینکه پرنسس را به اطاعت بیشتر وادار سازند، ابتدا دستان وی را به پشت بستند سپس او را با طناب به دکل کشتی محکم گره زدند.

وقتی که پرنسس را به نحو مطمئنی گرفتار ساختند آنگاه رئیس دزدان دریائی که هنوز گوشش از مُشت محکم پرنسس درد می‌کرد، ماهی نقره‌ای کوچک را از گردن وی خارج ساخت.

او ابتدا نگاهی به آن انداخت ولیکن وقتی متوجّه شد که از جنس نفیسی ساخته نشده است، بلافاصله آن را بر کف عرشه کشتی انداخت.

در این زمان درب اتاقکی که در قسمت جلو عرشه کشتی قرار داشت، در اثر ضربات امواج عظیم دریا باز شد و یکی از دزدان دریائی که برای بستن آن اقدام کرده بود، ناخودآگاه کیسه چرمی "بادهای طوفانزا" را یافت. او که فکر می‌کرد، داخل آن مملو از نوشیدنی‌های سِکرآور است، بلافاصله آن را گشود.

هنوز لحظاتی از این اقدام ناآگانه نگذشته بود، که ابرهای تیرۀ عجیبی گرداگرد عرشۀ کشتی را فرا گرفتند.

ابرها لحظه به لحظه متراکم‌تر و تیره‌تر می‌شدند بطوریکه بزودی حتی نوک دکل کشتی هم قابل تشخیص نبود.

قرص خورشید از میان ابرهای متراکم و تیره به سختی به رنگ مسی دیده می‌شد.

عرصۀ گسترده اقیانوس به رنگ‌های سیاه و سبز تیره در آمده بود.

باد شدیدی زوزه کشان وزیدن گرفت. لحظاتی بعد، طوفان سهمگین با سر و صدای وحشتناکی ظهور یافت. امواج کف آلود دریا تا ارتفاع یک کوه بالا می‌آمدند.

آذرخش آبشاری از نور بنفش را در آسمان می‌پراکند.

رعد از قعر آسمان خشمگینانه می‌غرید.

صدای ریزش دانه‌های درشت باران بر سطح آب‌های اقیانوس به گوش می‌رسید.

رئیس دزدان دریائی همچنانکه تلوتلو می‌خورد، به سمت پائین پله‌ها می‌رفت، فریاد زد: ما بزودی نابود می‌شویم.

درست از سمت عقب کشتی، موجی عظیم و بلندتر از دکل کشتی بر آن فرود آمد.

دزدان دریائی نعره می‌زدند و یکی از آنان فریادزنان به داخل آب دریا افتاد.

لحظاتی بعد امواج خشمگین بخش هائی از عرشۀ کشتی را شکستند و صدها تن از آب‌های کف آلود بر عرشۀ کشتی ریختند و باعث شدند، که هر آنچه در آنجا بودند، از جمله اشیاء و تعدادی از خدمه کشتی جملگی به دریا سرازیر گردند.

به تدریج کشتی بزرگ در اثر تقلّاهای شدیدی که بسان یک حیوان زخمی به عمل آورد، توانست موقتاً خودش را از امواج طوفانی مهیب نجات بخشد.

اینک پرنسس تنها کسی بود، که همچنان بر روی عرشۀ کشتی بزرگ باقی مانده بود زیرا دزدان دریائی او را با طناب محکم به پایۀ دکل بزرگ کشتی بسته بودند و امواج خروشان دریا نتوانسته بودند، او را به داخل آب دریا بکشانند.

اکنون که آب کف آلود امواج سهمگین دریا تمامی عرشه را جارو کرده بود، ماهی نقره‌ای کوچک که در جلو پاهای پرنسس افتاده بود، در داخل آب قرار گرفت لذا بلافاصله زنده شد و خود را با جهشی سریع از بالای نرده‌های عرشه به داخل دریا انداخت.

طوفان همچنان با شدت ادامه داشت.

پرنسس بی پناه هر لحظه انتظار داشت که همراه با کشتی بزرگ در آب‌های خروشان و کف آلود دریا غرق شود.

ناگهان در میان ترس و هراس، جزیره‌ای صخره‌ای و مرتفع چندین کیلومتر جلوتر از آنها ظاهر گردید.

