زنده یاد جلال آل احمد در مورد داستایفسکی نظری دار که میگوید من در مقابل داستایفسکی احساس حقارت میکنم. "من از داستایوفسکی میترسم. حتی وحشت دارم. یعنی هروقت کتابی از او خواندهام وحشت کردهام. نه اینکه نوعی داستان جنایی سر داده باشد. نه. بلکه از این جهت که در برابر دنیای پیچیده ذهن او احساس حقارت میکنم. احساس پوچی، نیستی. " ارزیابی شتابزده، ۱۳۴۴: ۱۰۹
وقتی مجموعه داستان " تامارا را از قلم نویسنده کتاب «شمعها بیصدا آب میشوند» را خواندم، این احساس ترس و حقارت در مقابل دنیای پیچیده ذهن نویسنده سراسر وجودم را گرفت.
از طرفی بعد از خواندن داستانها یک آرامش آنچنانی همراه با غرور تمام وجودم را گرفت و لبخندی رضایت بخش هدیه عالم نمود. زیرا که صاحب این قلم سحار از دنیای فرهنگیان و از خطه اهر و دیار قراجه داغیها است که اولین روزنامه را نشر داد. (روزنامه اختر).
سرکار خانم شهناز شهبازی (شاهبازی) زاده سال ۱۳۳۶ محله درویشلر شهر اهر میباشد. در کسوت فرهنگی خدمت نمودند. برخی از داستانها تجربه زندگی، رویدادها، خاطرات و آنچه خود به عینه دیده، به قلم سحار خود به تصویر کشیده. به قول ماکسیم گورکی " رمان و داستانها، همان وقایع زندگی ما هستند که با شاخ و برگ تخیلات و تصویر بصورت داستان ارائه میدهیم."
شمعها بیصدا آب میشوند، دومین مجموعه داستان خانم شهبازی هستند که سال از سوی نشر پرشنک به حلیه چاپ آراسته شده.
وقتی " زاویه دید و شروع مناسب" را تدریس میکردم، بچهها نمونه دیگری خواستند وقتی کیفم را نگاه کردم، این کتاب را دیدم، از اول تا آخر این مجموعه را بررسی کردم. هم از نظر " زاویه دید و هم زمان و مکان و خاطرهانگیزی و هم شروع مناسب." این شد که این مجموعه داستان را از اول تا آخر بررسی کنم. مخصوصاً با مطالعه چندین بار، متوجه شدم نوعی تاریخ اجتماعی منطقه است. کتاب با فداکاری عصمت، شروع شده با ایستادگی بایار و زجرکشی " لاله" به سرانجام میرسد.
در این کتاب، داستانهایی اتفاقاتی به قلم کشیده شده که هرکدام نوعی از خودگذشتگی است. ولی آنچه برای راقم این مقاله جای تأمل بود. شروع کتاب با تولد یک نوزاد پسر، هرچند به ناخواسته شروع میشود با مرگ یا شهادت یک پسر جوان و رشید، شاید این هم به ناخواسته بود، به سرانجام میرسد. نه تولد این نوزاد را والدینش میخواست، نه شهادت آن جوان رشید را. ولی هرکدام محکوم به تولد، محکوم به زندگی، محکوم به مرگ هست. این فلسفه وجودی و زیستی انسان است. چه بخواهد چه نخواهد. در این میان یعنی میان تولد و مرگ؛ شمعهایی هستند که بیصدا آب میشوند و میسوزند. کسی خبر ندارد و عمر انسان همچو شمع فنا میشود. " عمر برف است و ماه تموز". شروع و پایان داستانها به همراه اسم با مسمایش، معنای فلسفی به این اثر بخشیده. البته از قلم چنین نویسندهای باید هم چنین اثری تراوش کند. از این پیچیدگی ذهن و زبان نویسنده است که ترس و وحشت وجود آدمی را میگیرد.
نویسنده شمعها بیصدا آب میشوند، همینگوی وار حقایق را در لباس داستان به جامعه ارائه داده تا جبائر روزگار را رسوا کند. از طرفی عشق و ایثار عصمتها را تا عاشقانه ثبت کند.
