جستار «بُعدی در فراسو» «بهمن عباس‌زاده» اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

bahman abaszadeh

زمانی‌که یکی از دوستان نزدیکم دست به خودکُشی زد؛ دُچار بی‌خوابی‌های توان‌فرسایی‌شده بودم؛ سیمایش یک‌لحظه از مقابل چشمانم محو نمی‌شد؛ نیمه‌شب‌ها همانطورکه روی تخت دراز کشیده بودم، به‌دلایلِ کارِ او، درحالی از بُهت و اندوه، فکر می‌کردم، با شناختی که از او داشتم دلیل کار او نه، شکست عشقی بود، نه خیانت.

هیچ ترسی هم از کسی یا چیزی نداشت؛ فقط آنچه‌که گاه و بی‌گاه از او شنیده بودم و یا جَسته‌گریخته به آن اشاره می‌کرد، یأسِ عمیق و بیزاریِ او از زندگی بود. و این، آن‌چیزی بود که ذهنش را به‌خود مشغول کرده بود: یأس عمیقی که منجر به افسردگیِ "حاد" در او شده بود. امّا هرچه بود، منشأ آن، افکار، تصورات و حالاتی بود که در ذهن او جریان داشت و تسلط بی‌قید و شرطی که این حالات و افکار و تصورات بروجود و بر روح او داشت ... این تجربۀ اندوهناک، این سؤال اساسی و مهم را در من برانیگخت که آیا هُویتِ حقیقی انسان به تمامی در ذهن، افکار، تصورات و حالاتی است که درنتیجۀ حواس پنج‌گانه در ذهن او ایجاد می‌شود؟ و اگر چنین است، آیا این سرنوشتِ محتوم انسان است و یا به باور عامیانه‌ای آیا این تقدیر بشریت است؟ و آیا این درست است که انسان همیشه در باورها و ذهنیاتی ازپیش‌ساخته‌شده اسیر باشد؟ و آیا ذهن، زندانِ ابدیِ انسان است؟ آیا هیچ‌راهی برای خروج از این بُن‌بست وجود ندارد؟ آیا انسان باید قربانی تضادها و یا پارادوکس‌های ساخته و پرداختۀ ذهن خود باشد؟ آیا بُعدی، فرازی، جَهشی برای رفتن به افق‌های دیگری وجود ندارد؟، زیرا تا زمانی‌که روح و روان اسیر محتویاتِ موجود در ذهن و ارزش‌های کاذبِ "مَنِ ذهنیِ" خود است، و تا زمانی‌که ماهّیتِ ذهنِ "خود - رو" و شرطی‌شده و پیچیده‌شده در کلافِ سردرگمِ خویش، و نحوۀ پیچیده‌شدن‌اش را در این کلاف، نشناخته باشیم، آزادیِ درونی از آن کلاف غیرممکن است و درصورت عَدَمِ وجودِ چنین "آزادیِ درونی"ای، هیچگونه تحول و دگرگونیِ عمیقی، هرگز و هرگز، امکان‌پذیر نخواهد بود. این یک اصل غیرقابل تردیدی است که هر انسانی، پس از رهایی از نیازهای اولیه‌اش، نخست باید از چنبرۀ خفتان‌آورِ ذهن شرطی‌شدۀ خویش، آزاد گردد. تا این آزادی، سنگِ بنایی شود برای پَرِش و جَهش به "وَرا"؛ جَهش به بُعدی دیگر، به بُعدی در فراسو، بُعدی در ورای دوگانگی‌های موجود در روح و در پیرامون؛ به بُعدی در ورای مکانیزمِ اضداد و به‌تعبیری رفتن به بُعدی ورای تضادهای متناقض‌نمای موجود در هستی؛ بُعدی که در آن "خودآگاهیِ" انسان از افکار زائد، عواطف و احساسات تلقین‌شده توسط ذهن، جداشده باشد و فردیتِ مستقلِ خود را به‌دست آورده و برروی خود مُنطبق گردد. آیا ممکن است که ما، فقط عُمق و معنای همین چندجملۀ اخیر را به‌درستی و با همۀ وجودِ خود درک کنیم؟ اگر نیک دقت کرده باشیم؛ ما در هر لحظه از زندگیِ خود با فکری، تصویری، حالتی، مِیلی، رؤیایی و یا حتی ترسی درگیر هستیم و خود را با آن درمی‌آمیزیم؛ این، همان "هم‌هویتیِ" ذهن است با آن تصویر یا میل یا ترس یا حِرص. و حالا باز می‌پُرسم: آیا می‌توان این "خودآگاهی" و این "منِ ذهنی" را قبل از درآمیختن با آن فکر، تصویر، میل و یا هرچیز دیگر، متوقف کرد؟ آیا می‌توان قبل از واردشدنِ هشیاری‌مان به درون مِیل، فکر، هَوَس، خشم، حَسَد و ... به آن فرمان "ایست" داد؟ و آن را قبل از آمیزش با هر فکر و پدیده‌ای "متوقف" کرد؟ و سرانجام آیا امکان دارد که آن آگاهیِ خالصِ موجود در روح و روان را، قبل از ورود هرگونه فکر و تصویر و تمایلی، برروی "خودش" قرار داد؟ یعنی همان‌گونه‌که خالی و تُهی است، نگه داشت؟ یعنی در آستانۀ درآمیزی، آن را متوقف کرد؟ زیرا هنگامی‌که خودآگاهی به‌جای آنکه از حسی، فکری، نیازی، تصویری آگاه گردد، از وجود مستقلِ خویش آگاه باشد؛ آن‌گاه تحولی عمیق در ساختار آگاهیِ انسان اتفاق خوهد افتاد؛ به‌این‌معنا که چنانچه فقط "آگاهی" باشد و نه آگاهی از "چیزی". و هنگامی‌که این آگاهی نه با چیزی، بلکه برروی خودش منطبق گردد؛ آن‌گاه ذهن ازوجود خویش آگاه می‌شود، و بر "خود" قائم می‌گردد. و اینجاست که شاعری فرزانه آواز درمی‌دهد که: اینه‌ای دربرابر اینه‌ات می‌گذارم تا از تو ابدّیتی بسازم. و اینجاست که ذهن و روح انسان شکوهِ اَحدّیت و یگانگیِ منحصربه‌فرد خویش را در این فرآیند، تجربه و احساس می‌کند. هنگامی‌که "خودآگاهی" کاملاً تُهی از موضوع می‌گردد و لاجرم نه برروی شیء و یا فکر و یا تصویری بَلکه برروی خودش قرار می‌گیرد و برخود منطبق می‌شود؛ آن‌زمان شخص به پاسخ همۀ پرسش‌ها و ابهاماتِ موجود در روحِ خود پی می‌بَرَد. آن‌زمان است که همۀ روح خود را در فضایی خیره‌کننده از نور و شعف و سرور، احساس می‌کند؛ به‌نحوی‌که گویی یک "انفجار اتمی" در روح و روان او به وقوع پیوسته است، در آن‌زمان، شما هستیِ درونی و بیرونیِ خویش را به‌گونه‌ای متفاوت دریافت می‌کنید؛ درک و احساس و بینش شما به‌نحو غیرقابل باوری دگرگون می‌گردد و آن تصوری را که تا آن‌لحظه از "خود" داشته‌اید، از شما "جدا" می‌شود و شما را ترک می‌کند و به‌جای آن "خود"ی، بسیار شگفت‌انگیز، غنی و بسیارهوشمندی از اعماقِ درون شما سَر بر می‌آورد و آن‌چنان عشق و شعف و سروری را درعُمق درونِ خود تجربه خواهید کَرد که حتی تصورش‌هم برای شما امکان‌پذیر نبوده است؛ و این بُعدی است که فقط و فقط، آگاهانه و باعظمی راسخ می‌توان به آن وارد شد و نیازی به تلاش فیزیکی و صَرفِ هزینه ندارد، اما بدون آگاهی و بدون شناختِ عمیقِ سازوکار ذهن، حتی نمی‌توان به این "آستانه" نزدیک شد؛ به‌همین‌دلیل است که ما باید نخست از "آزادیِ درونی" که خود پی‌آمدِ "تحولِ درونی" است، آغاز کنیم تا زمانی‌که ازلحاظ روانی و درونی، از قیدوبندهای ذهنیِ خود، رها نشده باشیم؛ هرگز نخواهیم توانست به هیچگونه آزادی و تحولّی نائل شویم. پس بهتر است که گام‌به‌گام و همراه باهم به مرکزی نزدیک شویم که تمام زندگی و فعالیّت‌های ما از آن مرکز اداره می‌شوند؛ تا بتوانیم دربارۀ امکان تغییر آن مرکز بیندیشیم و در فضایی روشن آن را مورد بررسی قرار دهیم، زیراکه یک تغییر بنیادی و یک دگرگونیِ درونیِ عمیق برای هر انسانی، امری حیاتی است.

