مهمترین و اساسیترین چالشی که انسان معاصر در درون خود با آن روبهروست شناخت و یافتن مرکز وجود خویش است تا با استقرار در آن مرکز بتواند توانائیها، امکانات و موقعیت حقیقی خود را شناخته؛ اهداف خود را تشخیص داده و بهسوی رشد و تعالی خود گام بردارد.
ولی انسان اینگونه که هست، مانند دایرهای بیمرکز است؛ زندگی او سطحی است، هستی او بیمعناست؛ تهی است و فقط درسطح پدیدهها چه در درون و چه در بیرون – شناور است و هیچگاه بهعمق هیچ پدیدهای نفوذ نمیکند؛ تو در بیرون از اصالت حقیقی وجود خود و بهگونهای سطحیگذران میکنی؛ هرگز در درون خود نیستی. تاوقتیکه مرکز درونی خود را پیدا نکنی نمیتوانی در درون آسوده باشی، درواقع تو درونی نداری، چراکه مرکزی نداری و فقط بیرون را با ترس و اضطراب درونی تعقیب میکنی و آنگاه این سؤال پیش میآید که "چگونه به درون بروم؟" یا "چگونه درون خود را کشف کنم؟" زیرا آن "درونی" را که ذهن به تو شناسانده، دروغی بیش نیست!؛ زیراکه ذهن یک محصول تصادفی و معجونی تحمیلی است، و ما هیچگونه دخالتی در ساختار آن نداشتهایم، اعتقادات و باورهای این ذهن بسیاربسیار جای تأمل و تعمق دارد؛ پس بنابراین تو هرگز در درون خود نبودهای، حتی وقتی که تنها هستی، در ذهنت جمعیتی ناهمگون وجود دارد که خود حقیقی و اصیل تو در آن بهکلی ناپدید شده است؛ ذهن همهی وجود تو را در درون به اجزاء بیربطی تقسیم کرده است که آن اجزاء باهم درستیزند و مشغول تجزیۀ انرژی تو هستند تا تو قادربه انجام هیچگونه تحولی اساسی درجهت یکپارچگی خود نباشی!
پس اولینگام اساسی دراین راستا درک، شناخت و نظارتبر مهمترین عامل ناآگاهی، پراکندگی و تجزیهشدگی در درون یعنی " ذهن" است که مهار کلیهی اعمال، کردار و حتی عواطف و همچنین تصمیمگیریهای لحظه به لحظه زندگی را درحیطۀ اقتدار خویش دارد! شاید این سخن در نگاه اول نوعی اغراق جلوه کند ولی حقیقت ژرفی است که انسان میتواند با نوعی نگاه ثابت، همراه با ذهن ساکن و در تنهایی مطلق، اعماق درون خود را، بدون هیچگونه داوری – چهخوب و چه بد- ببیند و با تداوم این روش، کل ساختار درونی خود را متحول سازد. این روش در I (فاصلهی زیاد) گام اول خود بدونآنکه ذهن کوچکترین نقشی در آن داشته باشد همهی فضای درونی فرد را "پاکسازی" میکند و در گامهای بعدی فضاهای نوینی را در درون میگشاید! این سخن صحت خود را درعمل به ثبوت رسانده است که هنگامیکه نگاه شما به درون، کیفیت خنثی، اما ثابت و پیگیر داشته باشد، بهنحویکه کلیهی اعمال، افکار و باورهای خود را بهگونهای ثابت، پیگیر و بدون تجزیه و تحلیل زیرنظر داشته باشید، آنگاه زیرا تأثیر چنین نگاهی هویتکهنهی شما دچار تحولی عمیق میگردد و البته این "فرآیند تحول" یک پشتوانۀ علمی روشنی دارد؛ و آن پشتوانه، این است که هنگامیکه همهی انرژی خود را – بدون دخالت ذهنی – دراین نگاه خنثی متمرکز میکنید، "ذهن"، یعنی فرماندهی تحمیلشده بر زندگی خود را از "انرژی" محروم میکنید؛ البته ذکر این نکته ضروری است که منظور از "ذهن"، ذهن بازبینی نشده و سرشار از ناهمگونی و تیرگی است؛ نه ذهن روشن و شفاف.
