یکبار در زمانهای پیش از این پادشاهی در گذشت. او نظیر بسیاری سایر افراد بویژه کهنسالان به بیماری نفس تنگی مبتلا بود و طی سالهای متمادی از این عارضه رنج میبرد. بیماری مزبور آنچنان بر پادشاه چیره شده بود، که وی از انجام وظایف خویش در مدیریت کشورش باز مانده بود.
علت عارضه از آنجا ناشی میشد، که پادشاه از مدتها پیش از این زندگی عادی خویش را ترک کرده بود و در بسیاری آر عادات غیر معمول افراط میورزید. فقدان پادشاه آنچنان بر نحوه و چگونگی حکومت کردن بر کشورش بی تأثیر بود، که اتباع او میتوانستند از این موضوع بدون کمترین ناراحتی چشم پوشی نمایند.
پادشاه متوفی ثروت فراوانی برای پسرش به ارث گذاشته بود. این ارثیه مقادیر زیادی از پول و جواهرات با ارزش را شامل میشد.
پسر پادشاه متوفی که پس از وی به سلطنت رسید، به هیچوجه در فکر حکومت داری و اصلاح امور ملتش نبود. پادشاه جدید آنچنان بی فکر و نامعقول بود، که به محض در گذشت پدرش به اسراف و ولخرجی پرداخت و بدین ترتیب در یک زندگی بی حساب و کتاب توانست طی یک مدت کوتاه تمامی ثروت موروثی پدرش را تا آخرین سکه خرج نماید.
پادشاه پس از آن فقط متکی به مالیات حاصل از اتباع خویش گردید، تا اینکه اکثر آنها نیز از زیادی مالیاتها دچار فقر و درماندگی شدند و دیگر قادر به پرداخت مالیات برای تأمین مخارج پادشاه و دربار نبودند. پول حاصل از مالیاتها نیز طی زندگی اشرافی و مُسرفانه پادشاه تماماً به مصرف رسیدند.
پادشاه پس از آن برای تأمین مخارج اشرافیت خویش اقدام به فروش وسایل و لوازمات قدیمی و با ارزش قصر حکومتی نمود لذا در اندک زمانی دیگر هیچ اثری از وسایل زرین، سیمین و حتی برنزی و مسی موروثی در قصر سلطنتی برجا نماند.
تمامی قالیهای ارزشمند و مبلها و حتی گنجههای سلطنتی به فروش رسیدند، تا مخارج پادشاه خوش گذران و تن پرور را تأمین نمایند.
اینک در آنجا فقط یک دست لباس پشمی خاک گرفته و بیدزده ای باقی مانده بود، که پادشاهِ بی بندوبار و ولخرج آن را بر روی لباسهای نخ نما و مندرس خویش میپوشید.
پادشاه تمامی پولهای حاصل از فروش اجناس قصر سلطنتی را برای تداوم زندگی اشرافی و بی حساب خویش مصرف مینمود.
زندگی پادشاه آنچنان آشفته شده بود، که در وصف نمیگنجید. شایعاتی نیز بر سر زبانها افتاده بود، که پادشاه روشهای بسیار کارآمد و مؤثری را با مشارکت درباریان تن پرور برای خلاص شدن از مال و اموال خویش ابداع نموده است.
پادشاه اینک تمامی جواهرات ارزشمندی را که در ساختار تاج و عصای سلطنتی بکار رفته بودند، از بدنۀ آنها در آورده و به فروش رسانده بود و تمامی پول حاصل از فروش آنها را صرف مخارج جشنها و مهمانیهای شاهانه مینمود.
زندگی عیاشانه و بی بند و بار پادشاه البته مخارج زیادی طلب میکرد امّا سرانجام تمامی درآمدهای منابع، ذخایر، میراث و مالیاتها به پایان رسیدند و پادشاه برای تأمین حداقل مخارج زندگی درمانده شد.
پادشاه دیگر قادر به فروش تاج پادشاهی نبود زیرا هیچکس بجز پادشاه حق بر سر گذاشتن آن را نداشت.
پادشاه همچنین نمیتوانست قصر سلطنتی را به فروش برساند زیرا فقط پادشاه حق زندگی کردن در آنجا را داشت.
بنابراین عاقبت پادشاه خود را در قصری عاری از وسایل و لوازمات سلطنتی و اشرافی یافت. او اینک فقط یک تختخواب چوبی بسیار قدیمی و موروثی پادشاهان پیش از خودش را داشت، که بر روی آن میخوابید.
پادشاه همچنین یک چهار پایه کوچک داشت، که بر روی آن می نشست، تا کفشهایش را بپوشد. پادشاه یک ردای پشمی بیدزده نیز داشت که آن را بر روی لباسهای کهنه و فرسودهاش میپوشید، تا آبروی خویش را در نظر مردم عادی بنحوی حفظ کرده باشد.
در این راستا وضع پادشاه آنچنان به فلاکت رسیده بود، که گاهاً مجبور میشد، تا سکهای از مشاوران و کارگزاران خویش قرض نماید و بتواند با آن چیزی برای خوردن ابتیاع نماید ولیکن مواقعی هم پیش میآمد که مشاورانش نیز آهی در بساط نداشتند و قادر به قرض دادن سکهای ناچیز به پادشاه نبودند. این موضوع نشان میداد، کسانی که به پادشاه مشاوره میدادند تا به چنان کارهای احمقانه و نابخردانهای ادامه دهد، احتمالاً خودشان نیز دچار ورشکستگی در زیر و بمهای زندگی خویش شده بودند.
