در روزگاری که سرعت زندگی و تکنولوژی مجال تنفس را از افراد گرفته است پرداختن به ادبیات و فلسفه و هنر برای عدهای تمسخر آمیز است.
بارها شنیدهایم که دیگر کسی کتاب نمیخواند. دوران این حرفها گذشته، جوانها درگیر فضای مجازی هستند، کتاب جذابیتی ندارد، چیزی نمانده که مردم ندانند که بخواهند بخوانند؛ زیرا مطالب ساندویچی شبکههای اجتماعی میل ذاتی انسان به دانستن و کنجکاوی را به صورت کاذب ارضا کرده، انسانها بیحوصله شدهاند، کسی وقت و انرژی کتاب خواندن ندارد و… اما چرا؟
چرا مردم برای پرداختن به همه چیز وقت و انرژی و انگیزه دارند اما برای مطالعه نه!
چرا مردم جذب فیلم میشوند و از داستان فاصله گرفتهاند؟ شاید اولین پاسخی که به ذهن برسد جلوههای بصری و تلاش کمتر برای فهمیدن داستان باشد.
اما این پاسخ کافی نیست؛ زیرا بارها دیدهایم خیلیها ترجیح میدهند کتابی را بخوانند که فیلم از آن اقتباس شده است.
ولی چه بر سر جامعهای آمد که پیگیر داستانها حتی در مجلات و روزنامهها بود و چه شد که چنین سپر قوی و نفوذناپذیری در برابر ادبیات و مخصوصاً ادبیات داستانی برافراشت؟
این گونه به نظر میرسد گناه این عصیان بر گردن نسیان نویسندگان میباشد.
ما فراموش کردیم که جامعه یک موجودیت پویا و زنده دارد و مدام در حال رشد است. کم میخوانیم، کم میدانیم، کم میگذاریم، کم میکاریم و انتظار داریم بسیار برداشت کنیم.
بخش تجاری ادبیات را به سُخره گرفته، در تبلیغات میبینیم: «اگر هیچ از نویسندگی نمیدانید، اگر تا به حال چیزی ننوشتهاید، اگر میخواهید نویسنده شوید ما از شما در یک هفته نویسنده میسازیم. و آثار شما را با نازلترین قیمت و بیشترین تیراژ چاپ میکنیم.»
کدام جادو و اکسیر و سحری میتواند ظرف یک هفته یا ده روز از انسانی کاملاً دور از ادبیات نویسنده بسازد و چقدر شأن
نویسنده در ذهن این افراد پایین و بیارزش است! ضمن اینکه ما فراموش کردیم که نسل جوان نیازهای جوان دارد و
اصرار داریم فضای ذهن قرون گذشته را به ذهن آنها تزریق کنیم. چیزی که خودمان هم به درستی درک نکردیم.
یکی از معضلات ما در ادبیات تاریکنگری و درجا زدنهای مکرر و فرساینده است.
زمانی آثار ناتورالیسم نشانۀ روشنفکری مطلق و خاص بودن نویسنده بود و تنها آثار فاخر و ارزشمند و جدی ادبی به حساب میآمد که البته در ارزشمندی آنها شکی نیست اما مطلقگرایی همیشه موجب انتسا از پویایی شده.
در واقع مکاتبی که در ادبیات ایران به آن پرداخته شده عمدتاً آثار رئالیسم و نئورئالیسم و ناتورالیسم بوده و هنوز هم شاهدیم همین مکاتب، جمیع آثار را در بر میگیرد.
مبرهن است تکرار مکررات موجب دلزدگی میشود. اندیشیدن به این موضوع انگشت اتهام را از فرهنگ و جامعه و خستگی و دغدغۀ معیشت و فضای مجازی به سوی نویسندگان میچرخاند.
ما چه کردیم؟! برای همگام شدن، پیشروی و جذابیت ادبیات نزد جامعه چه کردهایم؟
باید به درد جامعه پرداخت و شکی در آن نیست. اما اگر با دردمند فقط از درد سخن بگوییم و مدام دردهای بیشتری را به او یادآوری کنیم چه کار مثبتی انجام دادهایم؟
شاید این مسئله در نوع دفاع روانی ناهوشیار جامعۀ ما ریشه دارد که هر کس دردی دارد درد بیشتری را به او یادآور میشوند تا درد خودش را از یاد ببرد و احساس خوشبختی کند که نسبت به دیگران درد کمتری دارد.
