تانترا در لغت به معنای سامانه و نوشتار است و به لحاظ کاربردی به فن، روش و راه اطلاق میشود "تانترا" را میتوان از زوایای مُتعدّدی مورد بررسی قرار داد؛ یکی از شاخصترین و کاملترین تعاریفی که میتوان ذکر کرد این است که تانترا بر این ایمان آزمونِ شده استوار است
که میتوان انرژی جنسیِ انسان را به عنوان نیرویی در جهت تغییر بنیادین آگاهی انسان، از یک آگاهی معمولی به نوعی "آگاهی برتر" متحوّل کرد. تا آنجا که این آگاهی منجر به تغییری بنیادی در انسان گردد. البته تغییر انرژیها سالهاست که مورد وثوق دانشمندان بوده، چنانکه آنان، به خصوص روانشناسان بر این اعتقاد هستند که میتوان از طریق تغییر انرژی، پدیدهای مانند خشم را به انرژی مهر دگرگون ساخت. نکته قابل توجه این است که این ایمان حداقل دو هزار سال پیش از طرف پیروان این فنون ابراز گردیده است.
در عین حال "تانترا" را به عنوان "فنون رابطه" نیز ارزیابی کردهاند؛ فنونی که البته تمرکزش بر روی رابطهای است که منجر به یک تحول بنیادی در روانِ طرفینِ آن رابطه میگردد.
و در نگاهی کلیتر و گستردهتر، تانترا در واقع اشارهای است به بسط و گسترش یافتن هشیاری و رهایی انرژیهای نهفته در انسان و تغییر انرژیهای آلوده شده مانند خشم، کینه، حِرص و ... به انرژی مهر، عشق و ... نکتهای که ذکر آن دارای اهمیّت اساسی است این است که هدف و منظور از رابطۀ جنسیِ تانترایی، رسیدن به ارگاسم نیست بلکه رسیدن به یک حسِ مشترکِ معنوی از این رابطه است. آنچه به عنوان نقطۀ عطف این فنون از آن یاد میشود این است که انسان میآموزد که از روح و جسم خود در لحظۀ حال آگاهی بیشتری داشته باشد؛ و رابطه باعث تقویت و تغذیۀ انرژیهای دو سویۀ آن رابطه گردد.
در تانترا، "چرا؟" مفهومی ندارد و فقط "چگونه؟" مطرح است. و از طرف دیگر تانترا با "حقیقت چیست؟" نیز ارتباطی ندارد بلکه هدف اصلی او "چگونگی رسیدن به حقیقت" است؛ همانطور که علم نیز با چگونه سروکار دارد. ولی فلسفه به دنبال "چرا"هاست و در این دور بیپایان، قرنهاست که میچرخد. همانگونه که سارتر در سالهای پایانی زندگی خود اعتراف کرد که "هنوز جوابی برای سؤالهای دوران جوانی خود پیدا نکردهام" و به این نتیجه رسیدهام که فلسفه بیشتر به دنبال "سؤال" میگردد تا راههایی برای گشودن بنبستها؛ و این گشتن در مسیری دایرهای طِی میشود. و در واقع این یک تفاوت اساسی است که فلسفه به دنبال "چرا" است و علم در پیِ "چگونه"؟. و تانترا این "چگونگی" را با وجودِ انسان پیوند میزند برای مثال فلسفه میپرسد "چرا حیات وجود دارد؟" و علم میپرسد "حیات چگونه وجود دارد"؟ عرصۀ عمل تانترا تجربۀ مستقیم است؛ آن تجربههایی که محور اساسی آنها "عشق" است. مثلاً اگر شخصی بپرسد: "عشق چیست؟"، رویکردی فلسفی میتواند در مورد آن نظریههای متعددی را مطرح کند. اما تانترا بر اساس رویکردی "وجودین" برای درک آن خواهان عمل فرد به آن است به این معنا که فرد برای درک معنای عشق باید عاشق باشد، تا از طریق عشق متحول گردد؛ تمامی خواستۀ تانترا درهمۀ "سوترا"هایی که شیوا در پاسخ به "دِوی" بیان میکند:؛ تحول بنیادین انسان از عُمق درون دنبال میشود و این کاری بسیار مشکل است یعنی همانطور که گفته شد برای شناخت واقعی عشق باید عاشق بود؛ آن هم به معنای وجودینِ آن؛ و این خطرناک است!