در چنین شرایطی بود که پادشاه ولخرج و لاابالی هیچ چیزی برای زندگی شرافتمندانه باقی نگذاشت لذا در اوج فلاکت و ناامیدی از دنیا رفت و سلطنت موروثی را برای پسر ده سالهاش به یادگار گذاشت.
در میان چیزهائی که از پادشاه خوشگذران برای پسر نوجوانش باقی مانده بودند، بجز یک ردای بیدزده و تاجی که تمامی جواهراتش کنده و فروخته شده بودند، به چشم نمیآمدند.
هیچکس به حال زار و نزار پسرک رشک نمیورزید و به سلطنت وی غبطه نمیخورد. پسرک خودش نیز به دشواری فکر میکرد که در چنین زمانی و اینگونه به پادشاهی رسیده باشد.
پادشاه نوجوان با توصیه برخی اندک از افراد صالحی که در دربار باقی مانده بودند، در صدد تشویق و ترغیب اشخاص مهم و سیاستمداران خوشنام کشورش بر آمد. او همچنین قدرت مشاوران پادشاه قبلی را به حالت تعلیق در آورد.
پادشاه نوجوان سپس همۀ اشخاص مهم کشور را برای تشکیل یک کمیته مشورتی فرا خواند، تا راهکاری مؤثر برای نجات کشور و ملت از وضع اسفناک بیابند و بدین ترتیب پادشاه نوجوان را در راه اصلاح و بهبود شرایط موجود یاری رسانند.
این گروه پیش از این نیز در زمان پادشاه قبلی برای تجمع کردن فراخوانی شده بودند. از آنها خواسته شده بود، تا برای ولخرجیهای پادشاه پول بپردازند لذا آنها نیز تمامی ثروت خود را به مرور از دست داده و اینک در وضعیت فقیرانهای بسر میبردند و غرورشان کاذبشان نیز به آنها اجازه کار کردن و کسب مال و منال را نمیداد. آنها تلاش بسیاری به عمل میآوردند، تا راه چارهای بیابند و پول بیشتری از طریق پادشاه کوچک کسب کنند لذا این دعوت به تجمع را اصولاً دستاویزی برای کمک به خودشان قلمداد مینمودند.
پس از آنکه تجمع اشخاص سرشناس کشور به پایان رسید آنگاه رئیس مشاوران سلطنت یا مشاور اعظم به نزد پادشاه نوجوان آمد. او شخصی بود، که از سالهای بسیار دور نقش فرفره را در اندرونی دربار بازی میکرد.
مشاور اعظم به پادشاه نوجوان گفت: پادشاها، ما راه حلی یافتهایم، تا به بقاء سلطنت شما کمک نماید و عظمت و صلابت پیشین را به آن باز گرداند.
پادشاه جوان با بی میلی پاسخ داد: بسیار خوب. حالا از کجا میخواهید شروع کنید؟
مشاور اعظم پاسخ داد: ابتدا باید شما را به ازدواج بانوئی ثروتمند در آوریم.
پادشاه نوجوان فریاد بر آورد: شما میخواهید، بانوئی را به ازدواج من در آورید؟ چرا؟ من فقط ده سال سن دارم.
مشاور اعظم با نرمی گفت: من از این موضوع کاملاً آگاهم امّا شما پادشاه این کشور هستید و به مرور زمان کم کم بزرگتر خواهید شد لذا امورات پادشاهی حکم میکنند که همسری برای خودتان برگزینید.
پادشاه نوجوان که در کودکی مادرش را از دست داده بود، گفت: آیا میتوانید بجای پیدا کردن یک همسر، برایم یک مادر بیابید، تا با او ازدواج نمایم؟
مشاور اعظم اظهار داشت: مطمئناً قادر نیستیم. ازدواج با یک مادر نمیتواند قانونی و مشروع باشد. فقط ازدواج با همسر میتواند برایتان مجاز و مطلوب قلمداد گردد.
پادشاه نوجوان با مزاح از مشاور اعظم پرسید: آیا خودتان قصد ازدواج با مرا ندارید؟
پادشاه کوچک آنگاه درحالیکه به مشاور اعظم که روی پنجههای پا در حال فرار کردن از بارگاه بود، مینگریست، شدیداً شروع به خندیدن نمود.
یکی از مشاورین رو به پادشاه نوجوان کرد و گفت: بیائید موضوع را برایتان روشن سازیم. شما اینک حتی یک سکه هم برای صرف مخارجتان ندارید درحالیکه از امتیاز سلطنت برخوردارید. بنابراین بخاطر داشته باشید که در این سرزمین چه بسیار بانوان ثروتمندی زندگی میکنند، که حاضرند ثروت و مکنت خودشان را برای برخورداری از نیم تاج ملکۀ این کشور تعویض نمایند، حتی اگر پادشاه مملکت کودکی در سن شما باشد. بنابراین جملگی ما صواب را در آن دیدهایم که این موضوع را به همگان اعلام نمائیم تا هر زنی که بالاترین ثروت را برایتان به ارمغان بیاورد، بتواند ملکه کشور ما "کئوک" گردد و اجازه بر سر نهادن نیم تاج مزبور را داشته باشد.
