داستان «نمی‌دانم چه شد» نویسنده «صدف محمدی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

sadaf mohamadii

با قدم‌های بلند از مدرسه خارج می‌شوند از بین ماشین‌هایی که پشت چراغ قرمز ایستاده‌اند می‌گذرند نزدیک به قنادی لیلا دست نگار را می‌کشد و می‌گوید

نگار.

انگشت اشاره‌اش را سمت پسری که آن‌طرف خیابان به دویست وشش سفید رنگی تکیه داده است و تیشرت جذب زرد و شلوار جین آبی به تن دارد و عینک دودی زده است می‌گیرد و ادامه می‌دهد

_ اون پسر رو ببین چقدر خوشگله! نگار انگاررمی‌خواد سر تا پای پسر را ورانداز کند اما همان لحظه اتوبوسی سفید رنگ رد می‌شود سرش را کج می‌کند و‌ای بابایی زیرلب می‌گوید. چند ثانیه بعد از رد شدن اتوبوس پسر را وراندازمی‌کند و می‌گوید

_ آره خوشگله خدا ببخشه به صاحبش. خب به ما چه؟ حالا هم دستت رو بنداز زشته!

لیلا لبخندی می‌زند و می‌گوید

__ نگاش کن ببین چطور زول زده به من، فکر کنم از من خوشش میاد.

نگار یک تای ابرویش را بالا می‌اندازد و می‌گوید

_ واقعا؟

چرا اینطور فکر می‌کنی؟!

لیلا لبخند دندان نمایی می‌زند و می‌گوید

_ چون هر وقت که من رو می‌بینه لبخند می‌زنه. چند بار که حواسش نبود دزدکی نگاهش کردم اخماش توی هم بود ولی وقتی من رو دید گل از گلش شکفت.

نگار خنده‌ی‌کوتاهی می‌کند و می‌گوید

_ تو واقعا دیونه‌ای دختر. بابا این حرفا چیه!

به این چیزا فکر نکن روی درسا و کنکورت تمرکز کن.

با چشم‌های ریزشده به پسر نگاه می‌کند و زمزمه می‌کند

_ قیافه‌اش چقدر آشناست. من این پسر رو یه جایی دیدم

انگشت اشاره‌اش را روی لبش می‌گذارد و بعد از مکث کوتاهی ادامه می‌دهد

_ آهان یادم اومد لیلا. من این پسر رو چند روز پیش دیدم که با سعید مارمولک حرف می‌زد.

لیلا با چشم‌های گرد شده نگاهش می‌کند و می‌گوید

_ چی با سعید مارمولک حرف می‌زد؟!

شاید با یکی دیگه اشتباه گرفتی. آخه به تیپ و قیافه‌اش که نمی‌خوره معتادی چیزی باشه.

نگارشانه‌ای بالا می‌اندازد و زمزمه می‌کند

_ نمی‌دونم والا من چیزی که دیدم رو گفتم

در ضمن اون تک دست طلا رو هم دربیار شاید بخاطر همینه که زول می‌زنه بهت.

به تک دست طلایی که پدرش روز تولد شانزده سالگی‌اش به او هدیه داده بود خیره می‌شود و زمزمه می‌کند

_ باشه امشب درش میارم ولی اون همیشه به صورتم زول می‌زنه نه این.

و بعد خداحافظی زیر لب می‌گوید و سمت خانه می‌رود

***

با شنیدن آهنگ مورد علاقه‌اش چشم از لپ تاب برمیدارد و به صفحه‌ی گوشی چشم می‌دوزد.

با دیدن عکس نگار لبخند می‌زند و دکمه‌ی سبز رنگ را لمس می‌کند و با صدای بلندی می‌گوید

_ الو چطوری تو؟

نگار با صدای آرامی می‌گوید

_ تا همین پنج دقیقه پیش خوب بودم ولی الان با جیغی که تو زدی فکر کنم پرده گوشم پاره شد.

تو چطوری چه خبرا داشتی چیکار می‌کردی؟

خنده‌ی کوتاهی می‌کند و می‌گوید

عیب نداره بزرگ بشی یادت میره. خوبم هیچی داشتم فیلم هندی می‌دیدم

نگار با صدای بلندی می‌گوید

_ واقعا که فردا امتحان ادبیات داریم بعد تو نشستی و فیلم می‌بینی! وقت تلف نکن بشین درس‌ات رو بخون من بهت تغلب نمی‌رسونم‌ها.

نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید

_ باشه بابا من فعلا میرم از بقالی حسن آقا چیپس و پفک و تخمه بخرم آخه می‌دونی که تماشای فیلم بدون هله هوله حال نمیده دو ساعت دیگه می‌شینم می‌خونم نگران نباش ادبیات آسونه.

نگار زمزمه می‌کند

_ باشه باشه من که می‌دونم برای چی می‌خوای بری بقالی ولی برو خوشت باشه فعلا.

بعد از قطع شدن تماس مانتوی صورتی رنگ و شلوار جین مشکی و شال مشکی‌اش را می‌پوشد.

رو به روی آینه می‌ایستد و رژ صورتی را روی لب‌های گوشتی‌اش می‌کشد و لبخند کم رنگی به تصویر خود در آینه لبخند می‌زند کیفش را برمی دارد و از خانه خارج می‌شود. سمت بقالی حسن آقا که یکی از دوستان قدیمی پدربزرگش است می‌رود نزدیک بقالی می‌ایستد. آینه کوچکی را از جیب مانتوش بیرون می‌آورد. به تصویر خود در آینه خیره می‌شود. دستی بین موهای فر طلایی رنگش می‌کشد شالش را مرتب می‌کند و به تصویر خود در آینه لبخند می‌زند و زیر لب زمزمه می‌کند

_ خوبه همه چیز مرتبه چشم آبی.

آینه را در جیبش می‌گذارد و وارد بقالی می‌شود سلامی زیرلب می‌گوید و به سمت قفسه‌ها می‌رود و بعد از برداشتن چیپس، پفک، لواشک و تخمه سمت میز حسن آقا می‌رود و آن‌ها را روی ترازو می‌گذارد و می‌گوید

_ عمو جون لطف کنید و این‌ها رو حساب کنید

حسن آقا با صدای آرامی می‌گوید

_ باشه دخترم

دستی بین موهای سفیدش می‌کشد و ادامه می‌دهد

_ چه خبر دخترم بابا بزرگت چطوره چند روزه که ندیدمش

سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید

_ سلامتی خوبه راستش پدر بزرگم چند روزه که رفته شیراز خونه عمه‌ام.

سنگینی نگاهی را حس می‌کند عقب گرد می‌کند و با دیدن نگاه خیره‌ی پسر یک تای ابرویش را بالا می‌اندازد و می‌گوید

_ چیزی شده؟ امری داشتید؟

پسر دستی بین ریش‌های پر پشتش می‌کشد لبخندی می‌زند و با صدای بمی می‌گوید

_ نه عرضی نیست، ولی اگه اجازه بدی من حساب کنم.

اخم کم رنگی می‌کند و می‌گوید

_ نه ممنون لازم نیست راضی به زحمت شما نیستم.

و بعد نایلون‌ها را برمی‌دارد و از بقالی‌خارج می‌شود.

***

بعد از اتمام امتحان دستش را روی شانه‌ی نگار می‌گذارد و زمزمه می‌کند

_ وای نگار دیشب پسره رو دیدم.

نگار با چشم‌های گرد شده نگاهش می‌کند و زمزمه می‌کند

_ پسره؟ کدوم پسره؟!

دستش را زیر چانه‌اش می‌گذارد و به میز تکیه می‌دهد.

زمزمه می‌کند

_ همون. چشم رنگیه خوش تیپه همون که همش زول می‌زنه به من

نگار ابرویی بالا می‌اندازد و می‌گوید

_ آهان همون پسر الافه که همیشه توی بقالی حسن آقا پلاسه.

مشتی به بازویش می‌کوبد و می‌گوید

_ الاف چیه بابا شاید اونجا کاری داره یا شاید با حسن آقا نسبت نزدیکی داره که میره پیشش تازه خیلی هم خوب و جنتلمنه دیشب که رفته بودم بقالی و خرید کردم ازم خواست که اجازه بدم اون حساب کنه.

انگشت‌هایش را در هم قفل می‌کند و ادامه می‌دهد

_ وای نگار می‌دونی دیشب هم من لباس صورتی پوشیده بودم هم اون جالبه نه؟

نگار خنده‌ی کوتاهی می‌کند و با لحن تمسخر آمیز می‌گوید

_ جون بابا چه تفاهمی تا حالا چنین وجه اشتراکی بین دو نفر ندیده بودم.