؛ زیرا که همۀ تجربههای وجودین از خصلتی دگرگون کننده برخوردارند؛ به این معنا که پس از آن تجربه – در هر زمینۀ عینی و یا ذهنی- فرد دیگر آن شخص قبلی نخواهد بود؛ چرا که این تجربه اساس و پایههای وجودیِ او را تغییر داده؛ یکی از حیاتیترین عرصهها برای شناخت تجربههای وجودین در این مورد "عشق" است؛ که تانترا به ویژه تأکید خاصی بر آن دارد؛ چرا که عشق قویترین اهرمی است که قادر به ایجاد تغییر بنیادین در هر انسانی است؛ چنانکه لحظهای که وارد عشق میشوی، گویی وارد شخص دیگری میگردی، چنانکه هنگام خروج چهرۀ قدیم خود را نخواهی داشت. شخص قدیم وجود تو را به کلی ترک کرده است و شخص تازهای پدیدار شده است و این تولّدی دوباره است: علم و تکنیکهای تانترا به طور مستقیم با هستی درونی انسان مرتبط است تانترا مجموعهای از کلمات قصاری است که در شکل "سوترا" بین "شیوا" و همسرش "دِوی" به گونهای پرسش و پاسخ مطرح میشود. به این صورت که دِوی در حالیکه بر روی زانوان شیوا نشسته است سؤالهایی را که به ظاهر فلسفی هستند از شیوا میپُرسد؛ ولی شیوا به همان طریق پاسخ نمیدهد، ولی در حقیقت شیوا پاسخ میدهد ولی در سطح دیگر؛ برای مثال دِوی میپُرسد: "سرود من؛ ای شیوا حقیقتِ تو چیست؟" شیوا به این پرسش پاسخِ مستقیمی نمیدهد بلکه تکنیکی ارائه میدهد؛ چنانکه اگر دِوی آن تکنیک را اجرا کند حقیقت را خواهد یافت بنابراین پاسخها مستقیم نیست اما تکنیکی که ارائه میشود از طریق عمل به آن تکنیک حقیقت دریافت خواهد شد. به بیان دیگر میتوان گفت تانترا "فن رسیدن به شناخت" است به این معنا که اگر به درستی به تکنیک ارائه شده عمل نشود و تو دگرگون نشوی و دیدگاه متفاوتی در تو برنخیزد و در بُعد متفاوتی از ادراک حرکت نکنی، پاسخی نیز دریافت نخواهی کرد. البته پاسخهای منطقیِ زیادی در دسترس هست ولی تماماً کاذب هستند؛ همان گونه که فلسفهها کاذبند؛ چرا که هیچگونه تغییر محسوسی در تو ایجاد نمیشود، نه به لحاظ ذهنی و نه به لحاظ روانی و صِرفاً خوراکی است برای ارضای حس کنج کاویهای بیهوده و تو همان فردی که قبلاً بودهای باقی خواهی ماند و هیچگونه تحولی در تو ایجاد نشده است؛ مانند این که نابینایی بپُرسد: "نورچیست؟" همین پرسش نشان میدهد که او کور است. فلسفه برای او از "نور" سخن میگوید. اما تانترا روی فردیتِ وجود او عمل کرده و او را متحول میکند تا اینکه قادر باشد "خود" نور را ببیند. در واقع تانترا رَوِش رسیدن به درک حقیقت را میآموزد: چگونه دیدن را؛ چگونه به بصیرت دست یافتن را میآموزد. تمامی سوتراهایی که از جانب شیوا در پاسخ به سؤالات دِوی بیان میشوند در چارچوب رَوِشهای تانترا هستند که البته این یک گفتگوی بین شاگرد و استاد نیست؛ بلکه این گفتگوی بین دو عاشق است. سوتراها با این رَوِش نکات بسیار مهمی را