پادشاه نوجوان گفت: یعنی مرا مجبور میسازید که بهرحال فوراً ازدواج نمایم.
او پس از لحظاتی تفکر ادامه داد: باشد امّا من ترجیح میدهم که با "نیانا" دختر اسلحه ساز دربار ازدواج نمایم.
مشاور پاسخ داد: ولی او بسیار فقیر و بی چیز است.
پادشاه نوجوان اظهار داشت: امّا او دندان هائی سفید چون مروارید، چشمانی سبز چون لعل و موهایی بلند و روشن چون طلا دارد.
مشاور گفت: پادشاها، شما راست می گوئید امّا ملاحظه کنید که همسر شما که هم اکنون پادشاهی فقیر هستید، لزوماً باید زنی ثروتمند باشد. آیا شما پس از ازدواج برای تأمین مخارج زندگی خودتان قصد دارید دندانهای مرواریدی "نیانا" را بکشید، چشمان چون لعل او را از حدقه در آورید و یا موهای طلائی او را بتراشید و به فروش برسانید؟
پادشاه جوان با شنیدن این حرفها حالتی مشمئز کننده یافت و به خود لرزید بنابراین ناامیدانه گفت: چه راه حلی را پیشنهاد می نمائید؟ لااقل اجازه بدهید تا همسری که برایم انتخاب میکنید، اندکی ظریف و کم سن و سال باشد، تا همبازی همدیگر باشیم.
مشاور اعظم که این زمان مجدداً به بارگاه برگشته بود، موضوع را پی گرفت و گفت: سرورم، مطمئن باشید که ما بهترین فرد را برایتان بر میگزینیم.
مشاور اعظم آنگاه از جا برخاست و بارگاه را ترک گفت تا به سراسر حیطۀ پادشاهی و حتی کشورهای همسایه برای یافتن همسری مناسب برای پادشاه نوجوان سرزمین "کئوک" اعلان نماید. بزودی داوطلبان زیادی برای ازدواج با پادشاه نوجوان یافت شدند لذا تصمیم بر حراج گذاشتن موضوع گرفته شد، تا هر کس که بتواند بیشترین ثروت را به دربار پادشاهی بیاورد، بتواند با پادشاه نوجوان ازدواج نماید و ملکۀ سرزمین "کئوک" گردد.
بنابراین در یک روز مشخص تمامی بانوان داوطلب ازدواج با پادشاه نوجوان از سراسر کشور از جمله استانهای: "بیلکون"، "مالگراویا"، "جانکوم" و حتی مناطق بسیار دورتری نظیر جمهوری خود مختار "ماکویلت" در قصر سلطنتی گِرد هم آمدند.
مشاور اعظم صبح بسیار زود وارد قصر شد و دستور داد، تا صورت پادشاه را به خوبی بشویند و موهای او را به بهترین نحو شانه کنند.
او آنگاه دستور داد تا لفافی از روزنامههای کهنه را در داخل تاج پادشاهی قرار بدهند، تا به حد کافی کوچکتر شود و برای سر پادشاه نوجوان مناسب گردد ولی با کمال تأسف مشاهده شد که تاج وضعیتی ناجور دارد و برای سر پادشاه نوجوان نیز بسیار بزرگ است. در اطراف تاج حفرههای ریز و درشت متعددی وجود داشتند، که محل برداشته شدن جواهرات از روی آن بودند.
در نگهداری تاج پادشاهی طی سالهای اخیر آنچنان غفلت و بی دقتی به عمل آورده بودند، که کاملاً کثیف و ضرب دیده به نظر میآمد.
این زمان مشاور اعظم گفت: به هر حال این تاج پادشاهان گذشتۀ ما بوده است و کاملاً شایسته است که پادشاه نوجوان نیز آن را بر سر بگذارد و در این مراسم رسمی مزایده گذاری مقام ملکه آینده کشور عزیز ما شرکت جوید.
همانند همۀ پسران بازیگوش، چه پادشاه و چه فقیر، اعلیحضرت نیز یک دست لباس خاک آلود و پاره داشت. پس آنها همان لباس پاره را برایش آماده ساختند زیرا هیچ پولی برای دربار باقی نمانده بود، تا لباسی نو و شایسته برای پادشاه کوچک تهیّه نمایند.
بنابراین مشاور ردای پشمی کهنه پادشاه پیشین را در اطراف بدن پادشاه نوجوان پیچید و او را بر روی یک چهار پایه در وسط تالار ملاقاتهای دربار که اینک خالی از هر گونه زرق و برق و تجملات شده بود، نشاند.
در اطراف پادشاه تعداد زیادی از ندیمهها، درباریان، سیاستمداران، وابستگان و چاپلوسان حکومتی ایستاده بودند. اغلب آنها تن پرورانی بودند، که هیچگاه در زندگی تن به کار و زحمت و تحمّل هیچگونه سختی و مرارت نداده بودند بلکه بر عکس متوقّع بهترین امکانات و شرایط میشدند و اغلب با هوچی گری و اعمال نفوذ به آنچه میخواستند، دست مییافتند.