با ظرافت زنانه خود لباس آبرویی به تن عریان صونا بپوشاند. و فداکاری زنان جامعه سنتی را به رخ بکشد که با آن همه مردسالاری، زنانی از این قوم هستند که خود را فدای کاستیهای جامعه میکنند تا آسیبی غرور مردان قبیله نرسد و پرده عفت زنان دریده نگردد. در جامعه سنتی؛ فرزند حق اعتراض به پدر و مادر را ندارد، این تعرض چنان سخت است که پسر کشیده به مادر میزند. در حقیقت این کشیده از سوی جباران زمان به صورت مادر نواخته میشود.
از سوئی به جوانان هشدار میدهد ارزش موقتی شیرین کردن دهان با قند همسایه، تاوان تلخی دارد. یا به تعبیری اگر کسی میخواهد دهانت را شیرین کند، بدان که پشتش
زهری هست که عمرت را تلخ خواهد نمود و بخاطر قند همسایه، یک عمر در جهنم زندگی عذاب خواهی کشید. " چه میشد یک روز چای تلخ بخوری؟ یا اصلاً قند استفاده نکنی؟ یا چای نمیخوردی؟" این داستان؛ یادآور گندم خوردن حضرت آدم است تا آخر عمر چون داغ بر پیشانیاش مانده.
راست گفتهاند؛ " ادبیات یک ملت درستترین تاریخ آن ملت است."
شمعها بیصدا آب میشوند تاریخ اجتماعی مردم زجرکشیده قره داغ است.
داستان ویترین؛
تناسب معنایی در داستان ویترین در جای خود عالی است. " آخرین روز آذر " آذر را که خود آخرین ماه پاییز است، تداعی میکند." چند زنبور زیر نور مهتابی، آخرین وز وزهایشان را روی نعشهای گوشت سر داده بودند. یا " زن پاهای بی رمق خود را مثل آخرین رمق روز به دنبالش کشید.... هرسه در کوچه تاریک ناپدید شدند." در این داستان تضاد طبقاتی به اوج خود رسیده.
خانمی با لباس شیک و ست و ادکلن، وقتی خرید میکند، قصاب وسایل او را تا ماشین میبرد و " به چالاکی گوشتها را در صندوق عقب ماشین شاسی بلند مشکی جای" میدهد و " دست به سینه عقب عقب به مغازه" بر میگردد. در مقابل این خانمی که بختش مانند پاشنه کفش خوابیده و " جوراب سوراخ مردانه از کفشش بیرون زده" میخواهد پول بدهد، قصاب مشغول تمیز کردن ویترین و دنبال کار خودش است. دیگر نه چالاکی دارد و نه دست به سینه است؛ بلکه " سر به زیر در حالی که گوشتها را جابه جا میکرد...
گفت: مهم نیست اصلاً مهم نیست برو!" و او هم میرود و چون روز آخر ماه آخر پاییز در کوچهای تاریک ناپدید میشود.
در داستان اول، اونجاست که انسان متوجه میشود یک زن فداکار به هم نوع خود زندگی و آزادی میبخشد.
آن زمانی که هنوز شناسنامه صادر نشده بود یا صادر شده بود ولی هنوز عادات سابق حکمروا بود، افراد را با اسم پدر و مادر یا لقبش صدا میکردند. این القاب معمولاً از قیافه و تیپ و یا شغل افراد اخذ میشد. از این اسمها در شهر ما اهر فراوان است. نقل است فردی نوزادش را میبرد شیخ حسین آقا برقی تا برایش اسم بگذارد، آیت الله میگوید: نیازی به اسم گذاشتن نیست، فردا که به خیابان برود، اهریها خودشان اسم میگذارند.
در داستان بدانه (توت سفید) با این حقیقت روبرو هستیم. نویسنده فروشنده توت را با لقب بدانه میآورد. " صدای علی بدانه در کوچه پیچید." منظور نویسنده کسی بود که شغلش فروختن توت سفید بیدانه بود. از دیگر خصایص شهری این داستان کوچههای تنگ و تاریک شهر بود که سابق بخاطر جلوگیری از دزدیها، کوچهها تنگ و تو در تو بودند تا در امان بمانند. "کوچه مثل تونلی بود." همچنین یکی از نکات بارز آن زمان خرید توسط زنان بود که مردها معمولاً صبح میرفتند سر کار و شب برمیگشتند. در این بین که کار و بار خانه زیاد میشد و زنان امور خانه و چه بسا در کارها به مردان کمک میکردند، معمولاً بچهها را به مادربزرگها میسپردند هم تربیتشان کند و هم مواظب باشد.