پس از محرومشدن ذهن از انرژی، ذهن دیگر قادربه تداوم فرمانروایی بلامنازع خود نخواهد بود و ازاینرو به مختصات طبیعی و حقیقی خود که حفظ موجودیت مادی و همچنین کارگزاری انسان در رسیدنبه انواع علائق و خدمت به هویت حقیقی و ادارۀ امور روزانه باز میگردد. ازآنپس میتوانید از بهترین نوع کارکرد ذهنی خود، درجهت تعالی و رشد کیفیت وجودی خود بهرهمند شوید.
پس از پاکسازی ذهن از ضایعات سنگین، کهنه و آزاردهنده، اینک میتوانید در آگاهی روشن، شفاف و بسیارحساس، برروی مفاهیم تعالیبخش به تعمق و تأمل بپردازید.
درک انسان از مجموعۀ هستی خود را در آگاهی فرد و در مفاهیم گوناگون متجلی میسازد و تعمق و تأمل دراین مفاهیم میتواند توجه انسان رشد یابند، را درجهت عینیتبخشیدن به این مفاهیم در هستی خود رهنمون شود. و بهتعبیری دیگر درک عمیق این مفاهیم، وجود فرد را آمادهی تجربۀ یک هستی پویا و روبهرشد میگرداند.
برای تغییر انسان ازیک هویت ساختگی و مصنوعی که جامعۀ کهنه براساس اتوریتههایش از انسان بهوجود آورده، یک تحول اساسی و بنیادین ضروری است.
برخی از این مفاهیم که درک عمیق آنها در تحول ساختار درونی انسان نقش بسیار حیاتی دارند مورد ارزیابی و نگرش قرار میگیرند. البته ذکر این نکته بهغایت ضروری است که قبل از بررسی هرگونه مفهومی دراین راستا، جا دارد که این نکتۀ اساسی یکباردیگر مورد توجه قرار گیرد که هر فرد لازم است تکلیف خود و هستی درونی خود را با آنچه تاکنون جامعه، سنت و در مجموع میراثهای زیانباری که تاریخ انسان از خود در درون او بهجا گذاشته را روشن سازد و درگام نخست هویت بکر و انسانی خود را از مفاهیم جهان کهنه رها سازد و پیوندهای خودآگاه و ناخودآگاه خود را با جهان کهنه بگسلد؛ البته برخورد با نفوذ عمیق این مفاهیم و باورها که دربخش آگاه و ضمیر ناآگاه انسان رسوخ کرده و بهسادگی میسر نیست و برای زدودن آنها نیازبه درک و ضمیر ناآگاه انسان رسوخ کرده و بهسادگی میسر نیست و برای زدودن آنها نیاز به یک تحول اساسی- که ذکر آن آمد- در آگاهی و روان هر فرد ضروری است.
اولینگام برای زدودن میراثهای زیانبار اعصار از اعماق درون انسان، رفتن به اعماق و "دیدن" آثار و بقایای این میراث است؛ باید سعی بسیار کرد تا این میراثها و باورها که در ذرهذرهی سلولهای انسان رسوخ کردهاند شناسایی شده و مورد بازبینی هر فرد در درون خود قرار گیرد و با نگاهی تازه، شفاف و عاریاز هرگونه تأثیر و تعصب و پیشداوری وارد دید روشن فرد گردد. همانگونه که گفته شد دراین نگاه نباید هیچگونه تجزبه تحلیل و یا رد و قبولی درکار باشد؛ ایننوع نگرش یک نگرش ناب و اساسی است؛ شاید در ظاهر بهنظر نوعی بیتفاوتی جلوه کند، اما چنین نیست، بلکه یکی از اساسیترین ویژگیهای چنین نگاهی همان بیطرفی و خنثیبودن آن است و بازهم تأکید میشود که درحالت نظاره به درون، باید هرگونه فعالیت ذهنی، پیشداوری و یا اظهارنظر و عقیده و قضاوتی متوقف گردد؛ دراین نگاه شما باید چون لوحی کاملاً پاک، درون خود را مشاهده کنید. و شیوۀ اجرای چنینرویکردی اینگونه است که فرد خود را در محیطی کاملاً آرام و بهدوراز هرگونه مشغولیات ذهنی ازقبیل تلویزیون، کتاب، نوار صوتی، تلفن همراه و غیره قرار میدهد و وضعیت بدنی خود را درحالت بسیارراحت و کاملاً آرام قرار میدهد بهنحویکه بهلحاظ ذهنی نقش یک فرد مرده را ایفا کند؛ طبیعی است که در چنینحالتی ذهن به هیچ موضوع و مسئلهای نمیاندیشد؛ گذشته و آینده دراین روند غایب است؛ بهنحویکه لوح وجود فرد از هرگونه فکر، خاطره و قضاوتی عاری است؛ باید درعینحال که بهلحاظ بیولوژیکی زنده هستیم بر هرآنچه تاکنون درمورد خود تصور کردهایم بمیریم! باید بپذیرید که برای مدت کوتاهی هم که شد از کل آنچه درمورد خود تاکنون میدانیم و یا تصور و احساس کردهایم بهکلی جدا شویم و از آن "احساس خودی" و از آن فضای درونی همیشگی خود خارج شویم و آن "من قبلی" را بهکلی فراموش کنیم؛ درست مثل آدمی که دقایقی قبل مرده است! جوریکه احساس کنید که شما فقط بهلحاظ بیولوژیکی زنده هستید اما بهلحاظ ذهنی درحالت "بیذهنی کامل" بهسر میبرید.....