برای تحقق چنین‌تحولی باید از نزدیک به بررسیِ زندگیِ درونیِ خود بپردازیم و از درگیرشدن با هرگونه تئوری، فرضیه، ادعا و ایدئولوژی، به‌طور جدّی پرهیز کنیم. باید با ذهنی رَها از هرگونه پیش‌داوری، گام‌به‌گام به مجموعۀ آن‌چه در ذهنِ ما می‌گذرد و آنچه‌که در رفتار و کِردار خود بروز می‌دهیم، دقیق شویم. باید خیلی دقیق ببینیم که زندگیِ واقعی ما چیست؟ و آیا ایجاد یک دگرگونیِ بنیادی در آن امکان‌پذیر است؟ اگر ذهن خود را مانند یک پردۀ نمایش بنگریم اولین‌موردی که در این بررسی به آن برخورد می‌کنیم سردرگمی، تیرگی و آشفتگی موجود در آن و در همۀ عرصه‌های زندگیست، و دیدن این واقعیّت که ما، درمیان انبوهی از سایه‌های تیره و نابسامانی‌های ذهن و روانِ خود اسیر شده‌ایم و هیچگونه راه گریزی از آن نمی‌یابیم. اولین و درضمن یکی از مهمترین اقدام‌های ما در مرحلۀ اول، پذیرشِ این حقیقت است که ما، درچنین فضایی از ذهن "گرفتار" هستیم؛ فضایی که تیرگی و هرج و مرج سَراسَرِ آن را فراگرفته است و ما فقط سایه‌های مبهم و تیره‌ای را می‌بینیم که از هر طرف ظاهر می‌شوند و قبل از اینکه به وضوح دیده شوند می‌گریزند و جای خود را به سایه‌های دیگری می‌دهند؛ اما فضا همچنان تیره و تار است. ما با چشمانِ سر خود اجسام را می‌بینیم: خیابان‌ها، مغازه‌ها، اتومبیل‌هایی که در حرکت هستند، چهرۀ نزدیکان و همچنین صورت خود را در اینه تماشا می‌کنیم. اما قادر به‌دیدن ذهن و روح و روان خود، آنگونه‌که "هست" نیستیم؛ و نکتۀ مهم این است که مرکزِ همۀ انگیزه‌های ما، در زندگی درون همین ذهن و روح و روان ما قرار دارد و این مرکز است که باید "شناسایی" شود. هویت حقیقیِ ما، در شناسنامه و یا کارت ملی ما منعکس نمی‌شود بلکه در شناساییِ این مرکز است که ما رفته‌رفته به "هویت حقیقی خود" نزدیک می‌شویم. و مهمترین ابزار ما برای بررسی و شناسایی این مرکز، "توجّه و نگاه" است. و ما باید بسیارهشیار باشیم به این حقیقت که سادگیِ این "ابزار" ما را دُچار توهّم و بی‌اعتنایی به آن نکند. زیراکه این "دقت و توجّه" و همچنین این "نگاه" مانند نگاه‌کردنِ سَرسَری به یک پردۀ نمایش نیست این "نگاه" و این "توجه" کاملاً "بی‌طرفانه"، ثابت و پایدار است، نگاهی است فوق‌العاده حساس، دقیق و پی‌گیر که با نام "نگاه جادوئی" از آن یاد می‌شود و درحقیقت "نقطۀ عطف" بسیارمهمی از دگرگونی‌های درونیِ انسان ازطریق همین "نگاه" انجام می‌شود. و جالب‌توجه است که این دقت و توجه به دگرگونی‌های درون و این نگاه جادویی، با بستنِ چشم‌های سَر آغاز می‌شود: تمامیِ حرکاتِ ذهنِ خود را به‌دقت زیرنظر بگیرید؛ بدون هیچ‌قضاوتی. از تنهایی‌های خود، بیشترین بهره را ببرید ساکت و آرام در گوشۀ خلوتی آرام بگیرید و با بی‌طرفیِ کامل درون خود را بنگرید. صبر، حوصله و پیگیری، آن هزینه‌ای است که باید بپردازید؛ چراکه با کم‌حوصلگی و کم‌طاقتی هیچ‌تحولی هرگز رُخ نخواهد داد. و به‌قول آن شاعر فرزانه: هیچ صیادی، درجوی حقیری که به گودالی می‌ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد چراکه شما می‌خواهید بنیادِ غلطی را براندازید که درطی دوران‌های تاریکِ جهالت، در نهاد انسان ماندگار بوده است؛ پس باید باحوصله، تأمل و تعمّق پیش رفت.

