• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • یادداشتی بر داستان «عروسک فروشی» نویسنده «صادق چوبک»؛ «نوشین جم‌نژاد»/ اختصاصی چوک

یادداشتی بر داستان «عروسک فروشی» نویسنده «صادق چوبک»؛ «نوشین جم‌نژاد»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

nooshin jamnejad

داستانی ناتورالیستی که واقعیت‌ها و رویدادهای ناخوشایند اجتماع، مانند فقر و گرسنگی در آن به وضوح دیده می‌شود و در آخر داستان هم منتهی به مرگی دردناک می‌شود.

شخصیت اصلی داستان نوجوانی سیزده- چهارده ساله است که وقایع داستان حول او شکل می‌گیرد. نوجوانی که دَربه‌دَر و بی‌خانمان است و جا و مکان مشخصی ندارد. خانه‌اش یا تو زندان است یا تو کوچه‌ها و زمستان‌ها از ترس سرما به اهواز می‌رود و تابستان‌ها از ترس گرما به تهران. او هم‌چنین از هویت ثابتی برخوردار نیست. به قول راوی، پسرک حتی نام بخصوصی هم ندارد. جعفر، جواد، اکبر، علی، با همۀ این نام‌ها صدایش می‌کردند. پرویز بوره هم صداش می‌کردند. او نه فقط قربانی فقر است، بلکه نمی‌تواند برای شغلی شرافتمندانه هم وارد اجتماع شود. هر بار که تصمیم می‌گیرد کاری درست انجام دهد، با آدم‌هایی برخورد می‌کند که همه دست رد به سینۀ او می‌زنند و همین امر باعث می‌شود که مطرود و رانده شود و در نتیجه شرایط ارتکاب به بزهکاری امری اجتناب‌ناپذیر برای او محسوب می‌شود. به عنوان مثال، وقتی پسرک به صاحب دکّان طبّاخی می‌گوید: «می‌خواین برفای جلو دکونو بروفم؟ اگه یه پارویی، چیزی داشته باشین تموم برفا رو می‌ریزم تو جوب.»، کله‌پز با صدای کُلُفتی که گوش و جانِ پسرک را می‌آزرد، پاسخ می‌دهد که برو بچه پی کارِت، بذار کسب‌مونو بکنیم.» یا در جای دیگر، هنگامی‌که به مرد میوه‌فروش که در حال خالی کردن بار است می‌گوید: «آقا کمک نمی‌خواین؟ اگر بخواین منم کمک‌تون کنم.» و میوه‌فروش درشت هیکل با پرت کردن او به روی زمین پسرک را از خود می‌راند. همچنین زمانی‌که از شدت گرسنگی شانه‌ها و دندان‌هایش به لرزه افتاده بودند، با التماس به مرد نانوا از او می‌خواهد که «محض رضای خدا یه تکه نون بده بخورم.» اما نانوا با عصبانیت به او می‌گوید: «می‌ری گورتو گُم کنی یا دلت کتک می‌خواد؟»

همۀ این واکنش‌ها از طرف افراد مختلف و تلاش‌های پسرک برای خواهش‌ها و التماس‌هایش به منظور رفع گرسنگی باعث می‌شود که خود را ناگزیر از دزدی ببیند. این توالی علت و معلولی نشان می‌دهد که گرسنگی نشأت گرفته از جبر اجتماعی منجر می‌شود به اینکه شخصیت اصلی داستان به سمت‌وسوی دزدی و سرقت از خانه‌ها کشیده شود. بالاخره با سرنوشتی تراژیکی مثل «دوستش عباس پلنگ» که به او هم تحمیل می‌شود و سرانجام به کام مرگ می‌رود. «نقطۀ اوج داستان.»

 تلخ‌ترین و ناراحت‌کننده‌ترین صحنه که با نوع روایتگری ناتورالیستی همراه است همین صحنۀ مرگ پسرک می‌باشد:

«چشمانش هم رفت و نیشترِ سرمای تازه‌ای تو رگ و پِی‌اش خَلید. دست‌هایش لَخت بغلش افتاد. تنش از تو سرد می‌شد و دلش آهسته به خواب می‌رفت. خوابش گرفته بود. تلاش می‌کرد سرش را رو گردنش راست نگه دارد؛ اما چنان سنگین شده بود که تن نمی‌توانست آن را بر خود بگیرد. لرزی شدید بر اندامش نشست و بزاق کف‌آلود کش‌داری از دهنش بیرون زد.»

نویسنده در این نقل‌قول، آخرین لحظه‌های زندگی پسرک بینوا را با نثری ساده و تکان‌دهنده توصیف می‌کند که چطور و در چه وضعیتی در گوشه‌ای از خیابان در میان سرما و برف جان می‌دهد و با مرگی دلخراش می‌میرد.