مادران سابق از عزت نفس و بزرگ منشی به کودکان اخلاق یاد میدادند چه بسا اینها را با داستان یا به زبان خودمان با " ناغیل" به کودکان میآموختند. در این داستان با یکی از این اخلاقها بعنوان عزت نفس یا غرور مواجه هستیم که بخاطر خرید نسیه مادر بزرگ، از آن نمیخورد." من از آن توت یکدانه هم نخوردم." و از غرورش حتی به مادرش میگوید: " پول نداری نخر! نخر مادر بزرگ." و حتی از خجالت آب میشود و کوتاه میگردد." هر قدمی که برمیداشتم قدمکوتاه میشد، کوتاه کوتاه."
دریای وارونه؛
دریای وارونه همون دنیای وارونهای است که ما درش زندگی میکنیم. توان دیدن نوک بینی خود را نداریم، و امروز که قدرت داریم همه را قلع و قمع میکنیم. تا میتوانیم خنجر را تا دسته فرو میبریم. از فردا روزگاری خبر نداریم که چه بازیها میکند این چرخ فلک. آن را که پایین بود، بالا میبرد و آن را که بالا بود زیر پایش میافکند. بهنام روزگاری "غول ترس بود." بهنام بود. " بهنام غول ترس، از او میترسیدیم. خیلی هم میترسیدیم." همان غول ترس بدست چرخ روزگار چنان له شده که "پیر و فرتوت شده بود، سبیلهایش از دود سیگار زرد، قدش کاملاً خمیده بود." و " مأمور دستبندش را در آورد." اینجا نویسنده نشان میدهد که آخر بی رحمی و غول بودن و زورگویی زندان و دستبند است، هرچند مجرم نباشد. ولی قطعاً متهم است.
عابابان
از عادات روستاها یا شهرهای کوچک، تلفظ کردن اسمها بصورت کوتاه شده و مختصر است. برخی از اینها از مهر و محبت مادر سرچشمه میگیرد. مثلاً بجای محمدرضا " ممی" خطاب میکردند. این عادت و عنعنه از زمان کودکی و چه بسا از نوازدی است که پدر و مادر، مخصوصاً مادر موقع نوازش بچهاش، اسم بچه را مخفف بیان میکنند. یکی از داستانهای این مجموعه " عابابان" است که مخفف " عباسقلی" است که مادرش به این اسم صدا میکرد. " عباسقلی بود، مادرش او را عابابان صدا کرد و عابابان ماند." در این داستان فارغ از نتیجه داستان، یک رسم و عادت و عنعنه قرهداغ که همانا، مخفف کردن اسم بچهها از سوی والدینشان میباشد، که بعنوان سند تاریخی ماندگار میشود. از سوئی نویسنده در نوشتن عابابان چنان وسواسی به خرج داده که مادرش موقع صدا کردن عابابان، کشیده صدا میزد تا صدایش در کوهها پیچد و در دشتها سرازیر شود تا عابابان بشوند. و آن کشیده نوشتن عاباباااااااااااان است.
داستان روناس؛
روناس مادر من است و بایار پدر من؛ شکی در آن نیست. پدر و مادر نسلی که همیشه سر سجاده بودند و نسلی را برای دفاع از وطن پرورش دادهاند تا جان بدهند ولی وطن ندهند.
پدر و مادرانی که آنچه به فرزندان یاد میدادند، غیرت بود و آنچه نگه میداشتند عزت بود.
در شخصیت پردازی داستان، همیشه دو حالت مورد نظر است یکی ظاهر فرد و دیگری اخلاق و رفتار و کردار اشخاص است.