آن‌ها هر چه به جزیره نزدیک‌تر می‌شدند، بر قدرت سهمگین امواج دریا افزوده می‌شد و امواج کف آلود با شدت بیشتری بر کشتی ضربه می‌زدند و کشتی را بیشتر به یکسو منحرف می‌ساختند.

پرنسس فریاد وحشتناک برخورد امواج بر ساحل صخره‌ای را می‌شنید و ساحل کنگره‌ای را می‌دید، که هر لحظه نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شود لذا با قدرت بیشتری خود را به دکل کشتی می فشرد.

اینک پرنسس در وحشتناک‌ترین شرایط ممکن قرار داشت.

ناخدای جوان که قبل از وقوع طوفان چون پَر کاهی بر سطح آب دریا شناور بود، این زمان به جزیره صخره‌ای نزدیک می‌شد.

او در یک لحظه توانست ساحل صخره‌ای را ببیند.

او غرش برخورد امواج خروشان با ساحل سخت و ناهموار را می‌شنید.

ناخدای جوان هیچ امیدی به رساندن خودش به ساحل صخره‌ای نداشت.

او درست در زمانیکه به نزدیکی لبۀ صخرۀ دریائی رسیده بود و خطر برخورد مرگ آفرین وی وجود داشت، به ناگهان در همین زمان پادشاه اعماق دریا یعنی همان کسی که توسط ماهی نقره‌ای کوچک احضار شده بود، در نزدیکی وی از آب خارج شد و او را با دستان چند شاخه‌اش گرفت و شناکنان وی را به جای امنی برد. درست در موقعی که آنها به محل کم عمقی رسیدند، از جوش و خروش طوفان سهمناک نیز کاسته شد و مه گرفتگی سطح آب اندک اندک کاهش یافت.

آن‌ها اینک سر و کلۀ کشتی ناخدای جوان را دیدند، که همچنان به سمت صخره‌ها کشیده می‌شد درحالیکه پرنسس زیبا نیز به پائین دکل بزرگ آن بسته شده بود.

ناخدای جوان فوراً فریاد برآورد: آه، پرنسس را نجات بدهید. او را از خطر برهانید.

پادشاه اعماق دریا این زمان دستش را بر روی صخره‌های جزیره کشید و الفاظی غیر عادی و اسرارآمیز را با فریادی بلند بر زبان آورد.

قدرت فریاد مرد دریائی آنچنان مَهیب بود، که ساحل صخره‌ای از هم شکافت و به شکل ساحل آرامی با یک پناهگاه لنگرگاهی در آمد.

در نهایت کشتی ناخدای جوان در آن پناهگاه بندری لنگر انداخت آنچنانکه پرنده‌ای در آشیانه‌اش آرام می‌گیرد.

بدین ترتیب ناخدای جوان، پرنسس زیبا و کشتی بزرگ بنحو شگفت انگیزی نجات یافتند و زمانیکه طوفان پایان یافت، پادشاه اعماق دریا آنها را به سلامت به "سرزمین ابریشم" باز گرداند.

ناخدای جوان در آنجا تمامی خدمه کشتی خود را که در جستجوی وی برآمده بودند، پیدا کرد.

آن‌ها در طی چند روز توانستند دکل و بادبان جدیدی بر فراز کشتی بزرگ برپا کنند آنچنانکه از نمونه قبلی بسیار بزرگتر و بهتر می‌نمود.

در اندک مدتی تمامی اموال غارت شده‌ای که دزدان دریائی از ساکنین "سرزمین ابریشم" ستانده بودند، به مالکین آنها برگردانده شدند.

کشتی بزرگ ناخدای جوان به خدمه قبلی و برخی از دزدان دریائی که زنده مانده بودند، سپرده شد تا همگی به عنوان خدمه‌های کشتی تجاری زیر نظر مالک اصلی آن به خدمت آبرومندانه بپردازند.

خوشی و شادمانی مجدداً به "سرزمین ابریشم" بازگشت و همگی ساکنین به زندگی عادی خویش مشغول گردیدند.

شادی‌های مردمان "سرزمین ابریشم" زمانی به اوج رسید، که ناخدای جوان و شرافتمند با پرنسس زیبا و مهربان ازدواج نمود.

آندو مابقی عمر خودشان را عاشقانه در کنار همدیگر گذراندند و کوشش بسیار زیادی به عمل آوردند، تا مردمان آن سرزمین در امنیت و آسایش به کار و زندگی بپردازند. ■

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

ترجمه داستان «ناخدای کشتی» نویسنده «هِنری بِستون»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692