در آنجا تعداد زیادی از چنین افراد بیهوده و یاوه گوئی نظیر هر دربار و دستگاه عریض و طویلی حضور داشتند، که به راحتی امکان شناسائی آنها از ظاهرشان وجود داشت.
پس از آنکه همه چیز برای مراسم مزایده انتخاب ملکه فراهم شد آنگاه دربهای تالار ملاقاتها را بر روی داوطلبان شرکت در حراج گشودند و بانوان ثروتمندی که آرزوی ملکه شدن سرزمین "کئوک" را داشتند، دسته دسته وارد شدند.
پادشاه نوجوان با تشویش و دلواپسی بسیار زیادی به آنان نظر انداخت. او مشاهده نمود که برخی از آنها آنچنان پیر و فرتوت هستند، که براستی میتوانستند، مادر بزرگ وی باشند. اغلب آنها آنچنان زشت و کریه بودند، که برای ترساندن و فراری دادن کلاغها از مزارع ذرت پادشاهی کفایت مینمودند لذا او هیچ علاقهای در خویش نسبت به آنان احساس ننمود.
بانوان ثروتمند نیز به هیچوجه به پادشاه کوچک و فقیر که بر روی چهار پایهای نشسته بود، توجهی نداشتند و به اصلاً به او نگاه نمیکردند. همگی آنها به دور مشاور اعظم گرد آمده بودند زیرا او را برگزار کننده و عامل اصلی مزایدۀ انتخاب ملکه "کئوک" میدانستند.
یکی از پیرزنها با صدای بلند پرسید: من باید چه مقدار ثروت برای کسب نیم تاج ملکۀ "کئوک" پیشکش نمایم؟
پیرزنی ایرادگیر و پُر سروصدا که به تازگی نهمین شوهرش را به زیر خاک فرستاده بود و چندین میلیون ثروت از شوهران قبلیاش به ارث داشت، با فریادی گوش خراش پرسید: نیم تاج ملکۀ "کئوک" الآن کجا است؟
مشاور اعظم که سعی داشت آرامش را در میان آنها برقرار سازد، اظهار داشت: در اینجا هیچ نیم تاجی وجود ندارد امّا هر کدام از شما هرگاه با ارائه بالاترین پیشنهاد مالی از حق بر سر نهادن نیم تاج ملکه "کئوک" برخوردار گردیدید آنگاه خودتان میتوانید سفارش ساخت آن را به زرگرها بدهید و یا یکی از آنها را از ملکههای دیگر بخرید.
پیرزن افادهای گفت: اوه، حالا متوجّه شدم.
او آنگاه ادامه داد: من چهارده دلار برای ملکه شدن پیشکش میکنم. پیردختر ترشیدهای که اندامی بلند و باریک داشت و پوست دستها و سراسر صورتش را چین و چروکهای عمیق پوشانده بود و به قول پادشاه نوجوان همچون یک سیب یخزده به نظر میآمد، فریاد زد: امّا من چهارده هزار دلار برای ملکه شدن پیشکش میکنم. میزان پیشنهادها هر لحظه بالاتر میرفتند و زمانیکه میزان پیشنهادها به میلیون دلار رسید آنگاه درباریان فقیر و محنت کشیدهای که در آنجا حضور داشتند، شروع به شادی و پایکوبی کردند.
یکی از ندیمههای پادشاه جوان با فرد کناری به نجوا پرداخت: پادشاه با بدست آوردن این چنین ثروتی خواهد توانست برای ما هم آیندۀ بسیار خوبی فراهم سازد. ما به هر حال خواهیم توانست به پادشاه کوچک در خرج کردن ثروت باد آوردهاش کمک نمائیم.
پادشاه نوجوان کم کم مضطرب و دلواپس میشد. تمامی زنان در این هنگام با مهربانی و رضایتمندی به او مینگریستند امّا روند مزایده بواسطه کمبود نقدینگی به ناگهان متوقف شد و خانم پیر قد بلند و باریک اندام با سیمای چروکیدهاش مصمّم بود، که نیم تاج ملکه "کئوک" را با هر بهائی به چنگ آورد و با ازدواج با پسرک سرانجام طلسم بی شوهری را در اواخر عمرش بشکند. این مخلوق پیر و فرتوت عاقبت آنچنان هیجان زده شده بود، که کلاه گیس وی از سرش افتاد و دندانهای مصنوعی او از دهانش به بیرون پرتاب شدند آنچنانکه پادشاه نوجوان را به شدت به وحشت انداخت امّا پیرزن هیچ اقدامی برای برداشتن وسایل عاریهاش انجام نداد.
سرانجام مشاور اعظم با فریادی بلند به مزایدۀ مقام و جایگاه ملکۀ "کئوک" پایان بخشید و گفت: مقام والاحضرتی سرزمین "کئوک" به مبلغ سه میلیون و نهصد هزار و ششصد و بیست و چهار (3900624) دلار به خانم "ماریان برادجینسکی دیلاپارکاس" واگذار گردید.