البته فرد مذکور پس از مدتی دوباره هشیاری سابق و معمول خود را پس از این آزمون باز مییابد اما اینبار، دیگر آن آدم قبل از این تجربه نخواهد بود، بهایننحو که دیگر فضای ذهنی او فاصلهی معناداری با آن ذهن سنتی و بستۀ قبل از تجربه خواهد داشت؛ آن چارچوب ذهنی درهمشکسته، فضای درونی، بازتر و بسیار روشنتر شده، اطراف او دیگر آن فضاهای قبلی را در روان او تداعی نمیکند. همهچیز شفافتر، روشنتر، لطیفتر و مهرآمیزتراز قبل خواهد بود؛ نوعی نرمی و ظرافت خاصی در احساسکردن او رخ میدهد.
او ازآن پس با مهر و با آزادی فرحبخش درونی با پدیدههای اطراف درمیآمیزد؛ شوقی درون او به تپش درمیآید و او بدون هیچ دلیل ذهنی و بهنحو غیرقابل کنترلی به وجد میآید … این فقط مقدمۀ کوتاهی بود برآنچه فرد برای ورودبه هستی حقیقی وجود خویش تجربه میکند و پس از آن بهاستقبال پذیرش مفاهیمی میرود که دراصل جزو جداییناپذیری از اصالت هستی انسانی اوست و درحقیقت نوعی بازگشت و فراخوانی آنچیزی است که بهگونهای در اعماق وجود آن فرد بهصورت "خفته"ای وجود داشته و او با گردش به درون، آن ذخائر را بیدار کرده است. اگر تجربۀ بالا بهمراتب تکرار شود آن "من" حاکم، که مقتدرانه و مستبدانه، همهی ارکان هستی انسان را در چنبرۀ خود محصور و محبوس کرده بود، خلع شده و به گوشهای رانده میشود و ذهن به کارکرد و مختصات طبیعی خود که حفظ وجود فیزیکی انسان و همچنین ادارهی امور عینی و مادی انسان است بازمیگردد و آنگاه است که بهترین و مؤثرترین کارکردش بهظهور میرسد. یکی از مفاهیمی که همزمان با رهایی انسان از چنگال من "موروثی و تاریخی" میتواند موردتوجه قرار گیرد، درک این حقیقت است که انسان پس از رهاشدن از "من ذهنی" خود را وارد یک فضای بسیارروشن، گسترده و فوقالعاده جذاب میشود؛ دراین فضای روشن ارزشهای والای هستی ازنوع انسانی آن برای فرد متجلی میگردد.
همراهبا تغییر ماهیت ذهن و گذار آن به "آگاهی"، نوع نگرش فرد و کیفیت عواطف او نیز متحول شده بهنحویکه پدیدهها درآن "پرتو تازه" با کیفیت دیگری رخ میدهد؛ این کیفیتها فقط در عرصهی آگاهی اتفاق نمیافتد بله تمامیتِ وجود فرد را نیز دربر میگیرد و کل ساختار او را با فرکانس بالایی بهارتعاش درمیآورد: گلها، دیگر مانند گلهای پلاستیکی و گردوغبارگرفته در نگاه و درمحضر وجود او ظاهر نمیشود بلکه باهمۀ کیفیتهای متعالی خود ازجمله لطافت، ظرافت، شادابی و عطر خود بهدرون روح و روان آنفرد وارد میشود و او را بهوجد میآورد و این رویداد کوچکی نیست؛ زیراکه نشان ازیک تحول شگرف در درون فرد دارد و این فقط یکمورد از میلیونها پدیدهای است که وجود او را با فرکانس بالا و هیجانبخشی بهشوق میآورد.