نگاراخمی می‌کند و ادامه می‌دهد

_ لیلا بس کن این مسخره بازیا رو این چیزا رو از سرت بیرون کن این خوش اومدنا و عاشق شدنا رو

اصلاً اون بهت گفته که دوستت داره؟ نه نگفته پس ذهنت رو درگیر نکن عاقل باش دختر حتی اگه گفته بود هم نباید باور می‌کردی.

این حرفا همش کشکه همش حیله و دامه

لیلااخم‌غلیظی می‌کند و می‌گوید

_ عه تو هم که فقط بلدی ضد حال بزنی بی‌عاطفه واقعا که من رو بگو دارم با کی حرف می‌زنم.

نگار روی نیمکت کنارش می‌نشیند. دستش را می‌گیرد و می‌گوید

_ ببین لیلا جان من به خاطر خودت می‌گم که آسیب نبینی تو بهترین دوست منی ما از بچگی باهم بزرگ شدیم و مثل خواهرم برام عزیزی. من نمی‌خوام ذهنت رو درگیر این چیزای پوچ کنی و آخرش اذیت بشی.

نکنه ماجرای سوسن رو یادت رفته؟ .

به خورده گچ‌های ریخته شده لبه‌ی تخت سیاه خیره می‌شود

سوسن با چششم‌های اشکی وارد کلاس می‌شود لیلا با سرعت نور سمتش می‌رود. دست‌هایش رامی‌گیرد و می‌گوید

_چی شده سوسن اتفاق بدی افتاده؟

سوسن سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد. دست‌هایش را از بین دست‌های لیلا بیرون می‌آورد. روی نیمکت می‌نشیند و سرش را روی میز می‌گذارد. دستش را روی شانه‌ی سوسن می‌گذارد و زمزمه می‌کند

_ سوسن جان چه اتفاقی افتاده عزیزم؟!

سوسن سرش را بالا می‌آورد اشک‌هایش را با آستین مانتوش پاک می‌کند و با صدای گرفته‌ای می‌گوید

بهزاد داره با دختر خاله‌اش ازدواج می‌کنه.

با چشم‌های گرد شده نگاهش می‌کند و می‌گوید

_ چی چطور ممکنه؟!

مگه شما هم دیگه رو دوست نداشتید و نمی‌خواستید با هم ازدواج کنید؟!

سوسن گلویش را صاف می‌کند و می‌گوید

_ من دوستش و دارم ولی اون نه. هرچی بوده دروغ بوده دوست داشتنش، قول ازدواجش، کادوهاش، شوخیاش و عشقم گفتناش همش دروغ بوده ولی منه احمق باور کردم بهش اعتماد کردم و همه چیزم رو ریختم به پاش. دیروز بهش زنگ زدم بعد از کلی اصرار و التماس راضی شد بیاد توی پارک با هم حرف بزنیم بهش گفتم مگه تو دوستم نداشتی و بهم قول ازدواج ندادی پس چطور می‌خوای با دخترخاله‌ات ازدواج کنی؟!

نفس عمیقی می‌کشد و ادامه می‌دهد

_ می‌دونی بهم چی گفت؟

بهم گفت دختر خاله‌ام انتخاب خونوادمه و میگن دختر خیلی خوب و نجیبیه ولی تو نه.

بهش گفتم چرا میگن من‌خوب نیستم؟

چشماش رو ازم دزدید و گفت

_ نمی‌دونم

گفتم

_ تو می‌دونی خواهش می‌کنم بگو

گفت

_ مامانم میگه تو دختر خوبی نیستی و زن زندگی نمیشی. میگه سوسن همه‌ی وقتش رو توی خرید و پارک و سینما می‌گذرونه و نمیشه بهش اعتماد کرد. ولی دختر خاله‌ات همیشه توی خونه‌‌‌ست و خونه‌داری و آشپزی هم بلده.

گفتم تو هم فکرمی‌کنی من دختر خوش‌گذرونیم و نمیشه بهم اعتماد کرد؟ بعد تو اصلا دختر خاله‌ات رو دوستش داری؟!

نفس عمیقی می‌کشد و ادامه می‌دهد

_ با کمال پررویی گفت _ بدم نمیاد ازش. خوشگله و خوش‌هیکله. می‌مونه بحث اعتماد خب منم با مامانم هم فکرم

گفتم

_ یعنی به من اعتماد نداری آخه چرا مگه من چیکار کردم؟!