بانوی پیر و ترشیده نیز تمامی پول مذکور را نقداً به مشاور اعظم پرداخت نمود و بدین ترتیب به این ماجرای مُضحک و خنده دار خاتمه بخشید.
پادشاه جوان از اینکه مجبور بود، با این مخلوق پیر و زشت ازدواج نماید، بسیار غمگین و آشفته گردید لذا در خفا به آرامی شروع به گریه و زاری نمود.
پیرزن که متوجّه گریستن پادشاه نوجوان شده بود، سریعاً خود را به نزدیک وی رساند و سیلی محکمی به بناگوش وی نواخت.
مشاور اعظم فوراً بسوی آنها دوید و خودش را بین پیرزن و پادشاه نوجوان قرار داد. او سپس پیرزن را برای ادب کردن شوهر آیندهاش در انظار عمومی سرزنش نمود و گفت: بانوی عزیز، باید توجّه داشته باشید که شما هنوز با همدیگر بطور رسمی ازدواج نکردهاید بنابراین بهتر است تا فردا صبر کنید و اینگونه رفتارها را به پس از برگزاری جشن ازدواج محوّل نمائید. شما خانم محترم، پس از آن میتوانید آنگونه که صلاح می دانید با شوهر نوجوانتان رفتار نمائید و در تربیت وی کوشا باشید امّا اکنون ما ترجیح میدهیم که مردم چنین ازدواجی را ناشی از عشق و علاقه هر دو شما نسبت به همدیگر بدانند و آن را امری اجباری و پولکی به حساب نیاورند.
پادشاه بیچاره پس از چشیدن آن ضرب و شتم کاملاً ساکت شد امّا سراسر شب را با وحشت به این موضوع میاندیشید، که چگونه باید در آینده با چنین همسری زندگی نماید.
پادشاه کوچک نمیتوانست این فکر را از سرش خارج سازد، که ازدواج با دختر اسلحه ساز دربار را بر هر فرد دیگری ترجیح میدهد زیرا دخترک همسن و سالها همبازی او بود.
پادشاه کوچک رختخواب کهنه و مندرس خود را به کناری زد و سپس هر کدام از آنها را به گوشهای پرت نمود. این زمان نور ماه از پنجره اتاق خواب قصر سلطنتی به داخل تابید و همچون یک ملحفه بزرگ سفید رنگ بر روی کف لخت اتاق پهن شد.
سرانجام ورق زندگی پادشاه کوچک برگشت و تحولی در زندگی وی رُخ داد. این موضوع از آنجا نشئات گرفت که دست پادشاه نوجوان که به پنجره اتاق تکیه داده بود، بر حسب اتّفاق به یک اهرم مخفی که در کنار تختخواب چوبی تعبیه شده بود، برخورد نمود و صدای تق کوچکی از آن برخاست و در نتیجه بلافاصله پس از آن دریچهای در مقابل چشمان پادشاه کوچک گشوده شد. صدای تق باعث گردید که نگاه پادشاه نوجوان به آنسو متمایل گردد و دریچۀ گشوده شده را ببیند. او با نوک پا به طرف دریچه مزبور قدم برداشت و به کنار آن رفت. او آنگاه کاغذ تاخوردهای را از داخل دریچه بیرون آورد. کاغذ دارای چندین برگ بود که همچون یک کتاب به یکدیگر متصل شده بودند. بر روی صفحه اوّل آن چنین نوشتهای به چشم میخورد:
"هر زمان که پادشاه این مملکت دچار مشکلی شوند
آنگاه یکی از این برگها را در آورده و تا نمایند
سپس آن را در آتش انداخته و بسوزانند
تا آنچه مطلوبشان است، حاصل آید."
این نوشته دارای نگارش ادبی مناسبی نبود امّا زمانیکه پادشاه نوجوان آن را در نور ماه با دقت مطالعه نمود، به شدّت به آینده امیدوار گردید و احساس مسرّت نمود.
پادشاه کوچک با تعجب فریادی از شادی برآورد: اینک هیچ شکی نیست که من دچار مشکل بزرگی در زندگی و ادارۀ کشورم هستم بنابراین باید به سوزاندن یکی از ورقهای این کاغذها اقدام ورزم و نتیجۀ آن را با چشمان خودم ببینم.
پادشاه نوجوان با چنین افکار امیدوار کنندهای یکی از ورقهای کاغذهایی را که یافته بود، پاره نمود و مابقی آنها را به داخل دریچه مخفی باز گردانید. او آنگاه ورق کاغذی را که در دستش بود، یکبار از وسط تا نمود و آنگاه آن را بر روی چهار پایهاش قرار داد سپس چوب کبریتی را روشن کرد و با آن کاغذ را آتش زد.
ناگهان دود عجیبی از سوختن کاغذ حاصل گشت و فضای اتاق خواب سلطنتی را کاملاً فرا گرفت. پادشاه کوچک از ترس بر لبه تختخواب چوبی نشست و مشتاقانه به وقایع چشم دوخت.
زمانیکه دود حاصله بکلی از میان رفت و همه چیز مجدداً واضح و آشکار گردیدند آنگاه پادشاه نوجوان از آنچه در مقابلش میدید، در شگفت ماند.