بیان میکنند. تعالیم عمیقتر وجودی فقط به شرط وجود عشق بین مرید و مرشد امکانپذیر است؛ این دو باید عمیقاً عاشق باشند؛ فقط آنگاه است که مسائل مهمتر و ماورائی میتواند مطرح شود. پس اینجا زبان، زبانِ عشق است؛ اما شاگرد و مرید باید قدرت "پذیرندگیِ زنانه" داشته باشد. البته نیازی نیست که مُرید حتماً زن باشد تا قدرت پذیرندگیِ زنانه داشته باشد؛ بلکه باید حالتِ پذیرش یک زن را داشته باشد. چرا این تأکید روی رفتار زنانه وجود دارد؟؛ مرد و زن نه تنها از نظر فیزیکی با هم تفاوت دارند بلکه از نظر روانشناسی نیز با هم متفاوتند؛ تفاوت این دو تنها در بدن نیست؛ در ذهنیّت نیز هست. ذهنیّتِ زنانه شامل پذیرش کامل، تسلیم مطلق و عشق تمام است؛ یک مرید به یک ذهن زنانه نیاز دارد وگرنه قادر به آموختن نیست. تو پرسشی میکنی ولی اگر پذیرا نباشی و مانع داشته باشی، پاسخی برای تو ممکن نیست؛ زیرا میتوانی پرسشی مطرح کنی و بسته باقی بمانی، آنگاه پاسخ نمیتواند در تو نفوذ کند؛ درهایت بستهاند و تو پذیرش نداری؛ پذیرندگی زنانه همچون پذیرش رَجمگونه در عُمق درون است؛ تا بتوانی دریافت کنی. زن به محض دریافت، آن چیز بخشی از بدنش میشود؛ نطفه در وجود زن بسته میشود، در همان لحظۀ دریافت، نطفه قسمتی از بدن زن میشود و دیگر موجودی بیگانه و خارجی نیست و جذب وجودش گشته است و درست مانند خودِ مادر زندگی میکند. پس آنچه از استاد و یا از سوتراها دریافت میشود باید در درونت رشد کند، بزرگ شود و به خون و استخوان تبدیل گردد تا موجب رشدِ درونی و در نتیجه سبب تحول تو گردد. در این صورت است که همچون یک پذیرنده تو را دگرگون خواهد ساخت. برای همین است که تانترا از این وسیله استفاده میکند.
هر رساله با یک پُرسش از سوی دِوی آغاز میشود و شیوا به آن پاسخ میدهد. دِوی همسر شیواست، بخش زنانۀ اوست. ذکر این نکته ضروری است که روانشناسی امروزه (روانشناسی ژرفا) بر این باور است که انسان، هم مرد است و هم زن؛ و در واقع هیچ مردی فقط مرد نیست و هیچ زنی هم فقط زن نیست؛ همۀ انسانها حالتِ دو جنسی داشته و از هر دو جنس را در خود دارند؛ تصاویری از شیوا به عنوان آردانا ریشوار وجود دارد که شیوا را همچون موجودی که نیمی مرد است و نیمی دیگر زن به تصویر کشیدهاند. پس دِوی فقط یک همسر (زن) نیست؛ او نیمۀ دیگر شیوا است و این دلیل دیگری است برای آنکه اغلب آموزههای تانترا به زبان عشق نوشته شده است.
زبان عشق زبانی کاملاً متفاوت است؛ به این معنا که من به نفس خودم توجهی ندارم به تو توجه دارم، علاقهای ندارم که چیزی را ثابت کنم تا نفس خودم را تقویت کنم؛ علاقۀ من به کمک به تو است. این زبانی است که از روی مهر میخواهد به تو کمک کند که رشد کنی و به این ترتیب دوباره زاده شوی. زیرا که در زبان عشق آنچه گفته میشود اهمیّت چندانی ندارد در عوض لحن و شیوهای که گفته میشود مهم است؛ ظرف واژگان اهمیتی نخواهد داشت، مظروف یا آن پیامی که وجود دارد مهم خواهد بود. در این جا مکالمۀ دل به دل وجود دارد، نه یک بحثِ ذهن با ذهن؛ این رابطه یک مناظره نیست بلکه یک "وصل" است؛ از این روی است که گفته میشود که دِوی روی زانوان شیوا نشسته و میپُرسد و شیوا پاسخ میدهد. این یک مکالمۀ عاشقانه است؛ نه یک مباحثه؛ گویی که شیوا با خودش سخن میگوید. چرا این همه روی عشق و زبان عاشقانه تأکید شده است؟ زیرا که اگر عاشقِ مرشدِ خود باشی، آن گاه کلیّت و تمامیّتِ تو تغییر میکند؛ همه چیز عوض میشود. آنگاه سخنان او را نمیشنوی، بلکه آن را مینوشی و آنگاه واژگان بیربط میشوند. در حقیقت آن سکوتِ بین واژگان اهمیّت بیشتری پیدا میکند، آنچه او میگوید شاید با معنی باشد و شاید نباشد، ولی چشمهای او، حرکات او، مهرِ او و عشق اوست که معنا دارد. برای همین است که آموزههای تانترا یک ابزار ثابت دارد، یک ساختار، هر رساله با پرسشی از دِوی آغاز میشود و شیوا به آن پاسخ میدهد. هیچ بحثی وجود نخواهد داشت، هیچ واژهای به هَدَر نمیرود اینها بیانات سادهای از واقعیِت هستند؛ پیامهای تلگرافی و کوتاه؛ بدون آنکه قصدی برای متقاعد کردن وجود داشته باشد. اگر با ذهنی پُر هیاهو پُرسشی از شیوا بپرسی؛ او این گونه به تو پاسخ نخواهد داد تا زمانی که ذهنت آرام نشود و تا زمانی که از گذشتهات تمیز نشده باشی، هیچ چیز نمیتواند به تو داده بشود. به یاد داشته باش زمانی که عمیقاً عاشق باشی، ذهنت از بودن باز میایستد و گذشته وجود نخواهد داشت و تنها لحظۀ اکنون است که همه چیز است. زمانی که عاشق هستی، تنها زمان حال است که وجود دارد و "حال" یعنی همه چیز. و این به آن معناست که تو زمینی هستی آمادۀ پذیرش؛ آمادۀ باردار شدن. و اینجاست که کلام به یک پیامِ تلگرافی میماند؛ کلمات قصار، سوترا. ولی هرسوترا، هر پیامی که شیوا میدهد، ارزش یک "ودا" را دارد، ارزش یک انجیل را دارد؛ که میتواند اساس یک کتاب مذهبی بزرگ باشد.
در اینجا مباحثهای در میان نیست؛ فقط بیانات سادۀ عاشقانه است. یادآوری این نکته خالی از لطف نیست که لَقَبِ شیوا، "بایراوا" است و لَقَب دِوی نیز بایراوی است؛ یعنی کسانی که به ورای دوگانگی رفتهاند و برای این رفتن، تنها عشق است که کارساز است. به همین سبب تنها وسیلۀ اساسی برای انتقال معرفت در تانترا همان عشق است. و این به آن معناست که فقط عشق است که به ورای دوگانگیها راه مییابد و از این رهگذر است که به مَدَدِ عشق هر دو طرف در هم ادغام شده و حالت وحدت را تجربه میکنند. در واقع تمایل شدید انسان به امور جنسی در واقع ناشی از تمایل او به رسیدن به همین وحدت است چرا که درست در لحظهای انزال است که ذهن برای لحظاتی کاملاً از حرکت باز میایستد؛ اما از آنجا که شناخت و درکی از این پدیده و منشأ آن وجود ندارد به سادگی در بُعد جنسی متوقف شده و یا به انحراف کشیده میشود و به همین دلیل است که در آمیزش معمولی هیچگونه یگانگیای وجود ندارد. در صورتیکه در اساس این آمیزش در انسان آرزویی درونی برای نیل به "یگانگی" و "وحدتِ وجود" است؛ زیرا که در سطوح والاتر عشق، خودِ درونیِ انسان حرکت کرده و در درون دیگری ادغام گشته و به این طریق احساسی از وحدت و یگانگی تجربه میشود.