گفت

_ نه اعتماد ندارم. اصلا من کجا بدونم قبل یا بعد از اون شبی که اومدی خونه‌ی م‌ن چند بار دیگه خونواده‌ت رو به بهانه‌ی تولد دوستات پیچوندی و رفتی خونه مردم و…

یه کشیده‌ی محکم زدم زیر گوشش و گفتم

_ آشغال پست فطرت من دوستت داشتم چون بهم قول ازدواج دادی بهت اعتماد کردم و چون بخاطر نیازت سمت دختر دیگه‌ای نروی مجبور شدم…

بعد بدون اینکه پشت سرم نگاه کنم ازش دور شدم.

اشک‌هایش را پاک می‌کند و می‌گوید

_ لیلا می‌دونی وقتی این حرف رو شنیدم دنیا روی سرم خراب شد. من دوستش داشتم و بهش اعتماد کردم ولی اون من رو یه هرزه خطاب کرد گرمای دستی را روی شانه‌اش احساس می‌کند صدای نگار را می‌شنود که می‌گوید

لیلا حواست کجاست؟!

درچشم‌های نگار خیره می‌شود و می‌گرید

_ نه یادم نرفته. اصلا مگه می‌شه یادم بره اون بهزاد از خدا بی‌خبر

چطور سوسن رو بعد از یک سال ونیم عشق بازی ولش کرد و رفت با یکی دیگه ازدواج کرد و سوسن هم کارش به خودکشی رسید.

نفس عمیقی می‌کشد و ادامه می‌دهد

_ ولی سرنوشت همه‌ی آدما مثل هم نیست اگه یه نفرتوی دریا غرق شد بقیه‌ی آدما که نمی‌تونند بی‌خیال لذت شنا کردن بشند.

نگارمی‌گوید

_ آره همین‌طوره لیلا جان ولی می‌دونی که

من نمی‌خوام تو هم به حال و روز سوسن بیفتی و چشمای خوشگلت اشکی بشن فهمیدی عزیزم؟

سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد

نگار لبخندی می‌زند و می‌گوید

_ آفرین راستی یادت نره پس فردا امتحان ریاضی داریم فردا ساعت شش بریم کتاب خونه‌ی‌محله.

با صدای آرامی می‌گوید

_ من کتاب خونه نمیام می‌دونی که من از فضای بسته بدم میاد میشه بریم توی پارک نزدیک بقالی درس بخونیم؟ اینجوری اگه چیزی خواستیم زودی می‌خریم.

نگار سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد

****

جلوی آینه می‌ایستد شالش را مرتب می‌کند و زیر لب می‌گوید

_ زود باش لیلا دو تا فصل مونده که هیچی ازش نفهمیدی.

چشم‌هایش را می‌بندد و ادامه می‌دهد

_ خدایا امروز روز آخر تمرین مونه کمکم کن تا بتونم این ریاضی کوفتی رو پاس کنم وگرنه تابستون زهر مارم میشه.

از خانه خارج می‌شود و سمت پارک می‌دود. با دیدن نگار روی نیمکت سرعتش را کم می‌کند و با قدم‌های آهسته به او نزدیک می‌شود و با صدای بلندی می‌گوید

_ چطوری تو؟!

نگار دست‌هایش را رو گوش‌هایش می‌گذارد و می‌گوید

_ آخ دیونه‌ی روانی کر شدم

لیلا خنده‌ی کوتاهی می‌کند و زمزمه می‌کند

_ باشه بابا شوخی‌کردم

با خنده به کودکانی که به درختان توت با مشت و لگد ضربه می‌زنند اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد

_ پاشو بریم یه جای خلوت بشینیم اینجا خیلی صدا میاد.

نگار از جایش بلند می‌شود و با هم سمت فضای سبز انتهای پارک می‌روند و می‌نشینند.

بعد از گذشت چند ساعت نگار از جایش بلند می‌شود و می‌گوید

_ من دیگه باید برم ساعت یه ربع به دَه شد.

سرش را بالا می‌آورد و زمزمه می‌کند

_ باشه برو من فردا دفترت رو برات میارم.

چند تا تمرین دیگه حل می‌کنم بعدش میرم خونه.

نگار باشه‌ای زیر لب می‌گوید و سمت خروجی پارک می‌رود

***

با شنیدن صدای پسری سرش را بالا می‌آورد.