او دیگر نسبتبه هیچ پدیدهای در هستی بیتفاوت نیست و بهگونهای رازآمیز، هستی موجود در درون خودرا، منتشر کرده و خود را درهمۀ پدیدهها: انسانها، حیوانات، گیاهان و همهی کائنات شناسایی میکند و وجه مشترک خود را با کل نظام هستی احساس میکند حتی نسبتبه موریانهای که دانۀ ارزنی را بهدوش میکشد احساس نزدیکی مهرآمیزی دارد و از دیدن او احساس شعف و غرور میکند! زیراکه اکنون هستی درون او شکوفا شده است؛ رویکرد او اکنون با هر پدیدهای، چه در فضای بیرون از وجود و چه در اعماق درون او "منحصربه فرد" خواهد بود بهاینمعنا که رویارویی او باهر پدیدهای دیگر فقط با بخش کوچک و سطحی ذهن انجام نمیشود، بلکه با تمامیت وجود او صورت میگیرد؛ درهر چالشی همهی وجود او از عواطف انسانی، تدبیر خلاق، ادراک و هوش سرشار گرفته تا همهی توانائیهای او دراین رویارویی، مشارکت فعال دارند؛ اینک برای او هر پدیدهای سرشار از زیبایی، راز، شگفتی و اسرار خواهد بود. کشف دنیای درونی و بازیابی قابلیتهای نهادینۀ درونی، دارای اهمیتی حیاتی است؛ قابلیتهایی که بالقوه در وجود و جوهرۀ هر انسانی موجود است اما بهدلیل عدم وجود آگاهی، مورد شناسایی و بهرهبرداری قرار نمیگیرد و بهگونهای خفته در ضمیر ناخودآگاه فرد باقی مانده و چنانچه فرد با اراده و آگاهی خود این اهرمها و قابلیتها را فعال نکند، هرگز از آنها بهرهمند نخواهد شد و درنتیجه همچون بذر بیحاصلی در جمود و رکود باقی خواهد ماند.
یکی از این قابلیتها کشف مفهوم تمامیت دروجود خویش است؛ درصورت عدم آگاهی و عدم شناخت تمامیت و عدم ِبهکارگیری آن در عرصهی زندگی روزمره، انسان همچون افرادی که دچار فلج روانی شدهاند به موجود بسته و رشد نیافتهای تبدیل میشود که اساساً رویکردی گیاهی و بطئی به هستی دارد و بههمیندلیل است که برخورد ما با پدیدههای زندگی، جزئی، ناقص و سطحی است. این شیوهی برخورد ما با زندگی و هستی شامل همهی ابعاد زندگی ما میشود؛ از نگاه ما به زندگی روزمره گرفته تا به دنیای درونی؛ به باورها، ارزشها و همهی عرصههای هستی درونی، که یک نکتۀ بسیارظریف و درعینحال اساسی را فراموش میکنیم و آن این است که "هستی" نظامی بسیارغنی، متعالی، رشدیابنده و خلاق است و انسان نیز بهعنوان بخشی از هستی، از همۀ این خصایص و مواهب برخوردار است و درواقع بهجرأت میتوان گفت که کاملترین پدیدهی شناختهشدهی موجود در نظام هستی، انسان است. انسان موجود خلاقی است که دارای عاطفه، درک، تأمل و زیبائی درون است و یکی از علل پیدایش عصر رونسانس، همین پیبردن به این حقیقت بود که دامنۀ رشد انسان بسیارفراتر از آن محدودهای است که تا آنزمان تصور میشده؛ و این قابلیتها همان قابلیتهای نظام خلاق هستی است و انسان بهعنوان نمونۀ جامعی از پدیدههای نظام هستی از تمامی این قابلیتها برخوردار است؛ تمامیت داشتن بهمعنای کشف، دریافت و بهکارگیری همۀ قابلیتهایی است که انسان میتواند در "آنِ واحد" و در لحظهلحظهی هستی خود آنها را بهکارگرفته و بهاین وسیله همهی هستی خود را بهگونهای هماهنگ در زندگی متجلی سازد: هم از بو، عطر، زیبائی، و ظرافت یک گل بهرهمند شود و هم از رشد و بلوغ در درون خود؛ هم از زیبائیهای طبیعت لذت ببرد و هم از خلق زیبایی درهنر؛ آنچنانکه سراسر زندگیش از تنوع، شکوه، خلاقیت، مهر و زیبایی سرشار گردد.
