اینکه با هر کسی، هر جایی و هر وقتی ندیده و نشناخته درباره مسائل شخصی و رازهایمان حرف بزنیم نه تنها چیزی بهدست نمیآوریم بلکه چیزهای باارزشی را هم از دست خواهیم داد. انتخاب دوست آن هم از جنس صمیمیاش نیاز به زمان دارد. یعنی، با چند جلسه گفتوگو و دو بار ساندویچ تعارفکردن و کرایه تاکسیِ هم را حسابکردن نمیتوان به شناخت درستی رسید. شناختی که حتی ممکن است سالها طول بکشد. پس، خوب است بدانیم تا زمانی که کسی را، نه البته کامل اما در حد اعتماد اولیه نشناختیم برای گفتن مسائل شخصی و رازهایمان عجله نکنیم. چهبسا اجازه هر نوع اظهارنظر و قضاوت درباره مسائل شخصیمان را هم از او سلب کردهایم.
اوایل اسفندماه سال گذشته نیروی جدیدی به واحد ما معرفی شد. بعد از مصاحبه با معاون واحد صلاحیتش تأیید و قرار شد در اتاق ما که چهار مدیر رده بالا بودیم مستقر شود. این فرد که ظاهر موجهی هم داشت همراه معاون واحد برای معارفه به اتاق ما آمدند. به محض سلام و دستدادن، از من پرسید شما چندسال سابقه کار دارید. همانطور که سؤالش را با لبخندی بیپاسخ گذاشتم، متوجه شدم حس کنجکاوی خارج از عرفی دارد که برخلاف بقیه خیلی با مزاق من خوش نمیآمد. ضمن اینکه به محض مستقرشدن در اتاق، علاوه بر خردهفرمایشها، صمیمیتهای کاذبش هم شروع شد. آدم پرحرف و خندهرویی بود و همیشه خاطره و موضوعی برای حرفزدن داشت.
همه از او خوششان آمده بود. اما در مورد من هنوز چراییِ همان سؤال بیربط و عجولانهاش در آشنایی اول بیجواب مانده بود. پس، تصمیم گرفتم علارغم تمسخر همکارانم بهخاطر این احتیاط، برخوردم با او رسمی باشد. حتی دو بار بهجای پاسخ به سؤالهای شخصی، به او گفتم اداره جای گفتوگو درباره مسائل شخصی نیست. اگر در مورد کار سؤالی دارید در خدمتم. لذا روابطمان از کاری فراتر نرفت.
دیگر همکاران اتاق از خشک و گرمنگرفتن من با او گله میکردند و میگفتند طرز رفتار تو با او باعث میشود اتاق بیروح باشد. یا اینکه بنده خدا غرضی ندارد و از روی کنجکاوی چیزی میپرسد. اما چون هم تازهوارد بود و او را نمیشناختم و هم حد اظهارنظرهای شخصی و شوخیهایش بیشتر از توجه به وظایف کاریاش بود، سعی کردم مرز ارتباطم با او کاملاً مشخص باشد.
با این حال خیلی زود او هم از تمام ابعاد زندگیِ شخصی و سختیها و خیانت همسر و نوبتیدیدن فرزندان و ... اش پرده برداشت و ترحم همه را جلب کرد. راستش من هم دلم برایش سوخت. اما بهجای اینکه مثل بقیه به بهانه همدردی، مسائل شخصی و حتی رازترین رازهایم را با او در میان بگذارم، داوطلبانه امور اداری را با صبر و حوصله به او آموزش دادم. طوریکه مجبور میشدم بخشی از وظایف کاریام را در منزل انجام بدهم. ولی ارزش پنهانماندن مسائل و رازهای شخصیام را داشت.
ماهها گذشت. تا اینکه به یکباره به او سِمَت قابل توجهی دادند. سِمَتی که حاصل آشنایی قبلیِ او با مدیرعامل و خبررسانیِ دقیق مسائل، رازها و حرفهای شخصی و اداریای بود که به هیچوجه از اتاقمان بیرون نمیرفت. اختلاف سه اعضای دیگر اتاق با او به جایی رسید که به دستور مدیرعامل، حتی اتاق و نیروهای مستقلی به او دادند. او هم بیکار ننشست و برای تثبیت محبوبیت خود هر آنچه از مسائل و ضعفهای سه همکار دیگر اتاق در این مدت رد و بدل شده بود را به دیگر همکاران گفت. پس، روز به روز کدورت و حرف و حدیثهای دیگر همکاران با این سه نفر بیشتر و او محبوبتر شد. تنها کسی که مسائل و ضعفهایش همچنان از گزند و سوءاستفاده در امان بود و کسی بهانهای برای کدورت نداشت من بودم. چه بسا از طرف مدیرعامل برای آموزش کار به او، تشویقی هم گرفتم.
پس، وقتی محیط کار جای خودش را به بازگویی مسائل شخصی و نشاندادن زیر و بمهای زندگی برای جلب رضایت و دلسوزی دیگران بدهد، روزی با بروز کوچکترین اختلاف ولو سلیقهای، از همینها علیهمان استفاده میکنند. البته این به این معنا نیست که گفتوگوها و رفتارهای دوستانه و محترمانه جای خودش را به اخم و سکوتهای سنگین دهد که قطع یقین فضای کار را خستهکننده و حتی غیرقابل تحمل میکند؛ اما خوب است حد و مرز حرفهای شخصیمان با دیگران را بشناسیم تا روزی از آن برای پیشرفت خود و پسرفت ما استفاده نکنند. ■