شیوا خودش عشق است و حالتِ بایراوا به این معناست که فرد تبدیل به عشق شده است؛ نه اینکه عشق ورزی کند؛ او اینک خودش عشق است. چگونه میتوان به این قُلّه از عشق دست یافت؟ این قُلّه ورای دوگانگیهاست؛ ورای آگاهی- ناآگاهی، جسم- روح، یا اسارت- آزادی، روش آن تکنیکهای خالص تانتراست. دِوی میپُرسد: "ای شیوا! حقیقتِ تو چیست؟" چرا چنین میپُرسد؟. دِوی عمیقاً عاشق اوست، وقتی عمیقاً عاشق هستی، برای نخستین بار با "حقیقت درونی" برخورد خواهی کرد و از این رهگذر است که بدن معشوق از نظر عاشق محو میگردد؛ پس شیوا نه جسم است و نه شکل دارد. شکل از بین رفته و بیشکلی پدیدار میگردد؛ و تو با یک پرتگاه عمیق رو به رو هستی، برای همین است که ما از عشق میترسیم. اگر عاشق کسی باشی واقعاً دوستش داشته باشی؛ بدنِ او محو میگردد و در لحظاتی از اوج سرمستی، تو از طریق معشوق به دنیای بیشکل و بینام گام میگذاری. البته که دِوی باید نخست عاشق شکل و ترکیب شیوا شده باشد؛ شروع عشق چنین است؛ او نخست شیوا را همچون یک مرد دوست داشته؛ ولی اینک عشق به مرحلۀ بلوغ رسیده و کاملاً شکوفا شده، این مرد محو شده و بدون شکل گشته و اینک در جایی یافت نمیشود. برای همین است که دِوی میپُرسد" سرور من، ای شیوا حقیقتِ تو چیست؟ و این خاصیّت عشق حقیقی است که آنچنان به درون و به روح معشوق نفوذ میکند که دیگر، پیرامون از نظر محو میگردد. به همین دلیل است که هیچگاه تصویر و یا مجسمهای از شیوا به وجود نیامده است و در حقیقت از او به عنوان یک "حضور نورانی" یاد میشود. برای همین است که دِوی میپُرسد: ای شیوا حقیقتِ تو چیست؟ این کائناتِ سرشار از شگفتیها چیست؟ ما کائنات و گیتی را میشناسیم؛ ولی هرگز فکر نمیکنیم که پُر از عجایب و شگفتیها باشد؛ اما کودکان و عشاق این را میدانند و گاهی اوقات هم شاعران. ما نمیدانیم که جهان هستی سراسر شگفتی است. برای ما همه چیز تکراری و کسالت بار است و از این روی شگفتی وجود ندارد؛ شعری وجود ندارد و فقط نثر ساده وجود دارد. این گیتی آوازی در توبه وجود نمیآورد، ولی کودکان با چشمان حیرت زده به آن نگاه میکنند؛ وقتی که چشمان تو سرشار از شگفتی باشد، جهان پر از عجایب است. وقتی عاشق هستی مانند کودکان میشوی. مسیح میگوید: فقط آنان که همچون کودکان هستند میتوانند در ملکوت الهی وارد شوند؛ چرا؟. زیرا اگر جهان برای تو سرشار از حیرت و شگفتی نباشد؛ این نشان از عَدَمِ وجود حساسیت و عَدَمِ درکِ عمیقِ هستی و بالاتر از همه عَدَمِ لمس عشق درتوست.
دِوی در ابتدا میپُرسد: ای شیوا حقیقتِ تو چیست؟ و حالا ناگهان میپُرسد: این کائنات سرشار از شگفتیها چیست؟ وقتی که شکلها از بین برود، معشوق تبدیل به کائناتِ بیشکل و بینهایت میگردد. دِوی ناگهان آگاه میشود که دربارۀ شیوا نمیپرسد، بلکه دربارۀ کائنات سؤال میکند و اینک، شیوا به عنوان یک تصویر و شکل در نظر دِوی محو گشته و در مقابل دیدهگان او همۀ جهانِ هستی و کائنات حضور خود را آشکار میکند: شیوا به کائنات و جهان هستی بَدَل گشته! اینک ستارگان در درون او در گردشاند؛ و تمامی آسمانها و فضا توسط او و در او احاطه شده؛ اینک معشوق او به بزرگی و ابعادِ بینهایت جهان هستی بَدَل گشته است؛ یک دربرگیرندۀ بزرگ!. حالا دیگر دِوی، شیوا را نه در هیبت یک شخص، بلکه در همۀ پدیدههای بزرگ و کوچکِ هستی میبیند: در آواز پرندگان، در گیاهان و در ستارگان و ابرهای سرگردان. وقتی که تو در درون عشق گام میگذاری، نه در درون یک دنیای کوچک فردی، شخصِ معشوق به تدریج محو میگردد؛ و از درون او دری گشوده میگردد به روی کائنات. از این روست که در عشقِ حقیقی همچون خیال، مرزی وجود ندارد. همه چیز بیمرز میشود و هرچیز در درون دیگری وارد میشود و تمام کیهان به یک "وحدت" تبدیل شده و آنگاه کائنات سرشار از شگفتیها خواهد شد! ■