ما انسان‌ها همیشه مانند "سایه" زندگی کرده‌ایم؛ سایه به‌عنوان نمادی از ناهشیاری، تیرگی و تاریکی. ولی حالا قصد داریم که "چراغی فراراه خویش" باشیم. درکنار این توجه و نگاه "نافذ" جا دارد در این فرآیند از "آهستگی" هم یاد شود. آهستگی به‌عنوان تأمل و به‌تعبیری "ایستِ ذهنی". و این به آن‌معناست که بسیاری از اعمال و رفتارهای عادت‌گونه و به‌اصطلاح "خوبه‌خودی" را که در زندگی روزمره انجام می‌دهیم، با فرمان "ایست"، درست قبل از انجام‌دادنِ آن‌ها، متوقف کنیم. مثلاً هنگامی‌که طبق عادت قصد نوشیدن یک لیوان آب را داریم، قبل از نوشیدن، درحالی‌که لیوان آب را دردست گرفته‌ایم، در میانۀ نزدیک‌کردنِ آن به دهانِ خود، متوقف شویم. و سعی کنیم خود را حتی در ذهن و روان، مانند یک مجسمه، بی هیچ‌گونه‌حرکتی نگه داریم. و تا دقایقی‌چند، هیچگونه حرکتی چه در جسمِ بیرونی خود و چه در روح و ذهن و روان خود، انجام ندهیم. این روش را می‌توانیم در کلیۀ رفتارهای خود مورد آزمون قرار دهیم و از این طریق بیاموزیم که کلیۀ رفتارهای خود را مورد تأمل و تعمق قرار دهیم. باید بیاموزیم که درمورد آنچه تاکنون برحسب عادت، چه در ذهن و چه در اعمال خود انجام داده‌ایم با تکنیک "ایست" و همچنین با "آهستگی" و یا مکث مواجه شویم.

این روشِ بسیار مفید و مؤثری برای حضوری آگاهانه در "لحظۀ حال" است و برای "احیاء هویّتِ حقیقی" بسیار کاربُرد دارد و همچنین درکِ عمیق‌تری از این "لحظه" و گستردگیِ وسیع‌تری از هستی موجود در درون را به ما ارائه می‌دهد. نَفًسِ مُشاهده و توجه درانجامِ اَعمالِ آهسته و توأم با مکث، منجر به تحوّلی عمیق در "دید و بینش" می‌گردد و از ازدحام و هرج و مرج در ذهن جلوگیری کرده و ذهن را ساده، آرام و روشن می‌کند در اثر تداوم این روش است که شما رفته‌رفته احساس خواهید کرد که ذهنِ آرام، روشن و دقیق تا چه‌حدّ از هشیاریِ بالایی برخوردار است و این هشیاری تا چه‌حدّ لذت‌بخش است و این احساس در شما قوت می‌گیرد که گویی تاکنون درخواب راه می‌رفتید. منافذِ روح و احساسِ شما شروع به بازشدن می‌کنند و رفته‌رفته فضاهای جدیدی در درونِ روح شما گشوده می‌شوند که سرشار از ایده‌های بِکر هستند. وجودتان سرشار از انرژی‌های خلاق و نو می‌شود. این "توجه" و این "نگاه" دراثر تداوم و پیگیریِ شما، در درونِ شما یک "وحدت و یگانگی" به وجود می‌آورد و این وحدت و یگانگی، باعث همگرایی انرژی‌های شما درجهتِ درکِ عمیق‌ترِ همۀ پدیده‌های زندگی‌تان می‌گردد.