تمامیتداشتن، رویکردی هماهنگ با نظام متعالی هستی است؛ انسان دریک مفهوم همان "هستی" است؛
چراکه هستی توسط انسان است که به "خود" هوشیار شده است. پدیدههای دیگر ازچنین هشیاریای برخوردار نیستند و انسان آئینهای است که "هستی"، خود را درآن بهنظاره نشسته است و این اینه میتواند انعکاسدهندهی همۀ ارزشهای والای هستی باشد؛ انسان میتواند از صمیم قلب و همنوا با هستی درآمیزد؛ بهاین معنا که درهنگام دیدن یک طفل، در نگاه پاک، زلال و سرشاراز شگفتی آن طفل غرق شود و ازطرف دیگر زیربارش باران، روح خود را از گردوغبار ناخودآگاه درونش بشوید و دریک کلام با تمامیت وجود خود با هستی درمیآمیزد.
همانگونه که در ابتدا به آن اشاره شد ما هماکنون توسط ذهن و فکر به اجزاء ناهمگون تجزیه شدهایم و این امر باعث تجزیۀ انرژی ما شده است و مهمتراز این مورد این حقیقت است که این اجزاء باهم در تضاد و ستیز هستند؛ برای همیناست که وقتی بهدرون I (فاصلهی زیاد) خود مراجعه میکنیم هیچ احساس یکپارچگی، نشاط و سرور نمیکنیم بلکه بیشتر احساس سردرگمی، ملال و افسردگی به ما دست میدهد درصورتیکه اگر توسط آگاهی به کل این فرآیند و نقش زیان بار ذهن دراین فرآیند آگاه شدیم به این حقیقت پی میبریم که درصورت داشتن و یافتن مرکزیت وجود خود میتوانیم به هویت یگانه و یکپارچۀ خود نائل شویم؛ زیراکه توانائیهای (بعد) بالقوهای در درون ما وجود دارد که حتی خود ماهم از آن بیخبریم و این استعدادها پس از گشایش بعد مرکزی درون ما، یکبهیک سراز تاریکیهای وجود ما بیرون میآورند و این یکی از نقاط عطف شناخت عمیق "مرکزیت درون" و شناخت "کانون آگاهی درون" است.
هر انسانی با یک مرکزیت منجصربهفرد پا به عرصۀ هستی و حیات میگذارد. اما کاملاً ازوجود چنینمرکزی در درون خود بیخبر است و بدون اطلاع از آن به زندگی خود ادامه میدهد همچون یک گیاه، این مرکز حلقهی ارتباط انسان با کل نظام هستی است، ریشه است و اگر چنانچه آن را نشناسی زندگی بیریشهای خواهی داشت و پیوسته احساس سردرگمی و سرگردانی خواهی داشت؛ احساس استحکام و قوام و پیوستگی نخواهی داشت؛ الته مرکز تو همیشه درجای خودش وجود دارد اما با نشناختن آن، زندگیت مانند موجی سرگردان، بیمعنا و همراه با یک احساس عمیق ناکامی خواهد بود؛ و این احساس ناکامی عمیق در همهی لحظات زندگی همانند سایهای تو را دنبال میکند این مرکز پلی است میان تو و جهان هستی؛ و پس از شناخت، دریافت و کشف این مرکز است که هویت اصیل، حقیقی و منحصربهفرد تو شکوفا میشود و تو گمگشتۀ خود را در آغوش میگیری؛ ازآنپس زندگی تو، علیرغم هر موقعیتی که درآن قرار گرفته باشی سرشاراز یقین، بینیازی و رضایت عمیق است و تنها آنهنگام است که با تمامیت هستی وجود خود با هستی همآغوش خواهی شد. ■