این زمان فردی کوچک اندام و خپل بر روی چهار پایه نشسته بود. او بازوهایش را در جلوی سینه بهم قفل نموده و بر روی پاهاش چمباتمه زده بود و با صورتی آرام و ساکت به پادشاه کوچک مینگریست.
مرد کوچک اندام در حالی مشغول دود کردن یک پیپ سیاهرنگ شده بود، گفت: بسیار خوب سرورم. من در اینجا هستم و آماده خدمتم.
پادشاه نوجوان با حیرت گفت: من این را به خوبی میبینم امّا به من بگوئید که چگونه به اینجا آمدهاید؟
مرد کوتوله جواب داد: مگر شما آن کاغذ را نسوزاندهاید؟
پادشاه نوجوان در تأئید وی گفت: بله، من این کار را انجام دادهام. مرد کوتاه اندام گفت: بنابراین شما یقیناً دچار مشکلی هستید و من آمدهام تا در رفع آن به شما کمک نمایم. من در واقع غلام تختخواب سلطنتی هستم. پادشاه نوجوان گفت: آه، من از چنین چیزی هیچگونه اطلاعی نداشتم.
مرد چاق و خپل گفت: پدرتان هم از این موضوع با خبر نبود و گرنه آن مرد احمق و تن پرور هیچگاه تمامی وسایلش را نمیفروخت و با پول آنها به خوشگذرانی نمیپرداخت. به هر حال خوشا به حال شما که او هیچگاه به فکر فروش این تختخواب قدیمی نیفتاد.
مرد کوتوله ادامه داد: سرورم، اینک شما چه خواستهای از من دارید؟
پادشاه نوجوان گفت: من مطمئن نیستم که چه خواستهای را میتوانم از شما داشته باشم امّا می دانم که چه چیزی را نمیخواهم و آن اینکه قصد ندارم با پیرزنی که در مزایدۀ ملکه شدن این سرزمین برنده شده است، ازدواج نمایم.
غلام تختخواب سلطنتی گفت: این کار بسیار سادهای است. شما فقط کافی است که تمامی پول هائی را که پیرزن به مشاور اعظم پرداخته است، مجدداً به وی بازگردانید و مزائده را باطل اعلام نمائید. شما نباید به هیچوجه از این لحاظ هراسی به دلتان راه دهید چونکه شما پادشاه این مملکت هستید و حرف شما قانون محسوب میشود و باید فوراً اجرا گردد.
پادشاه نوجوان گفت: آیا شما از این راهکارتان مطمئن هستید؟
آیا می دانید که من به آن پولها شدیداً احتیاج دارم؟
من چگونه به زندگی خودم و مملکت داری بپردازم، اگر مشاور اعظم میلیونها پولی که از "ماریان برادجینسکی" گرفته است، دوباره به او بازگرداند؟
مرد خپل پاسخ داد: آه، حل این موضوع نیز برایم بسیار آسان است.
مرد کوتوله آنگاه دستش را در جیب فرو برد و لحظهای بعد آن را بیرون آورد. او سپس یک کیسه چرمی کهنه را که در دستش دیده میشد، به طرف پادشاه جوان انداخت.
مرد کوتوله سپس گفت: از آن کیسۀ چرمی به خوبی مراقبت و نگهداری نمائید. شما بدین ترتیب برای همیشه ثروتمند میباشید زیرا هر وقت که آرزو کنید، میتوانید در هر دفعه تعداد زیادی سکه نقره بیست و پنج سنتی را از داخل آن بردارید. مهم نیست که سکهها چگونه در داخل آن قرار میگیرند. به هر حال هر بار که سکهها را از آن خارج میسازید، بلافاصله تا حد بیست و پنج سکه نقره جایگزین خواهند شد.
پادشاه نوجوان با حق شناسی گفت: بسیار متشکرم. شما نیکی بسیار بزرگی در حق من انجام دادهاید و مرا از یک مصیبت بزرگ رها ساختهاید. اینک من پول کافی برای رفع تمامی مایحتاج زندگی شخصی خویش و مملکت داری را دارم و دیگر نمیخواهم اجباراً با کسی ازدواج نمایم. من هزاران دفعه از شما به خاطر نجاتم از این مشکل بزرگ سپاسگزاری مینمایم.
مرد کوتوله درحالیکه به آرامی پیپ میکشید و به پیچ و تاب دود خاکستری رنگ حاصل از آن در نور نقرهای ماه چشم دوخته بود، گفت: اهمیّتی نداشت. انجام چنین کارهائی برای من بسیار آسان است. آیا اکنون خواستۀ دیگری هم دارید؟
پادشاه نوجوان پاسخ داد: فعلاً این تمام چیزی بود، که من از شما انتظار داشتم.
مرد خپل گفت: پس لطفاً آن دریچه مخفی را که در تختخواب خودتان میبینید، کاملاً ببندید و آن را از چشم دیگران پنهان سازید. بعلاوه شما از ورقهای دیگر آن کتاب میتوانید در دفعات بعدی استفاده کنید و بنظرم آنها فعلاً برایتان کفایت مینمایند.
پادشاه نوجوان همچون قبل بر روی تختخواب ایستاد. او دستانش را به طرف دریچه مخفی دراز نمود و آن را با دقت بست، تا هیچکس دیگری آن را نیابد. او سپس رویش را به سمت مرد خپل برگرداند امّا دیگر هیچ اثری از او در آنجا دیده نمیشد.