نویسنده در داستان روناس؛ ظاهر بایار را کاملاً نشان داده یک نقاش میتواند از روی این نوشته بایار را به تصویر بکشد. " بایار قد بلند و کشیدهای داشت، همیشه کلاه لبهدار پهلوی به سر میگذاشت، مرد تمیز و مرتبی بود و در بین مردم قابل اعتماد بود و احترام داشت، امین و خیّر بود." این قسمت از داستان یادآور داستانها و شخصیت پردازی جلال آل احمد در داستانی مانند " سه تار" است. در ادامه نویسنده نشان میدهد که روناس زن اول بایار نیست. حتی علت مرگ زن قبلی بایار را به خوبی نشان داده که سرزا رفته؛ بچه مرده به یک طرف افتاده و مادر مرده به یک طرف.
نویسنده در این داستان، حس زنانگی خود را در سه زن؛ مادر، خواهر و نامزد عیان کرده است. و با زبان هرکدام درد و آلام و آرزویشان را بیان کرده است و خلاصه نموده؛ " هر سه زن غریبانه ناله میکردند صحرا پر بود از پسر، برادر و نامزد، هر سه رنگ خاک گرفته بودند، دست و صورتشان خونین بود." که هرکدام از این رنگها؛ خاک و خونین نماد یک چیزی است. نماد شکست و افتادگی در خاک از درد عزیز از دست رفته و چهره گلگون نماد عزت و سرخگونی خجالت زنانه. و صفات زنانه را یکجا جمع نموده؛ "عاجز بودند، ناتوان و درمانده، مویه میکردند هوا بس گرفته بود، شب و روز تشخیص داده نمیشد." چه بسا منظور نویسنده از جمله آخر عدم تشخیص حق و باطل که به مویی بند است، بود.
در جایی با اوخشاما که مخصوص مناطق ترک نشین است با بک تیر دو نشان زده؛ اولی اینکه برساند زنان ترکان در عزا " اوخشاما" سر میدهند و دوم اینکه این " اوخشاما " را همانگونه که مادران داغدیده به زبان ترکی میخوانند آورده تا با ترجمه به فارسی اصالت خودش را از دست ندهد. " آی بالا، آی بالا، ننهن سنه قوربان.
اوجا بویولو، گوزل طرلان، ننهن سنه قوربان."
چنانچه در خلال داستان به مفقودالاثر بودن رضا اشاره میکند. در آخر با یادآوری بیست و هفتمین سالگردش، میرساند که به شهادت رسیده.
و در آخر با یادآوری پذیرش قطعنامه ۵۹۸ از سوی ایران، پایان جنگ را میرساند.
داستان لاله؛
به زعم راقم سطور، از این مجموعه داستان؛ داستانهای " شمعها بیصدا آب میشوند" و " لاله" چنان چنگی خونین به دل خواننده میزند که چندین ساعت شاید چندین روز میکشد تا خواننده از آن حس و حال بیرون بیاید. فکر میکنم؛ این احساسی که در جنس مرد به وجود میآورد، قطعاً بیش از آن در زنان تأثیر میگذارد. این تأثیر چنان در روحم چنگ زد که نتوانستم در مورد داستان " شمعها بیصدا آب میشوند" چیزی بنویسم.
و اما در مورد داستان " لاله"
اگر کسی بگوید زندگی و مراودات نویسنده در خلق آثارش تاثیری ندارد، از دو علت خارج نیست، یا با دنیای نویسندگی آشنایی ندارد یا منکر این واقعیت است. داستان لاله نشات گرفته از یک زندگی رئال و واقعی است که دختران در خفقان زندگی میکردند. حتی اظهار نظر نداشتند. اینجا یک خاطره کوچک یادم افتاد که دقیقاً مرتبط با موضوع داستان است. در سالهای نه چندان دور به خانه خواهرم رفته بودم، دختر دوم خواهرم نامزد بود. یعنی دیگر حق زندگی و حق حرف زدن در مورد زناشویی داشت. اگر نامزد هم نبود حق داشت، نظر بدهد. ولی جامعه ما ناخودآگاه این حقوق را از آنها گرفته بود. نمیدانم چطور شد من کلمه " ویار" را گفتم از خواهرم پرسیدم میدانی ویار یعنی چه؟ خواهرم که سواد نداشت دختر نامزدش جوابش را داد. خواهرم آبروی سگ را به دختر داد و دختر از گفتهاش مثل سگ پشیمان شد و در آخر من خواهرم را قانع کردم که این باید بداند، حقش هست که بداند، چرا او را زنده به گور میکنی؟ و اما خواهرم هم گناه نداشت؛ او خودش شهید و کشته این راه جهالت بود. باری سر موضوع داستان لاله برگردم که اینها، همه از درد بود.