رفتن به بُعدی در فراسو، درواقع خروج اضطراری از وضعیّت زنجیره‌واری است که در ذهن با آن روبه‌رو هستیم و آن، رهایی از تفکرِ بی‌وقفه و زائد است. انسان باید برای دگرگون‌کردن وضعیّتِ شرطی‌شده‌ای که در ذهن با آن درگیر است، در گامِ نخست، باید کلِ ساختارِ "ذهنِ بازبینی‌نشده" را "نفی" کند؛ و این "نفی" باید گام‌به‌گام، چه در ذهن، احساسات، عواطف و تمایلات و چه در رفتار و کِردار انجام گیرد. و این فرآیند تا به‌آنجا ادامه خواهد داشت که کلیۀ حلقه‌های این زنجیر؛ زنجیر شرطی‌شدگی‌های پنهان و آشکار را از ذهن و روان انسان محو سازد تا آنجاکه انسان به‌جای غلطیدنِ لحظه‌به‌لحظه درگذشته و انعکاس بیمارگونۀ آن گذشته، به آینده، می‌آموزد که در هرلحظه از زندگیِ خود با آن‌لحظه و با تمامیّت وجود و هستیِ خویش در همان "لحظه" بماند؛ به‌نحوی‌که تبدیل‌به عصارۀ هستیِ خود در لحظه‌لحظۀ هستیِ خویش شود. و با تمامیّتِ وجودِ خویش چنان زندگی کند که گویی آن‌لحظه، اولین و آخرین‌لحظۀ حیات اوست و موجودیتِ خویش را در "لحظه" متجلّی سازد و انرژی خود را برای گذشته‌های سِپری‌شده و آینده‌های نیامده به هَدَر ندهد. در این‌صورت است که وارد آن بُعدی می‌شود که نه در گذشتۀ مُرده "درجا" می‌زند و نه در آیندۀ مُبهم، رؤیاپردازی می‌کند. و در این بُعد است که ذهن به مُختصات و کارکرد طبیعی و کارسازِ خود، باز می‌گردد. به دیگرسخن می‌توان این‌گونه نتیجه‌گیری کرد که درحقیقت حیوان‌بودن به‌معنای حالتِ پیش از تفکر ارزیابی می‌شود و انسان‌بودن همان حالت "تفکر" به‌شمار می‌آید و رفتن به بُعدی در فراسو، درواقع همان رفتن به ورای "تفکر معمول" تلقی می‌شود که به‌معنای داشتنِ "هشیاری والا" می‌باشد. و این همان حقیقتِ هستیِ هر انسانی است که با تمامیّتِ حضورِ خود با "تمامیّتِ هستی" در پیوندی ارگانیک است و این درواقع تعبیر دیگری است از اندیشه‌ای که انسان را پُلی می‌داند بین "حیوان" و آنچه از آن با نام "الوهیّت" یاد می‌شود ....