پادشاه جوان با خودش گفت: من انتظار داشتم که لااقل اندکی منتظر میماند، تا با او خداحافظی نمایم.
پادشاه نوجوان اینک با قلبی سبکبار و با احساس آسودگی خاطر اقدام به مخفی کردن کیسه چرمی در زیر بالش خویش نمود و سپس مجدداً به بالای تختخواب پرید و تا صبح روز بعد به خوابی راحت و عمیق پرداخت.
زمانیکه آفتاب طلوع نمود، پادشاه نوجوان نیز از رختخواب برخاست. او اینک نیروی تازهای به دست آورده بود و احساس آسودگی خیال میکرد.
پادشاه کوچک در اوّلین اقدام کسانی را از ندیمهها به دنبال مشاور اعظم گسیل داشت.
مشاور اعظم با حالتی مقتدر وارد قصر سلطنتی شد و به نزد پادشاه نوجوان آمد. او بسیار رنجیده و ملول به نظر میآمد.
پادشاه کوچک با اقتدار و با اعتماد بنفس نسبت به آیندهای روشن به او گفت: من تصمیم گرفتهام که فعلاً با هیچکس ازدواج نکنم زیرا میخواهم آیندۀ بهتری را برای خودم و ملّتم فراهم سازم. بنابراین به شما دستور میدهم که هر آنچه از پیرزن به منظور برخورداری از عنوان ملکه سرزمین "کئوک" دریافت داشتهاید، بلافاصله به وی مُسترد دارید و به عموم مردم نیز اعلام دارید که فعلاً هیچگونه ازدواج سلطنتی واقع نخواهد شد.
مشاور اعظم با شنیدن این اوامر شروع به لرزیدن کرد. او فهمید که پادشاه کوچک تصمیم گرفته است که با جدیّت و علاقمندی به امور سلطنت و مملکت داری بپردازد و بدین ترتیب از بریز و بپاش و در نتیجه لفت و لیس خبری نخواهد بود.
پادشاه نگاهی گناهکارانه به مشاور اعظم انداخت و پرسید: خوب، بگوئید اِشکال در چیست؟
مشاور اعظم بیچاره با صدائی لرزان پاسخ داد: اعلیحضرتا، من نمیتوانم پولهای آن پیرزن را به وی بازگردانم زیرا آنها را گم کردهام.
پادشاه نوجوان با آمیختهای از خشم و شگفتی فریاد زد: پولهای پیرزن را گم کردهاید؟
مشاور اعظم گفت: اعلیحضرتا، همینطور است. دیشب وقتی که پس از ماجرای مزایده میخواستم به خانهام بروم، در بین راه به یک داروخانه رفتم، تا مقداری "لوز پتاسیم" برای گلودردم خریداری نمایم زیرا مدتی است که در اثر فریاد زدن به خِس خِس افتاده است و مرا بسیار آزار میدهد.
مشاور اعظم ادامه داد: شما اعلیحضرت مستحضرید که در اثر زحمات من بوده است که آن پیرزن به پرداخت چنان پول هنگفتی مبادرت ورزید. بنابراین من به داخل داروخانه رفتم ولیکن در کمال بی دقتی بستۀ پولها را بر روی صندلی کالسکهای که سوار آن شده بودم، جا گذاشتم ولی زمانیکه از داروخانه خارج شدم، مشاهده کردم که کالسکه از آنجا رفته و بستۀ پولها را با خودش برده است. من تاکنون با همه تلاشهایی که انجام دادهام، نتوانستهام دزد پولها را بیابم.
پادشاه پرسید: آیا این موضوع را به پلیس خبر دادهاید؟
مشاور اعظم گفت: بله سرورم، اطلاع دادهام امّا آنها آن زمان در بخش دیگری از شهر بودند و اگر چه به من قول دادهاند که دزد را بزودی خواهند یافت ولیکن امید بسیار کمی برای پیدا شدن وی دارم.
پادشاه آهی از حسرت کشید و به فکر فرو رفت.
او سپس پرسید: اینک چکار باید انجام بدهیم؟
مشاور اعظم دزد صفت جواب داد: من از این هراس دارم که شما مجبور به ازدواج با "ماریان برادجینسکی" گردید، مگر اینکه براستی دستور بدهید تا جلاد سر پیرزن غرغرو را از تنش جدا نماید و این قائله را بخواباند.
پادشاه نوجوان اظهار داشت: این کار بسیار اشتباه خواهد بود. بنظرم آن پیرزن نباید هیچ صدمه و آزاری ببیند. بر وظیفه ما است که پولهای او را تمام و کمال به وی بازگردانیم زیرا من اصلاً قصد ازدواج با او را در هیچ شرایطی ندارم.
مشاور اعظم پرسید: آیا اموال خصوصی شما به اندازهای ارزش دارند، تا بتوانید پول آن پیرزن را باز پرداخت نمائید؟
پادشاه نوجوان پس از اندکی تفکر گفت: بله، چرا که نه؟ امّا انجام این کار به اندکی زمان نیاز دارد و این کار جزو وظایف شما میباشد. پس همین الآن به آن پیرزن خبر بدهید.