زندگی پسرک زندگی‌ای در شأن و مرتبۀ انسانی نیست. نویسنده هم شخصیت اصلی داستان را با توله‌سگی همراه می‌کند که وضعیتی مشابه پسرک داشته باشد. در دیالوگ هوشمندی پلیس بدون توجه به پسرک تکانش می‌دهد و می‌پرسد: «این چیه تو دومنت؟» یعنی سگ را می‌بیند ولی پسرک را نمی‌بیند. «همانندسازی»

 در جای دیگری از داستان، زمانی‌که مرد طبّاخ تکّه استخوانی را به طرف پسرک می‌اندازد، هر دو به طرف استخوان می‌دَوَند. پسرک خودش را می‌اندازد روی استخوان و آن را می‌قاپَد و بویَش را هورت می‌کِشد و توله‌سگ هم جای استخوان را تو برف بو می‌کشد و آن را می‌لیسد. این قسمت نشان می‌دهد که انسان و حیوان واکنشی مشابه از خود نشان می‌دهند.

حتی فعل «دویدن» هم برای هر دو یکسان به کار می‌رود. فقر و گرسنگی به مرحله‌ای می‌رسد که پسرک به‌ناچار به

 

خانه‌ای برای دزدی می‌رود و در آنجا عروسک بزرگی می‌بیند که سخنگو است البته در حد گفتن: «پاپا، ماما.»

پسرک وحشت‌زده می‌شود وقتی می‌بیند عروسک حرف می‌زند، می‌خواهد آن را به زمین پرت کند و فرار کند ولی ناگهان خودش را در میان کوچه می‌بیند. هنگامی‌که آن را وارِسی می‌کند، از آن خوشش می‌آید. سرش را می‌چرخاند تا ببیند صدا از کجای عروسک بیرون می‌زند و وقتی دوباره عروسک همان کلمات را تکرار می‌کند پسرک با ذوق‌زدگی به عروسک نگاه می‌کند و می‌گوید: «چی می‌گی؟ پاپا چیه؟ ماما چیه؟ امروز چی خوردی؟ تو که حرف می‌زنی، تو که می‌خوابی، باید حتماً چیزی هم بخوری.»

صحنۀ دردناک و تأمل برانگیز داستان که جبری اجتماعی- اقتصادی و عمق فاجعه در کراهت فقر را نشان می‌دهد. در واقع پسرک کمبودهای زندگی‌اش را در تصویری غم‌ناک از عروسک می‌پرسد. بالاخره پسرک برای رفع گرسنگی‌اش تصمیم به فروش عروسک می‌گیرد و به بالای شهر می‌رود تا عروسک را به رهگذران در آن مناطق بالانشین بفروشد. او جلوی چند نفر را در خیابان می‌گیرد و از آن‌ها می‌خواهد و ملتمسانه درخواست می‌کند تا عروسک را از وی بخرند اما همه با اوقات تلخی از جلویش رد می‌شوند و توجه نمی‌کنند. سپس ناامید می‌شود و عروسک را قلم‌دوش می‌کند و نالۀ دردناکی از دهانش بیرون می‌ریزد و در برف‌ها فرو می‌رود و از سرما و گرسنگی جان می‌دهد. آن‌چه باقی می‌ماند؛ عروسکی است پوشیده از برف، خندان، با چشمانی بسته که در بغلش آرمیده و مردم به تماشایش ایستاده‌اند.

استفاده از کلمۀ «چیز» که در فرهنگ فارسی بی‌ارزش بودن را نشان می‌دهد چندین بار تکرار شده است. یکبار برای اشاره به پیکر بی‌جانِ عباس پلنگ و بار دیگر عیناً به جنازۀ شخصیت اصلی داستان که بر اساس فضاسازی می‌فهمیم که سرنوشتی مشابه دوستش را خواهد داشت. «آفتاب» که می‌تواند نماد امید باشد تاریک است مانند مُرده نوری می‌مانَد و مانع از روشنایی می‌شود. واژۀ «تاول» نشانۀ بیماری است.

برف‌های لهیده، بوق‌های نَم‌کشیده، نور افسردۀ چراغ‌ها، پرسه زدن گاری‌ها و درشکه‌ها و دوچرخه‌ها، چاله‌چوله‌های نیلیِ آسمان همۀ این کلمات بار منفی دارند و در فضایی غم‌ناک خبر از اتفاقی ناگوار را که همان صحنۀ مرگ پسرک می‌باشد را نشان می‌دهند.■

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

یادداشتی بر داستان «عروسک فروشی» نویسنده «صادق چوبک»؛ «نوشین جم‌نژاد»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692