آیا این راهکارِ منطقی و خردمندانهای است که صورت مسئله را زیر جوهری غلیظ و سیاه پنهان کنیم و تصور کنیم مسئله را حل کردهایم و با سری افراشته ژست فرهیختگی و روشنفکری بگیریم؟
چه راهکاری و چه امیدی در آثار باقی گذاشتهایم که مخاطب را جذب کند؟ آنچه دیدنی است را همه میبینند و آنچه فهمیدنی ست را همه میفهمند، همه درد را میشناسند.
چه خلاقیتی در آثارمان هست که مخاطب را کنجکاو کند و
به شگفتی و تفکر وادارد؟ چرا گمان میکنیم آنچه برای پدربزرگها و مادر بزرگهایمان کافی و جذاب بود باید برای نوادگانمان هم کافی و جذاب باشد؟
و چرا اصرار داریم که حتماً چیزی بنویسم وقتی چیزی برای نوشتن نداریم؟
سرعت انتشار اطلاعات عمومی و علمی چنان زیاد شده که ما گاهی از فرزندمان جا میمانیم. چگونه میخواهیم سخنی نو و نگرشی نوین ایجاد کنیم وقتی خودمان در گذشته جا ماندهایم؟
نویسنده باید توانایی این را داشته باشد که برای نسل آینده سخن بگوید آیا ما توان این را داریم که با نسل کنونی وارد مذاکره شویم؟
بارها در آثار معاصر مشاهده کردهام که نویسنده اصرار دارد با ارزشمند سازی نوستالژیهایی که برای نسل جوان نه تنها جذاب نیست بلکه هیچ درکی از آنها ندارد، ارزشهای نسلهای پیشین را به عنوان اصالت فرهنگی به جوانان قالب کند. اما غافل است که نمیشود به این نسل گنجشک رنگ شده را جای قناری فروخت و نه تنها آنها فریفته نمیشوند که اصلاً علاقهای به قناری ندارند و ترجیحشان پهباد است. طبیعی است که چنین آثاری موجب انباشتگی کسالتبار و بیفایده میشود که نتیجۀ آن دلزدگی و عصیان در برابر پندپذیری، ژرفنگری، تأمل و دوری از ادبیات و مطالعه میشود.
نسیان ما در نوگرایی موجب عصیان نسل جوان در برابر ادبیات و حتی بدتر از آن اصالت واقعی فرهنگی میشود. زیرا اصالت کاذبی که بر مبنای ارزشگذاریهای سلیقهای و اعتقادات شخصی نسلهای گذشته است پاسخگوی واقعیتگرایی، نواندیشی، زیبا پسندی و پویایی همین نسل هم نیست چه رسد به نسل آینده.
اگر ژرفنگر به ماهیت و هویت آثار ادبی معاصر ایران بنگریم، در اکثر آثار نوعی بحران هویت را که پس از دوران مشروطه گریبانگیر جامعه شد در آثار ادبی هم مشاهده میکنیم که میتوان علت آن را در الگو برداری از ترجمههای کتب غربی ریشهیابی کرد.
البته لزوماً الگوبرداری چیز بدی نیست؛ اما اتکای کامل به الگو برداری و بازنگاری همان افکار و نگرشها که در فرهنگی دیگر مورد توجه قرار گرفته، در فرهنگی که کاملاً با آن فضا و نگرش بیگانه است موجب نوعی بحران هویت میشود که سرگشتگی و خستگی و دلزدگی مخاطب را در پی دارد.
بیانصافی است اگر بگوییم نویسندگان ما در ادبیات هیچکاری نکردهاند، چون جنبشهای خوبی هم داشتهایم اما به دلایل زیادی مانند عدم حمایت از نویسندگان، فضای رقابتیِ تخریبگرانه بین نویسندگان و کانونها و انجمنهای ادبی و فراموش کردن این موضوع که ما از یک قبیلهایم و نباید زیر پای همدیگر چاه بکنیم و باید پشتبهپشت هم و در حمایت از هم همگی با هم قوی شویم.
گاهی گمان میکنم فرهیختگان ما آنقدر درگیر افکار پیچیده و تودرتو شدهاند که سادهترین مفاهیم زیستی را از یاد بردهاند.
باشدا روزی که شکوه دوبارۀ ادبیات موجب شادمانی و بالندگی این جماعت مغموم شود. ■