مشاور اعظم برای اطلاع دادن پیرزن از نزد پادشاه مرخص شد.
"ماریان" زمانیکه شنید نمیتواند ملکه سرزمین "کئوک" باشد امّا میتواند تمامی پولش را پس بگیرد، تحت تأثیر احساسات شدیدی قرار گرفت و مشاور اعظم را شدیداً زیر مشت و لگد گرفت. او آنچنان سیلی محکم و آبداری به گوش مشاور اعظم نواخت که لرزش صدای حاصل از آن تا یک ساعت در گوشهای مرد نگون بخت میپیچید و برایش زنگ مینواخت.
به هر حال پیرزن اقدام به دنبال کردن مشاور اعظم تا تالار بار عام سلطنتی نمود. او به محض رسیدن به آنجا اقدام به درخواست تمامی پولهایش با صدای بلند از پادشاه کرد. او میخواست که پادشاه پولهایش را به فوریت حاضر نماید و به وی تحویل دهد.
پادشاه نوجون به پیرزن گفت: مشاور اعظم تمامی پولهای شما را گم کرده است امّا او بزودی تمامی آنها را تا آخرین سکه از اموال خصوصیام پرداخت خواهد نمود امّا من از آن خوف دارم که شما مجبور باشید، اندکی در نوع سکههایتان تغییراتی بدهید.
پیرزن که با ترشروئی به مشاور اعظم مینگریست آنچنانکه احساس میشد دوباره صدمهای به گوشهای وی برساند، گفت: این موضوع اهمیتی برایم نخواهد داشت امّا من نمیدانم که تا چه مقدار میخواهید در نوع پولهایم تغییرات ایجاد نمائید و البته مقدار این تغییرات برایم جالب خواهند بود. اینک به من بگوئید که پولهایم کجا هستند؟
پادشاه پاسخ داد: تمامی پولهایتان همین جا است.
او سپس کیسه چرمی را به دست مشاور اعظم داد و گفت که در آنجا تماماً ربع سکههای نقره وجود دارند و هر زمان میتوان آنها را از کیسه خارج ساخت امّا آنها بسیار بیشتر از پرداختی شما هستند و مابقی اضافه میباشند و باید به عنوان ذخیره نگهداشته شوند.
در تالار بار عام سلطنتی هیچ صندلیای وجود نداشت بنابراین مشاور اعظم در گوشهای از تالار بر روی کف زمین نشست و شروع به شمردن تک تک سکههای بیست و پنج سنتی نقره یی نمود که آنها را از داخل کیسه چرمی خارج ساخته بود.
پیرزن نیز بر کف لخت تالار در مقابل وی نشسته بود و به تک تک سکه هائی که در دست مشاور اعظم بود، با دقت مینگریست.
سرانجام آنها تمامی سکهها را جمع زدند که معادل سه میلیون و نهصد هزار و ششصد و بیست و چهار (3900624) دلار و شانزده سنت شدند. این کار چهار دفعه با سکههای بیست و پنج سنتی نقره انجام گرفت، تا مقدار لازم فراهم شوند.
پادشاه نوجوان آنها را درحالیکه بر کف زمین نشسته بودند، تنها گذاشت و برای درس خواندن به نزد معلم خصوصی خویش رفت. او پس از کلاس درس به نزد مشاور اعظم برگشت و بلافاصله مشاور اعظم را از ادامۀ کار شمردن سکهها متوقف ساخت.
پادشاه نوجوان از مشاور اعظم پرسید که چقدر دیگر پول نیاز میباشد تا سلطنتش از شأن و مرتبه لازم برخوردار گردد؟
این زمان مشاور اعظم اجباراً شمارش سکهها را به تعویق انداخت. او مدتها بود که این همه پول را بطور یکجا شمارش نکرده بود. وی اصولاً چنین کاری را بسیار دوست میداشت و از آن بسیار لذت میبرد.
پادشاه نوجوان پس از گذشت چندین سال به مردی بالغ تبدیل شد. او آنگاه طی مراسم با شکوهی با "نیانا" دختر زیبای اسلحه ساز دربار ازدواج نمود. آنها در ضمن سالهای بعد صاحب دو بچّه بسیار زیبا و دوست داشتنی شدند و تا پایان عمر در کنار همدیگر سعادتمندانه زندگی کردند.
یکبار وقتی که همگی آنها به تالار بار عام قصر رفته بودند، به ناگاه به یاد دورانهای پیشین و زمان بدبختی و بیچارگی خویش افتادند. آنها بیاد آوردند که چگونه مشاور اعظم با موهای خاکستری خویش بر کف لخت تالار بار عام نشسته بود و سکّههای بیست و پنج سنتی نقره را از کیسۀ چرمی بیرون میآورد و پس از شمارش آنها تحویل پیرزن غرغرو میداد و پیرزن با گرفتن هر سکّه با دقت به آن نظر میانداخت تا تقلبی نباشند و این کار را آنقدر ادامه دادند تا اینکه جمع سکّههای نقره بیست و پنج سنتی به معادل سه میلیون و نهصد هزار و ششصد و بیست و چهار (3900624) دلار و شانزده سنت رسیدند. ■