با دیدن قد بلند و هیکل درشت و عضلانی‌اش اخمی‌می‌کند و با صدای لرزانی بریده بریده می‌گوید

_ بَل. بله بِف. بفرمایید امرتون؟!

پسر پوزخندی می‌زند و سمتش خم می‌شود و می‌گوید

_ هیچی امری نیست مو قشنگ من می‌خواستم بدونم این وقت شب تنها اینجا چیکار می‌کنی؟

ببینم اسمت چیه چند سالته ببینم میشه توی دریای چشمات غرق بشم؟

اصلا بگو ببینم شماره بدم یا آیدی؟!

دست‌هایش را مشت می‌کند و با صدای بلندی می‌گوید

_ خفه شو بی‌سر و پا برو پیِ کارت وگرنه پسر چند قدمی جلو می‌آید و می‌گوید

_ وگرنه؟! وگرنه چی؟! من رو می‌زنی هان؟!

در خودش جمع می‌شود زانو‌هایش را بغل می‌کند صدای پسری را می‌شنود که می‌گوید

_خفه شو بی‌ناموس زورت به یه دختر تنها رسیده گورت رو گم کن بی‌شرف.

پسر دست‌هایش را مشت می‌کند و با صدای بلندی می‌گوید

_ تو برگ کدوم درختی گمشو بابا ولی حیف که از آشنا های‌حسن آقایی وگرنه همینجا لت و پارت می‌کردم.

و بعد با قدم‌های بلند سمت خروجی پارک می‌رود

بعد از رفتن آن پسر عضلانی سرش را بالا می‌آورد و زمزمه می‌کند

_ اون پسر گولاخ رفت؟!

پسر خنده‌ی کوتاهی می‌کند و می‌گوید

_ آره رفت.

سمت لیلا می‌رود. خم می‌شود. دستش را جلو می‌آورد و ادامه می‌دهد

_ من نیما هستم بیست پنج سالمه هر وقت که کسی اذیتت کرد یا به کمک نیاز داشتی می‌تونی روی کمک من حساب کنی.

کف دست‌هایش را روی زمین فشار می‌دهد و خوش را بالا می‌کشد رو به روی پسر می‌ایستد و می‌گوید

_ باشه مرسی نفس عمیقی می‌کشد ومی‌گوید

_ از آشناییت خوشبختم منم لیلام و هفده سالمه

پسر آب دهانش را قورت می‌دهد و می‌گوید

_ ممنون به همچنین. شما خونه‌تون این دوروبراست؟

لیلا زمزمه می‌کند

_ اره چطور مگه؟

پسر به اطراف نگاه می‌کند و می‌گوید

_ هیچی راستش محله تون خیلی خوبه و طبیعت قشنگی داره. من همیشه دوست داشتم توی این طور محله‌ها زندگی کنم خونه‌ام کنار یکی از این درخت‌های کاج باشه. دوست دارم وقتی از سرکار برمی‌گردم با بچه هام بیام توی پارک و باهاشون بازی کنم.

بعد از اتمام حرف‌هایش در چشم‌های لیلا خیره می‌شود و لبخند می‌زند

حرف‌های نگار در ذهنش می‌پیچد

_ نکنه ماجرای سوسن رو یادت رفته؟

اخم‌غلیظی‌می‌کند و می‌گوید

_ هه برو بابا فکر کردی من اسکولم و نفهمیدم، من خودم ختم زمونم. اون پسر گولاخ دوستت بود نه؟ این نقشه تون بود که بیای وسط و جنتلمن بازی در بیاری و با اون نگاهای‌خیره‌ی‌همیشگیت مخ من رو بزنی ولی من زرنگ‌تر از این حرفام فهمیدی پسره‌یِ حَوَل؟!

سمت خروجی پارک می‌دود و به با پاهای لرزان سمت خروجی پارک می‌رود. صدای پسر را می‌شنود که می‌گوید

_ فکر کنم سوتفاهم شده صبر کن برات توضیح بدم شاید دیگه هیچ وقت همدیگرو نبینیم

***

دستش را روی شانه‌ی نگار می‌گذارد و زمزمه می‌کند

_ نگار می‌گم پسر نیما غیب شده آخه یه هفته میشه که ندیدمش نه توی محل نه بقالی‌حسن آقا.

نمی‌دونم کجا رفته، دستش را روی دهانش می‌گذارد و می‌گوید

_ وای نکنه اون پسر گولاخ بلایی سرش آورده باشه؟!