لاله دختری ساده ولی چاق بود که سنش را از خودش بیشتر نشان میداد. در مقابل لاله دختر کوچک و عفیف و زجر کشیدهای بود که هرچقدر از درد و رنجش نوشته شود کم است. خودش، داستانی پرحجمتر از داستان "سوری" میشود. این دختر زجر کشیده و ناامید روزی با پدری که؛ " صورتش با خنده بیگانه بود و خشم در چشمانش در تلاطم بود." برای خرید کفش به کفاشی "سنسون"، دوست پدرش میروند. لاله را در کوچه میبیند؛ یاد حرف پدرش میافتد که " درِ گوشی به مادرش میگفت: لاله دختر است و ازدواج نکرده..." از روی حس کنجکاوی بچگانه از پدرش میپرسد؛ " پدر! لاله دختر است!؟ پرسیدم." همین یک جمله، تمام. "چشمهای درشت، غضب آلود و پر از خشم پدرم روی صورت من چپ شد، ایستاد.... دست کوچک مرا از گودی دستش به بیرون پرت کرد. آخ آخ! دستم درد گرفت، سکوت کردم." این درد تا آخر عمر با فرد میماند و
این سکوت یعنی اعلام ختم زندگی. دیگر از آن روز به بعد روز خوشی در خانه ندارد. تا اینکه تو دختر من نیستی، و دختر ناخواسته فرار میکند. یعنی مرگ یک زندگی. یعنی مرگ یک آرزو. یعنی مرگ یک دختر. بخاطر جهالت و فرهنگ غلط. در حقیقت نوعی زنده به گور کردن دختر. " پدرم مرا بطرف لاله هل داد... برو... برو.. از خودش بپرس.... بدنم پر شد از ترس و ناامیدی! حساب کار دستم آمد." ... به زور جلوی ریختن اشکهایم را گرفتم، نه از این جهت که کفش نخریدیم، از تنبیهی میترسیدم که در انتظار سؤال وقیح و زشتم بود." حیفم میاد تکههای داستان را ننویسم هرچند به درازا میکشد. " خیلی زود به خانه رسیدیم... مرا... داخل حیات پرت کرد. به رو افتادم، خون دماغ شدم، دندان پیشینام شکست، بدنم داشت میلرزید." مادرم دستم را گرفت... چی شده؟ پدرم غرید زهرمار شد، چور شد. آستینهایش را بالا زد، کتش را در گوشهای پرت کرد.... انگار داشت برای رزمی بزرگ آماده میشد، مثل گنجشگ خیس خورده میلرزیدم." ... سه شب پشت سر هم میل بافتنی مادرم را روی شعله گاز داغ میکرد." تا از من اعتراف بگیرد که چه کسی گفته لاله دختر است. " اگر نگویی روی زبانت را داغ خواهم گذاشت." ... " تو از کجا میدانی زن یعنی چه!؟ دختر یعنی چه!؟"
و در آخر چه زیبا و تراژدی وار این داستان کوتاه ولی پر از درد را به پایان رسانده. دردی که قرنها این جهالت را با خودش میکشد ولی هر روز با ترفندی دیگر و با روشی نوین باز ابداع میشود. فقط صورت مسئله پاک میشود ولی عمق فاجعه همان جهالت است که ماندگار است و خواهد ماند. زنده به گوری نوین با متد جدید. به اسم جهاد نکاح، به اسم و اسمهای بزک زده و فریبنده و اغوا کننده. میشود در مورد این یک داستان چندین مقاله علمی_پژوهشی نوشت. و اما پایانش. " با لکنت زبان: ه ه نو نو ز ز دا داغ سو سو سو سوزان نه نه تن تنها رو روی ز زباااانم، بلکه رو روی د د دلم باباقی است." کدام چشمی است که این داستان را بخواند و به پایان برساند ولی بر درد دختران این خطه گریه سر ندهند. داستان لاله نمود کامل مردسالاری و گرفتاری زن و زن در زنجیر است. ■