درواقع انسان یک "بین‌هایت" است، چراکه از جوهرۀ هستی است، و درحقیقت این "هستی" است که بی‌نهایت است؛ و گام‌نهادن در این مسیر، رسالتِ هر انسانی است که به هویّت حقیقیِ خویشتنِ خویش واقف گشته و به آن زنده شده است؛ اما نکتۀ قابل توجه این است که هر انسانی این مسیر را باید "به‌تنهایی" بپیماید و اولین‌گام در این مسیر "آگاهی" است. دَرکی بالا، عظمی راسخ و عشقی عمیق می‌خواهد تا انسان بتواند توانائی‌های بالقوۀ خویش را به ظهور برساند و البته این هرسه، از دست‌آوردهای "آگاهیِ حقیقی" است و هرروز بیش از روز قبل این حقیقت روشن می‌گردد که ماندن در فضایِ "ذهن دیده‌نشده" و "تاریخی" درواقع نوعی توهین به مقام والای انسان و انسانیت است. همان‌گونه که ذکر شد "خودآگاهی" و یا "ذهن بازبینی‌نشده" باید از "هم‌هویتی" با افکار، عواطف و احساسات و هر موضوع دیگری، رها گردد. و برروی خود استوار شود. زیراکه ذهن این‌گونه‌که هست و این‌گونه‌که در مسیر زمان، توسط عوامل "زیست‌محیطی" چه مادی و چه معنوی، درطول تاریخ ساخته و پرداخته شده است؛ درمقابلِ هستی و رشد و بلوغ انسان قرار گرفته است و بیم آن می‌رود که درصورت ادامۀ آن، موجب هلاکت انسان گردد. این سَدّ و این مانع باید برداشته شود؛ ماهیّت این ذهن باید از "سَخره"بودن عبور کرده و به جریانِ "آبی زلال"، پاک و روان تبدیل شود. این "من آگاهی" باید از آن حالتِ بسته، خشک، تیره و محدودِ خود عبور کرده و در یک راستا و همسو با طبیعتِ سیالِ هستی به‌سوی اُفق‌های ناشناخته‌ای که هردم از زهدانِ هستی جوانه می‌زند سوق داده شود. تا بتواند ابعادِ تازه‌شوندۀ آن هستیِ بیکران را بیش از پیش دریابد. و همگام و هم‌سو با آن، لحظه‌به‌لحظه، هم‌راستا گردد؛ و سرانجام انسان

باید بر جوهرۀ وجودِ خویش که همان "هستیِ سیال" و "اوج‌گیرنده" است منطبق گردد و هرچه سریع‌تر در بُعدی که هستی برای او برگزیده، قرار گیرد.

این بُعد، بُعدی کلامی نیست؛ ذهنی نیست، رؤیابافی نیست، تخیلی هم نیست، بلکه دراساس "بُعدی وجودین" است؛ گرچه هر انسانی بنا به ساختار "زیست‌محیطی" ازجمله تربیت، تلقین و آموزش‌هایش شکل گرفته؛ اما آن بُعد جوهرین، به‌گونه‌ای "خُفته" در نهاد هر انسانی وجود دارد و جزء جُدایی‌ناپذیری از هستیِ درونیِ اوست. اما برای بیداری‌اش نیاز به عظمی راسخ، درکی والا و عشقی عمیق می‌باشد، که هرسه در پرتوِ "آگاهیِ والا"، دوباره از اعماق درون سَربرَخواهد داشت؛ از آنجاکه همان‌گونه‌که آمد، این بُعد، وجودین است، پس، ازطریق تجربه و بیداری و بلوغ روحی از نو در وجودِ انسان متجلّی می‌گردد. و بدین‌گونه است که هنگامی‌که به دره‌ها فرود می‌آیید، احساس عُمق و ژرفا می‌کنید و قلبتان از سایه‌هایی اَسرارآمیز انباشته می‌گردد؛ درکنار دریا که هستید، با امواج خروشانِ دریا یکی می‌شوید؛ گویی آن امواج در درونِ شما خیز برمی‌دارند و در درون شما می‌خروشند، هنگامی‌که به آسمان خیره می‌شوید؛ گسترش می‌یابید، نامحدود می‌شوید، بیکرانی را در بندبند وجود خویش لمس و احساس می‌کنید. و هنگامی‌که به گُلی می‌نگرید، وَجد و حالِ شعف‌انگیزی شما را درخود فرو می‌بَرَد؛ هنگامی‌که پرنده‌ای می‌خواند آوازش پژواکِ صدای درونیِ شماست. و زمانی‌که در چشمان یک حیوان نگاه می‌کنید، هیچ تفاوتی بین چشم‌های او و چشمان خود نمی‌بینید و بدین‌گونه است که آرام‌آرام، آن هستیِ مُجزای "من‌محور" و "ذهن‌محور" ناپدید می‌شود، سِتَرده می‌شود و سرانجام لحظۀ پیوند شما با اصل و اساس‌تان، یعنی "هستیِ بیکران" فرا می‌رسد و شما وارد آن بُعد دیگر، بُعدی در فراسو می‌شوید. ■

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جستار «بُعدی در فراسو» «بهمن عباس‌زاده»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692