نگار شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید

_ نه بابا مگه نگفتی که گفت چون آشنای حسن آقایی کاری باهات ندارم.

پس به اون ربطی نداره نگران نباش.

لیلا زمزمه می‌کند

_ پس کجاست؟

نگار اخمی می‌کند و می‌گوید

_ هر کجا که هست انشاالله حالش خوبه اصلا به ما چه که کجاست. ولش کن ذهنت رو درگیر نکن

نفس عمیقی می‌کشد و ادامه میدهد

_ اصلا به ما ربطی نداره که کجاست؟

لیلا دست نگار را می‌کشد و می‌گوید

_ آخه من نگرانشم باید بدونم کجاست؟

نگار اخم‌غلیظی می‌کند و می‌گوید

_ چرا نگرانشی‌هان؟ دوستته، رفیقته، عشقته؟ کدومشه هان؟

سرش را پایین می‌اندازد و زمزمه می‌کند

_ هیچ کدوم. ولی من باید بدونم اون کجاست. اگه دوست نداری نیا خودم تنها می‌رم و از حسن آقا می‌پرسم

سمت بقالی می‌رود صدای نگار را می‌شنود که می‌گوید

_ باشه بابا وایسا منم میام نگار دست لیلا را می‌گیرد و می‌گوید

_ ولی خداوکیلی خیلی بد باهاش حرف زدی اون بی‌چاره کمکت کرده ولی تو باهاش بد رفتار کردی

تک خنده‌ای می‌کند و می‌گوید

_ اهان پس شکست عشقی خورده و دومش رو گذاشته روی کولش و رفته ولی حیف شد پسر خوب و دوست داشتنی بود. کاش اونجوری باهاش حرف نمی‌زدم.

نگار اخمی می‌کند و می‌گوید

_ بس کن، لطفا چرت و پرت نگو

با هم وارد بقالی می‌شوند سلامی زیر لب می‌گویند حسن آقا لبخندی می‌زند و می‌گوید

_ سلام دخترای گلم حالتون چطوره؟ چیزی می‌خواستین؟

لیلا سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید

_ ممنون عمو خوبیم. نه راستش می‌خواستم یه‌چیزی بپرسم، خب راستش

آب دهانش را قورت می‌دهد و با صدای لرزانی ادامه می‌دهد

_ راستش می‌خواستم بدونم که شما از اون پسره خبر دارید؟

آخه چند وقته که نیست.

حسن آقا با صدای بلندی می‌گوید

_ کدوم پسر؟

نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید

_ همون پسر چشم رنگی قد بلنده همون که همیشه

حسن آقا حرفش را قطع می‌کند و می‌گوید

_ آها فهمیدم منظورت نیما ست. یه مشکلی براش پیش اومده بود برگشت شهرشون.

نیما هم دانشگاهی مسعود پسرم بود و توی این شهر جز من و مسعود کسی رو نمی‌شناخت بخاطره همین قرار بود تا وقتی برای‌خودش خونه بگیره و پدر و مادرش رو بیاره پیش‌خودش پیش ما بمونه ولی یه هفته پیش گفت باید برگرده شهرشون.

لیلا نفس عمیقی می‌کشد و زمزمه می‌کند.

_ تک فرزنده؟

عمو جون شما می‌دونید کی برمی‌گرده؟

حسن آقا دستی بین موهای سفیدش می‌کشد و می‌گوید

_ نه دختر گلم نمی‌دونم کی برمی‌گرده. آره تک فرزنده البته یه خواهر هم سن و سال شما داشته که دور از جون شما سرطان خون گرفته و فوت شده. همین دو سال پیش بود آره.

مکث کوتاهی می‌کند و ادامه می‌دهد

_ پسر بی‌چاره هر روز از خواهرش می‌گفت از شوخیا و شیطنت‌هاش، از قهر و آشتی‌هاش از خنده‌ها و لوس بازیاش و رنگ آبی چشماش. خلاصه هر چی می‌شد یاد خواهرش می‌افتاد.

بعد از اتمام حرف‌های حسن آقا لیلا و نگار تشکری زیر لب می‌گویند از بقالی خارج می‌شوند و سمت خانه می‌رود

لیلا بین راه می‌ایستد انگشت اشاره‌اش را روی لبش می‌گذار و زمزمه می‌کند.

_ عجیبه خیلی هم عجیبه.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «نمی‌دانم چه شد» نویسنده «صدف محمدی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692